پست های مشابه
madaran_sharif
. #ط_اکبری . چه روزهایی بود... 📽بعد ازدواج،❤️ از محله شلوغ پدری، رفته بودم #خوابگاه شهرک #دانشگاه_شریف، یه محله ساکت به تمام معنا😱 محکوم به استراحت مطلق!🤰🏻اما مجبور به خانهداری!😮 و خودآموزی درسهای دانشگاه🤓 . #توقع داشتم خواهرام بهم سر بزنن! #توقع داشتم مادرم یه تعارفی بهم بزنه🙈 #توقع داشتم همسرم چند روزی مرخصی بگیره😢 و... شرح حال اون روزهای من: 🤕😥 . 📽پسرم زودتر از موعد به دنیا اومد،👼🏻 زردی، کولیک، رفلاکس نی نی و نابلدی من مامان اولی اضافه شد!😫 #توقع داشتم خواهرام... #توقع داشتم همسرم... و من:😥 . 📽دومی رو باردار بودم🤰🏻 اثاثکشی یهویی هم اضافه شد😱 . #توقع داشتم... . جدا از اینکه چقدر از این #توقع مرتفع میشد،☺️ شرح حال من اون روزها:😥 و حتی گاهی:😭 . همون ایام، دوستی که اصلا ازش #توقع نداشتم، اومد به دیدنم💝😃 البته دوستان دیگه هم قبلش لطف کردن و به دیدنم اومدن.☺️ ولی این یکی رو خیلی خوشحال شدم!😃 کلللی ازش تشکر کردم.😍 . با خودم گفتم: الان این دوستم اگه به من سر نمیزد، ازش ناراحت نبودم.🙂 حالا که اومده دیدنم غرق محبتش کردم!♥️ چرا؟ چون ازش #توقع نداشتم.😊 . با خودم جلسه گذاشتم!😁 ✅خب حالا چی میشه از هیچکس توقع نداشته باشی؟!🤔 🚫آدم از بعضیا توقع داره خب! فرق دارن آخه! ✅فرقشون به تو ربطی نداره پاشو خودتو جمع کن😁 صحبتهای استاد درس حقوق، یادته؟⚖ فرق بنیادین رساله حقوق امام سجاد و منشور حقوق بشر در اینه که تو اولی مثلا گفته شده: ای مادر! حق فرزند به گردن تو... ای فرزند! حق مادر به گردن تو.... ✅یعنی #وظیفهشناس باش👌🏼 اما در دومی گفته شده ای مادر! حق تو به گردن فرزندت اینه... یعنی #توقع داشته باش😠👊🏻 چیه آخه همهش شرح حالت اینطوریه:😢 . ماحصل جلسه این شد که یه مدت کلا اینطور شدم😍😚 البته کمی تصنعی بود🤭 چون درونم همچنان اینجوری بود:😒 . چیزی نگذشت که دیدم واقعا اینجوریم:😍 . دوباره استراحت مطلق، دوباره تولد زود هنگام، دوباره زردی و کولیک، دوتا فسقلی و درس و پروژه دانشگاه، غیبتهای دوهفته در ماه همسر، و... اگه لطفی میرسید: 😃😘 نمی رسید: 😍😊 راستی چه رنگ و لعابی داره این زندگی بدون غبار #توقع😊 چقدر همه دوستداشتنی هستن❤️ . پ.ن۱: این روزها بازم اثاثکشی داشتیم تک و تنها ولی اینجوری:😄😍 . پ.ن۲: حرف از رساله حقوق شد. ذکر این بند، خالی از لطف نیست!☺️👇🏻 «حق کسی که چیزی از او خواسته شده این است که اگر داد از او با سپاس و قدردانی از فضل او پذیری و اگر نداد عذر او را قبول کنی» . . #روزنوشت_های_مادری #توقع #مادران_شریف_ایران_زمین
31 تیر 1399 15:25:53
0 بازدید
madaran_sharif
. روزهای اولی که پسرم بستری شده بود، حالمون خوب نبود. مادرم تفألی به قرآن زدند.😌 و این آیه جواب حال ما بود:😍 . 🔸قُل لَّن يُصِيبَنا إِلَّا مَا كَتَبَ اللّهُ لَنا هُوَ مَوْلانا وَعَلَى اللَّهِ فَليَتَوَكَّلِ الْمُؤمِنُون🔸 . 😇 هرچی بهمون میرسه، خدا مقرر کرده❣️ و مومنین باید به خدا #توکل کنند💗 . . پیادهروی اربعین تازه تموم شده بود، و هنوز شهر تو همون حال و هوا بود. جلوی بیمارستان، یه موکب #روضه_علی_اصغر گذاشته بود. اولین بار بود که این روضه رو، انقدر از #عمق_جان حس میکردم.😢 . یک هفته که گذشت، به من اجازه دادن که برم بیمارستان و بهش شیر بدم😍 . حدود ۱۰ مادر تو یک اتاق بودیم. همه هم بچه زیر یک ماه، که هرکدوم به یه دلیلی مهمون NICU شده بودن؛ یکی نارس بود، یکی ریهش مشکل داشت، یکی مشکل پوستی، یکی تشنج و... . یک هفته هم اینطوری گذشت. دیگه احساس میکردم توانم داره ته میکشه.😫 . تا اینکه این بار آقای همسر، از راه دور به قرآن تفألی زدند و انرژی من رو تا پایان راه، تامین کردند.💪🏻 . و این بشارت دلم رو آروم کرد😊 . 🔸يا زكريّا إِنَّا نُبَشِّرُكَ بِغُلَامٍ اسْمُهُ يَحْيَىٰ لَمْ نَجْعَل لَّهُ مِن قَبْلُ سَمِيًّا🔸 . دو هفته بیمارستان تموم شد.🤲🏻 با توشهای از مناجات، دعا، عهد، تفکر، رنج و... . گل پسرمون با یه کیسه دارو💊مرخص شد و منتظر جواب آزمایشها بودیم... . بیمارستان🏨 که بودیم، صحنههای تلخی دیدم که هیچوقت از ذهنم پاک نمیشن؛ بچههایی که همه جاشون سوراخ سوراخ بود از مچ دست و پا گرفته تا سر تراشیده، مادری که بچهش رو از دست داده بود، نوزادی که خون بالا میآورد، بچهی نارسی که فقط نهصد گرم بود... . بعد دیدن اینها، وقتی که بچه رو برای یه سرما خوردگی ساده🤒🤧، میبرم دکتر، با خودم فکر میکنم ممکن بود الان برای مشکل بزرگتری اینجا باشم... و وجودم پر از #شکر_خدا میشه، به خاطر امتحان سادهای که توش قرار گرفتم💗🤲🏻 . و بعد از رنجهای این چنینی در زندگیم بود که مفهوم #رنج و نقشش در #لذت_بردن_از_زندگی رو حس کردم💗 . . بالاخره جواب آزمایشها اومد📋 همه چیز عالی بود... خوب خوب...😃 علائم تشنج، به علت عدم تکامل سیستم عصبی نوزاد بود، که خودش در دوران نوزادی کامل میشد... داروها قطع شد و خیالمون از بابت هر بیماری راحت شد💆🏻♀ . گذشت... #سخت_بود_ولی_گذشت... همهی اینها برای این بود که توی این یک ماه، کلی #بزرگ_بشیم...💗 . . #ز_م #تجربه_مخاطبین #تجربیات_تخصصی #قسمت_پنجم #مادران_شریف
06 فروردین 1399 16:27:29
0 بازدید
madaran_sharif
. گاهی باید کمی جابهجا شویم!! . اون موقع محمد ۱.۵ ساله بود. اینو از تاریخ عکسی که اون روز گرفته بودم، فهمیدم. . اون روز محمد، بنده خدا بدجوری اذیت بود.😧 مدام گریه میکرد و بهونه میگرفت😫 نمیدونستمم علتش چیه😓 . از طرفی چند ساعتی بود که غذا نخورده بود و قاعدتا باید گشنه میبود؛ ولی لب به غذا نمیزد و با نزدیک شدن غذا جیغ میکشید!😱 . دیگه منم داشتم گریه میکردم😥 نمیدونستم چیکار کنم. گوشیو برداشتم و به همسرم زنگ زدم 📞 تا ازش بخوام زودتر بیاد خونه؛ نمیدونم شایدم یکم غر بزنم و آروم شم😢😧 همسرم گفت ببرش بیرون یکم بازی کنه... اصلا حوصله این کارو نداشتم😒 تو حالت عادیم به بیرون بردنش مقاومت داشتم، چه برسه به الان که داغون بودم؛😞ولی گفتم ببینم چی میشه و گوشیو قطع کردم. . اما انگاری این دست خدا بود که در قالب پیشنهاد همسرم به کمکم اومده بود.😀 تصمیممو گرفتم.💪 چند تا اسباب بازی ⚽️🚙 ریختم تو یه مشمای بزرگ و با محمد زدیم بیرون😏 غذاشم 🍲 با همون پیالهی شیشهایش برداشتم😄 البته «بیرونِ من» خیلی بیرون نبود!! پارکینگ و حیاط ساختمونمون بود!!🏡🏢 ۴۴ تا پله رو اومدم پایین، از انباری یه زیرانداز برداشتم و بار و بندیلمو گذاشتم روش و نشستم😌 آقا محمدم انگاری فقط بیرون رفتن خونش کم شده بود. پاش که به پارکینگ رسید، گل از گلش شکفت😄 . تازه داشتم رو جایگاهی که برا خودم درست کرده بودم، جا خوش میکردم😏 که اسباب بازیها، جذابیت خودشونو از دست دادن و پسر اومد دنبال من که باهم بازی کنیم (فکر کنم اگه یه آبجی یا داداش داشت، میتونستم اونجا راحت بشینم و تماشاشون کنم😜) . تو پارکینگ یه شیر آب بود 🚰که محمد عاشقش بود؛ با یه شیلنگ بلند و یه آب پاش🚿😃 . بازیمون این بود که با شلینگ داخل آبپاش آب میریختیم و میرفتیم تو باغچه حیاط خالی میکردیم 🏡 چقد بچم دوست داشت این کارو. مهمترین نکته ماجرا این بود که وسط بازی، قاشق قاشق غذاشم میذاشتم دهنش 🍝 فقط باید مادر باشی که بدونی #غذا_خوردن بچه چه حسی داره😎 اصلا آسمون آبی میشه🌁 و آدم احساس مفید بودن در زندگی میکنه!!!😏 . خداروشکر خیلی حالم خوب شد☺ خوشحال بودم از اینکه #غول_بیرون_رفتن رو شکست دادم💪 گاهی تو زندگی، باید تلاش کرد برای #تغییر_شرایط بدی که توش هستیم💡 گاهی باید یه قدمی برداریم👣؛ یه قدمی متفاوت از قبل😃 گاهی باید کمی #جابهجا بشیم😅 . . پ.ن: یکی دوساعت بیرون بازی کردیم و محمد حسابی خسته شد. بعد که برگشتیم، به خواب عمیقی فرو رفت😴 چه آرامشی بود بعد طوفان... . . #ه_محمدی #برق۹۱ #آرامش_بعد_از_طوفان #مادران_شریف
21 آبان 1398 19:58:32
0 بازدید
madaran_sharif
. #قسمت_دوم . #م_کلاته (مامان #مرتضی ۵ سال و ۸ ماهه، #فاطمه ۳ سال و ۹ ماهه و #مجتبی ۱۱ ماهه) . من و همسرم تا آخر خرداد امتحان داشتیم و چند روز بعد، پسر کوچولوی ما به دنیا اومد.👶🏻 من به توصیه مسؤولین آموزش، برای ترم بعد مرخصی گرفتم. . تو همین دوران به خاطر شرایط کاری همسرم برگشتیم قم.😍 ترم بعد رو هم مرخصی با امتحان گرفتم تا بتونم بهتر شرایط رو مدیریت کنم. . از وقت های پرت مثل شب و عصر استفاده میکردم و درس میخوندم. با یکی از دوستام درسها رو مباحثه میکردم. همسرم هم اگر جایی مشکلی داشتم، کمکم میکرد. این ترم هم با موفقیت سپری شد و پسر کوچولومون برای ترم مهر، یک سال و سه ماهه شد.👶🏻 . حوزهمون برای بچههای بالای یک سال، مهدکودک داشت.🤩 منم تصمیم گرفتم بصورت حضوری برم سر کلاس.🗒 . هفته اول تا پسرم به محیط مهدکودک عادت کنه خیلی سخت بود اما بعدش هر روز خودش با شور و شوق، کیفش رو برمیداشت و میدوید به سمت مهدکودک. مهد رو خیلی دوست داشت و بهش خوش میگذشت. . . ترم بعد تصمیم گرفتیم یه کوچولوی دیگه رو به جمع خونوادهمون اضافه کنیم.😍 . اون ترم هر روز صبح باید پسرم رو بغل میکردم و همراه ویارهای شدیدی که همدم هر روزم بود، مسافتی رو میرفتم تا به سرویس حوزه برسم.🚌 کمر دردهام که به خاطر بغل کردن پسرم و حمل کردن کیف پر از کتابم بود به علاوه بقیه مشکلات یک زن باردار، اوضاع رو سخت و همسرم رو خیلی نگران کرده بود. اگر میتونستن صبحها من و پسرم رو تا حوزه میرسوندند که یه کم کارم کمتر بشه. ولی بیشتر اوقات باید بغلش میکردم.😕 . هوا هم سرد شده بود و مریضیهای گوناگون شروع شد.🤧 وقتی بچهها مریض میشدند، اجازه نداشتند مهد برن. این در حالت کلی خیلی ایدهآل به نظر میرسه، اما تصور کنید! بچهات مریضه و کسی نیست که بچه رو نگه داره. بچه رو هم نمیتونی ببری سر کلاس چون اجازه نمیدن! شما هم اجازه غیبت نداری! و از این دست مشکلاتی که زیاد بود.😤 باید چکار میکردم؟؟🧐 . یه روز متوجه شدم که امروز روز آخریه که امکان غیرحضوری کردن درسها وجود داره. هیچی از غیرحضوری نمیدونستم و فقط اطلاعیه رو روی برد حوزه دیده بودم. یه سر به مرکز غیرحضوری زدم و یه سری اطلاعات اولیه گرفتم که بازم هیچی نفهمیدم😅 اسکورم و فایل و ...🤨 تو ساعت آخر با توصیه اکید همسرم رفتم برای درخواست غیرحضوری کردن دروس. چون معدلم خوب بود، راحت با درخواستم موافقت شد.😊 . تو این چند سال، جزو طلاب ممتاز بودم و ازم تقدیر میشد. . از اون ترم روند درس خوندن من تغییر کرد.😉 غیرحضوری! . . #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین
03 اسفند 1399 17:28:19
0 بازدید
madaran_sharif
. #م_زادقاسمی (مامان #فاطمه_سادات ۱۷ساله، #سیده_ساره ۱۲ساله، #سید_علی ۸ساله و #سید_مهدی ۵ساله) #قسمت_نهم بعد از زایمان چهارم زود ناراحت میشدم و آستانهی تحملم پایین اومده بود.😔 زیاد گریه میکردم... اوایل تلاش میکردم خودم مدیریتش کنم اما چندان موفق نبودم.😐 همسرم متوجه بدحالی من شده بودن و با حرفهای انگیزشی، به زبون آوردن نقاط قوتم، تشکر و قدردانی خیلی کمکم کردن.❤️ خودشون با کمک خواهرم برنامهریزی کردن که زمانی رو برای پیادهروی دو نفره داشته باشیم. نظر دکتر هم این بود که به دلیل ضعف جسمانی دچار افسردگی بعد از زایمان شدم. از طرفی بعد از سید مهدی کار و فعالیتم رو هم کنار گذاشته بودم و این برنامه نداشتن برای وقتهای خالی هم من رو خیلی اذیت میکرد. همسرم پیشنهاد دادن بعد از مدتی استراحت، دوباره به کارهایی که دوست دارم برگردم. متأسفانه این مشکل خیلی از ما مامانهاست که به خودمون رسیدگی نمیکنیم. منم متأسفانه ورزش توی برنامههام نبود. خوراکم خیلی معمولی بوده. و رسیدگیهای جسمیم فقط برای ایامی بوده که قبل و بعد از زایمان خانوادهها کنارمون بودن.😔 منم دلم میخواد تفریح کنم، دلم میخواد با دوستام برم بیرون، یا اینکه برم باشگاه. اگه این کارا رو نمیکنم به خاطر این نیست که چهار تا بچه دارم❗ بخاطر اینه که اولویتهای دیگهای تو زندگیم هست که وقتی بهشون میرسم دیگه فرصتی نمیمونه! چیزی که خیلی بهم انرژی میده همین کارهای فرهنگیه، درسی که میخونم، مقالههایی که مینویسم، مطالعه و تحقیق میکنم... اینا بهم احساس پویایی و رشد و مفید بودن میده.👌🏻 برای رشد معنویام هم، خیلی کمک دارم❗️ و اون هم همسرم اند.😉بعضاً پای منبرهاشون میشینم، یا ازشون میخوام وقتی موقع نماز توی خونه بودن، بعدش برامون چند کلمهای صحبت کنن. همیشه خستگیهام برای وقتهایی بوده که بیکار بودم.😁 یعنی هر وقت که فعالیتهای اجتماعیام کم بوده، دچار روزمرگی شدم، از خانهداری هم خسته شدم. ولی غیر از اون هروقت احساس مفید بودن میکنم، کمتر از خانهداری و کارهای معمول روزانه خسته میشم و بیشتر لذت میبرم از همه چیز.🤩 به نظرم آدم باید انرژی اضافیش رو جای درستی تخلیه کنه. بگرده ببینه اون وقتی رو که باید برای خودش بذاره، روی چی بذاره؟ تا دچار روزمرگی نشه.😊 #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین
04 اسفند 1400 16:10:13
1 بازدید
madaran_sharif
. #ط_اکبری (مامان #رضا، #طاها و #محمد ۶، ۴.۵ و ۲ ساله) . زندگی رو دور تند بود و حس میکردم با شیب نزدیک ۹۰ درجه، دارم به ملکوت اعلی میپیوندم😃 . درس و پروژه دانشگاه، دوتا فرشته کوچولوی شیر به شیر، حیاط و مرغ و خروس و... و همسری که به اندازهی موهای سر و صورتش کار و مشغله داشت🤪 . از هر فرصت کوچکی برای درس خوندن و فکر کردن روی تمرین، پروژههام، بچهداری و همسرداریم استفاده میکردم . پای اجاق، حین خوابوندن بچهها، شبها، #بین_الطلوعین، تایم بازی دوتایی و حیاط رفتنشون، مترو و... در ناخودآگاهم حس میکردم چون مادرم و لحظه لحظه خدمتم اجر داره و صبر و تلاشم برای بازی و رفع نیازهاشون عین عبادته، دیگه چه نیازی به سیرمطالعاتی تهذیب نفس، هیئت، دعا، تعقیبات، استغفار، ذکر و قرآن🤔 . گهگاهی یه سخنرانی گوش میدادم اونم بدون سیر مشخص. گاهی یه مناجات سحری، یه دعای ندبهای...و فکر میکردم #برنامه_عبادیم سنگین شده😄🤭 . خلاصه به خیال خودم دارم با ترک #محرمات و انجام #واجبات پیش میرم🙃 . کمکم نمازهام به خاطر نیازهای بیپایان بچهها و غذای روی اجاق و... به بعدا مؤکول شد😐 گاهی هم به وقت اضافه😓 بلافاصله بعد نمازم میرفتم سراغ کارهام. . کمکم برنامهی #محاسبه_نفس هم به تک و توک آه و استغفار بدون فکر و برنامهی اصلاح، بدل شد😕 . ارتباطم با خدا، محدود شده بود به ابراز عجز و ناله حین مشکلات و نهایتا شکرگزاری خشک و خالی😒 به قول حاج آقا پناهیان خدا برام شده بود یکی از اقلام سبد نیازمندیهام 🤭 حتی در حل مشکلات هم مرحلهی آخر یاد خدا میافتادم😢 . روزمرگی میکردم و میشنیدم حضرت زهرا(س) با اون جایگاه والا، بچههای کوچیک و کارهای سخت منزل، خیالشون به اندازهی من تخت تبارک نبوده😄 عبادات رو با رعایت دقیق آداب انجام میدادند و از سنگینی برنامهی عبادی پادرد میگرفتند🤔 . روزمرگی میکردم و میشنیدم: حضرت علی (ع) با اون مقام و عصمت، سحرگاهان استغفار ۷۰ بند میخواندند🤔 . روزمرگی میکردم و میشنیدم: دین یه واقعیت پویاست، درجا زدن نداره یا پیشرفت داری یا پسرفت! یه کوچولو غفلت کنی پس میری😯 . روزمرگی میکردم و میشنیدم: عبد باید برنامه عبادی منظم و مشخص داشته باشه . روزمرگی میکردم و میشنیدم: عبد در نماز میهمان خداست و بعد هر نماز واجب یک دعای مستجاب داره، اگر بعد نماز چیزی از مولایش نخواد، به مولا برمیخوره و... خب حالا وقتش رسیده بود به سادگی از کنار شنیدههام نگذرم رفتم سراغ اصلاح یک رابطهی پیچیدهی ناشناخته: #رابطه_عبد_و_مولا . . #روزنوشت_های_مادری#قسمت_اول #مادران_شریف_ایران_زمین
20 مرداد 1399 16:55:50
0 بازدید
مادران شريف
0
0
. شروع سال نوی میلادی ۲۰۱۹🎄 هلند بودیم. . هوا شدیدا سرد🥶 بود و پسرم مریض🤧 شد، تجربه جالبی برامون نبود😒 . برای تعطیلات امسال، تصمیم گرفتیم از فرصت استفاده کنیم و سری به خانوادهها بزنیم.😍👨👩👧👦 . یک ماهی که ایران بودیم خيلی پرماجرا بود... ماجراهایی که برای ما خیلی چیزها رو یادآوری، و بعضی از میثاقها رو در قلبمون محکمتر کرد.❣️ . از روزی که پامون رو توی هلند گذاشته بودیم، نیتی جز برگشتن نداشتیم. برگشتن و ساختن ایرانی آبادتر با علم و توانی بیشتر💪🏻 . و این هدف رو مدام برای خودمون تکرار میکردیم... . وقتی دوستان دیگهای رو میبینیم که اینجا موندگار شدند، به خودمون یادآوری میکنیم چه چیزهای با ارزشی در کشورمون💖 داریم، و کشورمون هم چقدر به ما نیاز داره... . یادآوری برای اینکه، رفاه دنیایی اینجا، ممکنه ته دل هرکسی رو قلقلک بده... خونه🏠، ماشین🚙 و همهی حداقلهای مادی فراهمه. . . بعد از حدود یکسال و نیم که از آخرین زیارتمون میگذشت، امام رضا جانمون، ما رو به حرم امن خودش دعوت کرد.💖😢 . روز ورود ما به مشهد، مصادف شد با تشییع با شکوه و میلیونی حاج قاسم❤😢 . شهادت #حاج_قاسم مثل یک تندباد، پردهها رو، از روی حقایق عالم کنار زد. . و اینجا بود که یک بار دیگه خیلی از چیزها برای من یادآوری شد.💗 . عظمت کشورم🇮🇷 عظمت کسانی که زندگیشون رو، فدای آرامش ما کردند🌷 و دِینی که تا آخر عمر به گردن تکتک ماها هست... . . بعضی احساسات بیان کردنی نیست و فقط حس کردنی است. . اثر خون #شهید🥀... تو رو فرا میخونه به رنج و سختی ظاهری، که در عمق آن #لذتی_وصف_نشدنی است💟 لذتی برتر از تمام لذات مادی... . و کسی که اون رو نچشیده یا درک نمیکنه، به تو برچسب دیوانه میزند... . کما اینکه زدند... هرکس تصمیم ما مبنی بر برگشتن رو میشنید، با نگاهی عاقل اندر سفیه نگاهمان میکرد.😕🙄 . و کاش مصداق کلام امیرالمؤمنین✨ باشیم؛ جایی که درباره متقین میفرمایند: . یَقولُ لَقَد خُولِطوا؛ وَ لَقَد خالَطَهُم اَمرٌ عَظيم مىگویند آنها دیوانهاند؛ در حالیکه امرى عظيم آنان را بدین حـال درآورده... 💟 . و همهی اینها باعث شد محکمتر از قبل💪🏻، قدم برداریم✊🏻... برای هر وظیفهای که به عهدهی ماست... برای هر نوع جهادی که در حال انجامش هستیم... . میخواد مادری🤱🏻 کردن باشه، یا درس👩🏻🎓 خوندن، تحقیق💻 کردن، و یا هر نقش دیگهای که بر عهدهی ماست... . . و این داستان ادامه دارد... زندگی همچنان جاریست....💦 . . #ز_م #تجربیات_مخاطبین #تجربیات_تخصصی #قسمت_پایانی #مادران_شریف_ایران_زمین