پست های مشابه
madaran_sharif
. #قسمت_هشتم . #ز_فرقانی (مامان چهار فرزند ۱۲ساله، ۷.۵ساله، ۵ساله و ۳ساله) . درسم تموم شد و مشغول پروژه و مقاله توی کلینیکمون بودم. فکر میکردم داریم یه کار علمی و جهادی انجام میدیم.🤔 از اوایل بارداری سومم تا دو سالگی دخترم. طوبا اواخر سال ۹۴ به دنیا اومده بود. . سال ۹۶ نتیجهی پذیرش مقالههامون توی یه کنفرانس و ژورنال رسید. ولی کمی بعد فهمیدیم جناب استاد با کمک نتایج زحمات ما، از ایران مهاجرت کرده!😕 خیلی دلسرد شدم و به کلی عمران رو رها کردم و به شعر رو آوردم. . . چند ماه بعد تولد دختر سومم، از طریق برادرم، با مجموعهی باشگاه طنز انقلاب آشنا و عضوش شدم که برام آغاز یه مسیر جدید بود. . شعرام قبل از ورود به باشگاه بیشتر تو فضای خانواده و همسر و فرزند بود و تا حدودی زمینه طنز هم داشت. مثلا این یک بیت از شعریه که برای تولد دخترم گفته بودم: آب و جارو گردگیری بچهداری پخت و پز شاه بیتی میسرایم لحظهای فرصت کنم . . توی باشگاه کمکم به علاقهی دوران نوجوانی یعنی سیاست، ناخونکی زدم و رفتم سراغ شعر طنز سیاسی.😉 بعد از چند ماه فعالیت، شدم دبیر بخش شعر باشگاه. فعالیتهام توی باشگاه خیلی مطابق با ذوق و استعدادم بود. . بیشتر کارها مجازی بود و البته جلسات حضوری و محفل عمومی ماهانه هم داشتیم که یکی از بخشهای اصلیش شعرخوانی طنز بود.👌🏻 . بخش اصلی كارمون جذب و پرورش شاعران طنزپرداز بود. مدام با شاعرها در ارتباط بودیم و شعرهایی که از اونا میرسید رو نقد و چکشکاری میکردیم و اونها رو برای استفاده در قالبهای مختلف سایت و کانالها و روزنامه و بعدها برنامهی تلویزیونی آماده میکردیم. تقریبا برای هر روز هفته هم یه برنامه داشتیم چه آموزش و نقد چه سرودن بداهه جمعی و... . ولی شاید پرحجمترین بخش کار سه چهار روز آخر قبل هر محفل عمومی طنز بود که کار تقریبا شبانه روزی میشد.😁 . کمی بعد فرزند چهارم رو باردار شدم و با این حال به کارم ادامه دادم. روزی که برای عمل باید میرفتم بیمارستان (فرورودین ۹۷) برای ده روز مرخصی گرفتم، ولی بعد از دو سه روز استراحت، مجددا به باشگاه برگشتم تا کارها عقب نمونه. چون خیلی به کارم علاقه داشتم و اثرگذار میدونستمش. . ميتونم بگم این کار که حالا دیگه با ۴ تا بچه داشتم پیش میبردم، خیلی سنگینتر بود از ارشد عمران با دو تا بچه😅 . . #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین
30 آذر 1399 16:39:33
0 بازدید
madaran_sharif
. #م_زادقاسمی (مامان #فاطمه_سادات ۱۷ساله، #سیده_ساره ۱۲ساله، #سید_علی ۸ساله و #سید_مهدی ۵ساله) #قسمت_سوم کمی بعد از فارغالتحصیلی، همراه همسرم وارد فضای تبلیغ و امور فرهنگی دانشجوها شدم. در واقع کار فرهنگی دانشجوییمون شکل دیگهای به خودش گرفت. یک سال بعد ازدواجمون به لطف خدا باردار شدم و فاطمه سادات وارد زندگیمون شد. توی بارداری هم مشغول فعالیتهام همراه همسرم بودم تا اینکه فاطمه سادات سال ۸۳ به دنیا اومد. متأسفانه دخترم مشکلاتی از جمله کمبینایی مادرزادی داشت.😔 حتی به ما گفتند ممکنه نابینا باشه! ولی نبود الحمدلله. یا مثلاً فاطمه سادات سه سالگی راه افتاد! چون هیچ نسبت فامیلی هم نداشتیم وجود این اختلال خیلی عجیب بود! در هر صورت میدونستیم کار خدا بیحکمت نیست و راضی بودیم. برای اینکه بچه از پس زندگی بربیاد باید براش وقت بیشتری میذاشتم. تمام تلاشمو کردم که فاطمه سادات با وجود نقصی که داره بتونه یه زندگی عادی داشته باشه. بازم خدا بهم لطف کرده بود و بچهی بسیار خوش اخلاقی بود و اذیت نمیکرد.😇 با فاطمه سادات سفرهای دانشجویی رو میرفتیم و تا ۳-۴ سالگیش فعالیتها به همین شکل ادامه داشت. تا اینکه همسرم حوالی سال ۸۴ وارد فضای تبلیغ برای دانشآموزان شدن و من هم یه مدت کارورزی برای کار با دانشآموز رفتم و وارد اون فضا شدم. حوزهی فعالیتمون قم نبود و گیلان مشغول تبلیغ بودیم و خیلی در سفر بین قم و گیلان بودیم. همهی تعطیلات تابستان و عید و... رو گیلان مستقر میشدیم. یه موردش سه ماه زندگی در حوزه علمیه خواهران رودسر بود.😊 همونجا مستقر شدیم برای اینکه کار دانشآموزیمون در رودسر پا بگیره. حدود سال ۸۵ به لطف خدا مؤسسهی یاران سبز موعود رو که یه مؤسسهی فرهنگی ویژهی دانشآموزان ممتاز بود تاسیس کردیم. من هم مسئول بخش دانشآموزان دختر موسسه بودم. این مؤسسه بعدها یک بنیاد فرهنگی شد و الحمدلله فعالیتهاش خیلی مفصل شد.👌🏻 از دورههای تربیت مربی تا برنامههای تربیتی فرهنگی برای دانشآموزان و اردوهای دانشآموزی و نمایشگاه و... چون خانوادهم گیلان زندگی میکردن، در نگهداری از فاطمه سادات خیلی برای من کمک بزرگی بود. البته خیلی وقتا فاطمه سادات همراه من توی جلسات حاضر میشد و یه گوشه بازی میکرد. و با هم دیگه تو این مسیر رشد کردیم و کار من برای فاطمه سادات یه خوراک خوشمزه از تجربه و خاطره شد.☺️ فاطمه سادات، میون دانشآموزا بزرگ شد و از بچگی آرزو میکرد که زودی بتونه توی کلاسا شرکت کنه.👌🏻 #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین
27 بهمن 1400 18:59:10
2 بازدید
madaran_sharif
. #ز_زینیوند (مامان #معصومه ۴.۵ ساله) . همون روزها، دو روز در هفته تو مرکز مشاوره،مشاوره میدادم. به طور خیلی اتفاقی متوجه شدم که حوزه جامعهالزهرا برای اولین و آخرین بار ازبین بچههای دانشگاهی، با رشتههای نامرتبط، برای سطح سه (ارشد حوزه) ثبت نام میکنه. این رو به فال نیک گرفتم و بعد از آزمون و مصاحبه، در رشته تعلیم و تربیت پذیرفته شدم.👌🏻 بعد ازگذشت یک سال از زندگی مشترکمون تصمیم به بچهدار👶🏻 شدن گرفتیم . اوضاع خونه آرومتر شده بود. شناختمون از همدیگه بیشتر شده بود و از فضای لجبازی فاصله گرفته بودیم😊😉 . ترم اول حوزه رو با ویار🤢 خیلی سختی پشت سر گذاشتم. چند کیلو وزن کم کردم، مدام سرگیجه🥴 داشتم و گاهی تا دو روز غیر آب و نمک چیزی نمیخوردم . . به برکت دخترم دو تا مقالهم📑 توی دو تا مجلهی علمی پژوهشی چاپ شد. موقعیت شغلیم داشت بهتر میشد. دورههای ضمن خدمت میرفتم و خلاصه اوضاع بر وفق مراد بود تا اینکه به قول شاعر؛ به فکر معجزهای تازه بودم و ناگاه، خدا گرفت به دست تو امتحان مرا... . . تو یکی دو سالی که قم بودیم به شدت به حضرت معصومه وابسته شده بودم.😊 آرامشی که سالها دنبالش بودم رو توی قم پیدا کرده بودم. تا حدی که تو شهر خودمم، دل تنگ حرم بودم. اما… هفت ماهه بودم که اول بهمن ۹۴ به خاطر مسائل کاری همسرم با دلی پر از غصه تصمیم به زندگی در شیراز گرفتیم…😓 روزهای سختی بود... توی خونه راه میرفتم و اشک😪 میریختم. گله میکردم...دلم شکسته بود...حکمت خدا رو نمیفهمیدم. . یه روز قرآن رو به نیت اینکه دلم رو آروم کنه باز کردم و آیهای اومد که خطاب به پیامبر بود، وقتی که برای مکه دلتنگی میکرد و خداوند بهشون دلداری میداد که تو قطعا به اون شهر باز خواهی گشت…😍 . سخنرانی آقای پناهیان (قربانی دادن در راه خدا راهی که همه باید برویم) دلم رو کمی آروم میکرد. . آخرای فروردین ۹۵ معصومه خانوم ما در حالی که لطف خدا شاملمون شده بود و با وجودی که بند ناف دو دور، دور گردنش پیچیده بود و ضربان قلبش پایین اومده بود و لحظهی زایمان لحظه پر استرسی برای من و کادر درمان بود، صحیح و سلامت به دنیا اومد🥰 . دخترم که به دنیا اومد، چند روز اول بخاطر زردی تو بیمارستان🏨 بستری بود. همون اول که ازهم جدا شدیم جرقهی افسردگی بعد زایمان برام زده شد. به شدت حساس، زودرنج و پرخاشگر شده بودم😖 همسرم شناختی نسبت به افسردگی بعد زایمان نداشت و همین، درک کردن اوضاع رو براش سخت تر میکرد. . . #قسمت_سوم #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین
09 مرداد 1399 16:38:14
0 بازدید
madaran_sharif
. اون مدتی که پرستار هلندی خونهمون بود، تجربه جالبی بود. بیشترین چیزی که تو چشم میزد تعارف نداشتنش بود.😬 . چون رژیم داشت، با خودش سالاد میآورد و فقط هم سالاد میخورد. به ماهم تعارف نمیکرد😜 . اگه چیز جدید و جالبی هم بهش پیشنهاد میدادیم، حتما امتحان میکرد؛ مثل ته دیگ،😍 دوغ آبعلی 😉 و... البته نظرش رو هم بدون تعارف میگفت؛ نه اصلا خوب نبود😖 یا بد نبود🤨🙂 (اینجا تقریبا هر چیزی که از ایران بخوای پیدا میشه، البته در فروشگاههایی که مخصوص مسلمونا و علیالخصوص ایرانی هاست... از لواشک وچیپس و پفک گرفته تا رب انار و کشک) . تو اون مدت، در مورد موضوعات مختلفی حرف زدیم.🙂 . وقتی فهمید ما از ایران اومدیم، پرسید تو کشورتون جنگه؟😅😂 (تنها چیزی که رسانهها گفته بودن، جنگ و درگیری بود.😑) . یا وقتی بهش گفتیم ۶۰ درصد از دانشجوهای ایرانی🎓، خانم هستن، خیلی تعجب کرد.😮 انتظار داشت زنان ایرانی، به خاطر اسلام🧕🏻 خیلی محدود باشن، سواد نداشته باشن،📝 و فعالیت اجتماعی نکنن! . صحبت از #زایمان هم بود. جالبه که در هلند، اصل بر زایمان طبیعیه و سزارین مخصوص زمانیه که مشکل جدی در میون باشه. جدی یعنی جدیها!😨 . وقتی به پرستار از علاقهی بیشتر زنان ایرانی، به #سزارین گفتم با چشمهای گرد شده😳😶 به من نگاه میکرد و میگفت:😮 این خیلی عجیبه!! چرا دوست دارن بدون دلیل، زیر بار همچین عمل سنگین و سختی برن؟!😣 . . یه روز ازش پرسیدم از شغلت راضی هستی؟ گفت خیلیها شغل من رو دوست ندارن و به نظرشون شبیه خدمتکاریه.🧹 ولی من خیلی دوسش دارم.💖 هم نوزادها رو دوست دارم.👶🏻 و هم با آدمها و فرهنگهای مختلف آشنا میشم😌 مثلا جالبه که در تعامل با مسلمونا، اذان و نماز 🕌🕋 رو میشناخت😃 . . یه چیز جالب دیگه که در هلند دیدم، مشوقها و تسهیلاتی بود که با هدف افزایش جمعیت👥👥، و #فرزندآوری_زنان👶🏻 به کار گرفته میشد. . مثلا تا ۱۸ سالگی تمام خدمات درمانی بچهها رایگانه.💉💊🧫 و یک مقرری ماهانه هم، به ازای هر بچه به خانوادهها داده میشه.💵 . یا مثلا حمل و نقل شهری🚆🚌 برای مادر 👩🏻و کودک👶🏻 راحته؛ و حتی اینکه در همهی مراکز تفریحی🎡 تجاری🏦 درمانی🏥 اداری🏢 و... محل کوچیکی برای بازی بچهها 🤸🏻♂️ وجود داره. (عکس، محل بازی کودکان در کتابخانه🏫) . پ.ن: جالبه که غربیها، تلاش میکنن شعار فرزند کمتر، زندگی بهتر رو برای ما جا بندازن اما خودشون سرسختانه به دنبال #افزایش_جمعیت هستن. . . #ز_م #تجربیات_مخاطبین #تجربیات_تخصصی #قسمت_یازدهم #مادران_شریف_ایران_زمین
12 فروردین 1399 16:51:07
2 بازدید
madaran_sharif
. #قسمت_دوم تازه تو مسئولیتهای جدیدم جا افتاده بودم که با توکل برخدا یک تصمیم سخت و #حیاتی گرفتم و فصل تازهای از زندگیم آغاز شد! زندگی مشترک💞 با آغازی ساده☺️ اما درونی پیچیده.😮 . زندگی شیرینمون از #خوابگاه_متاهلی پاگرفت😊 اون ترم (ترم ششم) تنها ۱۶ واحد برداشتم و البته تعداد قابل توجهی واحد #خانه_داری و #شوهرداری.😁 در فرصت ترمیم هم تعدادی واحد #فرزندپروری به آنها افزودم!! ای بابا! خیلی سنگین شد🤔 خب! واحدهای فرهنگی و کاری رو کمتر میکنیم...احتمال ۹۹ درصد حذف.😆 البته! کوله بارِ #دغدغه_های_فرهنگی_اجتماعیم همچنان باهامه! . از زندگی در محله شلوغ و پر رفت و آمد🛴🚲🛵🚎🚖🚚📢 اومدم تو #خوابگاهی کوچک بیرون شهر در شهرکی فاقد امکانات کامل، بدون وسیلهی نقلیه شخصی، تعدادی درسِ سنگینِ پروژهدار، دانشجو بودنِ همسر و #کار_پاره_وقتشون در آنسوی شهر، تدریس آخرِ هفتهی #المپیاد و #خانه_داری_ناشیانه به کمک تلفن به مامان و اینترنت! خانوادهم تهران بودند اما، خواهریِ بزرگم تو راهی داشت.😍🤰 خواهرجونیِ سال بالاییم دانشجوی سمنان بود. و یه جفت خواهر برادر کوچیک مدرسهایِ🧒👦محتاجِ مامان😁 . این شرایط، همه مشخص و پذیرفتهشده بود و اما عرصهی عمل،😅 تا قبلِ ورود به این فاز، فکر میکردم مثل قبل که از پسِ #مدیریتِ کارهای مختلفم بر میاومدم😎 در مدت کوتاهی مدیریت این کارها هم به کمک #کتاب، #اینترنت، جلسات مشاوره و آموزشی و البته #دفتر_برنامه، دستم میاد! . شرایط خاصی هم پیش اومد که دکتر اکیدا توصیه کرد بیشتر تو خونه بمونم و استراحت اصطلاحا مطلق داشته باشم! 😐 .. عملیات آغاز شد🤪 صبح که همسرم رو راهی میکردم کارهای خونه رو آسِه آسِه انجام میدادم، درسهام رو میخوندم و برای فرشته کوچولوم توضیح میدادم! (یهو وسطش براش #شعر و #قصه هم میگفتم😜) و #مطالعات_بارداری و فرزندپروری... کوئیز و تمرین و پروژه هم آنلاین یا توسط همسرم میفرستادم دانشگاه شب هم گاهی در فرصتی مناسب با آقای همسر جلسه رفع اشکال میذاشتم😁 آخر هفتهها هم #تدریس المپیاد در یکی از مدارس دوردست(نسبت به خوابگاه) ظاهرا خیلی هم سخت نبود، اما همیشه کارها طبق برنامه، به خوبی پیش نمیرفت🤔 تنهایی و سکوتِ اونجا دیگه خیلی اذیتم میکرد و کم حوصله شده بودم😣 گاهی از کسوتِ بانو در میاومدم و دخترکی بهانه گیر میشدم...😒 . ❗ادامه را در بخش نظرات بخوانید❗ . #ط_اکبری #هوافضا90 #تجربیات_تخصصی #قسمت_دوم #مادران_شریف
04 دی 1398 16:49:29
0 بازدید
madaran_sharif
. #ف_صنیعی (مامان #فاطمه ۷ساله، #معصومهزهرا ۴.۵ساله و #رقیه ۲ساله) #قسمت_پنجم روزهای بارداری میگذشت. هنوز به خاطر از دست دادن دکترا ناراحت بودم. همین روزها بود که از طرف بنیاد ملی نخبگان تماس گرفتند. به خاطر مدال طلای المپیاد، عضوش شده بودم.☺️ و حالا داشتن به من خبر میدادن که یک بورس تحصیلی به من تعلق گرفته و میتونم دکترا ثبت نام کنم!😮😍 از طرفی همسرم هم تو مقطع ارشد قبول شدن. وای خدای من!🤩 این هم یه روزیِ تپل... به قدم گل دختر دومم! راستش رو بخواید، من بارها اینو تو بارداریهام تجربه کردم که به طرز عجیبی مسائل رو ریل افتادن و آسون شدن... انگار اون زمان به آسمون وصلم.😄 همهش به خاطر اون طفل معصومی که دارم با سختی حملش میکنم.💛 حتی دعاهام حس میکنم سریع مستجاب میشه. دوستانی داشتم که باردار نمیشدن و همیشه دعاشون میکردم ولی... تو هر بارداری برای هر کدوم دعا کردم به طرز معجزهآسایی باردار شد.😍 همیشه به اطرافیانم میگم نگید که خونه یا ماشین بخریم، بعد بچهدار شیم. بر عکسش رو بگین. بچهدار بشیم، انشاالله خونه هم خواهیم خرید. چون واقعاً یه چیزایی روزیِ اون بچهاست. یادمه یکی از دوستام میگفت من بچهی اولم رو خیلی سخت از پوشک گرفتم. هم خودم هم بچه خیلی اذیت شدیم.🤪 ولی دومی رو خیلی راحت گرفتم، شاید بخاطر این بود که باردار بودم و خدا خواست سر یه هفته جمع بشه.👌🏻 خود من هم دقیقا همین رو تجربه کردم. هر دو بچهای که از پوشک گرفتم در شرایط بارداری بود، و دقیقا ۳ روزه ختم شد. اینا هم امداد الهی هستن. فقط تاب دادن گهواره به دستان جبرئیل که امداد غیبی نیست.😉 داشتم میگفتم! با بورس دکترا، در دانشگاه خودمون (دانشگاه فردوسی مشهد) و همون رشتهی ادبیات فارسی ثبت نام کردم و آذر ماه همون پاییزی که سر کلاس دکترا نشستم (سال ۹۶)، دختر دومم به دنیا اومد. کلاسهای دکترا کم بود؛ ترمی ۴ تا ۶ واحد، که یکی دو روز در هفته بیشتر نمیشد. این زمانها رو هم بچهها پیش مامانم میموندن. البته دیگه خونهی مامانم نزدیک دانشگاه نبود و اومده بودن محلهی ما.😍 از کلاسها که میرسیدم خونه، هر بار میدیدم مامانم برای سرگرم کردن گل دخترا یه ابتکار جدیدی زدن.😄 مثلاً یه روسری رو به دستهی یه دیگ بزرگ گره میزدن بچهها رو سوارش میکردن و میکشوندن رو زمین!😃 یا دختر بزرگه رو میفرستادن تو باغچه سبزی و فلفل و... بچینه، بعد عکس میگرفتن و به من نشون میدادن. یه ننو هم درست کرده بودن و بچهها رو نوبتی سوارش میکردن. خدا خیرشون بده.❤️ #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین
25 خرداد 1401 17:48:05
3 بازدید
مادران شريف
0
0
. چند مرحله پیش رو داشتم؛ اول یه کم فکر کردم ببینم به خانم #مشاور (که روش های تربیتیشون رو تا حدی میشناختم و قبول داشتم👌)چیا میخوام بگم؟ 🤔 . #ف_جباری . از قبل تولد زهرا یه سری کتاب در مورد #اهمیت_بازی خونده بودم 📚 و یه چیزایی هم به گوشم خورده بود👂؛ . ✅میدونستم که بازی برای روح و جسم بچهها یه #نیاز_اساسی مثل خوردن و خوابیدنه🛌🍼 ✅و اینکه باید بذارم بچه کشف کنه، حساسیتم رو کم کنم و نگران کثیف کاری و ریخت و پاش نباشم🤷♀️، اون اینجوری لذت میبره و توانمند میشه💪 ✅بچهها دوست دارن کارهایی که مامان و باباشون میکنن رو انجام بدن🙋♀️🙋♂️ پس مهمترین اسبابِ بازیشون وسایل خونهست . ✅چندتا منبع معرفی بازی هم داشتم که هر از گاهی نگاهی بهشون مینداختم و ایده میگرفتم برای بازی جدید🙄💡 (با شوق و اشتیاق ایدهها رو اجرایی میکردم ولی نتیجه چیزی نبود که #انتظار داشتم😑 نهایت نهایتش ۵ دقیقه!😃) . ✅و خب اینم هی شنیده بودم که بچه رو با بچه های مردم #مقایسه نکن!🤚👧 . ✅میدونستم #سن بچه مهمه، #روحیات بچه مهمه و از طرفی بازیها و اسباببازیها هم هر کدوم ویژگیهایی دارن که باید با سن و روحیات بچه #همخوانی داشته باشن . اما هیچ کدوم از این دانستهها دردی ازم دوا نمیکرد😀😅 انگار آدم دلش میخواد چیزایی که میدونه رو از زبون یه نفر دیگه بشنوه، یا معجزهای بشه تا ایمانش به #یقین تبدیل شه😒😬 و خداروشکر صحبتهای سادهی خانم مشاور برام تلنگر روحی بود و در عمل هم راهگشا شد🙏 . بعد از حرفاشون این حس در من تقویت شد که باید روحیات و تمایلات بچهم رو #بشناسیم و مهم تر اینکه اونها رو #بپذیرم؛ مثلا اگه یه بازی رو براش آماده کردم و جذبش نشد شاید براش #زوده 😖، پس پروندهش رو ببندم تا چند هفته دیگه، یا شاید میخواد حتما من همراهش باشم توی این بازی، پس این بازی رو بذارم تو دستهی بازیهای #دو_نفره👧🧕، یا کلا این مدل بازی رو دوست نداره 😞 . از طرفی باید سطح توقعاتم رو بیارم پایین؛ هم از بچه و هم از اسبابِبازی😉 این رو باید بپذیرم که بچه یک سال و نیمه من هیچوقت به مدت طولانی یعنی حدود یک ربع 😂 تنهایی مشغول بازی نمیشه و همچنین حداقل تا ۲-۳ سالگی نیاز به همبازی توی بازیهاش یه نیاز واقعیه، پس همینجوری #کیف کنم و از #کودکی_کردن باهاش لذت ببرم💕😊 این روزا میگذره و اگه خوب نگذشته باشه فقط حسرتش میمونه😪 . و اما اون نکات اساسی و کاربردی که توی صحبتهای خانم مشاور بود حسابی برام جدید و جالب بود... . اونارو ان شاءالله فرداشب بهتون میگم🙈 . #ف_جباری #روزنوشتهای_مادری #بازی #مادران_شریف_ایران_زمین