پست های مشابه

madaran_sharif

#ع_ف (مامان #زهرا 3/5ساله و #احمد 1/5ساله) . از دست زهرا عصبانی بودم.😤 دختر ۳سال و نیمه همه‌ش شیر می‌خورد.😳 شاید بگم روزی بیشتر از ۴ لیوان! به جای صبحانه و ناهار و شام. هی فکر می‌کردم چی بپزم که دوست داشته باشه. بعد از کلی زحمت و لفت و لعاب دادن به غذا، می‌گفت: نمی‌خورم! شیر می‌خوام!🤦🏻‍♀ و اونقدر می‌گفت که کلافه می‌شدم.. . اون‌ روز کلی کار داشتم، داداشش هم مریض بود. بی‌حوصله و خسته بودم.😩 وقتی دید دارم غذا می‌کشم گفت: شیر! شیر می‌خوام! اشتباه کردم و محکم گفتم: نه! گفت: می‌خوام، شییییییییر! شییییییییر!... گفتم هر وقت شامتو خوردی شیر می‌دم. شروع کرد به گریه.😭 . باباشم عصبانی‌تر از من(!) گفت: "خانوم شیرها رو بذار تو کیسه بده طبقه بالا ( مامانم اینا)! ما شیر نمی‌خوایم" همین کارو کردم! . گریه شدیدتر شد. ما هم محلش نمی‌ذاشتیم. هر دومون! انگار صدای گریه‌هاشو نمی‌شنیدیم... . یک لحظه یاد چیزی افتادم که منو هشیار کرد! یاد اینکه من در اوج ناراحتی‌ها و تنهایی‌هام، وقتایی که هیچ کس حتی مادر و همسر و دوستم هم درکم نمی‌کنن، یه خدایی دارم که می‌رم پیشش. سر نماز، یا حتی موقع کارهای خونه باهاش حرف می‌زنم و درددل می‌کنم و ازش کمک می‌خوام. می‌دونم اون صدامو می‌شنوه و براش مهمم. . اما وقتی ما هر دو از دست زهرا عصبانی شدیم، اون دیگه هیچ کس رو نداشت، هیچ پناهی نداشت. و هیچ کسی که واسطه قرارش بده برای عذرخواهی! . حتی نمی‌دونست می‌تونه با خدا حرف بزنه.😞 پدر و مادر یه جورایی حکم خدایی برای بچه‌ها دارن... . رفتم بغلش کردم تا گریه‌ش تموم شد و سعی کردم با صحبت براش توضیح بدم غدا نخوردن باعث ضعیف شدنش می‌شه.(البته فایده نداشت!🙄) . . پ.ن: راه بهتر اینه که همیشه یکی از والدین وساطت بچه رو بکنه. باهاش همدلی کنه وحرفاشو بشنوه. بهش بگه تو فلان کار رو بکن، من مامان و راضی می‌کنم. براش توضیح بده دلیل ناراحت شدن مادرش چی بوده. . . #سبک_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

15 دی 1399 17:50:20

0 بازدید

madaran_sharif

. ✏️موضوع انشاء: محله‌مان بچه، نان بربری و بستنی صلواتی دارد! 👶🥖🍦 . به نام خدا چند وقت پیش که دلمان یک پیاده‌روی زن و شوهری خواست💑، دخترکِمان تا روی کالسکه اش نشست، خوابید 😴 و ما محله‌‌مان را که دکّان‌هایش سرِ شب می‌بندند و می‌روند پیش #عیالِشان گز کردیم. . در راه برگشت، جلوی #بربری فروشی‌مان آقای نانوا دست به سینه و مرتب ایستاده بود و تا ما از جلویش رد شدیم گفت: بفرمایید نانِ #صلواتی!💁‍♂ ما که از شادی در پوست خود نمی‌گنجیدیم🤩 (دلتان نخواهد)، گفتیم برویم بربری را با پنیر و گوجه خیار بزنیم بر بدن تا دلبندمان خواب است #عیش‌ِمان کامل شود!😎😁 که همسر پرسید پنیر داریم؟ خیر گوجه داریم؟ خیر خیار چطور؟ خیر بنابراین برای دکمه‌ای که یافته بودیم، کتی دوختیم و به خانه برگشتیم! 😋 (بماند که تا رسیدیم و گوجه خیارهارو خرد کردیم زهرا گریه کنان سر رسید که یعنی خِعلی نامردین😢) . یادمان آمد قبل‌ترها نان سنگکی‌مان هم گفته بود یک #خانم_سرپرست_خانوار_کم_بهره_از_مال_دنیا، هر پنج‌شنبه نان صلواتی سفارش می‌دهد برای مردم محل که آن ها هم از نظر #اقتصادی دست کمی از خودش ندارند!😇❤️ . و هی چیزهای بیشتری یادمان می‌آمد... . امشب هم که همسر بربری و #بستنی در دست وارد خانه شد، فهمیدیم در لبنیات فروشی محله‌مان هم بستنی صلواتی می‌دهند و باید رفت و آمدمان را به آن‌جا بیشتر کنیم!🙈 . پس از صرف بستنی، داشتیم شام را با ذکر صلواتی 📿 به نیت صاحبِ نان‌ها و با افتخار به مردمانِ محله‌مان که هر چه از #مالِ_دنیا ندارند در عوض صفا و #اعتقاد دارند میل می‌کردیم که یک‌هو مغزمان شروع کرد به ظاهر کردن نگاتیوهای قهوه‌ای که از #کودکان محله در آرشیوش داشت و ما پَرت شدیم در خاطراتی نه چندان قدیمی! 🎞🎥 . بوق بوق #کالسکه‌ی خال خالی برو کنار راهو بستی!! اَخی چه کالسکه دوقلوی نازی! 👼👼 ای بابا باز هم عبرت نشد برایمان و حتی در ذهنمان هم سرِ ظهر بیرون آمدیم که ساعت تعطیلی #مدارس_دولتی محله‌مان است، آخر در محله ما سرِ ظهر مادرها با بچه‌های کوچکشان پیاده‌روها را پر می‌کنند، جوری که نمی‌شود قدم از قدم برداشت و می‌آیند دنبال بچه‌های بزرگ‌ترشان. 👶👧🧒👱‍♀ . ❗ادامه را در بخش نظرات بخوانید❗ . #ف_جباری #فیزیک۹۲ #جنوبِ‌شهر #اعتقاد #مال_دنیا #بربری #مدرسه_دولتی #فرزندآوری #رزق #شمالِ‌شهر #هاپو #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف

10 دی 1398 16:27:32

0 بازدید

madaran_sharif

. بچه‌های شمام از صدای جاروبرقی می‌ترسن؟😅 یا فقط بچه‌های من این‌طورین؟!😯 . . عباس از اول نسبت به صداها خیلی حساس بود، خصوصا صدای جاروبرقی، خیلی از صداش می‌ترسید و گریه می‌کرد، تا یه مدت اصلا نمی‌شد توی بیداریش جاروبرقی بکشم. . اما جدیدا یاد گرفته خودش می‌ره توی اتاق، درو می‌بنده تا من جارو بکشم و صداش اذیتش نکنه.😆 هر دو دقیقه یک بار هم سرشو از لای در میاره بیرون می‌پرسه تموم شد؟!😃 یا می‌گه صداشو کم کن من بیام جارو کنم.😆 . . نکته‌ی غم انگیزش اینجاست که فاطمه هم چند وقته از صداش می‌ترسه و بغض می‌کنه و با سرعت، چهاردست و پا میاد طرفم که بغلش کنم.😢 . . به خاطر همینم اکثرا جمعه‌ها با کمک باباشون جاروبرقی می‌زنیم و وسط هفته با کمک بچه‌ها جارو نپتون.😅 . ولی دیروز به لطف غداخوردن عباس (در حال دویدن البته😉)، خمیربازیش (که ذرات خمیر رو تو خونه پخش کرده بود) و قیچی بازیش (که کلی کاغذ ریز ریز ریخته بود تو خونه)، چاره‌ای نموند جز جارو برقی.😆 . عباس که مشکلی نداشت چون می‌رفت تو اتاق، فقط مشکل فاطمه بود که موقع جارو کشیدن بغل می‌خواست.😯 . و اینجا بود که راهکار عمه جانم (عمه بزرگم که بهشون می‌گیم عمه جان) به دادم رسید.😅 . بستن بچه به پشت با چادر رنگی.😍 . این روشو چند وقت پیش به صورت غیر حضوری و با فیلمی که با کمک مامانم و دختر عمه‌م تهیه شده بود، بهم آموزش دادن.😁 . خیلی خوبه برای مواقع اضطراری.😍 البته این کار قدیما خیلی عادی بوده. حتی سر مزرعه و موقع نون پختن با تنور!! اینم یکی از رموز سبک زندگی مادران دو نسل قبل ماست که واقعا حیفه اگه منتقل نشه به نسل‌های بعد.😁 . . شما هم اگر مامان‌بزرگ یا خاله و عمه‌ی بزرگ دارید، ازشون بخواید این روش رو بهتون یاد بدن. مخصوصا برای بچه‌های بغلی زیر یک سال خیلی خوبه.☺️ . الانم شاید دیده باشید خانم‌های دست‌فروش توی خیابون و یا مترو بعضا از همین روش استفاده می‌کنن‌.😇 . . پ.ن : یه روش دیگه هم هست که با یه پارچه بلند می‌شه مثل آغوشی بچه رو بست. طبق جستجوهام این روش بیشتر برای بستن به جلو به کار میره و اسمش هم مراقبت #کانگوریی هست و از نوزادی قابل استفاده ست. فقط اینکه نسبت به وقتی که بچه به پشت بسته شده باشه، فشار بیشتری به کمر میاره. یه پارچه نخی (ترجیحا کشی) با عرض ۶۰ و طول ۴ تا ۵ متر لازم دارید. (می‌تونید سه تا شال نخی رو به هم بدوزید از عرض) و طبق روشی که توی عکس می‌بینید می‌تونید بچه رو ببندید. . . #پ_شکوری #شیمی۹۱ #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف

13 اسفند 1398 17:33:56

0 بازدید

madaran_sharif

. #قسمت_چهارم و #پایانی . به خاطر بچه‌ها نمی‌تونم كاری كه دوستش دارم رو انجام بدم! . اتاق #مشاوره جای هيچ مورد اضافه‌ای نیست، حتی يه نی‌نی خيلی ساكت و آروم! پس همين كه بخش اجباری درمونگاه دانشگاه تموم شد، بقيه‌شو گذاشتم برای روزها‌ی دور. . . اين مدت ذهنم دنبال كاری بود كه بشه با بچه‌ها انجام داد، راستش برام خيلی مهم بود كه حتما اون كار تو #خونه نباشه، تجربه خوبی از كار در منزل ندارم🤷🏻‍♀ كل ساعت‌های روز ذهنمو درگير می‌كرد و از كيفيت حضور تو خونه كم می‌كرد. . . #مسجد عالي بود😍 يه كيس فوق العاده😄 تابستونی برای تجديدی‌ها تو پایگاه کلاس رياضی گذاشتم، با شرطِ "مامانتون بايد بياد كمک، بچه‌هامو تو مسجد نگه داره"😁 . سرود و تئاتر كودک و نوجون داشتيم "من كار حرفه‌ای شو بلد نيستم، ولی در حدی كه برنامه‌های پايگاهمون راه بيافته و يه بستر حسابی برای رفاقت با بچه‌ها باشه، عالی👌🏻 بود"... كما اين‌كه شخصيتم خيلی با كلاس‌های عقيدتی برای بچه‌ها جور نبود... . عمده وقتا تو پايگاه بسيج بچه‌هايی بودن كه هم‌سن پسرم باشن و باهاش بازی كنن، دخترایِ نی‌نی دوستی هم بودن كه هی بخوان با كوچيكه بازی كنن و ريسه‌های خنده شو دربيارن😄. خلاصه فيتِ موقعيت خودم بود. . خدا رو شكر💚، آخه چطوری انقدر #نعمت داده با هم، اسمشو گذاشته خونه خودش؟ (دلم می‌خواد دانشگاه يه ذره خلاق‌تر بود تا يه طرح می‌نوشتم: "چگونه خودمان را در مساجد بچپانيم"!😄 می‌شد پايان نامه‌م، حقيقتا هزارنكته باريك‌تر ز مو اين‌جاست كه با صحيح و خطا و مشورت گرفتن از بزرگترا تو مساجدِ مختلف بهش رسيديم.) . سال تحصيلی شروع شده و برنامه‌های مسجد فشرده شدن توی پنج‌شنبه‌ها، روزای ديگه‌ی هفته حضورم سرِ كار بيشتره شده. . كاری كه ويژگی‌هايی رو داره كه الان لازمش دارم.☺️ يه جور مشاوره تو ساماندهیِ يه سری مهدكودک. اونجا با بچه‌ها👧🏻👦🏻 اجازه دارم برم. اتاق كارم يه مقداری #امن هست و يه خاله مربی خوب هم كنارمون تو اتاقه. . صبح‌ها كه می‌ريم، تا بعد از ظهر هستيم و برگشتنی یه ساعت راه رسیدنمون رو خستگی در می‌کنيم كه وقتی رسيديم خونه، زنی سرحال😄 باشم و منتظر و مشغول كار، كه ۴ ساعت ديگه همسر بياد😍 . . اما چطوری به يک موسسه يا سازمان بفهمونيم كه خيلی #ارزشمنديم😉 تا حاضر بشن ما رو با بچه‌هامون بپذيرن؟ اينم يه پايان‌نامه‌ ست كه وسط راه صحيح خطاهاشم هنوز! . #ط_خدابخشی #روانشناسی_بالینی_دانشگاه_تهران۹۱ #پست_مهمان #تجربیات_تخصصی #قسمت_پایانی #مادران_شریف

30 آذر 1398 17:04:19

0 بازدید

madaran_sharif

. #طهورا (مامان سه دختر ۶ساله، ۴ساله و ۵ماهه) . خلاصه! دختر دومی، ناراضی و ناراحت بود.😢 بنابراین تصمیم گرفتم حضورم رو در محل کار کم کنم به ۱ روز در هفته.👌🏻 این تصمیم هم سخت بود، چون کار توی خونه با بچه‌ها سخت‌تره! بلافاصله، در ۱ هفته تونستم دخترم رو از پوشک بگیرم.💪🏻 ناخن جویدنش خوب شد.🤩 اخلاقش خیلی بهتر شد و خدا رو شکر ثمره‌ی این تصمیم رو در کودکم دیدم. به همین منوال ادامه دادم تا اسفند ۹۸ که #ویروس_منحوس_کرونا وارد کشور شد😯 دیگه خودم سعی کردم #استرس و نگرانی به خونه راه ندم😁 #دورکاری‌‌ام شروع شد. تو خونه باید آموزش #پیش‌_دبستانی دخترم رو هم می‌دادم. از خونه بیرون نمی‌رفتیم، خصوصا چون #باردار هم بودم. بچه‌ها هم خیلی حوصله‌شون سر می‌رفت. اما تسلیم نشدیم! حسابی با هم بازی کردیم و کارهای مختلف رو تجربه کردیم.😍 تو حیاط خلوت انواع بازی و بریز بپاش رو داشتیم! به گلخونه می‌رسیدم. آشپزی، ورزش، کاردستی، نمد و... خدا رو شکر خوش گذشت تا اردیبهشت ۹۹ که دختر سومم به دنیا اومد.👼🏻 همچنان کارم رو به شکل دورکاری ادامه می‌دادم. طوری که یک هفته قبل و یک هفته بعد از تولد نوزاد داشتم کار می‌کردم و تقریبا توقفی نداشتم. . گاهی اطرافیان می‌گفتن مسائل و سختی‌ها با تولد بعدی، با همون نسبت بیشتر میشه! منم می‌ترسیدم تو این شرایط، درمونده بشم! ولی با تولد سومی دل همه‌مون باز شد! خدا رو شکر الآن اصلا باهاشون موافق نیستم😁 دخترام خیلی شاد و سرگرم شدند. گاهی نی‌نی رو سرگرم می‌کردند به کارا برسم و کمک‌حالم شدن. (با اینکه زیر ۷ سال و یه جورایی تنبل در نظم هستن!) زندگی شیرین‌تر و لذت‌بخش‌تر شد.😊 . ۱ ماهگی نوزادم، با بچه‌ها به محل کارم برگشتم که با رعایت پروتکل‌ها باز شده بود. دختر دومم دیگه مهد رو دوست داشت😊 دو تا رو میذاشتم مهد و با نوزادم تو اتاق کنارش کار می‌کردم. همین روال ادامه داشت و من نگران بودم که اگر #کرونا موندنی باشه و مدارس باز نشه چه کنم؟!🤔 . . #قسمت_یازدهم #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

26 آبان 1399 16:08:28

0 بازدید

madaran_sharif

. #قسمت_اول . #ز_فرقانی (مامان چهار فرزند ۱۲ ساله، ۷ سال و نیمه، ۵ ساله و ۳ ساله) . اصالتا خراسانی بودیم اما پدرم ساکن گنبد شدن و من و ۹ تا خواهر و برادر دیگه‌م اونجا به دنیا اومدیم. متولد سال ۶۲ هستم. . خونه‌مون همیشه شلوغ پلوغ بود، هم خودمون زیاد بودیم و هم مهمون داشتیم. شهر گنبد وسط مشهد و دریا و سر راه تهران بود و هر کس مقصدش هر جا بود، یه سری هم به ما میزد.😊 . پدر و مادرم خیلی روی مهمون حساس بودن که کم و کسری نباشه.🧐 مثلا ظروف یکدست و ملافه و پیژامه تمیز و به‌اندازه باشه! ساخت خونه هم به صورتی بود که فضای زیادی برای مهمون داشت. . از بچگیم خاطرات خوبی دارم.😍 خیلی با خواهر برادرها همبازی می‌شدیم، با هم توی حیاط و کوچه می‌رفتیم و خاله‌بازی می‌کردیم. . تو دوره‌ای که یه پژو استیشن داشتیم، عقبش خیلی جا داشت و کاملا مناسب یه خانواده پرجمعیت بود، همه سوارش می‌شدیم و می‌رفتیم مسافرت. یادش به خیر!🚘 البته برادرهامون خیلی بزرگتر از ما بودن و اونا معمولا نمی‌اومدن. . همیشه همه‌مون مدرسه دولتی بودیم و خصوصا دخترا شاگرد زرنگ محسوب می‌شدیم!💪🏻 پدرم هم مغازه داشتن و هم عضو شورای حل اختلاف شهر بودن و سرشون خیلی شلوغ بود. ولی معمولا رئیس انجمن اولیا و مربیان مدارسمون هم بودن. با وجود تعداد زیاد ما، ممکن بود یادشون بره هرکدوم کلاس چندمیم ولی همیشه با مدرسه در ارتباط بودن و پیگیر کارای ما.🧔🏻 اینطور نبود که تربیت ما به خاطر تعداد زیادمون فدا بشه. الحمدلله پدر و مادر مؤمن بودن و فضای خانواده‌مون هم گرم و سالم بود و همین برای تربیت بچه‌ها کافی بود.☺️ . با خواهرها خیلی هم‌صحبت و همدل هستیم. مخصوصا که اختلاف سنی کمی داریم. یه خواهرم یک سال و خواهرای بعدی هم سه سال و پنج سال از من بزرگترن. حالا هم که چند سالیه پدرمون از دنیا رفتن همه هوای مادر رو داریم. همه‌مون گنبد نیستیم اما هیچ‌وقت تنها نیستن و سر اینکه کی هواشونو داشته باشه رقابته. . ما خواهر و برادرها همیشه سعی کردیم هوای همدیگه و پدر و مادرمون رو داشته باشیم از بچگی تا همین حالا. مثلا بعد از فوت پدرم یکی از برادرها که می‌خواست ازدواج کنه، همه برای خرید خونه کمکش کردن.☺️ . . از نوجوونی خیلی سیاست رو دوست داشتم. توی دبیرستان ریاضی می‌خوندم و دوستش داشتم🤓، ولی می‌خواستم توی دانشگاه علوم سیاسی یا چیزی شبیه به این بخونم. . اما برای ورود به دانشگاه به مسیر دیگه‌ای هدایت شدم و البته از نتیجه‌ش ناراضی نیستم. . . #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

22 آذر 1399 16:44:58

0 بازدید

مادران شريف

0

0

. از اواسط ماه رمضون، نقشه کشیده بودم که تعطیلات عید فطر بچه‌ها⁦🧒🏻⁩⁦⁦👦🏻⁩ رو بذاریم خونه یکی از مامان جون‌ها⁦👵🏻⁩ و کارهای تل‌انبار شده رو انجام بدیم😁 . . از قضا خانواده‌ی همسر تعطیلات خونه نبودن🤷🏻‍♀️⁩ فرصت خوبی بود، چون می‌شد بچه‌ها رو بذاریم خونه‌ی مامان خودم⁦🧕🏻⁩ و خودمون بریم خونه‌ی مادرِهمسر⁦🧔🏻⁩😉 . از چند روز قبل به محمد گفتم: «چون پسر آقایی شدی و می‌تونی تنهایی مواظب داداش علی باشی، یه جایزه پیش ما داری😍😛 می‌خوایم یه روز شما و داداش علی رو تنهایی بذاریم خونه‌ی مامان جون😍😅» . یه جوری با هیجان و صدای بلند می‌گفتم😆😅 که اصلا متوجه ندای درونم نشه که می‌گفت: «دیگه نمی‌تونم ادامه بدم😫 یه روز مرخصی می‌خوام😖 تا دوباره بتونم باهاتون سر و کله بزنم😁😛» . محمد هم کللی هورا کشید و خوشحال شد که می‌خواد جایزه بگیره😆😂 . روز موعود فرا رسید و بچه‌ها توسط مامان جون سرگرم شدن و ما با کوله باری از درس و کتاب و جزوه رفتیم بیرون⁦⁦🧕🏻⁩⁦🧔🏻⁩😍 . من امتحان داشتم و همسر مقاله‌ی چند ماه عقب افتاده‌ش رو باید تنظیم می‌کرد📚 وقت برای این حجم کار کم بود،⏳ اما مثل دونده‌هایی⁦🏃🏻‍♂️⁩ که موقع تمرین گوی سنگین به پاهاشون می‌بندن و موقع مسابقه باز می‌کنن، بودیم😅😂 . باور نمی‌کردم یک ساعت پیوسته نشستم رو صندلی و مشغول لپ‌تاپم! و کسی نمی‌گه: -⁦👦🏻⁩ماماااااان بیا علی رو بردار! -⁦👦🏻⁩مامان منم می‌خوام فیلم ببینم تو لپ‌تاپ! -⁦👶🏻⁩ماما ماما دی ده! (مامان مامان شیشه)🍼 . . بچه‌ها هم با مامان جون و‌ باباجون رفتن گردش😍 (یه جای خلوت که پروتکل‌های بهداشتی هم نقض نشه😁!) خیلی بهشون خوش گذشته بود و از جایزه‌شون کاملا راضی بودن.😂😍 . . پ‌ن۱: ما همشهری خانواده‌هامون نیستیم و از این فرصتا کم پیش میاد برامون. اما تجربه‌ی خوبی بود، تو فکرشم این تجربه رو با یه دوست همشهری یا حتی همسایه‌مون⁦ هم امتحان کنم. خوشبختانه علی⁦👦🏻⁩ به خاطر حضور داداش محمد خیلی راحت از من جدا می‌شه. . پ.ن۲: چند روز قبل از این فرصت، شرایطی پیش اومد که محمد با خانواده‌ی همسر رفت و ما تقریبا ۱۲ ساعت با علی آقا تنها بودیم. شب بود و علی خوابید. شاید باورتون نشه تا صبح فردا ما بیدار موندیم و فقطط حرف زدیم!😲 نزدیک ده ساعت!‌ آخرش صدامون گرفته بود دیگه😅 از وقتی محمد آقامون حرف می‌زنه، دیگ ما فرصت نمی‌کردیم با هم صحبت کنیم!😆 کلی حرفِ عقب مونده هم داشتیم😁😅 . پ‌ن۳: الفُرصَة تَمر مرَّ السَحاب...فرصت مثل ابر می‌گذره.😭😭 قبول دارید مادرا ارزش زمان رو بیشتر درک می‌کنن؟!😄 . . #پ_بهروزی #روزنوشت_های_مادری #تجدید_قوا

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

madaran_sharif

مادران شريف

0

0

. از اواسط ماه رمضون، نقشه کشیده بودم که تعطیلات عید فطر بچه‌ها⁦🧒🏻⁩⁦⁦👦🏻⁩ رو بذاریم خونه یکی از مامان جون‌ها⁦👵🏻⁩ و کارهای تل‌انبار شده رو انجام بدیم😁 . . از قضا خانواده‌ی همسر تعطیلات خونه نبودن🤷🏻‍♀️⁩ فرصت خوبی بود، چون می‌شد بچه‌ها رو بذاریم خونه‌ی مامان خودم⁦🧕🏻⁩ و خودمون بریم خونه‌ی مادرِهمسر⁦🧔🏻⁩😉 . از چند روز قبل به محمد گفتم: «چون پسر آقایی شدی و می‌تونی تنهایی مواظب داداش علی باشی، یه جایزه پیش ما داری😍😛 می‌خوایم یه روز شما و داداش علی رو تنهایی بذاریم خونه‌ی مامان جون😍😅» . یه جوری با هیجان و صدای بلند می‌گفتم😆😅 که اصلا متوجه ندای درونم نشه که می‌گفت: «دیگه نمی‌تونم ادامه بدم😫 یه روز مرخصی می‌خوام😖 تا دوباره بتونم باهاتون سر و کله بزنم😁😛» . محمد هم کللی هورا کشید و خوشحال شد که می‌خواد جایزه بگیره😆😂 . روز موعود فرا رسید و بچه‌ها توسط مامان جون سرگرم شدن و ما با کوله باری از درس و کتاب و جزوه رفتیم بیرون⁦⁦🧕🏻⁩⁦🧔🏻⁩😍 . من امتحان داشتم و همسر مقاله‌ی چند ماه عقب افتاده‌ش رو باید تنظیم می‌کرد📚 وقت برای این حجم کار کم بود،⏳ اما مثل دونده‌هایی⁦🏃🏻‍♂️⁩ که موقع تمرین گوی سنگین به پاهاشون می‌بندن و موقع مسابقه باز می‌کنن، بودیم😅😂 . باور نمی‌کردم یک ساعت پیوسته نشستم رو صندلی و مشغول لپ‌تاپم! و کسی نمی‌گه: -⁦👦🏻⁩ماماااااان بیا علی رو بردار! -⁦👦🏻⁩مامان منم می‌خوام فیلم ببینم تو لپ‌تاپ! -⁦👶🏻⁩ماما ماما دی ده! (مامان مامان شیشه)🍼 . . بچه‌ها هم با مامان جون و‌ باباجون رفتن گردش😍 (یه جای خلوت که پروتکل‌های بهداشتی هم نقض نشه😁!) خیلی بهشون خوش گذشته بود و از جایزه‌شون کاملا راضی بودن.😂😍 . . پ‌ن۱: ما همشهری خانواده‌هامون نیستیم و از این فرصتا کم پیش میاد برامون. اما تجربه‌ی خوبی بود، تو فکرشم این تجربه رو با یه دوست همشهری یا حتی همسایه‌مون⁦ هم امتحان کنم. خوشبختانه علی⁦👦🏻⁩ به خاطر حضور داداش محمد خیلی راحت از من جدا می‌شه. . پ.ن۲: چند روز قبل از این فرصت، شرایطی پیش اومد که محمد با خانواده‌ی همسر رفت و ما تقریبا ۱۲ ساعت با علی آقا تنها بودیم. شب بود و علی خوابید. شاید باورتون نشه تا صبح فردا ما بیدار موندیم و فقطط حرف زدیم!😲 نزدیک ده ساعت!‌ آخرش صدامون گرفته بود دیگه😅 از وقتی محمد آقامون حرف می‌زنه، دیگ ما فرصت نمی‌کردیم با هم صحبت کنیم!😆 کلی حرفِ عقب مونده هم داشتیم😁😅 . پ‌ن۳: الفُرصَة تَمر مرَّ السَحاب...فرصت مثل ابر می‌گذره.😭😭 قبول دارید مادرا ارزش زمان رو بیشتر درک می‌کنن؟!😄 . . #پ_بهروزی #روزنوشت_های_مادری #تجدید_قوا

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

پست های مشابه

برو به اپلیکیشن