پست های مشابه
madaran_sharif
. #ه_محمدی (مامان #محمد ۲ سال و ۵ ماهه) . ماجرای محمد و #کتاب قصههاش📚 . من از اون مامانهایی نبودم که از قبل به دنیا اومدن بچهشون، براش کتاب میخوندن! . حتی تا بعد از یکسالگی محمدم، فکر میکردم کتاب براش بیفایده است و هنوز نمیفهمه!🙄 . وقتی دوستام تو گروه، از کتاب قصههای مناسب سن بچههاشون میپرسیدن، اونم بچههای هم سن و سال محمد، تنها واکنش من این بود که، وا🤔 مگه بچههاتون از الان قصه میفهمن؟!😲 . تنها کتابهای پسرم، یک کتاب رنگ آمیزی میوهها (با چند بیت شعر در هر صفحه که هیچوقت نخوندمشون)، و دو کتاب چوبی کوچیک اسم حیوانات بود... . بعدتر یه کتاب قصهی حیوانات هم براش خریدیم، و یه کتاب که دوستم بهمون هدیه داده بود؛ . ولی من مقاومت میکردم برا پسرم بخونم.😐 . . گذشت و گذشت... محمد دو سالش شده بود و هنوز به جز کلماتی چند، حرف نمیزد.😕 اطرافیان میگفتن چون با پسرت حرف نمیزنی، بلد نشده... . آخه مگه باید چی میگفتم؟!🤷🏻♀️ به جز حرفای روزانه بخور و بیا و بپوش، که حرفی نداشتم... . . تا اینکه یه روز، تصمیم گرفتم یکی از دو سه کتابی که داشتم، براش بخونم. . شعرای کتاب، نه منو جذب میکرد، نه اونو! چون واقعا نمیفهمیدش! . ما داشتیم زبان خودمون، یعنی ترکی یادش میدادیم، و شعرا، همه فارسی بودن...🙁 . دست به کار شدم و با افسوسی از اینکه چرا کتاب برای بچههای ترک زبان نداریم😒، محتواشونو برا پسرم ترجمه کردم...🙂 . براش خیلی جذاب بود.🤩 اما جذابتر از اون، توضیح عکسای کتاب بود!😍 .. این آینه ست این کمده مامانش میخواد بهبه بیاره بخورن... . نتیجهش شگفتانگیز بود!🤩 شب که همسرم اومد، داشت همونا رو برای باباش بازگو میکرد. . خوشحالیم غیرقابل وصف بود😇 اصن اشک تو چشام حلقه زد. . تصمیم گرفتم به صورت جدی براش کتاب بخونم. . راستش یه کم سخت بود... خودمو مجبور میکردم به کاری که هیچ وقت عادت نداشتم. ولی نتیجهش بهم انگیزه میداد...😊 . محمد خیلی علاقه داشت... حتی وقتی من میرفتم سراغ آشپزخونه، همچنان به صفحاتش نگاه میکرد و معدود کلماتی که ازش یادگرفته بود، برام توضیح میداد...😃 . . تا چند روز با همین دو سه تا کتابی که داشتیم، سرگرم شدیم... بعدش در یک حرکت، رفتم لوازم تحریر فروشی سر خیابون، و از معدود کتابایی که داشتن، همهی خوباشو خریدم، و شد هفت هشتا کتاب جدید🤩 . یکی یکی، چند روز یه بار ازشون رونمایی میکردم... . خداروشکر حرف زدنش خیلی بهتر شد. . الانم یکی از علایقش، کنار بازی با لگوها و ماشینهاش، دیدن عکسای کتاباشه...☺️ . . #روزنوشت #مادران_شریف_ایران_زمین
30 مرداد 1399 17:09:29
1 بازدید
madaran_sharif
. محرم امسال #محمد با یک وسیله هیجان انگیز آشنا شد طبل!🔊 . هرچی دستش بود میزد به در و دیوار ومیز و سر و کله حتی!ومیگفت دارم طبل میزنم😕😐 . اول نسبت به خرید طبل اسباب بازی مقاومت کردیم و با وسایل موجود تو خونه براش طبل درست میکردیم... . تا اینکه یه بار تو مغازه ای نزدیک حرم حضرت معصومه طبل دید😍😍 و کلللییی ذوق کرد که : طبل کوچیک داره آقا😃😃 ما هم براش خریدیم که دست از سر وسایل خونه برداره.😁 . . خیلیییی خوشحال شد😋😍😆 صبحتا شب و شب تا صبح طبل میزد و بلند بلند کربلا میخواند(محمد به روضه و مداحی میگه کربلا👼) . . منم هی میگفتم هیس،آرومتر، محمممممد😣،بسه مامان😠،ساکت،همسایه ها،سرمون رفت😫😤... خلاصه من ناخودآگاهم پر از تذکر به محمد شده بود،یعنی گاهی پیش میومد که طبل هم نمیزد ولی من میگفتم هیس!😶 . . که ناگهان امروز یاد نکته ی مهمی افتادم،و اون چیزی نبود جز اینکه ما بیش از یک ماه هست که دیگه تو آپارتمان نیستیم!😉😉 و نزدیکترین همسایمون شاید بیش از ده متر فاصله داره با ما😁😜 پسر من میتونه راحت باشه وهرچقد میخواد طبل بزنه 🔊🔊و کربلا بخونه😎 . . . دیگه بهش تذکر ندادم و رفتم باهاش طبلزدم،محمد هم که حسابی هیجان زده شده بود در حدی سر و صدا کرد که گوشم سوت میکشید تا یه مدت!😆 . و علی مات و مبهوت من و داداشش رو نگاه میکرد😦😧😲 . . . پ.ن: ما طی یک تصمیم انتحاري👊 از آپارتمان کوچ کردیم به یک خونه مستقل حیاط دار گوگولی تو یه روستای خوش آب و هوا که فقط 13کيلومتر با خونه قبلمون فاصله داره😍 . تو پست های بعدی بیشتر راجع به ویژگی های این خونه و چرایی این تصمیم حرف میزنم،ان شاءالله☺️ . . . #پ_بهروزي #ریاضی91 #خانه_روستایی #آپارتمان_نشینی #کودک_بازی_آزادی #نصیرالدین_محمد . #سبک_مادری #خاطره_نوشت #مادران_شریف
18 مهر 1398 14:23:48
1 بازدید
madaran_sharif
. چند روز پیش سالگرد مادربزرگ و داییام بود (خدا رفتگان همه رو بیامرزه انشاءالله) . رفته بودیم شهرستان. وارد خونه که شدیم آرین (نوهی۱۳ سالهی باهوش و کاملا امروزی دایی مرحومم (و البته تک👦 فرزند خانواده)) نشسته بود و سرش توی #گوشیش بود، با اومدن ما بلند شد و سلام و علیکی کردیم. خیلی زود با محمد مشغول صحبت شدن، میخواستن با هم برن تو حیاط، که من علی رو دادم بغلش و گفتم علی👶رو با خودش ببره و #مواظب جفتشون باشه.💪 کاملا معلوم بود از این مسئولیت خوشش اومده 😍 و خیلی خوب هم از پسش براومد، هرچند به نظر میومد تجربه اولش باشه.☺️ . موقع سفره انداختن شد، ازش خواستم بیاد کمک. خورشتها رو تو بشقاب کشید، تزیین پلو🍛 رو هم به عهده گرفت، انصافا هر دو کار رو عالی👌 انجام داد. هرچند بازم معلوم بود بار اولشه. . اوج داستان سر سفره اتفاق افتاد! وقتی که به مامانش گفت: قضیهی اون #طوطی که بنا بود برام بگیرید، بیخیالش😄، یه #بچه برام بیارید.😅 . پ.ن۱: قطعا مامان آرین از سر دلسوزی به آرین کار نمیسپره، ولی یقینا اگر مامان آرین بچه یا بچههای دیگهای داشت، لازم میشد از پسر بزرگش بیشتر کمک بخواد. اونوقت آرین ۱۳ ساله، وزیر جوان #خونه میشد... کلی کار یاد میگرفت و مهمتر از همه اینکه برای #زندگی آیندهش زودتر و بهتر آماده میشد. . پ.ن۲: همیشه دوست داشتم بچه اولم دختر👧 باشه، فکر میکردم دختر زودتر کمک کارم میشه و این حرفا😁، ولی تجربه اون روز به آینده امیدوارم کرد. یه پسر نوجوون هم میتونه کلی بارِ رویِ دوشِ مادر رو کم کنه، همونطور که اون روز، با وجود آرین خیلییی کارم کمتر بود.😍☺️ . . #پ_بهروزی #ریاضی۹۱ #روز_نوشت #مادران_شریف
12 آذر 1398 18:03:45
0 بازدید
madaran_sharif
. دیده بود که با قاشق، چایی رو از لیوان خودم میریزم توی لیوانش . همزمان که داشتم صوت درس رو برای چندمین بار گوش میدادم و خودم رو برای امتحان آماده میکردم، نشستیم سر سفره و زهرا تلاشش رو برای انجام این کار شروع کرد🤦🏻♀️ نتیجه معلوم بود؛ چایی هر جایی میریخت جز توی لیوان🙄 . داشتم به مدیریت این وضعیت و واکنشم فکر میکردم🤔 که یهو استاد گفتن: -اصلا چرا باید آزاد باشیم؟😂😨 -انسان به ۳ دلیل باید آزاد باشه: ۱.استعدادها بروز پیدا نمیکنه مگر اینکه آزاد باشیم و ۲ و ۳ .. هوم پس بشین کنارش بذار تلاش کنه و چند بارم بریزه بلاخره این استعدادشم بروز پیدا میکنه!😌 اشتباه نکنید! نمیخوام در مورد آزادی دادن به بچه بگم😆 . امتحان داشتم چه امتحانی😖 ۶ تا از کتابهای شهید مطهری، لذت بخش، کاربردی😍 و در عین حال حجیم و قاطی پاتی شدنی😖 . با وجود برنامهریزی از هفته قبلش، نتونستم به برنامه برسم، نمیندازم تقصیر مهمون و مهمونی و #۲۲بهمن و #روز_مادر چاره این بود که خوابم رو کم کنم که نتونستم😔 . شنبه آخرین مهلت درس خوندن بود و من تازه به نصف مواد امتحان رسیده بودم، سر سفره همونجوری که غرق در صدای استاد بودم که کتاب #آزادی_معنوی رو تدریس میکردن📘 و به استعدادهای کشف شده و نشده زهرا فکر میکردم🔎 و دستهام رو بر سر میکوفتم که درسم تموم نمیشه تا شب🤷🏻♀ ایکیوسان مغزم شروع به فعالیت کرد؛ تلفن رو برداشتم زنگ زدم به یکی از #دوست_همسایههام، پرسیدم برنامهت چیه امروز؟ بیام خونهتون بچهها بازی کنن منم برم تو اتاقتون درس بخونم؟😏😁 گفت برنامهای ندارم ولی خونهمون جایی برای نشستن و درس خوندنت نداره😂 خدا خیر بده این دوست همسایهها رو😍 پیشنهاد میکنم یه دونه برای خودتون پیدا کنین . سر راه یه پودر کیک گرفتم که دست خالی نرم و دست خالی هم برنگردم😂 یکی دو ساعت درس خوندم🤓 یه کم خونه رو تمیز کردیم یه کیک خوشمزه هم به مناسبت ولادت حضرت زهرا پختیم😋🥧 و تقدیم همسران کردیم . خیلی کم از درسم موند که خداروشکر فرداش بعد از نماز صبح تمومش کردم و امتحانم رو دادم💪😊 همون صبح به یه فراغتی رسیدم برای شروع پر انرژی روزی که در پیش داشتم؛ فاذا فرغت فانصب🌸 وقتی از کار فارغ شدی قامت راست کن و کار بعدی رو شروع کن💪 . صبحانه و ناهار و شام رو آماده و خونه رو یه کم مرتب کردیم صبحانه رو خوردیم 🍳 ناهار رو گذاشتیم توی ساک و شام رفت توی یخچال تا شب که با آقای همسر از سر کار برمیگردیم همه چی روبهراه باشه (البته همیشه هم همه چیز انقدر رو به راه نیست😅) . #ف_جباری #فیزیک۹۲ #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف
29 بهمن 1398 16:14:05
0 بازدید
madaran_sharif
. #ر_ن (مامان سه فرزند ۷ ساله، ۴ ساله و ۶ ماهه) . کار کردن با بچهی کوچیک، بالاخره بهرهوری رو پایین میاره و تو خونه هم باید وقت بذاری. یه موقعهایی میشد که فرزند دومم، دوست نداشت مهد باشه و من میاوردمش پیش خودم و کار رو تعطیل میکردم. یا اگه جلسهای بود و مجبور بودم باشم، در کنارش سعی میکردم یه جوری سرگرمش کنم؛ با خوراکی، نقاشی کشیدن، یا بعضا گوشی (خیلی کم گوشی میدادم.)🎨📱 . . اسفند ۹۸ خدا رو شکر فرزند سومم به دنیا اومد.😍 بعد از اون کرونا هم اومده بود و من مدتی تو مرخصی زایمان بودم. . تو بارداری، خوشحال بودم که بعد از سومی هم انشاالله میتونم کارم رو ادامه بدم، با توجه به اینکه مدرسه و مهد رو دارم. ولی کرونا اومد و مدرسه و مهد تعطیل شد.🙄 . من باید نصف نشانههای الفبا رو که مونده بود، به بچه بزرگم یاد میدادم و ازش امتحان میگرفتم.😣 از طرفی چون بچهها دائم خونه بودن، حوصلهشون سر میرفت و نمیشد خونهی دوست و... برن و خودمم به خاطر بچهی کوچیک، نمیتونستم جایی ببرم. . ولی خدا رو شکر میکنم که بچهی جدید براشون سرگرمی شد و راحتتر با این شرایط کنار اومدن. علاوه بر اون، مامانم هم، خدا حفظشون کنه، هستن و تا سه ماهگی بچه، با هم زندگی کردیم. یعنی یا با هم تهران بودیم، یا با هم شهرستان. دوری از همسر سخت بود ولی هیچ تصمیم دیگهای نمیشد گرفت. چون بچهها فدا میشدن. با وجود مادرم، گاهی کوچیکترین بچه رو میذاشتم پیشش و بزرگترا رو میبردم بیرون. . تهش واقعا فکر میکنم خدا تو هر شرایطی، اگه آدم سعیشو بکنه، یه راه نجاتی باز میکنه. این خلاصهای بود که تو این سالهای زندگی بهش رسیدم. . . چند ماه که گذشت، کمکم کارها با شرایط کرونا شکل دیگهای گرفت. بچهها بیشتر عادت کردند که باید ماسک بزنن و من با این شرایط، ولی نه مثل سابق، همچنان دارم کار رو ادامه میدم؛ هرچند که سختیها و فراز و نشیبهای خودش رو داره.💪🏻 . یادمه یه بار یکی از اساتیدم میگفتن وقتی آدم داره تو یه راهی میره، جلوش کلی موانع مختلف و راههای اشتباه و سرعتگیر هست. اونی صبوره که با وجود همه اینها به رفتن ادامه میده و مسیر انحرافی هم اگه رفت، برمیگرده؛ نه اینکه وایسته یا کلا یه راه دیگه با یه مقصد دیگه رو بره. . بعد از صحبت ایشون، من همیشه یه تصویری از این صحنه تو ذهنم دارم و تو مشکلات زندگی، خودم رو جایگذاری می کنم و از دور به این صحنه و به قبل و بعدش، نگاه می کنم. این نگاه خیلی بهم کمک میکنه که توجه کنم این سختیها گذراست... . . #قسمت_پایانی #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین
15 مهر 1399 16:54:10
0 بازدید
madaran_sharif
. #قسمت_اول . #ز_فرقانی (مامان چهار فرزند ۱۲ ساله، ۷ سال و نیمه، ۵ ساله و ۳ ساله) . اصالتا خراسانی بودیم اما پدرم ساکن گنبد شدن و من و ۹ تا خواهر و برادر دیگهم اونجا به دنیا اومدیم. متولد سال ۶۲ هستم. . خونهمون همیشه شلوغ پلوغ بود، هم خودمون زیاد بودیم و هم مهمون داشتیم. شهر گنبد وسط مشهد و دریا و سر راه تهران بود و هر کس مقصدش هر جا بود، یه سری هم به ما میزد.😊 . پدر و مادرم خیلی روی مهمون حساس بودن که کم و کسری نباشه.🧐 مثلا ظروف یکدست و ملافه و پیژامه تمیز و بهاندازه باشه! ساخت خونه هم به صورتی بود که فضای زیادی برای مهمون داشت. . از بچگیم خاطرات خوبی دارم.😍 خیلی با خواهر برادرها همبازی میشدیم، با هم توی حیاط و کوچه میرفتیم و خالهبازی میکردیم. . تو دورهای که یه پژو استیشن داشتیم، عقبش خیلی جا داشت و کاملا مناسب یه خانواده پرجمعیت بود، همه سوارش میشدیم و میرفتیم مسافرت. یادش به خیر!🚘 البته برادرهامون خیلی بزرگتر از ما بودن و اونا معمولا نمیاومدن. . همیشه همهمون مدرسه دولتی بودیم و خصوصا دخترا شاگرد زرنگ محسوب میشدیم!💪🏻 پدرم هم مغازه داشتن و هم عضو شورای حل اختلاف شهر بودن و سرشون خیلی شلوغ بود. ولی معمولا رئیس انجمن اولیا و مربیان مدارسمون هم بودن. با وجود تعداد زیاد ما، ممکن بود یادشون بره هرکدوم کلاس چندمیم ولی همیشه با مدرسه در ارتباط بودن و پیگیر کارای ما.🧔🏻 اینطور نبود که تربیت ما به خاطر تعداد زیادمون فدا بشه. الحمدلله پدر و مادر مؤمن بودن و فضای خانوادهمون هم گرم و سالم بود و همین برای تربیت بچهها کافی بود.☺️ . با خواهرها خیلی همصحبت و همدل هستیم. مخصوصا که اختلاف سنی کمی داریم. یه خواهرم یک سال و خواهرای بعدی هم سه سال و پنج سال از من بزرگترن. حالا هم که چند سالیه پدرمون از دنیا رفتن همه هوای مادر رو داریم. همهمون گنبد نیستیم اما هیچوقت تنها نیستن و سر اینکه کی هواشونو داشته باشه رقابته. . ما خواهر و برادرها همیشه سعی کردیم هوای همدیگه و پدر و مادرمون رو داشته باشیم از بچگی تا همین حالا. مثلا بعد از فوت پدرم یکی از برادرها که میخواست ازدواج کنه، همه برای خرید خونه کمکش کردن.☺️ . . از نوجوونی خیلی سیاست رو دوست داشتم. توی دبیرستان ریاضی میخوندم و دوستش داشتم🤓، ولی میخواستم توی دانشگاه علوم سیاسی یا چیزی شبیه به این بخونم. . اما برای ورود به دانشگاه به مسیر دیگهای هدایت شدم و البته از نتیجهش ناراضی نیستم. . . #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین
22 آذر 1399 16:44:58
0 بازدید
مادران شريف
0
0
. از اونجایی که پسر👦🏻 جون، عاشق بیرون رفتنه، یکی از معضلات ما، وقتیه که بابایی میره سر کار💼 . گاهی بابا قبل بیدار شدن محمد میره، که اون روزا خوب و ایدهآله☺️ اما خیلی وقتا بیدار میشه و باید یه جوری بگذرونیم😕 . یه بار، وقتی که داشتیم با همدیگه صبحونه🍞🍳 میخوردیم، تلویزیون📺 رو روشن کرده بودیم و دسته جمعی کارتون🐑🦄 میدیدیم. وسطش دیدیم محمد خیلی حواسش پرت کارتونه😺 همسرم یواشکی وسایلشو برداشت و رفت.💼 هرچند که باز از صدای در، متوجه شد، ولی بازم به احترام کارتون، با یه خداحافظی شیرین اجازه داد بابا بره.😄 . البته خیلی وقتا اینجور نیست و معمولا یه گریهای اول صبح داریم.😭 فکر کنم همسایه از گریه محمد میفهمه، باباش کی میره سر کار.😥 . خیلی وقتا بابا برمیگرده، و محمد رو میبره یه دور تو پارک🌳 میگردونه و میذاره خونه و بعد میره. و البته محمد معمولا قانع نمیشه😫 و گاهی خودم هم برای اینکه آروم بشه میگم بیا دوباره بریم پارک🌳🌲 و بعد صبحونه، تو داغی آفتاب☀، میریم که پارک رو، وجب کنیم. . نیم ساعت بعد: - خوب مامانی برگردیم؟ +نععع🥴 . بیست دقیقهای تاب بازی میکنیم و آخر سر با یه ترفندی، مثل اینکه بریم بستنی🍨، یا سیب🍏 بخریم، برمیگردیم. . یه بار تو همین پارک رفتنا، یه پسر ۹ ساله👦🏻 هم بود و هم بازی محمد شد😃 و من نشستم رو نیمکت😎، زیر سایه درخت🌳، و فقط تماشا کردم😊 . با خودم فکر میکردم چه خوب میشد اگه هر روز همچین کسی بود😍 میتونستم محمد و بسپرم دستش، و خودم بشینم اونجا و کتاب بخونم🤗 . البته گاهی هم، این عشق به بیرون رفتن، نجات جان ما هم میشه، وقتایی که محمد خوااابه و هیییچ تلاشی بیدارش نمیکنه، از جمله طلایی «بریم بیرون؟»😃 استفاده میکنیم و در کمتر از یه دقیقه 😜 (البته فقط وقتایی اینو میگیم که واقعا بعدش میخوایم بریم بیرون. مثلا از ترهبار یه کیلو گوجه بخریم بیایم😎) . . پ.ن: واقعا زندگی تو آپارتمانهای کوچیک، حوصلهی بچهها رو سر میبره.😒 . یادش بخیر وقتی که رفته بودیم شهرستان منزل پدری🙂، ابدا همچین معضل بیرون رفتنی نداشتیم. چون یه حیاط بزززززرگ داشتن با درخت🌳 و باغچه🌱 و شیر آب💧 و شلنگ💦، که محمد وقتی میرفت دیگه عین خیالش نبود کی میره و کی میاد.😁 . و البته خونه هم اونقد بزرگ بود و پرجمعیت، که فهمیده نمیشد کی الان کجاست و کجا میره.😉 . . واقعا که از خوشبختی هر آدمی، داشتن یه خونهی بزرگه. ولی فعلا که باید یه جوری با پارک و اینا، برا پسری جبران کنیم.😅 انشالله که اونم روزیمون بشه😊🤲🏻 . . #ه_محمدی #روزنوشت #مادران_شریف_ایران_زمین