پست های مشابه

madaran_sharif

سلام عزاداری‌هاتون قبول💚 چند وقت پیش مادرانه‌های یه خانوم که فارغ التحصیل مهندسی برق دانشگاه شریف بودند و توی خونه‌شون کتابخونه خونگی راه انداخته بودند و چهار فرزند پسر داشتند رو منتشر کرده بودیم؛ یادتونه؟! اگه اون مجموعه پست رو نخوندید حالا می‌تونید ماجرای زندگی ایشون رو تو این پادکست بشنوید. البته ماجراها تا قبل از تولد فرزند پنجمه. گل پسر پنجم‌شون مدتی بعد از انتشار تجربه‌شون در صفحه‌ی مادران شریف بدنیا اومد.❤️ فایل صوتی این پادکست رو می‌تونید از کانال‌های مادران شریف در پیام‌رسان های بله و ایتا و سروش دانلود کنید. آیدی کانال : @madaran_sharif #پادکست #تجربیات_تخصصی #م_ک #ام_البنین #مادران_شریف_ایران_زمین

26 مرداد 1400 13:17:46

0 بازدید

madaran_sharif

. #پ_بهروزی (مامان محمد ۵ساله و علی ۳ساله) طبق معمول، بچه‌ها داشتن با هم بازی می‌کردن که دعواشون شد. علی قهر کرد و گفت دیگه باهات بازی نمی‌کنم.😤 محمد هم رفت تو اتاق و گفت منم دیگه باهات بازی نمی‌کنم.😒 علی: مامان بیا بازی کنیم. داداشو دیگه دوست ندارم. مشغول بازی شدم. کمتر از یک دقیقه بعد علی بلند شد رفت تو اتاق. داداش ببخشید🙄 دیگه به حرفت گوش می‌دم. دوست دارم با تو بازی کنم.🥰 از وقتی علی تونست بشینه و ارتباط برقرار کنه با داداشش، خیلی تدریجی و نامحسوس من از بازی‌ها کنار گذاشته شدم. از روزایی که برای لحظه به لحظه‌ش باید فکر می‌کردم و سرگرمی برای گل پسرا تدارک می‌دیدم که بیکار نباشن و بهونه نگیرن،🤪 رسیدم به روزهایی که باید حواسم باشه که خودمو قاطی بازی هاشون بکنم! وگرنه می‌بینم هفته‌ها گذشته و من اصلااااا باهاشون بازی نکردم.🤦🏻‍♀️ اون روزها اگه بهم می‌گفتن روزی می‌رسه که باید تو برنامه‌ت بنویسی «بازی با بچه‌ها» که یادت نره، باور نمی‌کردم! شاید بپرسید خب چه کاریه؟! وقتی خودشون مشغول بازی هستند چه اصراریه که حتما باهاشون بازی کنی؟ دلیلش اینه که دنیای بچه‌ها بازیه! و من تنها با هم‌بازی شدن باهاشون می‌تونم وارد دنیاشون بشم و هرتاثیری که می‌خوام روشون بذارم. بازی واقعا بازوی تربیته! یه بار علی زودتر خوابش برد و من و محمد مشغول بازی شدیم. بعد از مدت‌ها یه بازی دونفره با گل پسر. تفاوت رفتار محمد بعد از بازی مادرپسری مشهود بود. منتظر بود من کاری ازش بخوام و بدووو بره انجام بده تا منو خوشحال کنه. اوج ماجرا همین پریشب اتفاق افتاد. ۴ تایی مشغول بازی شدیم. یک ساعت بازی خانوادگی بعد از مدت‌های خیلی زیاد! و اتفاق بعدش خیلی خنده دار بود.😆 محمد خودجوش بلند شد و گفت مامان می‌خوام خونه رو جمع و جور کنم. بعدم دستمال بده گردگیری کنم! ظرفا هم می‌شورم! جارو چی؟ خونه جارو نمی‌خواد؟😂🤣 من و پدر در حالیکه سعی می‌کردیم نخندیم و عادی برخورد کنیم نظاره‌گر رفتار محمد بودیم! کل خونه رو مرتب کرد! و اجازه نمی‌داد علی کوچکترین بی‌نظمی ایجاد کنه! جالبه که علی هم دست به کار شد. خلاصه سرتونو درد نیارم. کار به جایی رسید که گفتم بذار تا تنور داغه نونو بچسبونم و خونه تکونی عید رو از نامرتب‌ترین کابینت آشپزخونه شروع کردیم!😜 اگه اون شب تا صبح ادامه پیدا می‌کرد، خونه تکونی‌مون تموم می‌شد! ولی حیف...که خوابیدیم و صبح دوباره برگشته بودن به حالت کارخانه!🤦🏻😭 حالا منتظریم دوباره فرصت پیش بیاد چهارتایی بازی کنیم تا بقیه کابینت‌ها هم مرتب بشه.😂 #مادران_شریف_ایران_زمین #بازی_بازوی_تربیت

22 دی 1400 15:31:55

1 بازدید

madaran_sharif

#قسمت_چهارم اذان ظهر ۶ محرم زهرا به دنیا اومد👼 . همسرم که طلبه هستن محرم ها خیلی سرشلوغن💼 . روزای غم‌بار محرم برای منی که همیشه و همه جا همراه همسرم بودم و این غم رو تو هیئت‌ها خالی می‌کردم، اما حالا باید می‌موندم خونه پدری پیش مادرم در حالیکه بقیه میرفتن هیئت، کافی بود تا دچار #افسردگی_پس_از_زایمان بشم 😪😥😞 . فکر می‌کردم دیگه اون آدم سابق نمیشم، دیگه نمی‌تونم پامو از خونه بیرون بذارم، منی که حسابی اهل بیرون بودم... از طرفی دلم برای خونه و خانواده دو نفره مون تنگ بود!😩😭😅 . تازه همه این احوالات در حالی بود که من با انگیزه و علاقه و کاملا #آگاهانه مادری رو انتخاب کرده بودم 💖👌 . اما نبودِ همسرم، اون روزهای اول، این چیزا سرش نمیشد... 😪 چیزی که ما، قبل از تولد زهرا متوجهش نبودیم و بعدش فهمیدیم که #حضور_همسر چقدر برای خارج شدن مادر از حال و هوایی که درگیرشه موثره . و البته این تجربه مون باعث شد به خانواده های اطرافمون قبل از وقوع حادثه آگاهی بدیم😅😎 . زهرا ۱۷ روزش بود که زندگی رو از سر گرفتم، برگشتیم خونه مون و من با زهرای ۱۷ روزه یک روز در هفته می‌رفتم حوزه دانشجویی تا سال آخرش رو هم تموم کنم💪😏 . در طول هفته هم معمولا یکی دو روز برای جلساتی به دانشگاه رفت و آمد داشتم🚶‍♂ . و همین #بازگشت زودهنگام به جمع دوستانم حالم رو بهتر از همیشه کرد...حالا مادری بودم که با دختر کوچولوش تو #جامعه #حضور داره و این منو راضی و خوشحال می‌کرد 🤩، و این شروع ماجرای بازگشت من به جامعه بود😎 . پ ن ۱: بعضی خانوما میگن ما #روحیه مون تو #خونه موندنیه و این بهمون #آرامش میده😇، بعضیا هم میگن روحیه ما #بیرون بودن رو می‌پسنده و اگه چند روز خونه بمونیم کلافه می‌شیم😖، من میگم شرایطی که آدم توش بزرگ میشه در شکل گیری این روحیات موثره، خود من خیلی مستقل و اهل بیرون بزرگ شدم، پس سخت بود برام تحمل خونه نشینی مطلق حتی همون روزای اول تولد دخترکم، اما زندگی نباید در بندِ روحیات #برساخته باشه... 🧐 بعدا بیشتر در موردش می‌نویسم . پ ن ۲: به اون مامانای بچه اولی که روحیه دَدَری دارن!😁 پیشنهاد می‌کنم از همون روزای نوزادی، نی نی رو تو کالسکه بذارید و اطراف خونه تون مخصوصا پارک و فضای سبز 🌳که بچه ها توش بازی میکنن #پیاده_روی کنید و از این موقعیت #لذت ببرید😍؛ اینطوری یک قدم به سمت #ترسِ تون برداشتین و عوضش ۱۰ قدم ترسِتون از شما دور میشه!😁 . پ ن ۳: عکس مربوط به ۳۰ روزگی زهرا در دَدَر یا همون سواحل دریای خزر هست 😍😂 . ادامه دارد... #ف_جباری #فیزیک۹۲ #تجربیات_تخصصی #قسمت_چهارم #مادران_شریف

09 آذر 1398 15:27:47

0 بازدید

madaran_sharif

. #ز_م . داشتم برای علی آقا👦🏻 کتاب📔 می‌خوندم، که یه دفعه زد رو صفحه و گفت: چرخ دوچرخه‌ی🚲 این دختره چی داره؟ منم از اینا می‌خوام. دختر توی کتاب توی چرخش مهره‌های رنگی داشت یه کم فکر کردم و خواستم بگم ما نداریم،⁦🤷🏻‍♀️⁩ نمی‌تونیم،⁦✋🏻⁩ حالا بعداً می‌خریم،😏 بعداً پیدا می‌کنیم و... که یه لحظه مکث کردم...🚫 . گفتم بیا با هم درست کنیم😍 برو کاغذ رنگی و چسب بیار ما هم می‌تونیم چیزای رنگی بچسبونیم روی دوچرخه‌ت🚲 . تو ذهنم بود کاغذا رو براش کوچولو کوچولو ببرم با چسب آبکی به چرخش بچسبونه⁦👌🏻⁩ ولی خودش رفت چسب کاغذی آورد... یه حس مادرانه گفت حالا که این‌طوره چرا خودش قیچی نکنه؟🤔 قیچی✂️ و کاغذا رو دادم دست خودش... . کاغذا رو کوچولو کوچولو کرد ولی اون‌طوری که من می‌خواستم نشد⁦🤷🏻‍♀️⁩ خیلی بزرگ‌تر از کوچولو بود😄 . گفتم حالا چطور می‌خوای بچسبونی؟🤔 شروع کرد تکه‌تکه از چسب کاغذی برید و تکه‌های کاغذرنگی رو به چرخش چسبوند. . این وسط هم خواهری👧🏻 زحمت تقویت صبر و اعصاب داداش😤 ( با کندن چیزایی که داداشی می‌چسبوند و چسبوندنشون به جاهای دیگه) رو به عهده داشت🤭 . بیشتر از این‌که وسط چرخ بچسبونن رو تایر چسبوندن😄 نتیجه‌ی کار با چیزی که توی ذهن من بود خیلی فاصله داشت🧐 اما همون لحظه با خودم گفتم عوضش خودش ساخته صفر تا صدش رو مشارکت کرده⁦👌🏻⁩ خودش که نتیجه‌ی کار رو دید یه کم فکر کرد🤔 و گفت شبیه کتاب نشد، فرق داره گفتم اشکال نداره عوضش کار دست خودته خودت ساختی...⁦😉 نسبتا راضی شده بود... داشتم فکر می‌کردم خیلی دوست دارم که بچه‌هام بتونن از امکانات موجود استفاده کنن. یا چطور می‌شه به بچه‌هام یاد بدم قدر چیزی که خودشون ساختن رو بهتر بدونن...😊 . یاد خاطرات بچگیم⁦👧🏻⁩ افتادم، خیلی از اوقاتی که‌ دوستام چیزایی داشتن که من نداشتم و خیلی دلم می‌خواست...😔 همون موقع‌ها مامانم⁦🧕🏻⁩می‌گفت بیا شبیهشو بسازیم... بیا باهم درست کنیم...⁦💪🏻⁩ و یادمه گاهی بعدش دوستام به مال من حسرت می‌خوردن نه به خاطر اینکه خیلی شاهکار بود، بیشتر به خاطر اینکه عشق مامانم رو توش می‌دیدن...😍 و حس کردم شاید همین عشق کافی باشه...😊🥰 . . #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

05 مرداد 1399 16:23:13

0 بازدید

madaran_sharif

#قسمت_سوم #ف_هاشمیان (مادر 6 فرزند) با محمدجواد تا دو سه ماهگی شب بیداری داشتیم.🤦بقیه بچه ها اینطوری نبودن شکرخدا. شهریور 93 خونه مون با تولد فاطمه زهرا خانم غرق نعمت شد. من که خواهر هم نداشتم، حالا بعد از سه تا پسرام، خیلی ذوق داشتم. بچه ها هم مثل خودمون حسابی از تولد بچه جدید استقبال کردند. محمد جواد هم اصلا حسودی نکرد و خیلی راحت جای خوابش رو به نی نی تازه وارد داد و خودش به جمع برادرا پیوست. فاطمه زهرا سه ساله بود که ما چشم به راه عضو جدید خونه بودیم. بیشتر از همه ما، دخترم منتظر بود. از شش ماهگیِ من روزشماری میکرد و هر روز سراغ نی نی رو می‌گرفت! بالاخره در آبان سال 96 علی آقا به‌دنیا اومد. علی هم نوزاد آرومی بود. جالبه که فاطمه زهرا هم اصلا حسودی نمی‌کرد و مثل یه مامان کوچولو بود برای علی. انگار یه عروسک زنده داره که می‌تونه باهاش خاله بازی کنه. از همه ما بیشتر ذوق داشت برای داداش کوچولوش. ما که از فاصله حدودا سه ساله بین بچه ها خیلی راضی بودیم و دیگه دستمون هم به بچه داری راه افتاده بود،😁 تصمیم گرفتیم نهضت رو ادامه بدیم. لذا آقا ابوالفضل فروردین ۱۴۰۰ بدنیا اومد. علی شخصیت آروم و مطیعی داشت. خیلی هم به من وابسته بود. به خاطر وابستگی زیاد علی به من نگران بودم که نکنه بعد از تولد داداشش اذیت بشه یا به نوزاد جدید حسودی کنه. ولی شکر خدا باز هم چنین اتفاقی نیفتاد. شاید چون بقیه خواهر برادرا انقدر دورشو شلوغ می‌کردن که احساس تنهایی نکنه. خلاصه که باز هم مشکل حسودی نداشتیم. شنیدید که می‌گن بچه سه تای اولش سخته🤪 از چهارمی به بعد دیگه رو روال میفته همه چی. حالا ما که سر سه تای اول هم خوشحال بودیم😁 سه تای بعدی دیگه خیلی خوش گذشت. بزرگترا کمک کارمون بودن و خودمون هم با چم و خم بچه داری کاملا آشنا شده بودیم. ما با تولد هر بچه برای فرزند قبلی هدیه میگرفتیم. من و همسرم هم انقدر هیجان زده بودیم که اگه کسی نمی‌دونست فکر میکرد بچه اولمونه! بچه هامونم مثل خودمون نی نی دوست شده بودند. خصوصا دخترم که خیلی اهل ابراز احساسات و بوس و بغل و فشار و حتی گازه! و یه جورایی منبع عاطفه تو خونه ما به حساب میاد. #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

05 مرداد 1401 17:34:50

7 بازدید

madaran_sharif

. #پ_شکوری (مامان #عباس ۳سال و نیمه و #فاطمه ۲ساله) . - مامان! خدا کجاست؟ - خدا همه جا هست. نزدیک ماست و هر وقت باهاش صحبت کنیم، حرف‌های مارو گوش می‌ده. . - یعنی خدا توی خیابونه؟ - آره‌. همین‌جا هم هست. توی قلب‌های شما بچه‌ها هم هست. . - مامان! هممه چیزا رو خدا آفریده؟ - بله. همه‌ی حیوونا، گلا، درختا، آسمون و خورشید و ماه و ستاره‌ها، حتی خود تو رو هم خدا آفریده. همه‌ی مارو خدا آفریده. . - تلویزیون رو هم خدا آفریده؟ - خدا به آدم‌ها عقل داده و کمکشون کرده تا خودشون بتونن یه چیزایی که لازم دارن رو درست کنن. مثل تلویزیون. . - مامان! خدا چرا سوسک‌ها رو آفریده؟ - خدا هر چیزی رو برای یه کاری آفریده، چون خدا خیلی زرنگه و همه چیز رو می‌دونه. شاید ما ندونیم چرا، ولی خدا حتما سوسک‌ها رو برای یه کاری ساخته. مثلاً بعضی پرنده‌ها، همین سوسک‌ها رو می‌خورن مثل غذا. . . اینا یه سری مکالمات من و عباس توی دو سه هفته‌ی اخیره😅 توی کتاب تربیت فرزند دیدم که باید از سه سالگی (قمری) بچه‌ها رو با مفهوم « لا اله الا الله» آشنا کرد. بچه‌ها با فطرت توحیدی به دنیا میان و با مفهوم خدا غریبه نیستن. برای همین تصمیم گرفتم بسته به فهم و درک عباس ، خدا رو بهش معرفی کنم. . بلافاصله سوالات عباس هم شروع شد ، خدا کیه؟ چیکار می‌کنه؟ کجاست؟ . جواب‌هاش با زبونی که بچه بفهمه، سخت به نظر می‌رسید. نمی‌دونستم چی باید بگم و هی به آینده حواله‌ش می‌دادم. . تا اینکه اتفاقی یه کتاب خیلی خوب رو توی کتاب فروشی دیدم. دقیقا کتاب مورد نیاز من و در واقع عباس بود. . 📚کتاب خداشناسی قرآنی کودکان. آقای غلامرضا حیدری ابهری . توی این کتاب ۴۰ تا سوال پرتکرار بچه‌ها درباره خدا رو جواب دادن. با توجه به آیات قرآن و به زبون بچه‌ها. نویسنده هم یه روحانی خیلی خوش ذوقن که کتاب‌های  کودک خیلی خوبی هم نوشتن. . بعد از این سوالات، وارد مرحله دعا شدیم. عباس فهمید که وقتی با خدا حرف بزنه، خدا گوش می‌ده و می‌تونه دعا کنه و از خدا چیزهایی بخواد. اوایل مثلاً می‌گفت خدایا کمک کن خط‌کشم زود پیدا بشه.😅 یا می‌گفت خدایا بهم یه عالمه خوراکی خوشمزه بده‌. اخیرا بیشتر یک دعا رو می‌گه: خدایا بهم یه برادر بده.🙂 . بامزه‌ترین دعاش هم این بود که خدایا به مامان عقل بده که زودی بیاد باهم کاردستی درست کنیم.😉😎 . پ.ن ۱: شما هم درباره سوال و جواب‌هاتون با بچه‌ها درباره خدا بگید. بچه‌های شما چه دعاهایی می‌کنن؟😍 . چندتا نکته‌ی خیلی مهم رو حتما در بخش نظرات بخونید.👇🏻 . #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

18 اردیبهشت 1400 16:34:43

0 بازدید

مادران شريف

0

0

. #ز_زینی‌وند (مامان #معصومه ۴.۵ ساله) . همون روزها، دو روز در هفته تو مرکز مشاوره،مشاوره می‌دادم. به طور خیلی اتفاقی متوجه شدم که حوزه جامعه‌الزهرا برای اولین و آخرین بار ازبین بچه‌های دانشگاهی، با رشته‌های نامرتبط، برای سطح سه (ارشد حوزه) ثبت نام می‌کنه. این رو به فال نیک گرفتم و بعد از آزمون و مصاحبه، در رشته تعلیم و تربیت پذیرفته شدم.⁦👌🏻⁩ بعد ازگذشت یک سال از زندگی مشترکمون تصمیم به بچه‌دار⁦👶🏻⁩ شدن گرفتیم . اوضاع خونه آروم‌تر شده بود. شناختمون از همدیگه بیشتر شده بود و از فضای لج‌بازی فاصله گرفته بودیم😊😉 . ترم اول حوزه رو با ویار🤢 خیلی سختی پشت سر گذاشتم. چند کیلو وزن کم کردم، مدام سرگیجه🥴 داشتم و گاهی تا دو روز غیر آب و نمک چیزی نمی‌خوردم . . به برکت دخترم دو تا مقاله‌م📑 توی دو تا مجله‌ی علمی پژوهشی چاپ شد. موقعیت شغلیم داشت  بهتر می‌شد. دوره‌های ضمن خدمت می‌رفتم و خلاصه اوضاع بر وفق مراد بود تا اینکه به قول شاعر؛ به فکر معجزه‌ای تازه بودم و ناگاه، خدا گرفت به دست تو امتحان مرا... . . تو یکی دو سالی که قم بودیم به شدت به حضرت معصومه وابسته شده بودم.😊 آرامشی که سال‌ها دنبالش بودم رو توی قم پیدا کرده بودم. تا حدی که تو شهر خودمم، دل تنگ حرم بودم. اما… هفت ماهه بودم که اول بهمن ۹۴ به خاطر مسائل کاری همسرم با دلی پر از غصه تصمیم به زندگی در شیراز گرفتیم…😓 روزهای سختی بود... توی خونه راه می‌رفتم و اشک😪 می‌ریختم. گله می‌کردم...دلم شکسته بود...حکمت خدا رو نمی‌فهمیدم. . یه روز قرآن رو به نیت اینکه دلم رو آروم کنه باز کردم و آیه‌ای اومد که خطاب به پیامبر بود، وقتی که برای مکه دلتنگی می‌کرد و خداوند بهشون دلداری می‌داد که تو قطعا به اون شهر باز خواهی گشت…😍 . سخنرانی آقای پناهیان (قربانی دادن در راه خدا راهی که همه باید برویم) دلم رو کمی آروم می‌کرد. . آخرای فروردین ۹۵ معصومه خانوم ما در حالی که لطف خدا شاملمون شده بود و با وجودی که بند ناف دو دور، دور گردنش پیچیده بود و ضربان قلبش پایین اومده بود و لحظه‌ی زایمان لحظه پر استرسی برای من و کادر درمان بود، صحیح و سلامت به دنیا اومد🥰 . دخترم که به دنیا اومد، چند روز اول بخاطر زردی تو بیمارستان🏨 بستری بود. همون اول که ازهم جدا شدیم جرقه‌ی افسردگی بعد زایمان برام زده شد. به شدت حساس، زودرنج و پرخاشگر شده بودم😖 همسرم شناختی نسبت به افسردگی بعد زایمان نداشت و ‌همین، درک کردن اوضاع رو براش سخت تر می‌کرد. . . #قسمت_سوم #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

madaran_sharif

مادران شريف

0

0

. #ز_زینی‌وند (مامان #معصومه ۴.۵ ساله) . همون روزها، دو روز در هفته تو مرکز مشاوره،مشاوره می‌دادم. به طور خیلی اتفاقی متوجه شدم که حوزه جامعه‌الزهرا برای اولین و آخرین بار ازبین بچه‌های دانشگاهی، با رشته‌های نامرتبط، برای سطح سه (ارشد حوزه) ثبت نام می‌کنه. این رو به فال نیک گرفتم و بعد از آزمون و مصاحبه، در رشته تعلیم و تربیت پذیرفته شدم.⁦👌🏻⁩ بعد ازگذشت یک سال از زندگی مشترکمون تصمیم به بچه‌دار⁦👶🏻⁩ شدن گرفتیم . اوضاع خونه آروم‌تر شده بود. شناختمون از همدیگه بیشتر شده بود و از فضای لج‌بازی فاصله گرفته بودیم😊😉 . ترم اول حوزه رو با ویار🤢 خیلی سختی پشت سر گذاشتم. چند کیلو وزن کم کردم، مدام سرگیجه🥴 داشتم و گاهی تا دو روز غیر آب و نمک چیزی نمی‌خوردم . . به برکت دخترم دو تا مقاله‌م📑 توی دو تا مجله‌ی علمی پژوهشی چاپ شد. موقعیت شغلیم داشت  بهتر می‌شد. دوره‌های ضمن خدمت می‌رفتم و خلاصه اوضاع بر وفق مراد بود تا اینکه به قول شاعر؛ به فکر معجزه‌ای تازه بودم و ناگاه، خدا گرفت به دست تو امتحان مرا... . . تو یکی دو سالی که قم بودیم به شدت به حضرت معصومه وابسته شده بودم.😊 آرامشی که سال‌ها دنبالش بودم رو توی قم پیدا کرده بودم. تا حدی که تو شهر خودمم، دل تنگ حرم بودم. اما… هفت ماهه بودم که اول بهمن ۹۴ به خاطر مسائل کاری همسرم با دلی پر از غصه تصمیم به زندگی در شیراز گرفتیم…😓 روزهای سختی بود... توی خونه راه می‌رفتم و اشک😪 می‌ریختم. گله می‌کردم...دلم شکسته بود...حکمت خدا رو نمی‌فهمیدم. . یه روز قرآن رو به نیت اینکه دلم رو آروم کنه باز کردم و آیه‌ای اومد که خطاب به پیامبر بود، وقتی که برای مکه دلتنگی می‌کرد و خداوند بهشون دلداری می‌داد که تو قطعا به اون شهر باز خواهی گشت…😍 . سخنرانی آقای پناهیان (قربانی دادن در راه خدا راهی که همه باید برویم) دلم رو کمی آروم می‌کرد. . آخرای فروردین ۹۵ معصومه خانوم ما در حالی که لطف خدا شاملمون شده بود و با وجودی که بند ناف دو دور، دور گردنش پیچیده بود و ضربان قلبش پایین اومده بود و لحظه‌ی زایمان لحظه پر استرسی برای من و کادر درمان بود، صحیح و سلامت به دنیا اومد🥰 . دخترم که به دنیا اومد، چند روز اول بخاطر زردی تو بیمارستان🏨 بستری بود. همون اول که ازهم جدا شدیم جرقه‌ی افسردگی بعد زایمان برام زده شد. به شدت حساس، زودرنج و پرخاشگر شده بودم😖 همسرم شناختی نسبت به افسردگی بعد زایمان نداشت و ‌همین، درک کردن اوضاع رو براش سخت تر می‌کرد. . . #قسمت_سوم #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

پست های مشابه

برو به اپلیکیشن