پست های مشابه
madaran_sharif
. #طهورا (مامان سه دختر ۶ساله، ۴ساله و ۵ماهه) . وقتی از طرف #مرکز_نوآوری_بانوان بهم پیشنهاد همکاری دادند، دختر دومم ۱/۵ ساله و شیرخوار بود. اونها هم مکان ثابتی نداشتند. بنابراین رد کردم.☺️ . از اول تابستون ۹۸، حفظ قرآنم رو از سر گرفتم.😊 دارالقرآنی نزدیک خونهمون بود که دخترم رو میبردم، برای مادرها هم کلاس داشت. با بچهها میرفتم و اونا با هم بازی میکردند و مادرها حفظ می کردند.😍 پاییز هم با دختر دومم میرفتم. دوباره به حفظ قرآن برگشتم و از لحظات خیلی خوب زندگیم بود. چون علاوه براینکه بچههام در کنارم شاد بودن،😍 حفظ، تفسیر و عربی که خیلی بهشون علاقه داشتم رو کار میکردم. . اواسط تابستون، دیگه مرکز نوآوری خودش مهدکودک داشت! و به خانمهای کارآفرین خدمات میداد و من بچهها رو با خودم میبردم.😍 اون زمان برای من موقعیت طلایی بود. دو تا بچه داشتم که حالا با هم همبازی بودند.👌🏻 . از مهر ۹۸ هم دختر اولم رفت پیشدبستانی.😚 ۲ ماه اول سختش بود، اما بعد از ۲ ماه راه افتاد و طوری شد که از بچههای باهوش کلاس شد و معلم خیلی ازش تعریف میکرد. دختری که با غریبهها کلمهای حرف نمیزد، حالا دوست پیدا میکرد و من خیییلی خوشحال بودم.🤩 لبخند زندگی رو بیشتر حس میکردم. . همون روزا، تصمیم بزرگ دیگری گرفتم. داشتن یه فرشته کوچولوی دیگه😌 میدونستم که اگر اولی وارد مدرسه بشه و من سرکار برم، تا چندین سال به بچهی بعدی فکر نمیکنم. اینو از خودم مطمئن بودم. چون اول زندگیم تجربه کرده بودم❗️ شروع کارم در مرکز، همزمان شد با بارداریم. ۳ روز در هفته سرکار میرفتم. ۱ روز کامل میرفتم، ۲ روز هم ظهرها دخترم رو از پیشدبستانی برمیداشتم میرفتم تا حدودای ۸ شب. دختر اولم خیلی راضی بود و مهد رو به پیشدبستانی ترجیح میداد. اما دختر دومم مهد نمیموند! با اینکه مهد در محل کارم بود و یک اتاق با هم فاصله داشتیم. (البته کمی با خواهرش میموند.) با این که شرایط ایدهآل بود، اما این اذیت رو در بچهی خودم میدیدم. بچهای که تا قبل از اون خیلی شاد بود، ناخن میجوید😔 و نمیتونستم از پوشک بگیرمش... . . #قسمت_دهم #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین
25 آبان 1399 16:36:31
0 بازدید
madaran_sharif
. چند مرحله پیش رو داشتم؛ اول یه کم فکر کردم ببینم به خانم #مشاور (که روش های تربیتیشون رو تا حدی میشناختم و قبول داشتم👌)چیا میخوام بگم؟ 🤔 . #ف_جباری . از قبل تولد زهرا یه سری کتاب در مورد #اهمیت_بازی خونده بودم 📚 و یه چیزایی هم به گوشم خورده بود👂؛ . ✅میدونستم که بازی برای روح و جسم بچهها یه #نیاز_اساسی مثل خوردن و خوابیدنه🛌🍼 ✅و اینکه باید بذارم بچه کشف کنه، حساسیتم رو کم کنم و نگران کثیف کاری و ریخت و پاش نباشم🤷♀️، اون اینجوری لذت میبره و توانمند میشه💪 ✅بچهها دوست دارن کارهایی که مامان و باباشون میکنن رو انجام بدن🙋♀️🙋♂️ پس مهمترین اسبابِ بازیشون وسایل خونهست . ✅چندتا منبع معرفی بازی هم داشتم که هر از گاهی نگاهی بهشون مینداختم و ایده میگرفتم برای بازی جدید🙄💡 (با شوق و اشتیاق ایدهها رو اجرایی میکردم ولی نتیجه چیزی نبود که #انتظار داشتم😑 نهایت نهایتش ۵ دقیقه!😃) . ✅و خب اینم هی شنیده بودم که بچه رو با بچه های مردم #مقایسه نکن!🤚👧 . ✅میدونستم #سن بچه مهمه، #روحیات بچه مهمه و از طرفی بازیها و اسباببازیها هم هر کدوم ویژگیهایی دارن که باید با سن و روحیات بچه #همخوانی داشته باشن . اما هیچ کدوم از این دانستهها دردی ازم دوا نمیکرد😀😅 انگار آدم دلش میخواد چیزایی که میدونه رو از زبون یه نفر دیگه بشنوه، یا معجزهای بشه تا ایمانش به #یقین تبدیل شه😒😬 و خداروشکر صحبتهای سادهی خانم مشاور برام تلنگر روحی بود و در عمل هم راهگشا شد🙏 . بعد از حرفاشون این حس در من تقویت شد که باید روحیات و تمایلات بچهم رو #بشناسیم و مهم تر اینکه اونها رو #بپذیرم؛ مثلا اگه یه بازی رو براش آماده کردم و جذبش نشد شاید براش #زوده 😖، پس پروندهش رو ببندم تا چند هفته دیگه، یا شاید میخواد حتما من همراهش باشم توی این بازی، پس این بازی رو بذارم تو دستهی بازیهای #دو_نفره👧🧕، یا کلا این مدل بازی رو دوست نداره 😞 . از طرفی باید سطح توقعاتم رو بیارم پایین؛ هم از بچه و هم از اسبابِبازی😉 این رو باید بپذیرم که بچه یک سال و نیمه من هیچوقت به مدت طولانی یعنی حدود یک ربع 😂 تنهایی مشغول بازی نمیشه و همچنین حداقل تا ۲-۳ سالگی نیاز به همبازی توی بازیهاش یه نیاز واقعیه، پس همینجوری #کیف کنم و از #کودکی_کردن باهاش لذت ببرم💕😊 این روزا میگذره و اگه خوب نگذشته باشه فقط حسرتش میمونه😪 . و اما اون نکات اساسی و کاربردی که توی صحبتهای خانم مشاور بود حسابی برام جدید و جالب بود... . اونارو ان شاءالله فرداشب بهتون میگم🙈 . #ف_جباری #روزنوشتهای_مادری #بازی #مادران_شریف_ایران_زمین
20 فروردین 1399 16:09:49
4 بازدید
madaran_sharif
. #م_روح_نواز (مامان #محمدحسن ۱۰ ساله، #محمدعلی ۷ ساله، #محمدحسین ۵ ساله، #محمدرضا ۳ ساله) #قسمت_پایانی همسر من ابتدا اصلأ موافق تعداد زیاد بچه نبودن. یه بار وقتی فقط یه بچه داشتیم یه هئیتی رفتیم که سخنران داشتن درمورد امام زمان (عج) و یاری ایشون صحبت میکردن. حرفاشون خیلی ذهنم رو درگیر کرد. وقتی اومدیم خونه به همسرم گفتم به نظرتون اگه من به عنوان مادر و زن وظیفهام این باشه که چند تا فرزند بیارم تا یار امام زمان (عج) باشن عاقلانه است؟ و تو جواب با استقبال شگفتانگیزی روبهرو شدم که اصلا فکرشو نمیکردم. و عنایت امام حسین (علیهالسلام) رو دیدم.💛 واقعا راضی شدن همسرم کار خدا بود. چون خیلی مسئولیتپذیرن و به جزئیات زیاد فکر میکنن، مسئولیت خانوادهی چندفرزندی براشون سختتره. الحمدلله اصول تربیتی من و همسرم هم یکیه. گاهی اختلاف نظرهایی پیش میاد که با گفتوگو حلش میکنیم.👌🏻 در طول این سالها خانواده برام اولویت بوده و هیچ وقت نخواستم درسخوندن آسیبی به خانوادهم بزنه. شاید به نظر بیاد اگه بچهها نبودن، من بیشتر به درسهام میرسیدم. خودمم شده که اینطور فکر کنم. ولی واقعاً وقتی عمیق نگاه میکنم میبینم که اگه بچه نداشتم، هیچ وقت به این پیشرفتها نمیرسیدم. به هر حال تجربهی شخصی من این بوده.😊 مادری خیلی سختی داره، شب بیداری داره... دلت پر میزنه یه روز با همسرت بیرون بری... همهی اینها رو داره ولی وقتی به عمقش نگاه میکنی میبینی به خاطر بچهداری بهترین زمانبندی ممکن برای رسیدن به اهدافت ایجاد شده. و از همین حداقل فرصتها حداکثر استفاده رو بردی.👌🏻 یه وقتی آقای قرائتی میگفتن مادرهایی که بچهدار میشن، میتونن درس مدیریت بدن. الان میبینم راست میگفتن. یه مادر روزانه مدیریت همزمان چندین برنامه رو تجربه میکنه. دوست دارم به لطف خدا بعد اتمام تحصیلاتم، به کار پژوهشی مشغول بشم. کار پژوهشی تو ذهن من خیلی ارزشمنده. همینطور علاقه دارم کنار کار پژوهشی هیئت علمی یه دانشگاهی هم بشم. کار آموزشی به خاطر تاثیری که میشه روی دانشجوها گذاشت و همینطور انتقال تجربیات و دانستهها خیلی خوبه. انشاالله که بتونم با توکل به خدا در کنار داشتن خانوادهی سالم و موفق به این اهداف هم برسم.🤲🏻🌷 #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین
16 مهر 1400 15:34:39
0 بازدید
madaran_sharif
. #ح_یزدانیار (مامان #علیرضا ۱۰ساله، #زهرا ۷ساله ، #فاطمه و #زینب ۱.۵ساله) #قسمت_پایانی از اونجا که نزدیک عید هر روز مدرسه میرفتم و بچهها کوچیک بودن و درگیری زیادی داشتم، خیلی نتونستم اونجور که دلم میخواست خونهتکونی کنم. چند روز تعطیلی، برای تمیز کردن خونه خیلی تلاش کردم. دوتا بچههای بزرگترم رو فرستادم خونهٔ مامانم... دوقلوهام نوبتی خوابیدن و تونستم تکتک با همراهیشون😁 کلی کار کنم. از در و پنجره و شیشهها گرفته تااااا ملافه تشک و بالشتها و کمد لباسها و اسباببازیها و سرویسها و کابینتها و... غروب که بچهها برگشتن همهٔ کارا تموم شده بود. شب از خستگی زود خوابم برد و صبح که بیدار شدم دیدم خونه کنفیکونه و همین باعث شد که انگیزهٔ هیچ کار دیگهای رو نداشته باشم.😔 یه بغضی تو گلوم بود و به زور یه ناهار گذاشتم و به کوچولوها رسیدگی کردم. رفتم که ظرفها رو بشورم. نمیتونستم جلوی اشکامو بگیرم... از اون موقعهایی که اصلاً نمیدونی برای چی داری گریه میکنی... ولی فقط دلت میخواد گریه کنی. صورتمو آب زدم که بچهها متوجه نشن به هر دلیل کوچیکی گریه کردم. حتی برای فوت همسر و فرزند کوچک آقای مجری تلویزیون و دخترش که بیمادر شده گریه کردم... بعد از ظهر مادرم زنگ زد و گفت خواب باباتو دیدم. خیلی سرحال اومده بود خونهٔ شما (من) داشتیم دوقلوها رو میخوابوندیم. یکی بغل من یکی بغل تو. بابات هم نشسته بود و ما رو نگاه میکرد و لبخند میزد. بهش گفتم اینا دوقلو هستن دخترای حمیده دیدیشون؟ گفت آره چند بار اومدم سر زدم بهشون از وقتی به دنیا اومدن... مادرم میگفت پیش خودم فکر کردم علی که اصلاً حمیده رو ندیده حتی خبر از بارداری منم نداشته چهجوری الان اومده بهش سر زده و بچههاشم دیده... مادر بهش گفته بود حمیده خیلی دست تنهاست، خیلی کار داره دیدی ۴ تا بچه داره؟ خیلی خسته میشه همهش داره کار میکنه... میگفت انگار به جای تو داشتم غر میزدم. بابات هم نشسته بود و نگاه میکرد و لبخند میزد و گوش میداد. بعد میخواستم برم خونهٔ خودمون گفتم میای بریم؟ گفته نه من چند روز میخوام اینجا بمونم کمکشون کنم.😭😍 همین کافی بود برای من، که روز و هفته و ماه و سالم رو بسازه. همین که میدونم زنده است و ازم حمایت میکنه... مثل همیشه.🥺 بابای خوب آسمونیم من از تو گرچه دورم اما تو نزدیکی. همین نزدیکی... از اون روز بیشتر سعی کردم خونه رو مرتب نگه دارم، کمتر عصبانی بشم، بیشتر قربون صدقهٔ بچهها برم و بیشتر بهشون محبت کنم. هر چی باشه مهمون دارم! یه مهمون عزیز!🧡 #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زم
20 شهریور 1401 17:02:04
10 بازدید
madaran_sharif
. #پ_بهروزی عید امسال یه بره برای بچهها گرفتیم با پول عیدیهاشون. یکی از همسایهها جایی برای نگهداشتنشون داشتند و برهی ما هم مهمان اونها شد. (مستحضرید که ما تو روستا زندگی میکنیم؟!😉) هر روز بچهها میرفتن پیش ببعیشون و مدتی اونجا بازی میکردن. از قضا همین چند روز پیش آقا دزده برهمون رو برد.😢 ولی اتفاق خوبی این مدت برامون افتاد که حتی اگه پیدا نشه بازم به هزینهای که کردیم میارزید. اون اتفاق، اصلاح سبک دورریز خونهی خودمون و خانوادههامون بود.🥰 حجم زبالهمون به شدت کم شد. چون بخش زیادی از دورریز خونه، پوست میوهها و سبزیجات بود که خوراک ببعیها میشد.😬 صبح به صبح همسر و بچهها سبدی پر از پوست خیار و خربزه و آشغال سبزی و... رو میبردند برای برهها.🤭 دیدن این فرآیند خیلی تکاندهنده بود! با چشم خودمون دیدیم که چقدر مواد غذایی مفید رو دور میریزیم.🥺 همین غذایی که ببعها با اشتها میخورند و گوشت تحویلمون میدن وقتی با بقیهی زبالهها میرن به محل دفن، تولید شیرآبه میکنند و کلی آلودگی برای محیط زیست ایجاد میکنند.🤷🏻♀️ از طرفی تو شرایطی که دامدارهای خرد برای تهیهی غذای دام دچار مشکل هستند و گاهی برههاشون رو ذبح میکنند به خاطر کمبود غذا، همین دورریز خونههای ما میتونه حداقل یک بره رو سیر کنه!😊 خلاصه که نمیشد بیخیالش شد. خانوادههامون هم تشویق کردیم که تا جایی که میشه زبالههای تر رو تو خونه خشک کنند و برسونن به گوسفندها.👏🏻 هرکسی یک بار این کار رو تجربه میکرد دیگه نمیتونست به راحتی پوست میوه و سبزی رو بریزه تو سطل زباله! سینی یا سبد مخصوص خشک کردن زباله پای ثابت آشپزخونههامون شد و بچهها هم کمکم یاد گرفتند که چه چیزی زباله نیست و باید بریزند تو سبد ببعیها. راستی به این زبالههای خشک شده که خوراک دام هستند میگن خشکاله.🙂 پ.ن۱: برای یادگیری روش خشک کردن و همینطور اطلاع از محل تحویل خشکاله در شهرهای مختلف، صفحهی خانم حمداوی رو دنبال کنید .روی تصویر تگ شده. پ.ن۲: من قبلاً هم یک بار سعی کردهبودم که بدون زباله باشم ولی کمکم میون دغدغههای دیگهام کمرنگ شد. پیشنهادم برای ادامهدار بودن ماجرا اینه که کار رو سبک کنید برای خودتون که خسته نشید. یک دفعه تصمیم نگیرید همهی زبالههاتونو خشک کنید و دورریزتون رو صفر کنید. با یه سبد کوچیک شروع کنید و راحتترین روش رو متناسب با شرایط زندگی خودتون انتخاب کنید. #خشکاله #بره #ببعی #گوسفند #مادران_شریف_ایران_زمین
15 شهریور 1400 17:27:45
0 بازدید
madaran_sharif
. شروع سال نوی میلادی ۲۰۱۹🎄 هلند بودیم. . هوا شدیدا سرد🥶 بود و پسرم مریض🤧 شد، تجربه جالبی برامون نبود😒 . برای تعطیلات امسال، تصمیم گرفتیم از فرصت استفاده کنیم و سری به خانوادهها بزنیم.😍👨👩👧👦 . یک ماهی که ایران بودیم خيلی پرماجرا بود... ماجراهایی که برای ما خیلی چیزها رو یادآوری، و بعضی از میثاقها رو در قلبمون محکمتر کرد.❣️ . از روزی که پامون رو توی هلند گذاشته بودیم، نیتی جز برگشتن نداشتیم. برگشتن و ساختن ایرانی آبادتر با علم و توانی بیشتر💪🏻 . و این هدف رو مدام برای خودمون تکرار میکردیم... . وقتی دوستان دیگهای رو میبینیم که اینجا موندگار شدند، به خودمون یادآوری میکنیم چه چیزهای با ارزشی در کشورمون💖 داریم، و کشورمون هم چقدر به ما نیاز داره... . یادآوری برای اینکه، رفاه دنیایی اینجا، ممکنه ته دل هرکسی رو قلقلک بده... خونه🏠، ماشین🚙 و همهی حداقلهای مادی فراهمه. . . بعد از حدود یکسال و نیم که از آخرین زیارتمون میگذشت، امام رضا جانمون، ما رو به حرم امن خودش دعوت کرد.💖😢 . روز ورود ما به مشهد، مصادف شد با تشییع با شکوه و میلیونی حاج قاسم❤😢 . شهادت #حاج_قاسم مثل یک تندباد، پردهها رو، از روی حقایق عالم کنار زد. . و اینجا بود که یک بار دیگه خیلی از چیزها برای من یادآوری شد.💗 . عظمت کشورم🇮🇷 عظمت کسانی که زندگیشون رو، فدای آرامش ما کردند🌷 و دِینی که تا آخر عمر به گردن تکتک ماها هست... . . بعضی احساسات بیان کردنی نیست و فقط حس کردنی است. . اثر خون #شهید🥀... تو رو فرا میخونه به رنج و سختی ظاهری، که در عمق آن #لذتی_وصف_نشدنی است💟 لذتی برتر از تمام لذات مادی... . و کسی که اون رو نچشیده یا درک نمیکنه، به تو برچسب دیوانه میزند... . کما اینکه زدند... هرکس تصمیم ما مبنی بر برگشتن رو میشنید، با نگاهی عاقل اندر سفیه نگاهمان میکرد.😕🙄 . و کاش مصداق کلام امیرالمؤمنین✨ باشیم؛ جایی که درباره متقین میفرمایند: . یَقولُ لَقَد خُولِطوا؛ وَ لَقَد خالَطَهُم اَمرٌ عَظيم مىگویند آنها دیوانهاند؛ در حالیکه امرى عظيم آنان را بدین حـال درآورده... 💟 . و همهی اینها باعث شد محکمتر از قبل💪🏻، قدم برداریم✊🏻... برای هر وظیفهای که به عهدهی ماست... برای هر نوع جهادی که در حال انجامش هستیم... . میخواد مادری🤱🏻 کردن باشه، یا درس👩🏻🎓 خوندن، تحقیق💻 کردن، و یا هر نقش دیگهای که بر عهدهی ماست... . . و این داستان ادامه دارد... زندگی همچنان جاریست....💦 . . #ز_م #تجربیات_مخاطبین #تجربیات_تخصصی #قسمت_پایانی #مادران_شریف_ایران_زمین
16 فروردین 1399 17:12:40
0 بازدید
مادران شريف
0
0
. #طهورا (مامان سه دختر ۶ساله، ۴ساله و ۵ماهه) . سال ۶۵ در تهران و در خانوادهای مذهبی متولد شدم. اون ایام، مادرم دانشجوی دندانپزشکی بودن. پدرم، هم #دانشجو بودن، هم #شاغل و هم تو #جبهه حضور داشتن. . به خاطر مشغلههای پدر و مادرم، تقریبا تمام هفت سال قبل از دبستانم رو پیش مادربزرگم میموندم. گاهی وقتها شبها هم اونجا میخوابیدم! . مادربزرگم #مادر_شهید بودن و خونشون همیشه شلوغ بود. فقط سواد قرآنی داشتن، ولی همیشه جلسه قرآن و وعظ تو خونهشون برپا بود. همیشه نمازهاشونو تو مسجد میخوندن و ما رو هم با خودشون میبردن.😊 کارهایی مثل خیاطی و چهلتکه دوزی و درست کردن رب و ترشی و مربا هم، انجام میدادن.😋 یادش بخیر که چقدر چیز ازشون یاد گرفتم. همبازیهای من در اون ایام خالهام و بچههای داییام بودند.😍 . با همه خوشیهای اون ایام، یک مشکلی وجود داشت❗️ مادربزرگم وسواس شدید داشتند و متاسفانه این موضوع در زندگی مادرم و بعدها خود من تسری پیدا کرد. خدا رحمتشون کنه، این هم بالاخره دست خودشون نبوده. ولی برای یه بچهی کوچیک زیر هفت سال یه همچین فشاری میتونه تبعات جبرانناپذیری داشته باشه. . من دختری بسیار حساس، #درونگرا، #زودرنج و عاطفی بودم و به خاطر دوری زیاد از مادرم و نداشتن یه خواهر احساس تنهایی زیادی میکردم. راستش به همین خاطر بعدها هم خیلی با مادرم احساس نزدیکی نکردیم.😔 . دو سال بعد از من، برادرم به دنیا اومد.😍 در کنار این موضوع، شرایط زندگی کمی پیچیدهتر شد و پدرم #فوق_لیسانس #دانشگاه_شریف رو نیمه تمام رها کردند و کارشونو جدیتر دنبال کردند. هفت ساله بودم که خدا یه داداش دیگه بهم داد.😍 . بالأخره بچه مدرسهای شدم.🤓 مدرسهای که میرفتم، با اینکه سطح علمی بالایی نداشت، ولی از نظر فرهنگی خیلی غنی بود. به مناسبتهای ملی و مذهبی خیلی اهمیت میداد و ما تو هر مناسبتی، جشن داشتیم😍، و من هم تو گروه #تواشیح بودم. . مدرسه، هر سال، روی یه رشتهی ورزشی خاص تمرکز داشت تا حتما بچهها اونو یاد بگیرن. یادمه تو مدرسه سبزیکاری داشتیم و زنگ نمازمون خیلی باشکوه بود. همه اینا باعث شد، خاطرات خوبی از دوران دبستانم در ذهنم بمونه. سال سوم رو به اصرار خانواده، #جهشی خوندم. چیزی که در اون زمانها رایج بود! اما برای من خوشایند نبود و باعث شد از دوستام جدا بشم و سال چهارم، مثل یک کلاس اولی دوباره دنبال دوست صمیمی باشم! . دوران راهنمایی خیلی احساس تنهایی میکردم. بیشتر وقتم رو روی درس میذاشتم. کم کم درسم خوب شد و شاگرد اول مدرسه شدم.🤓 . #تجربیات_تخصصی #قسمت_اول #مادران_شریف_ایران_زمین