پست های مشابه
madaran_sharif
. #پ_عارفی (مامان فاطمه ۷ ماهه) موعد واکسن شش ماهگی رسید. از قبلش دلشوره داشتم براش... میدونستم خیلی اذیت میشه. از شب قبل نگاهش میکردم و دلم کباب میشد واسه فرداش و درد کشیدنش بعد واکسن... هی تو دلم قربون صدقهش میرفتم. میگفتم بمیرم برات قراره درد بکشی😢 چه جوری ببرمت آخه؟! روز واکسن آمادهش کردم. لباس قشنگ پوشوندم. متوجه شد داریم میریم بیرون و کلی ذوق کرده بود. میخندید و ازمون دلبری میکرد. مخصوصا از بابایی... با ذوق زیاد و خنده رفت تو بغل باباش. بیشتر دلم کباب شد. با خودم گفتم ببین چهجوری ذوق داره ولی میخوام ببرمش جایی که درد بکشه.😢 رفتیم مرکز بهداشت. من که دل گرفتنش رو نداشتم باباش گرفت و واکسن اولیو زدن. صدای گریهش که اومد سریع بغلش کردم و آرومش کردم برای بعدی. کارمون تموم شد و برگشتیم خونه. برخلاف قبلیها این یکی خیلی سنگین بود. دلشورههام درست بود. کلی تب کرد😣 ولی خداروشکر خوب شد. خداروشکر دردی بود که درمان داشت. با استامینوفن خوب شد. دوباره بعد واکسن برگشت پیش خودمون. سالم... حتی باوجود اون تب بازم بهمون میخندید. حتی قبل از همهی اینا، وقتی داشتیم از خونه میرفتیم بیرون، مطمئن بودم وقتی میدمش بغل باباش، بهم برش میگردونه...😢 شب قبل عاشورا حتما رباب دلش گواهی بد میداده... روز عاشوراحتما دل امام عزیزمون خون بوده برای اون بغل و دلبری و ذوق آخر علیاصغرش... شش ماهه کوچولو صدای گریهش تو گلوش موند و دیگه حتی داغ آروم کردنش هم به دل مادرش موند... پ.ن: حالا که مادر شدم میبینم چقدر تصورم اشتباه بوده! قبلش تو نظرم یه بچهی شش ماهه خیلی کوچولو بود. از اونا که نه میخندن نه واکنش نشون میدن و نه دلبری کردن از بابا رو بلدن. اما الان که مادر میشدم میبینم چقدر شش ماهگی شیرینه و هر حرکت و رفتار بچه قند تو دل همه آب میکنه... یه قندی که طعم شیرینش تا سالها میمونه حتی اگه اون بچه همون شش ماهگی بره پیش خدا.💔 #مادرانه #عارفانه #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین
24 مرداد 1400 12:11:26
0 بازدید
madaran_sharif
. #قسمت_نهم (قسمت آخر) حدود یک سال از شروع #ایده_پردازی و طراحی گذشت و محصول در #فروش اولیه و نظرسنجیها موفق به نظر میرسید!💪🏻 کار خیلی سنگین شده بود!🤯 برای کاهش فشار و افزایش کیفیت کار، هرچی گشتیم نفرات دیگه هم به تیم اضافه کنیم موفق نشدیم؛ افراد کمی حاضرن تن به کار بدون حقوق مشخص و مکفی بدن!🙄 اونم با این شرایط! استارتاپ؟؟ محصول نو؟؟ همهش خرج و خستگی و بلاتکلیفیه.😒 . این مسائل رو باتجربهها بهمون گفته بودن و کم و بیش پیشبینی کرده بودم؛ من که برای رسیدن به اهدافم، همیشه به استقبال سختیها میرفتم! خصوصا که از دوران دبیرستان (#قسمت_اول) این تلاش و پذیرش سختیها، جهتگیری خوبی پیدا کرد.☺️ اما چه چیزی پذیرش این سختیها رو برام سخت کرد؟! باید برگردم ببینم🤔 جناب همسر کلافه به نظر میرسه!🙄 تو کار خونه و رسیدگی به همسر و بچهها توجهم رو بیشتر کردم، فشار کارم رو کمتر کردم، ولی...😔 پذیرش این سختیها تا کی و کجا درسته؟ تا جایی که اون دستِ حمایت رو که از سر رضایت روی شونههام بود، همچنان حس کنم... تلاشم بیشتر شد اما... از قضا سرکنگبین صفرا فزود روغن بادام خشکی میفزود... انگار باید بشینم به دور از هیاهوی احساس و #جنگ_عقل_و_دل، دوباره اهداف و اولویتهام رو بررسی کنم... . مگه نمیخواستی #ارزش_افزوده تولید کنی؟تولید شد؟ بله کاری راه بندازی که کمک به #تولید_داخلی باشه و دست چند نفر رو بگیره، داره به این سمت میره؟ بله تلاشتو کردی مسائل رو برطرف کنی؟ بله شد؟ 😑 مگه اولویتت نشاط و رضایت خانوادهات نبود؟😢 بله بله ولی... نه دیگه ولی نیار! دوباره وقت عمل شد! پازل زندگیت رو ببین! با خودت روراست باش! این پازل زیبا اگه حتی یه تیکهش سرجاش نباشه زیبا نیست! . خیلی تصمیم سختی بود، درونم میدون جنگ بود.🤕 بالاخره با توکل بر خدا تونستم تصمیمم رو بگیرم و کار رو واگذار کنم! دو روز، به خاطر تیر و ترکشی که از اون جنگِ درونی نصیبم شده بود، به بیخیالی گذشت.😑 . ❗ ادامه را در بخش نظرات بخوانید❗ . #ط_اکبری #هوافضا۹۰ #تجربیات_تخصصی #قسمت_نهم #قسمت_آخر #ارزش_افزوده #فرهنگ_مقاومت
28 دی 1398 16:46:33
0 بازدید
madaran_sharif
. #قسمت_چهارم . من یه جدول هفتگی لازم داشتم برای یک ترم تحصیلیم. پس همه کارهای درسی و غیردرسی اون ترم که در طول هفته باید بهشون وقتی اختصاص میدادم رو لیست کردم؛ تمرین فلان درس، کلاس آنلاین، جلسه مجازی، پروژه، مطالعه آزاد کتاب و... تا جایی که میشد کامل و دقیق. . مرحله بعد زماندهی به هر کار بود. اول کارهایی که حتما باید در زمان خواب بچه انجام بشه. از بین اونها با کارهای زماندار شروع کردم. مثلاً مباحثه فلان درس ۱ ساعت، فلان جلسه ۱.۵ ساعت. حتی برای مقرری هفتگی دوره مطالعاتیم هم سرعت مطالعهم رو اندازه گرفتم و تخمین زدم که چقدر زمان در هفته باید براش بذارم. اما بعضی کارها مثل پروژه یا یادگیری یه کار هنری ته ندارن و هرچی زمان بیشتر باشه بهتره. برای همین دیگه هر چی زمان از ۲۰ ساعتم باقی موند رو بین اینها تقسیم کردم. . مرحله بعد چیدن این کارها در جدول هفتگیای بود که عکسشو میبینید، ساده و کار راهانداز! این جدول اجازه نمیده کاری جای کار دیگه رو بگیره و کاری روی زمین بمونه و به زمانهای خالی نظم میده و ذهن رو از استرس اینکه حالا چی کار باید بکنم رها میکنه و... خلاصه خیلی به درد من میخوره. . جدول من همونطور که گفتم بر اساس زمان خواب بچههاست. اینجا هم باز اول، کارهای زماندار رو میذارم تو جدول. مثلاً دوشنبه ساعت خواب بچهها جلسه دارم یا شنبه مباحثه دارم. تو این مرحله شاید مجبور بشم یک روز در هفته ساعت خواب بچهها رو تغییر بدم چون خواب بچه کمی منعطفتر از ساعت مثلاً جلسه کاری هست. اما معمولاً از دوستان و همکاران خواهش میکنم اونا اگه مشکلی ندارن برنامهشون رو با ساعت خواب بچههای من هماهنگ کنن. اگه هیچکدوم نشد هم با روشهایی جلسه رو تو بیداریشون برگزار میکنم! . حالا نوبت کارهاییه که زمان ثابت ندارن ولی باید جای خاصی از جدول گذاشته بشن. مثلاً تحویل تمرین درسی موعد مشخص داره و باید حلش رو جایی از جدول بذارم که به موعدش برسه. اینطوری میشه حتی با وجود تأهل و بچه داشتن نفر برتر دوره تحصیلی هم بشیم!😎 (جایزهم رو تو عکس دوم گذاشتم، خیلی کتاب ارزشمندیه) . حالا بقیه جاهای خالی جدول رو با کارهایی که موندن پر میکنم. مثلا یادگیری یه کار هنری برای من در طول هفته محدودیت زمانی نداره و هر جایی از روزای هفته میتونم بذارمش. . اینها نکاتیه که هرکس متناسب با کارهای خودش باید برنامهش رو بالا و پایین کنه تا به حالت بهینه برسه. . ❗ ادامه مطلب رو در اولین کامنت دنبال کنید❗ . #روزنوشت_های_مادری #ف_جباری_برنامه_ریزی #مادران_شریف_ایران_زمین
11 فروردین 1400 16:35:51
2 بازدید
madaran_sharif
. #ن_اسکندری (مامان #ریحانه ۷ ساله، #سلما ۳ ساله) دانشجوی دوران کرونا بودم و همهی مراحل تحصیلم غیر حضوری انجام شده بود! شکر خدا وضعیت بهتر شد و این ترم، امتحانات حضوری برگزار شد. اما تاریخ و ساعت امتحاناتم طوری بود که مجبور بودم بچهها رو با خودم همراه کنم.😐 حالا کجا؟ دانشگاه علوم قرآن و چه چیزی دلپذیرتر از نفس کشیدن در هوای حرم سیدالکریم؟☺️ اما دلشوره مادری توانم رو گرفته بود، که وقت آزمون بچهها رو چه کنم تو اون فضا؟؟ تنها چارهام این بود که بگم ریحانه جان مراقب سلما باش! سلمای مامان مراقب آبجی باش!😄 و بعد اللهخیرحافظا بخونم براشون... سفارشات لازم رو کردم. اما به سالن امتحان که رسیدم! با یه سالن مفروش مواجه شدم. که صندلیها با فاصله چیده شده بودن و چندتا مامان با بچههاشون وارد سالن شدن.😳 و مراقبینی که نهایت همکاری رو میکردن! شگفتزده شده بودم.🤩 بچهها رو نزدیک صندلی خودم نشوندم. سطح نگرانیها و سفارشام از "سراغ پلهها نرید و از سالن امتحان دور نشید و با غریبه صحبت نکنید" به "بی سر و صدا نقاشی بکشید و خوراکی بخورید" تقلیل پیدا کرد😂 و با خیالی آسوده به امتحانم رسیدم.😃 کاش همهی مسئولین مراکز آموزشی و فرهنگی صدای ما مامانا رو بشنون و این کار زیبا رو تکثیر کنن. #سبک_مادری #مامان_دانشجو #مادران_شریف_ایران_زمین
29 تیر 1401 17:35:38
15 بازدید
madaran_sharif
. #پ_شکوری (مامان #عباس ۳ساله و #فاطمه ۱.۵ساله) . ئه بچههاتون دوقلو ان؟ نه انگار پسرتون بزرگتره. چقدر نزدیکن به هم. چندماه اختلاف سنی دارن؟ - ۱۸ ماه😊 ئه چه جالب. خیلی سخته لابد؟ خودتون خواستید؟ . . این مکالمهی کوتاه رو تا حالا بارها با افراد مختلفی داشتم، پارک، مغازه، هیات، حتی توی اینستاگرام😆😅 . خیلیا براشون جالب و گاهی عجیبه وقتی دوتا بچهی نزدیک به هم و با اختلاف سنی کم رو میبینن. شاید چون توی این سالها خیلی کم شده😁 . حالا چی شد که تصمیم گرفتیم اختلاف سنی بچهها کم باشه؟ مهم ترینش این بود که میخواستم عباس تنها نباشه و زودتر خواهر یا برادر دار بشه و تو خونهی خودمون همبازی دائمی داشته باشه😀 تو فامیلمون هم متاسفانه هیچ بچهی کوچیکی وجود نداشت😯 . میدونستم این تصمیم سختیهایی هم داره، به خاطر همین با چند تا از مامانایی که بچههای شیر به شیر داشتن مشورت کردم و خودم رو برای سختیهاش آماده کردم😀 . جوانب این تصمیم رو از نظر تربیتی و اسلامی و پزشکی هم بررسی کردم و نهایتا مصممتر شدم😀 . تصمیم گرفتم به خدا توکل کنم تا بتونم برای رسیدن به هدفم (که اختلاف سنی کم بچههای اول و دوم بود) سختیهای راهش رو هم تحمل کنم. . و خداروشکر توی این ۱.۵ سال، شیرینیهای این تصمیم برام خیلیییی بیشتر از سختیهاش بوده. تو این مدت هرچی فاطمه بزرگتر شد، بیشتر با عباس همبازی شدن و در طول روز زمانهای بیشتری رو با هم میگذرونن. اکثر اوقات با بازی و مسالمت آمیز و گاهیم با چالش و دعوا😃 که البته خود این دعواها هم مفید و آموزنده ست براشون😊 . . منم خیلی خوشحالم از اینکه مجبور نیستم برای پرکردن وقتشون از صبح تا شب برنامه داشته باشم و کمتر بهم وصل میشن😆 بیشتر روز با همن و من هم براشون بستر بازیهای دونفره رو فراهم میکنم. گاهیم خودم تکتک باهاشون بازی میکنم بر حسب نیاز. . . پ.ن۱: البته من این اختلاف سنی رو به کسی پیشنهاد نمیدم😁 اصلا به نظرم این مسئله چیزیه که خود فرد باید تصمیم بگیره و به تصمیمش هم ایمان داشته باشه. که بعدا بتونه سختیها و چالشهای مسیر رو با خونسردی و اعتماد به نفس پشت سر بذاره. . پ.ن۲: در آینده بیشتر و دقیقتر دربارهی جزئیات زندگی با دو تا بچهی شیر به شیر مینویسم😊 شماهم درباره اختلاف سنی بچههاتون و تجربیاتتون بگید برامون. مخصوصا اگر اختلاف سنی شون کمه، از نقاط مثبت و منفیش بگید. . . #اختلاف_سنی_یک_سال_و_نیم #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین
28 مهر 1399 17:13:16
0 بازدید
madaran_sharif
. . #قسمت_پنجم . #امالبنین (مامان سه پسر ۹ساله، ۷ساله و ۵ساله) . تیرماه ۹۵ وقتی که اولی ۴ ساله و دومی ۲ ساله بود، پسر سومم به دنیا اومد. . نینی جدید ما برخلاف دومی، بچهی ساکتی بود و خیلی از بابت گریه کردنش اذیت نمیشدم. اما به هر حال بچهداری با سه تا بچه سخت بود و همیشه در حال بدو بدو بودم. (البته کاش سلامتی باشه و آدم همین طوری وقت کم بیاره.🤗) . کمکم متوجه شدیم مشکل گلپسرمون جدیتر از اینهاست که با گفتاردرمانی و روشهای معمولی درست بشه. دکترها گفتند: فقط تاخیر رشد کلامی نیست و کلا دچار تأخیر رشد ذهنیه و این باعث شده آموزشپذیری خیلی پایینی داشته باشه. . به خاطر عادی بودن رشد جسمیش، مشکلش دیر تشخیص داده شد. . . آدمها دو جور غصه دارن که من نمیدونم کدومش سختتره. یکی، غصهی بزرگ ناگهانی. و یکی غصهای که خرد خرد، بزرگتر میشه...😔 . برای ما نوع دوم بود. . مثلاً سندرومدان، موقع تولد مشخص میشه و یک باره غصه و شوک بزرگی برای آدم پیش میاد. ولی ما از ۱.۵ سالگی شک کردیم؛ اول فکر کردیم یه مشکل کوچیکه، ولی کمکم متوجه شدیم مشکلش از اونی که فکر میکردیم بزرگتره.. . ما قبلا تو کل خانوادهی دو طرف، معلول نداشتیم و حتی خود من بچهی معلول ندیده بودم و هیچ شناختی نداشتم. اطلاعاتی که الان دارم رو خودم ذره ذره کشف کردم. هیچ دکتری نیومد اینها رو به ما شسته رفته توضیح بده. . مثلا یه دکتر رفتیم گفتن شاید اوتیسم باشه و یه دکتر معرفی کردن که اوتیسم رو خوب تشخیص میده و اون بررسی کرد و گفت اوتیسم نیست و ما خیالمون راحت شد که خب، خوب میشه... بعد دیدیم خوب نشد، گفتن شاید فلان چیز باشه، رفتیم دیدیم نه اونم نبوده... . . مثلاً من شناختی از مدارس استثنایی نداشتم و اولین بار که یکی از گفتاردرمانها گفت احتمالا باید بره مدرسه استثنایی، من خیلی ناراحت شدم و غصه خوردم.😢 بعد که رفت تست استثنایی داد، مسئولش گفت من دارم با تخفیف قبولش میکنم و باید میرفت بهزیستی و دوباره غصه خوردیم که وضعش بدتر از حد تصور ماست...🥺 . فقط همینقدر فهمیدیم که مشکلش ژنتیکی نیست و تا همین الان هم معلوم نشده که چرا این مشکل پیش اومده. . راستش این علم هنوز خیلی پیشرفت نکرده؛ برای همین بیماریهای محدودی رو میتونن بررسی کنن و بعضی مواقع نمیتونن ریشه رو پیدا کنن و فقط میگن تاخیر رشد داره... . . #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین
01 اردیبهشت 1400 14:33:38
0 بازدید
مادران شريف
1
0
. چند روز پیش سالگرد مادربزرگ و داییام بود (خدا رفتگان همه رو بیامرزه انشاءالله) . رفته بودیم شهرستان. وارد خونه که شدیم آرین (نوهی۱۳ سالهی باهوش و کاملا امروزی دایی مرحومم (و البته تک👦 فرزند خانواده)) نشسته بود و سرش توی #گوشیش بود، با اومدن ما بلند شد و سلام و علیکی کردیم. خیلی زود با محمد مشغول صحبت شدن، میخواستن با هم برن تو حیاط، که من علی رو دادم بغلش و گفتم علی👶رو با خودش ببره و #مواظب جفتشون باشه.💪 کاملا معلوم بود از این مسئولیت خوشش اومده 😍 و خیلی خوب هم از پسش براومد، هرچند به نظر میومد تجربه اولش باشه.☺️ . موقع سفره انداختن شد، ازش خواستم بیاد کمک. خورشتها رو تو بشقاب کشید، تزیین پلو🍛 رو هم به عهده گرفت، انصافا هر دو کار رو عالی👌 انجام داد. هرچند بازم معلوم بود بار اولشه. . اوج داستان سر سفره اتفاق افتاد! وقتی که به مامانش گفت: قضیهی اون #طوطی که بنا بود برام بگیرید، بیخیالش😄، یه #بچه برام بیارید.😅 . پ.ن۱: قطعا مامان آرین از سر دلسوزی به آرین کار نمیسپره، ولی یقینا اگر مامان آرین بچه یا بچههای دیگهای داشت، لازم میشد از پسر بزرگش بیشتر کمک بخواد. اونوقت آرین ۱۳ ساله، وزیر جوان #خونه میشد... کلی کار یاد میگرفت و مهمتر از همه اینکه برای #زندگی آیندهش زودتر و بهتر آماده میشد. . پ.ن۲: همیشه دوست داشتم بچه اولم دختر👧 باشه، فکر میکردم دختر زودتر کمک کارم میشه و این حرفا😁، ولی تجربه اون روز به آینده امیدوارم کرد. یه پسر نوجوون هم میتونه کلی بارِ رویِ دوشِ مادر رو کم کنه، همونطور که اون روز، با وجود آرین خیلییی کارم کمتر بود.😍☺️ . . #پ_بهروزی #ریاضی۹۱ #روز_نوشت #مادران_شریف