پست های مشابه

madaran_sharif

#ف_اردکانی (مامان #محمد_احسان ۱۳، #محمد_حسین ۱۱/۵، #زهرا ۱۰، #زینب ۷/۵، #محمد_سعید ۳/۵ ساله #قسمت_ششم انتهای همون سال ۸۹ برای بار سوم باردار شدم. اما این دفعه بر خلاف دفعات قبل، نه تنها از خبر بارداریم استقبالی نشد، بلکه موج طعنه و سرزنش بود که به سوی زندگی‌م روانه شد.😔 حتی از طرف مادرم، عزیزترین کسم! تا حدی که مادرم اول باهام برخورد تندی کردن و بعد هم قهر.😔 و تنها همدم من خواهرم بود که بیشتر از بقیه منو درک می‌کرد. بنا به دلایلی مثل ضعف و ویار شدید (برای بار سوم ولی مدت زمانش تا سه ماه بود) مجبور بودم منزل پدرم بمونم، ولی قهر مادرم خیلی اذیتم می‌کرد. شاید از نظر جسمی بهم رسیدگی می‌کردن، ولی از نظر روحی فقط شکنجه می‌شدم.😢 هر شب زنگ می‌زدم به همسرم و التماس می‌کردم که منو برگردونن خونه. اما همسرم که معتقد بودن احتیاج به مراقبت دارم، رضایت نمی‌دادن. از طرفی هم پسرا دلتنگ پدرشون شده بودن و بهانه‌گیری می‌کردن و باعث می‌شد طعنه‌ها بیشتر بشه!!!😣 مجبور بودین مگه! حالا چقدر عجله؟ خودتون می‌خواستین انقد زود؟ البته شاید ضعف شخصیتی از جانب خودم هم بود که نمی‌تونستم رضایتم رو از بارداری‌هام اعلام کنم! و البته همیشه همین مشکل رو داشتم که توان دفاع کردن از ایده‌های ذهنی‌م رو نداشتم! چه موقع انتخاب رشته و چه بعد از بارداریم. از این نقطه ضعف خودم لطمه‌های زیادی خوردم.😞 بالاخره همسرم موافقت کردن که منو برگردونن. خانومی رو استخدام کردیم که ازم مراقبت و در کارهای خونه و بچه‌داری بهم کمک کنه. زهرا خانوم، خانوم مهربونی بودن که جای خالی مادرمو برام پر کردن. روزی چند ساعت می‌اومدن و در کارهای خونه بهم کمک می‌کردن. بچه‌ها هم خیلی دوستشون داشتن. چند وقتی به همین منوال گذشت تا اینکه یک روز صدای زنگ تلفن به صدا در اومد. خواهرم بود که گریه امانش رو بریده بود و خبری رو بهم داد که همه رو شوکه کرده بود.😱 #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

06 فروردین 1401 17:23:41

2 بازدید

madaran_sharif

. #پ_وصالی #قسمت_اول . من ۲۴ سالمه، دختری بودم پر هیجان، که حال و هوای شعر و شاعری در سر داشت.😁 شعر تنها قسمت لاینفک زندگی من بود، البته حافظ قرآن هم بودم؛ ولی جز سال کنکور، هیچ وقت درس برام اولویت نداشت.😂 . یادش بخیر! لای کتاب جغرافیا، کتاب لیلی و مجنون رو قایم می‌کردم، تا شب امتحان، درس مانع شعر خوندنم نشه!!😅😆 . سال ۹۳ وارد #دانشگاه امام صادق شدم، پر از شور و شوق و پر سروصدا!!😁 با اون همه خنده و جواب‌های از سر شوخی که تو مصاحبه می‌دادم، قبولی امام صادق مثل معجزه بود.😆 و حتی رضایت پدرم برای اینکه برم تهران.😅 . به خاطر شیطنت‌هام، تموم بچه‌های خوابگاه و دانشگاه منو می‌شناختن.😄 . طی فرآیندهای پیچیده، قدرت خدا و جست‌وجوهای متوالی در جهت پیدا کردن #بچه‌های_شر_و_شلوغ_خوابگاه، پنج تا دوست شیطون‌تر از خودم پیدا کردم. . پیدا کردن بچه‌های شیطون، بین بچه‌های عاقل و آروم امام صادق، مثل شکستن شاخ غول بود.😆 ولی بالاخره #اکیپ مورد علاقه‌ام جور شد😁😄⁦💪🏻⁩ . یادمه ماه رمضونا، تا سحر بیدار می‌موندیم و با اکیپ دوستام، که معروف بودیم به #اخراجی‌ها😂، سربه‌سر سرپرست خوابگاه می‌ذاشتیم.🙈 یا زبون روزه، دم افطار تو حیاط با کلی جیغ و داد😁، وسطی بازی می‌کردیم.😃 . برا بچه‌ها فال آب (یه فال من‌درآوردی😆) می‌گرفتم. یه بار اسممو توی گوشی دوست صمیمیم، همراه اول سیو کردم و بهش پیام دادم صد گیگ اینترنت برنده شدی😂 ، مشخصات بده. و حدود یه هفته سرکارش گذاشتم.😂 . آخ که چه روزایی داشتیم... یه خلاقیت جالب هم داشتیم، که با اکیپ اخراجی‌ها، #نقاشی می‌کشیدیم و به بچه‌ها و استادای دانشگاه می‌فروختیم😊 #بازاریابش هم خودم بودم.😉 با پول #فروش نقاشی‌ها🏞، که اون موقع حدود سه میلیون شد، کلی #شیر_خشک و #پوشک و #شیشه‌شیر🍼 و #پستونک، برای بچه‌های نیازمند خریدیم.😇 . اسم گروهمون شد art for life، که کلی توی دانشگاه مطرح شد؛ از بس که نقاشی‌ها، از دعای نی‌نی‌ها👶🏻، بین بچه‌ها و اساتید محبوب بود.😄 . حتی بعضی اساتید برای نوه‌هاشون، نقاشی درخواستی سفارش می‌دادن😁 و به بقیه همکاراشون، ما رو معرفی می‌کردن.😄 . یه بار یکی از استادام، نقاشی خرید و بعدش یه مقدار برگه و کلاسور، برای کمک بهمون داد.😍 و در گوشم گفت: «من می‌خوام برای گروهتون بستنی بخرم که خستگی از تنتون دربیاد😍» . هنوز که هنوزه مزه‌ی اون #بستنی‌ زیر زبون منه.😍😋🍦 . ترم دوم بودم که #ازدواج کردم.😊 هیچ‌کس باورش نمی‌شد که دختری به اون شیطنت، بتونه نقش همسری رو ایفا کنه😅 . #علوم_تربیتی۹۳_امام_صادق #تجربه_شما #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف

19 بهمن 1398 16:15:34

5 بازدید

madaran_sharif

. #ف_جباری (مامان زهرا ۲سال و ۱۰ماهه و هدی ۷ماهه) کنارش دراز کشیده بودم. داشت آخرین تلاش‌هاش رو برای نخوابیدن می‌کرد که بهش گفتم: مامان میای با هم حرف بزنیم؟😌 برگشت سمتم، نگاهش کردم و گفتم: ببخشید اگه بعضی وقتا مامان خوبی نیستم.😔 نگاهش رو ازم برداشت. کمی فکر کرد و گفت: شما هم ببخشید اگه من بعضی وقتا جیغ می‌زنم.😌 من که محو جمله‌ش بودم و جوابش رو نداده بودم، دوباره پرسید: می‌بخشی؟ بغلش کردم و گفتم بله مامانم می‌بخشم. این مکالمه رو همین‌جا پایان دادم و برای صدمین بار قصه‌ی غدیر و موسی کوچولو رو براش تعریف کردم و آروم به خواب رفت...😇 بلند شدم و رفتم توی کاغذهای رو در یخچالم (تو مجموعه پست‌های مربوط به برنامه‌ریزی کاغذها رو معرفی کرده بودم) نوشتم: ❗فکر کردن در مورد چالشم با زهرا❗ پ.ن۱: سلام... حالتون چطوره؟😊 عیدتون مبارک🙏🏻🌸 چند ماهیه سرعت زندگیم بالاست و در حال دویدنم که خودمو بهش برسونم،🏃‍♀️ اما از بعضی چیزا جا موندم که یکی از اون‌ها مادریه! پ.ن۲: چند وقته خلقیاتی رو توی دخترم می‌بینم که منو به‌جا یا بی‌جا😄 نگران کرده، خیلی فکر کردم، با همسرم مشورت کردم، صورت مسئله و راه‌حل‌ها رو آوردم روی کاغذ و این کار خیلی بهم کمک کرده، مثلا از خودم پرسیدم: چه رفتارهایی من رو اذیت کرده؟ واکنش من در لحظه به این رفتارها چی بوده؟ علل احتمالی چیاست؟ و سعی کردم به سوالام جواب بدم. در مجموع فعلاً به این نتیجه رسیدم که من در مرحله گذار هستم و باید تغییراتی ایجاد کنم؛ چند وقته به دلایل مختلف، مثل اثاث‌کشی به شهر دیگه و بزرگتر شدن فرزند دوم (هدی ۷ ماهه شده و دیگه نمی‌شه یه گوشه از خونه رهاش کرد)، کارهام خیلی فشرده و وقتم محدودتر شده. همچنان مثل قبل، وقت‌های خواب بچه‌ها به درس خوندن و فعالیت‌های کاریم تعلق داره و وقت‌های بیداری بچه‌ها به کارهای خونه و رسیدگی به بچه‌ها و همین باعث شده در طول روز وقت با کیفیتی رو با زهرا نگذرونم و دائم در تلاش باشم که از سر خودم بازش کنم تا بتونم کمی به پخت و پز و بذار بردار ها برسم، فعلا. ۱. کمی از کارهای خونه رو به وقت خواب بچه‌ها منتقل کردم که به تبعش کمی از خواب شبم رو کم کردم یا از درس و کارم جا موندم! ۲. حتما در روز یک یا دو بازی خوب با زهرا دارم، طوری که به بازیش دل بدم. به نظر میاد مسیری که دارم برای حل مسئله‌م طی می‌کنم بدک نیست، اما خب هنوز به نتیجه‌ی دلخواه و ثبات نرسیدم. شما این روزا با چه چالشی دست و پنجه نرم می‌کنین؟ در حال یافتن راه‌حل هستین یا نه؟🤷🏻‍♀️ #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

07 مرداد 1400 15:06:50

0 بازدید

madaran_sharif

. #قسمت_سوم  . #م_کلاته (مامان #مرتضی ۵ سال و ۸ ماهه، #فاطمه ۳ سال و ۹ ماهه و #مجتبی ۱۱ ماهه) . . از اون ترم روند درس خوندن من تغییر کرد، غیرحضوری!😉 شب‌ها و عصرها رو اختصاص دادم به درس خوندن. گوش کردن فایل‌های صوتی دروس اوایل خیلی سخت بود. اما کم‌کم یاد گرفتم چکار کنم.☺️ صوت‌هایی که راحت‌تر بودند رو با سرعت دو برابر پخش می‌کردم و فرصتم رو برای صوت‌های سخت‌تر می‌ذاشتم. . تا روزهای آخر خرداد، اکثر امتحانام رو دادم. فقط چند تا از امتحانا موند برای بعد از به دنیا اومدن دختر نازم. 👧🏻 . ترم تابستون هم چند تا درس برداشتم و گذروندم. تابستون که رفتم امتحانم رو بدم، همسرم پسرم رو نگه داشت و من مجبور بودم دخترم رو با خودم ببرم.😌 چند ماه بیشتر نداشت و احتمالاً سر و صدایی ایجاد نمی‌کرد. کتاب رو سه دور خونده بودم و حفظ حفظ بودم.📔 . وقتی سر جلسه رفتم، با کمال تعجب، نذاشتند وارد جلسه بشم.😢😔 هر چقدر اصرار کردم که آرومه، خوابه، بذارید امتحانم رو بدم، قبول نکردند! دوستانم که سر امتحان بودند، می‌گفتند ما مشکلی نداریم و حواسمون پرت نمیشه اما مسؤول امتحان قبول نکرد. چون می‌گفتند ممکنه بازرس بیاد و اشکال بگیره.😔 خب من باید چکار می‌کردم؟ همین‌جور وقت امتحان داشت می‌گذشت و من حسرت می‌خوردم. گفتم حداقل تو یه کلاس خالی بذارید امتحان بدم، گفتن نمیشه! گفتم یه مراقب برام بذارید، بازم قبول نکردند‌‌‌! دخترم رو بردم مهد. اما کی بچه دو سه ماهه رو قبول می‌کنه؟😔 از ناراحتی نمی‌دونستم چکار کنم😔 من ۳ دور خونده بودم ولی…. . تا اینکه چند نفر امتحانشون رو دادند و یکی از طلبه‌ها که حتی من نمی‌شناختمشون، گفتند من نی‌نی رو نگه می‌دارم تا شما امتحانت رو بدی.😍 سریع دویدم سر امتحان... باز هم مسؤول امتحانات نمی‌خواست قبول کنه‌🙄می‌گفت دیر وارد جلسه میشی! گفتم من که همین‌جا جلو چشمتون بودم.😂👀 خلاصه که قبول کردند.😤  من سریع جوابا رو می‌نوشتم و چون خوب خونده بودم، امتحان دادنم یه ربع بیشتر طول نکشید. . دخترم حدوداً ۱ ساله بود که جمعی از بچه‌های دبیرستانمون که حالا همگی بچه داشتیم دور هم جمع شدیم و به فکر افتادیم یه مهد خونگی راه بندازیم. تقریباً هفته‌ای یک‌بار نوبتی تو خونه‌ی یه نفر جمع می‌شدیم و برای بچه‌ها بازی‌ها و برنامه‌های هدفمند داشتیم. . همین‌طور ترم‌ها می‌گذشت و اوضاع بهتر میشد. من شب‌ها درس می‌خوندم و در طول روز هم با بچه‌ها سرگرم بودم. مشغول گذروندن چند واحد آخر بودم که تصمیم گرفتیم کانون گرم خونواده‌مون رو با یه عضو جدید گرم‌تر کنیم.😉 . . #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

04 اسفند 1399 16:51:59

0 بازدید

madaran_sharif

. #ا_زمانیان (مامان #محمد_مهدی ۱۳ساله (#محمد_صادق ۷، #زینب ۵، #علی ۲) #فاطمه_زهرا ۱سال و ۸ماهه #محدثه ۴ماهه) ❌هشدار: قسمت‌های بعدی این تجربه شرح مصائب زینب گونه‌ی مادری صبور است. درصورت داشتن سابقه‌ی افسردگی یا هرگونه ناراحتی روحی، از مطالعه‌ی آن اجتناب کنید.❌ #قسمت_اول متولد ۶۶ هستم. فرزند اول خانواده بودم و بعد از من سه برادر دیگه. تک دختر و کمی هم ناز نازی و عزیز دردونه‌ی بابام (پدرم علاقه‌ی خاصی به دختر داشتن) فکر کنم به خاطر اینه که توی فامیلمون دختر کم داریم و اکثرا تک‌ دخترن. سال ۸۵ توی سن ۱۹ سالگی با یک جوان مومن ازدواج کردم. اون زمان دانشجوی مدیریت بودم و همسرم هم ۲۰ سالشون بود. ایشون هنوز کاری نداشتن و مورد تعجب همه شده بود که چرا با وجود خواستگارهای زیاد، من باهاشون ازدواج کردم. اما برای ما که ایمان مهم‌تر بود، به خاطر ایمان زیادشون قبول کردیم. (اینو بگم که بعدها خدا هم کارشون رو درست کرد، هم ازبرکت بچه‌ها صاحب خونه و ماشین شدیم) در شهرستان زندگی خوبی رو شروع کردیم و سال ۸۷ اولین فرزندم محمدمهدی به دنیا اومد و زندگی ما رو شیرین‌تر کرد. پسرم ۳ ساله‌ش بود که تصمیم گرفتیم براش آبجی یا داداش بیاریم. باردارشدم و وقتی پسرم ۳ سال و ۹ ماه داشت محمدصادق به دنیا اومد... و باز محمدصادق عزیزم ۹ ماه بیشتر نداشت که دوباره فهمیدم باردارم. این‌بار خدا دختری به ما داد که اسمش رو زینب گذاشتیم. رسیدگی به سه تا بچه مخصوصاً دو تا پشت سر هم که حکم دوقلو رو داشتن خیلی سخت بود برام... یادم میاد که وقتی سومی رو باردار بودم، همه بهم یه جورایی نیش و کنایه می‌زدن. حتی مادرم هم خیلی ناراحت بودن و می‌گفتن من غصه‌ی تو رو می‌خورم. همسرم اما همیشه برام قوت قلب بود😍 و می‌گفت خانم کمکت می‌کنم. نگران نباش خداوند حتما توانایی‌ش رو در تو دیده که بهت بچه می‌ده.😌 زینب ۲ سال و ۹ ماه داشت که برای بار چهارم باردارشدم، چند ماهی بارداری‌م رو از بقیه به خصوص مادرم پنهان کردم. خداروشکر چون ویار نداشتم، کسی هم تا شکمم بزرگ نمی‌شد متوجه نمی‌شد باردارم. بارداری‌ها و زایمان خوب نعمتی بود که خدا به من داده بود. البته درد زایمان سختی خودش رو داشت ولی همه می‌گفتن خوش‌زایی چقدر... فقط در بعضی موارد سر زایمان خونریزی داشتم که با دارو برطرف می‌شد. ماه پنجم بارداری کم‌کم مادرم از بارداری‌م مطلع شد و این‌بار باهام دعوا کرد که بسه خودت رو از بین بردی دختر.😑 خوب چه می‌شه کرد مادره دیگه و نگران دخترش. و بالاخره خداوند به ما پسری به نام علی داد... #سبک_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

31 فروردین 1401 18:03:55

3 بازدید

madaran_sharif

. #ط_اکبری (مامان #رضا ۶ساله، #طاها ۴/۵ساله، #محمد ۲ساله) . چندی پیش چند نفر از دوستانم رو بعد از مدت‌هاااا دیدم😍 همین‌طور که بچه‌ها بازی می‌کردن، نکته‌ای از محمد کوچولوی ما به نظر یکی از دوستانم رسید🔍 - چه جالب! محمد همه‌ی رنگ‌ها رو بلده😍 . از نظر خودم پنهان نمونده بود. نکات دیگه‌ای هم وجود داره❗️ شعر می‌خونه، لباساشو تا حدی خوبی خودش درمیاره و می‌پوشه، همممه جا دایره می‌کشه😁 با قیچی به حساب کاغذ و مقواها می‌رسه⁦👌🏻⁩ حقشو می‌گیره😃 و فتح قله‌های دیگه‌ای که اون دوتای دیگه دیرتر فتح کردند! . اما نکته‌ی مهم‌تر اینه که من برای تقویت این مهارت‌ها در این سن برنامه‌ی ویژه‌ای نداشتم! همه‌ش به یمن وجود دوتا #همبازی‌ست! #هم_گروهی در اجرای نمایش و کاردستی و ساخت عروسک‌های رنگی رنگی، #هم_کلاسی در کلاس سرود، قصه و نقاشی #هم_کلام در بحث و دعواهای کودکانه #هم_رزم در میدون کارزار علیه دشمن فرضی❗️ #همکار در اداره‌ی تخریب منابع طبیعی و مصنوعی😜 . البته ناگفته معلومه تا این قله‌ها فتح بشه کلی دره و صخره پشت سر گذاشته شده😉 . در کنار اینها برای حفظ و شکوفایی خلاقیتش بارها فضای بازیش رو جدا کردم و سعی می‌کنم پاسخ خیلی از سوالاتش رو از خودش بپرسم و نذارم تندی داداشا بهش جوابو برسونن❗️ . . پ.ن۱: بچه‌های تنها و حتی اون‌هایی که #فاصله_سنی زیادی با خواهر و برادر‌هاشون دارند، برای تقویت بعضی از مهارت‌ها، انگیزه و حوصله‌ی لازم رو ندارند❗️ مثلا رضا تا ۳ سالگی هیچ رغبتی به نقاشی و حتی خط‌خطی نداشت و تدابیر من کارساز نبود😐 ولی محمد از مدت‌ها پیش هر بار می‌بینه داداشا نقاشی می‌کشن و می‌زنن به در و دیوار سریع خودش دست به کار می‌شه تا #خلق_اثر کنه! وجود #همبازی در خانه بخش زیادی از بار فکری و عملی مادر رو در این زمینه کم می‌کنه😉 . پ.ن۲: همه‌ی بچه‌ها حتی خواهر برادرها ویژگی‌ها و روحیه‌ی #منحصر_به_فرد دارند و نمی‌شه و نباید اون‌ها رو باهم و بچه‌های دیگه، #مقایسه کرد! اما تأثیرات مثبت حضور خواهر و برادر همبازی، قابل انکار نیست⁦👌🏻⁩ . . #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

31 شهریور 1399 17:40:40

2 بازدید

مادران شريف

0

0

. #ط_اکبری (مامان #رضا ۷ساله، #طاها ۵.۵‌ساله، #محمد ۳ساله، #زهرا ۲ماهه) همین دیروز بود. نه ببخشید ۷ سال پیش، دیروزش بود. 😅 پسرکم‌، که تا روز قبلش میثم صداش می‌کردم و براش از میثم تمار می‌گفتم، روز تولد امام رضا (ع)، خیلی پیش از موعد به دنیا اومد و اسمش رو هم با خودش آورد! رضا😍 ۷ سال با هزاران بالا پایینی گذشت و سعی کردیم امیر بودنش رو تو این ۷ سال مراعات کنیم؛ تا خوب رشد کنه و احساس قدرت و امنیت کنه، شن بازی تو راه پله، داشتن مرغ و خروس، ریختن و پاشیدن و نصفه نیمه جمع کردن یا حتی جمع نکردن! انجام تکالیف مدرسه بعضا تا۱۱ شب به خاطر بازی، و... البته از اونجایی که بچه‌ی اول بود، ناخودآگاه کمی بهش سخت گرفتیم: رضاجان پوشک نی‌نی رو میاری؟ رضاجان به مرغا غذا دادی؟ رضاجان بچه‌ها رو سرگرم کن مامان نی‌نی رو بخوابونه، رضا جان... مسئولیت تمیز کردن سفره رو هم داشت.😚 دیگه امیر بود بازم، ولی امیر مظلوم.😂 هرچی بود این ۷ سال طلایی گذشت! ان‌شاءالله خدای جبار کم و کاستی‌هایی که تو رفتار باهاش داشتیم، ببخشه و با لطف و کرم خودش به حق امام رضا (ع) براش جبران کنه و عاقبت بخیر بشه.🤲🏻 دیگه پسرکم وارد ۷ سال دوم شده.😍 دیشب براش #جشن_ادب گرفتیم. دوران #راحت_طلبی و زندگی طبق #دلم_می‌خواد تموم شد.🤨 و رسما وارد دنیای سراسر #آداب و دستور شد.😃 البته از قبل، کمی آماده‌ش کردم. مثلاً وقتایی که کاراشو انجام نمی‌داد، من انجام می‌دادم و می‌گفتم حالا این‌بار من جمع می‌کنم ولی وقتی ۷ ساله شدی...😁 یا در مورد تکالیف مدرسه هم همین‌طور. این رو خدای حکیم تو فطرت بچه‌ها گذاشته که از ۷ سالگی میل و رغبتشون به نظم زیاد می‌شه و من اینو در مورد رضا واقعا حس کردم.😍 باید فرصت رو دو دستی بچسبم و نظم و ادب‌ِ خواب و غذا و مهمانی و... رو بهش یاد بدم و سر رعایت آداب محکم و مهربانانه بایستم.☺️ نباید از سر دلسوزی یا بازکردن از سر خودم، از آداب چشم پوشی کنم. تا راحت‌طلب بار نیاد و ان‌شاءالله برای پذیرش سختی‌های زندگی و تکالیفی که در آینده باهاش مواجه می‌شه آماده بشه. ممکنه ماهیت ادب تلخ باشه ولی من باید سعی کنم با شیرینی و لطافت بهش یاد بدم.👌🏻 برای درست عمل کردن تو این ۷ سال‌ها، از همگی التماس دعا دارم.🌷 پ.ن: در روایتی از پیامبر اکرم (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) نقل شده است: «فرزند شما تا هفت سال آقای شماست و باید آقایی کند و هفت سال عبد است؛‏ الْوَلَدُ سَیِّدٌ سَبْعَ سِنِینَ وَ عَبْدٌ سَبْعَ سِنِینَ» (وسائل‌الشیعه/1/476) #جشن_ادب #مادران_شریف_ایران_زمین #روزنوشت_مادری

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

madaran_sharif

مادران شريف

0

0

. #ط_اکبری (مامان #رضا ۷ساله، #طاها ۵.۵‌ساله، #محمد ۳ساله، #زهرا ۲ماهه) همین دیروز بود. نه ببخشید ۷ سال پیش، دیروزش بود. 😅 پسرکم‌، که تا روز قبلش میثم صداش می‌کردم و براش از میثم تمار می‌گفتم، روز تولد امام رضا (ع)، خیلی پیش از موعد به دنیا اومد و اسمش رو هم با خودش آورد! رضا😍 ۷ سال با هزاران بالا پایینی گذشت و سعی کردیم امیر بودنش رو تو این ۷ سال مراعات کنیم؛ تا خوب رشد کنه و احساس قدرت و امنیت کنه، شن بازی تو راه پله، داشتن مرغ و خروس، ریختن و پاشیدن و نصفه نیمه جمع کردن یا حتی جمع نکردن! انجام تکالیف مدرسه بعضا تا۱۱ شب به خاطر بازی، و... البته از اونجایی که بچه‌ی اول بود، ناخودآگاه کمی بهش سخت گرفتیم: رضاجان پوشک نی‌نی رو میاری؟ رضاجان به مرغا غذا دادی؟ رضاجان بچه‌ها رو سرگرم کن مامان نی‌نی رو بخوابونه، رضا جان... مسئولیت تمیز کردن سفره رو هم داشت.😚 دیگه امیر بود بازم، ولی امیر مظلوم.😂 هرچی بود این ۷ سال طلایی گذشت! ان‌شاءالله خدای جبار کم و کاستی‌هایی که تو رفتار باهاش داشتیم، ببخشه و با لطف و کرم خودش به حق امام رضا (ع) براش جبران کنه و عاقبت بخیر بشه.🤲🏻 دیگه پسرکم وارد ۷ سال دوم شده.😍 دیشب براش #جشن_ادب گرفتیم. دوران #راحت_طلبی و زندگی طبق #دلم_می‌خواد تموم شد.🤨 و رسما وارد دنیای سراسر #آداب و دستور شد.😃 البته از قبل، کمی آماده‌ش کردم. مثلاً وقتایی که کاراشو انجام نمی‌داد، من انجام می‌دادم و می‌گفتم حالا این‌بار من جمع می‌کنم ولی وقتی ۷ ساله شدی...😁 یا در مورد تکالیف مدرسه هم همین‌طور. این رو خدای حکیم تو فطرت بچه‌ها گذاشته که از ۷ سالگی میل و رغبتشون به نظم زیاد می‌شه و من اینو در مورد رضا واقعا حس کردم.😍 باید فرصت رو دو دستی بچسبم و نظم و ادب‌ِ خواب و غذا و مهمانی و... رو بهش یاد بدم و سر رعایت آداب محکم و مهربانانه بایستم.☺️ نباید از سر دلسوزی یا بازکردن از سر خودم، از آداب چشم پوشی کنم. تا راحت‌طلب بار نیاد و ان‌شاءالله برای پذیرش سختی‌های زندگی و تکالیفی که در آینده باهاش مواجه می‌شه آماده بشه. ممکنه ماهیت ادب تلخ باشه ولی من باید سعی کنم با شیرینی و لطافت بهش یاد بدم.👌🏻 برای درست عمل کردن تو این ۷ سال‌ها، از همگی التماس دعا دارم.🌷 پ.ن: در روایتی از پیامبر اکرم (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) نقل شده است: «فرزند شما تا هفت سال آقای شماست و باید آقایی کند و هفت سال عبد است؛‏ الْوَلَدُ سَیِّدٌ سَبْعَ سِنِینَ وَ عَبْدٌ سَبْعَ سِنِینَ» (وسائل‌الشیعه/1/476) #جشن_ادب #مادران_شریف_ایران_زمین #روزنوشت_مادری

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

پست های مشابه

برو به اپلیکیشن