پست های مشابه
madaran_sharif
. #م_نیکبخت (مامان #ابوالفضل ۱۳/۵ ساله، #زهرا ۵/۵ ساله، #محمدجواد ۱ سال و ۹ماهه، #حلما ۱۰ماهه) . پائیز ۹۷ آقا محمدجواد به دنیا اومد. . به خواست خدا ۱۱ ماه بعد هم، چشم ما به تولد حلما خانم عزیزم روشن شد. . شرایط زندگی ما طوری به نظر میرسید که اصلا آمادگی ۴ فرزند رو نداشته باشیم: خواهرهای من بچهی کوچیک داشتن، مادرم به شدت بیمار بودن، و مادر شوهرم هم توانایی نداشت که به من حتی تو ده روز اول کمک کنن🤷🏻♀️ . . ولی حالا که ده ماه از تولد گل دختر میگذره، میبینم تنها خداست که اگر بخواد کاری انجام بشه، میشه و ما باید فقط اعتماد داشته باشیم. . من بعد تولد دخترم، به هر دو شیر مادر میدم. تو بارداری هم، تا ماه چهارم به آقا پسر شیر دادم، ولی بعدش شیر تازهی گاوهای بومی خودمون رو میدادم. . . زندگی ما هم کمکم رشد کرد و حتی تو خیلی از موارد از صفر یا زیر صفر شروع کردیم... چه از لحاظ فرهنگی، چه معنوی و چه مادی. رشد مادی ما، شاید به خاطر اینکه اصلا آرزوهای دور و دراز نداشتیم خیلی سریع بود، ولی رشد فرهنگیمون میشه گفت فراز و فرودهایی داشت. . . به خاطر حجم کارها، همیشه یه برنامهی فشرده دارم. تا اونجایی که امکان داره زود میخوابم و زود بیدار میشم و بعد از نماز نمیخوابم. مگر اینکه بچهها تا صبح نگذارن بخوابم ولی در اون صورت هم دیگه ۶ بیدار میشم. . بچهها هم شبها ۷ ۸ میخوابن و خیلی زود بیدار میشن. تو طول روز به برکت وجود ننو، ۲ ۳ بار دوتایی با هم، یا تکتک میخوابن و من به کارای خونه و گاهی مشاوره و... میرسم. . . وقتی خدا حلما جانم رو به ما عطا کرد، شبهایی بود که نمیتونستم تا صبح بخوابم. اون موقع یادم میافتاد فاصلهی سنی من و خواهرم هم همینقدره و باعث میشد شبهای زیادی رو تا صبح، به خاطر داشتن مادری با صبر کوه، خدا رو شکر کنم، باهاش از دور حرف بزنم و از دور به آغوش بکشمش. . وقتی بچهها بخاطر بیماری بیتاب میشدن، به یاد بیتابی علیاصغر تو صحرای کربلا میافتادم و اونجا بود که عاشق روزای به ظاهر سخت زندگیم میشدم؛ وقتی میدیدم چقدر به این سختی احتیاج داشتم، تا بزرگتر بشم. . وقتی مادرم رو میدیدم، عاشقانه بغلش میکردم، میبوسیدم و بهش میگفتم تو بهترین مادر دنیا هستی.❤️ چون با وجود تمام مشکلات، زمانی که میتونستی عصبانی بشی، با اون آرامش همیشگیت با ما حرف میزدی... . . پ.ن: متاسفانه مادرم دو هفته پیش، بعد از دورهی طولانی بیماریشون، ما رو ترک کردند. از همهی کسایی که مادر دارن، میخوام که قدرشو بدونن. . . #قسمت_چهارم #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین
25 شهریور 1399 15:40:27
0 بازدید
madaran_sharif
. سلام سلام به همه اعضای خوب جمعیت مادران شریف ایران زمین.😊✋🏻 امروز یه روز به یادموندنی برای ما خواهد بود که دوست داریم با همراهی شما خاطره انگیزترش کنیم.❤️☺️ . بلاخره بعد از حدود ۱۰ ماه از شروع فعالیت صفحه، لوگومون رو طراحی کردیم.🤩😎 . و از این به بعد با این علامت راحتتر پیدامون میکنید.😁 . . و اما قسمت هیجانانگیز ماجرا🤩💁🏻♀️ یه مسابقه داریم✏🗒 چه مسابقهای😃 . با توجه به اینکه لوگومون یه لوگوی مفهومیه👌🏻 به نظر شما چه مفهومی پشت این لوگو هست؟😎🤔 . بشتابید🏃🏻♀️ و خوشگلترین و دلبرترین و مادرانهترین و شریفانهترین توصیفتون رو تا شنبه ۸ شب برامون توی کامنتها بنویسید.😊📝 . . از بین متنهای ارسالی از اعضای مادران شریف ایران زمین ۱۰ تا از بهترین توصیفها رو انتخاب میکنیم و منتشر میکنیم تا با رای شما سه تا متن برتر مشخص بشه.😇 و کتابهای جذااابی به اون ۳ عزیز هدیه بشه.😊🛍📚🎁 . . پ.ن: معیار اصلی ما برای انتخاب متنها، جذابیت و زیبایی ادبی متن و داشتن نزدیکترین مفهوم به محتوای مرامنامهمونه که میتونید توی قسمت هایلایتها اونو ببینید. . . طراح لوگو: جناب آقای کریمیان @karimiyan.art . . #لوگو #مادران_شریف_ایران_زمین
02 مرداد 1399 16:46:24
0 بازدید
madaran_sharif
. #پ_شکوری (مامان #عباس 2.9 و #فاطمه 1.3 ساله ) . آخه چرا این بچهها اینقدر نادون و زبون نفهم هستن؟؟!!😑 . اصلا شاید مهمترین چالش مامانا که باعث میشه خیلی سختی بکشن و حرص بخورن از دست بچهها همین باشه! خدایا چی میشد این بچهها عاقل بودن و اینقدر کارهای غیرعاقلانه انجام نمیدادن که هم خودشونو به خطر بندازن و هم ماها رو اذیت کنن؟!😣 . چی میشد میفهمیدن که نباید غذاشون رو بمالن به سر و کله و لباساشون و پخش کنن تو کل خونه؟😮 . . حالا جوابشو بشنویم از استادی که از حکمت کارای خدا خبر دارند و میتونن برای ما دریچهای باز کنن به سمت علم بینهایت خدا و حکمتهاش در آفرینش... . . ۱. اگه نوزاد با فهم و شعور کامل به دنیا میاومد ، از اینکه یهویی با یه دنیای جدید و کاملا پیچیده مواجه شده، به وحشت میافتاد و گیج میشد. فرض کنید ما رو یهو ببرن توی یه دنیای جدید خیالی که همه چیش برامون جدیده. چه حسی بهمون دست میده؟ مثل کسی که اسیر میشه و میره به یه سرزمین جدید و چیزی از زبون و آداب مردم اونجا نمیدونه.😮😦 . ۲. از طرفی نوزاد چون جسمش هنوز خیلی ضعیفه، خودش نمیتونه از پس هیچ کاری بر بیاد. لازمه بقیه بغلش کنن، عوضش کنن، بهش غذا بدن و توی گهواره بخوابوننش. اگر عاقل بود حتما خیلی احساس خفت و خواری میکرد.😢 . ۳. اگه بچهها کاملا عاقل بودن، شیرینی و جذابیت خاصی هم نداشتن احتمالا! خیلی از شیرینکاریهای بچهها، حاصل همین نادونیه!😍 و اگه بچهها شیرین و جذاب نبودن، چقدر زندگی باهاشون سخت میشد! . ۴. اگه بچهها عقلشون کامل بود، دیگه خودشونو مستقل و بینیاز از پدر و مادر میدیدن. شیرینیهای فرزندپروری از بین میرفت و مصلحتی که توی سرگرمی والدین با بچهها هست، محقق نمیشد. بچهها با مامان و باباشون انس نمیگرفتن ومیرفتن دنبال کار و زندگی خودشون و حتی ممکن بود بعد از چند سال دیگه والدین و خواهر و برادراشون رو نشناسن! . و اگه بچهها بینیاز بودن از کمکهای والدین، به تبع قدر زحماتشون رو نمیدونستن و توی دوران پیری و نیازمندی، تنهاشون میذاشتن.😢 . . پ.ن: خیلی حس خوبی داشتم بعد از خوندن این مطالب جالب توی کتاب توحید مفضل. امام صادق علیه السلام برای شاگردشون( مفضل بن عمر) توی ۴ جلسه حکمت خلقت انسان، حیوانات، طبیعت و علت بلاها و آفتها رو توضیح دادند و مفضل کلمه به کلمه نوشته و برای ما به یادگار گذاشته. فایل کتاب توحید مفضل با ترجمه علامه مجلسی رو توی گوگل سرچ و دانلود کنید. بخونید و لذتش رو ببرید.👌🏻 . . #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین
28 مرداد 1399 15:17:03
0 بازدید
madaran_sharif
. #تجربه_شما #قسمت_اول . بر مبنای یک قانون نانوشتهی مندرآوردی، فکر میکردم هر دختری وارد دانشگاه شود، به طرفهالعینی، خواستگارها برایش صف می کشند!😁 فکر میکردم احتمالا در همان یکی دو ترم اول، به سختی خواهم افتاد که از بین خواستگاران متعدد، کدام یک را بلهگو شوم.😂 آمّاااا... سال ۸۴، کارشناسی برق قبول شدم؛ و قسمت نبود زودتر از ۹۱ متاهل بشم.😜 . از سال ۹۰، در یکی از دبیرستانهای مشهد، مشغول به کار شده بودم، ولی تابستان ۹۱ که بله رو گفتم، به دلیل شغل همسر، کارم رو رها کردم، و راهی شهرستان شدم. . از همون روزهای اول، با یک چالش بزرگ مواجه شدم به نام #آشپزی🥄🥣 . من که زمان مجردی، آشپزی رو، به صورت عملی، از مامانم یاد نگرفته بودم، بدجوری گیر افتاده بودم.🤯 . دستم خیلی کند بود؛ طوری که به جای ۱۲ و ۱، حدودای ۳ و ۴، نهار حاضر میشد.⏰🍽 و همون نهارم، نه مزه غذا داشت، نه قیافه غذا🙁 از طرفی همسرم هم به دلیل اینکه چند سال دانشجوی شهرستان بودند، آشپزی بلد بودند، و این ناشی بودن من، بدجوری توی ذوق می زد😣 . به هرحال، اون روزهای سخت اول ازدواج، دور از غذای مامانپز، گذشت😅 و من کمکم، از طریق شبکههای اجتماعی و دوستان، دستپختم تغییر کرد و بهتر شد.😄 . به خاطر سختیهایی که توی این زمینه کشیدم😅، تصمیم گرفتم به محض اینکه بچههام، یکم از آب و گل دراومدن، یکسری از کارهای خونه رو بسپرم بهشون؛ خصوصا آشپزی.😊 . اون زمان، گروهی از دوستان قدیمی داشتیم، که در اون، دستورپخت غذاها و دسرهای مختلف رو با همدیگه به اشتراک میذاشتیم.🍗🍛🍲🍜🥗🥙 من به جز یک گروه خانوادگی، فقط در همین گروه رفقا عضو بودم و از تجربیات دوستان در آشپزی خیلی استفاده میکردم.😊 . یکی از دوستان قدیمیم هم، که از دوره راهنمایی میشناختمش، توی همین گروه رفقا عضو بود. ایشون تو دوره راهنمایی، چندان درسخون نبود و من چون شاگرد اول کلاس بودم، چندان تحویلش نمی گرفتم😅 ولی حالا ماشالله از هر انگشتش هنر میریخت.😉 حتی بعضی از دستورهای پخت رو، با توجه به سلیقه و تجربه خودش تغییر داده👩🍳، و نکات و سوالات من رو هم با حوصله پاسخ می داد.😍😌 . . به خاطر مشکل پزشکی، حدودا چهار سالی طول کشید تا باردار بشم. در این مدت، سعی کردم علاوه بر آشپزی، چند تا #کار_هنری هم یاد بگیرم. 🌟✨ . مثلا اصول اولیه #قلاببافی رو، به صورت مجازی یاد گرفتم. بعدش، چون زبانم خوبه، از سایتهای خارجی، فیلمهای زبان اصلی آموزش قلاببافی رو دانلود کردم و دیدم.😊 ادامه در بخش نظرات... 😊😊 . . #ه_ع #برق۸۴_سجاد_مشهد #تجربه_شما #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف
26 بهمن 1398 16:50:30
0 بازدید
madaran_sharif
. #پ_شکوری . چند روز پیش کلاس آنلاین داشتم و موفق نشده بودم بچهها رو قبل کلاس بخوابونم😑 . کلاسم داشت شروع میشد و قصد داشتم براشون یه سطل اسباببازی بیارم تا مثل جلسات قبل کلاسم باهم بازی کنن و منم با لپتاپ و تلوزیون برم سر کلاسم😄 . تا اینکه یهو عباس در خونه رو باز کرد و گفت بریم حیاط😉🤸🏻♂️ . - مامان من الان کلاس دارم. نمیتونم ببرمتون حیاط😦 بیا براتون اسباببازی بیارم😌 عباس چند لحظه فکر کرد و... -- به فاطمه بگو بیاد پیشم تو حیاط😀 - خودتون تنهایی میرید بازی کنید؟ من نمیتونم بیام ها مواظب فاطمه هستی؟ عباس که حس داداش بزرگی بهش دست داده بود گفت: -- آره. کفشاشو👟 پاش کن. بذارش تو حیاط پیشم. . . و این شد که برای اولین بار دوتایی و بدون من رفتن حیاط😍 حدود 1.5 ساعت کلاس داشتم و بچهها هم اکثرا تو حیاط بازی میکردن، گاهی هم میاومدن آب یا خوراکی میگرفتن، یا نگاه میکردن ببینن من چیکار میکنم😂 . . بقیهی اوقات هم اگر هر دوشون سیر باشن و خسته هم نباشن، معمولا با همدیگه مسالمت آمیز بازی میکنن و همدیگه رو سرگرم میکنن😍 گاهی هم از من میخوان برم توی بازیشون شرکت کنم😇 گاهی هم خودم برای ایجاد صلح و آشتی یا دفاع از مظلوم و جلوگیری از ضرب و جرح (گاز و کشتی گرفتن) وارد صحنه میشم و جداشون میکنم😂 . . این روزا با بزرگ شدن عباس با چالش #حسادت بچهی اول نسبت به دومی مواجهیم😬 البته چون میدونم تا حد زیادیش طبیعیه، خیلی به خودم و بچهها سخت نمیگیرم😇 . . وقتی وضعیت الآنمون رو با قبل از اومدن فاطمه مقایسه میکنم، خیلی راضیم خداروشکر🤲🏻 سختی مادری قطعا بیشتر شده👌🏻 ولی این سختی رو کمتر حس میکنم، به خاطر همبازی شدنشون🤸🏻 و اینکه بخشی از وقت همو پر میکنن و کمتر به من میچسبن😅 و کمتر هم حوصلهمون سر میره به خاطر تنوع بازیها و رفتارهای بچهها😆 . با همهی سختیها و چالشهاش راضیم از تصمیممون برای کم بودن اختلاف سنی بچهها😇 همین همبازی شدنشون باعث شده یه زمانهایی از روز وقتم آزاد بشه تا بتونم به درس و کارای دیگهم برسم. . . چند وقت پیش از یه استاد عزیزی (مادر ۵ فرزند با مدرک دکترا)، شنیدم برای مامانایی که دوست دارن درس و فعالیتهای اجتماعی داشته باشن، خوبه که بچههاشون رو دوتا دوتا با فاصلهی کوتاه به دنیا بیارن. تا هر بچه همبازی همسن و سال داشته باشه و وقت مادر آزاد بشه تا حدی👌🏻 . . پ.ن: از حسن تصادف امروز دقیقا #تولد یکسالگی فاطمهمونه😁 پیشاپیش از دعاهای خوبتون در حق بچهها و مادر بچهها ممنونم😉 . . #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین
08 اردیبهشت 1399 17:32:28
0 بازدید
madaran_sharif
. #ز_م (مامان #علی آقا ۲سال و۱۰ ماهه و #فاطمه خانم ۱ سال و ۸ ماهه) . من یه مشکل بزرگ دارم... بلد نیستم با پسری بازی کنم🙄 تو بازی به تفاهم نمیرسیم😒 بازیهایی که علی آقا دوست داره برای من خیلی بیمزه است. هر کاری میکنم نمیتونم با شوق و ذوق باهاش بازی کنم. بازیهایی هم که من دوست دارم گل پسر موافقت نمیکنه…🤦🏻♀️ . من دوست دارم باهاش قایم موشک بازی کنم، بدوبدو کنیم🏃🏻♀️ بپربپر کنیم، ولی آقا بیشتر وقتا میخواد بشینه ماشین بازی و حیوون بازی کنه. منم بعد دو تا هل دادن به ماشین و چهار تا تکون دادن حیوون خوابم میگیره و چرت میزنم.😴 . حالا اگه باباش باشه صدای قهقهه و جیغ و دادشون هوا میره...🧐 از اون طرف گاهی پیج مادرای موفقی رو میبینیم که در اوج شادی و خلاقیت، مشغول بازی کردن با بچههاشونن… بیشتر اون بازیها رو هم امتحان کردم و پسری ۵ دقیقه هم مشغول نشده... کمکم داشتم وارد فاز (من مادر بدی ام) میشدم، که یادم اومد از جایی شنیده بودم: مدل هر بچهای فرق داره و بگردین مدل بچتونو پیدا کنید🤔 . خلاصه که رفتم دنبال مدلی که بهتر بتونیم باهم ارتباط بگیریم. پس از اندکی تفکر🧐 به ذهنم رسید که پسر من عاشق حرف زدن و داستان شنیدنه… از این راه وارد شدم، داستان بازی😎 گاهی یه کلمه من میگم و اون براش داستان میسازه و بالعکس، گاهی هم از روی دفتر برچسبش، عکس انتخاب میکنیم و درموردش داستان میگیم. فعلا که تو این بازی به تفاهم رسیدیم...😄 باید برم رو مدل پسری بیشتر کار کنم بلکه بازیهای دیگهای اختراع بشه🤪 تا بازی یابیهایی دیگر خدانگهدار✋🏻 . . پ.ن: دفتر برچسب چیست؟ دفتر برچسب دفتریست که کودکان برچسبهای خود را در آن میچسبانند تا درو دیوار اندکی در امان بماند🙄 . . #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین
19 شهریور 1399 15:47:20
0 بازدید
مادران شريف
0
0
#ف_اردکانی (مامان #محمد_احسان ۱۳، #محمد_حسین ۱۱/۵، #زهرا ۱۰، #زینب ۷/۵، #محمد_سعید ۳/۵ ساله #قسمت_ششم انتهای همون سال ۸۹ برای بار سوم باردار شدم. اما این دفعه بر خلاف دفعات قبل، نه تنها از خبر بارداریم استقبالی نشد، بلکه موج طعنه و سرزنش بود که به سوی زندگیم روانه شد.😔 حتی از طرف مادرم، عزیزترین کسم! تا حدی که مادرم اول باهام برخورد تندی کردن و بعد هم قهر.😔 و تنها همدم من خواهرم بود که بیشتر از بقیه منو درک میکرد. بنا به دلایلی مثل ضعف و ویار شدید (برای بار سوم ولی مدت زمانش تا سه ماه بود) مجبور بودم منزل پدرم بمونم، ولی قهر مادرم خیلی اذیتم میکرد. شاید از نظر جسمی بهم رسیدگی میکردن، ولی از نظر روحی فقط شکنجه میشدم.😢 هر شب زنگ میزدم به همسرم و التماس میکردم که منو برگردونن خونه. اما همسرم که معتقد بودن احتیاج به مراقبت دارم، رضایت نمیدادن. از طرفی هم پسرا دلتنگ پدرشون شده بودن و بهانهگیری میکردن و باعث میشد طعنهها بیشتر بشه!!!😣 مجبور بودین مگه! حالا چقدر عجله؟ خودتون میخواستین انقد زود؟ البته شاید ضعف شخصیتی از جانب خودم هم بود که نمیتونستم رضایتم رو از بارداریهام اعلام کنم! و البته همیشه همین مشکل رو داشتم که توان دفاع کردن از ایدههای ذهنیم رو نداشتم! چه موقع انتخاب رشته و چه بعد از بارداریم. از این نقطه ضعف خودم لطمههای زیادی خوردم.😞 بالاخره همسرم موافقت کردن که منو برگردونن. خانومی رو استخدام کردیم که ازم مراقبت و در کارهای خونه و بچهداری بهم کمک کنه. زهرا خانوم، خانوم مهربونی بودن که جای خالی مادرمو برام پر کردن. روزی چند ساعت میاومدن و در کارهای خونه بهم کمک میکردن. بچهها هم خیلی دوستشون داشتن. چند وقتی به همین منوال گذشت تا اینکه یک روز صدای زنگ تلفن به صدا در اومد. خواهرم بود که گریه امانش رو بریده بود و خبری رو بهم داد که همه رو شوکه کرده بود.😱 #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین