پست های مشابه

madaran_sharif

. آ_مصلی (مامان #زینب ۲.۵ ساله و #احمدرضا ۹ماهه) . از وقتی پسرم دنیا اومده خیلی بیشتر از قبل درگیر کارای بچه‌هام. خب به هر حال شرایط این‌طور اقتضاء می‌کنه😏 . من و همسر جان هم فعلا از یه سری چیزا چشم پوشی می‌کنیم؛ مثلا اگه زمان اومدن همسرم، خونه به هم ریخته باشه، ایشون نه تنها گله نمی‌کنن، بلکه خودشون شروع می‌کنن به تمیز کردن، یا اگه نهار هنوز آماده نباشه، یه کم تلویزیون می‌بینن... فقط رو خوابشون یه کم حساسن و هنوز با این کنار نیومدن🤪 . راستش تا قبل از دوتا شدن بچه‌ها، همیشه می‌ذاشتم دخترم حسابی خودشو با اسباب بازی‌هاش تخلیه کنه و نیم ساعت مونده تا اومدن همسرم خونه رو مثل دسته گل می‌کردم.🏠 نهار هم همیشه حاضر بود با کلی تزئین و دیزاین‌های کانال‌های آشپزی🍲🍜🍚🍺 . اینقدر اوضاع خوب بود که به قول بابام: هر کی قدر منو ندونه، یا شب می‌میره یا روز!🤪😝 الان تقریبا تو همه‌ی این موارد به حداقل‌ها رسیدم! ولی خب موقته، ان‌شالله بچه‌ها یه کم بزرگتر بشن دوباره شروع می‌کنم👌🏻😏 . بعضی وقت‌ها با خودم فکر می‌کنم چقدر از فضاهای معنوی دور شدم😔 نه ذکر و دعای خاصی دارم. نه روزه می‌تونم بگیرم (آخه تو سه سال اخیر یا باردار بودم یا تو دوران شیردهی) نه روضه و هیئت و سخنرانی... فقط گاهی سمت خدا می‌بینم، البته اگه دخترم و شبکه پویا اجازه بدن... . ولی خب همش خودم رو دلداری می‌دم که من دارم سرباز کوچولوهای امام زمان رو تربیت می‌کنم، ان‌شالله☺🤲🏻 به قول مامانم که می‌گه زن شیرده، روزها روزه‌ست و شب‌ها احیا... . . تصمیم جدی داشتم تولید لباس مجلسی بچگانه رو شروع کنم در تعداد و تنوع بالا. حتی مکان و وسایل و مدل لباس‌ها، همه آماده شده بود، ولی خواست خدا چیز دیگه‌ای بود و مطمئنم حتما صلاحمون در همین بوده.👌🏻 . ان‌شالله بچه‌ها یه کم بزرگتر بشن، به مدد پروردگار، حتما این کار رو شروع می‌کنم. اصلا دوست ندارم آدم راکد و گوشه نشینی باشم و دوست دارم تو تولید و کسب و کار و رونق دادن به بازار، سهیم باشم و ان‌شاالله مفید برای جامعه☺ . ولی فعلا کار رو، یه مدت به خاطر بچه‌ها متوقف کردم تا حوصله‌ی کافی برای بازی یا نگه‌داری از بچه‌ها داشته باشم🤗 هرچی که می‌گذره، بیشتر به نیازهای جسمی و روحی اونا پی می‌برم، نمی‌خوام بعدا خودمو سرزنش کنم که ای کاش بیشتر براشون وقت می‌ذاشتم و کنارشون می‌بودم... . ان‌شاالله خدا هم به کارم برکت می‌ده و آینده‌ی روشنی برام رقم می‌زنه☺ . . #تجربیات_تخصصی #قسمت_پایانی #مادران_شریف_ایران_زمین

12 آبان 1399 16:09:46

0 بازدید

madaran_sharif

. تو خانواده‌ی ۶ نفره‌ی تبریزی متولد شدم، هفتمین عضو😃 و البته اولین دختر⁦⁦👩🏻⁩ . ۳ سال بعد هم خواهر عزیزم به دنیا اومد⁦👩🏻⁩‌ که شد همدم همیشگی من👭 . خونه‌مون از اون خونه‌های قدیمی و با صفای حیاط‌دار بود، با چند تا اتاق⁦🏘️⁩ بزرگ نبود، ولی پر از گرمی، نشاط و خاطرات شیرین بود.😊 . فاصله سنی بین من و داداش‌هام👬👬 زیاد بود، ولی با هم خیلی خوب بودیم.😍 . یه موقع‌هایی کارهایی برام انجام می‌دادن که در واقع همیشه باباها انجام می‌دادن.😁 . در این حد که امروز ببرنم این کلاس⁦👩🏻‍🏫⁩ حالا برو دنبالش از کلاس بیار، امشب باید ببرمش رصد!!🔭 یا برام یه چیزی می‌خریدن، و به درس‌هام می‌رسیدن.📚 . یعنی انقدر که داداشام درگیر می‌شدن، بابام درگیر نمی‌شدن😂 . البته دعوا هم می‌کردیما⁦🤦🏻‍♀️⁩ مخصوصا با داداش آخریم😁 که البته با همون داداش هم، بیشتر از همه صمیمی بودم. (اصلا به نظر من، یکی از نشانه‌های صمیمیت، دعواست😁) . . مامانم می‌گفتن بزرگ کردن تو و خواهرت👭 خیلی سخت نبود⁦⁦⁦👌🏻⁩ چون همین طوری بین بچه‌ها داشتین بزرگ می‌شدین😁 . بعدا که داداش‌هام ازدواج کردن، هر شب جمعه با کلی بچه می‌اومدن خونه‌مون و دور هم جمع می‌شدیم🤩 خدا رو شکر روزهای خوبی بود...😊 . . از بچگی دغدغه‌های علمی زیادی داشتم.📚 . یادمه وقتی کلاس چهارم بودم، یه بار معلممون⁦👩🏻‍🏫⁩ پرسید می‌خواین چی بخونین؟ من گفتم: 🔸یه دکترای ریاضی📏 🔸یه دکترای جغرافی⁦⛰️⁩ 🔸یه دکترای علوم🔬 😆 اون موقع فکر می‌کردم دکترا بگیری، دیگه آخرشه😁 . . راهنمایی رو تو مدرسه‌ی نمونه دولتی بودم. از همون موقع خیلی جدی تصمیم گرفتم که در آینده هم حوزه بخونم هم دانشگاه.😇 . حتی سوالاتم رو می‌نوشتم📝 تا وقتی حوزه یا دانشگاه رفتم، حلشون کنم😁 . . دبیرستان، وارد مدرسه‌ی فرزانگان تبریز شدم. تو فضای مدرسه، با المپیاد آشنا شدم.🤓 از بین المپیادهای مختلفی که می‌خوندم، نجوم رو به‌طور حرفه‌ای ادامه دادم⁦👌🏻⁩ . قصد داشتم اگه طلا🥇 آوردم، بیوتکنولوژی بخونم.🧫 چون پژوهشی تحقیقاتی و بین رشته‌ای بود🤩 دوست داشتم از قید رشته‌ها خارج بشم و همه چیز رو با هم بخونم و بدونم.🤓 . . مراحل یک و دو المپیاد رو قبول شدم✅ و نهایتا در دوره‌ی سه ماهه‌ی تهران، نقره آوردم.🥈😊 . به خاطر المپیاد نجوم، به فیزیک خیلی علاقه‌مند شده بودم🤩 و سال کنکور تصمیم گرفتم توی دانشگاه، فیزیک رو ادامه بدم.📚 . . پ.ن: در سال‌های بعد، من و همسرم، همراه جمعی از دوستان المپیادی، مدال‌هامون رو به مقام معظم رهبری تقدیم کردیم. . #پ_ت #قسمت_اول #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

21 اردیبهشت 1399 14:47:00

0 بازدید

madaran_sharif

. #ف_جباری (مامان زهرا ۲.۵ ساله و هدی ۴۰ روزه) . همیشه غبطه می‌خوردم و احسنت می‌گفتم به خانواده‌شون که کارهای خاص و به‌ یادماندنی انجام می‌دن...😊 . عباس که به دنیا اومد گفتن چی کار کنیم ایام #دهه_فجر تو ذهن بچه‌ها یه شادی واقعی بشه؟ . شب ۲۲ بهمن ۲ سال پیش، عباس ۳ سال و نیمه و علی‌اکبر یک ساله بود که اولین #جشن_تولد_انقلاب رو تو خونه‌شون به راه انداختن،🥰 جشن تولدی که برای ۴۰ سالگی انقلاب گرفته‌ بودن از تولدهای دیگه هیچی کم نداشت، #تم_تولد، پرچم‌های ایران و بادکنک‌های سبز و سفید و قرمز بود و کلاه‌های سه رنگی که خانوادگی درست کرده‌ بودن.⁦🇮🇷⁩ دوستان بچه‌دار رو دعوت کرده‌ بودن و اصرار داشتن که جشن برای بچه‌هاست. . کیک رو آوردن و شمع ۴۰ سالگی انقلاب رو فوت کردیم. ساعت ۹ شب هم بچه‌ها و بزرگتر‌ها #الله_اکبر گویان محله رو روی سرشون گذاشتن. همه کیف کردن و شادی این جشن به جونشون نشست، می‌گفتن دیگه ۲۲ بهمن‌ها خاطرشون با جشن تولد انقلاب خونه‌ی اون‌ها شیرین می‌شه.🤗 . سال بعدش تولد ۴۱ سالگی انقلابمون که با ۴۰‌ام سردار دل‌ها یکی شد، یه ریسه‌ پرچم جدید به دکورشون اضافه شده‌ بود، پرسیدیم این چیه؟ گفتن پرچم جنبش‌های محور مقاومته!⁦💪🏻 می‌خوایم به بچه‌ها نشون بدیم که شادی جشنمون فقط برای ایرانی‌ها نیست، همه خوشحالن و افتخار می‌کنن به این انقلاب...🥰 همونجور که همه ناراحت بودن از رفتن #سردار...😔 . یادمه عباس پرچم ایران روی دوشش انداخته‌ بود و دور خونه می‌چرخید، بین دوستاش حسابی افتخار می‌کرد به میزبانی این جشن تولد،😎 . اما علی‌اکبر هنوز کوچیک بود، شاید امسال کم‌کم بفهمه شیرینی این جشن رو... . امسال که چراغ خونه‌شون خاموشه و در و دیوار‌های خونه دلتنگ ریسه‌ها و بادکنک‌هایی می‌شن که دیگه ازشون آویزان نمی‌شن.😞 . امسال که آبجی نور می‌خواست اولین جشن تولد انقلاب زندگیش رو تو خونه‌شون کنار مامان و بابا و داداش‌ها تجربه کنه... اما... اما نمی‌گم حیف... . چون امسال به جای چراغ خاموش خونه‌ی ‌اون‌ها، چراغ خونه ما و دوستاشون روشن می‌شه و #جشن_تولد_انقلاب رو خاص و به یادموندنی برای بچه‌هامون معنا می‌کنیم...🌸🙏🏻 . . پ ن: این خاطره مربوط به خانواده‌ی برادرم آقای #محمدسعید_جباری هست که آذرماه امسال سه فرزند عزیزشون، #عباس ۵.۵ ساله، #علی_اکبر ۳ ساله و #نور ۲ ماهه رو به مادر سپردند و به رحمت خدا رفتند... ان شاءالله روحشون قرین رحمت الهی و دعای دوستان بدرقه راهشون باشه.⁦🙏🏻⁩ لطفا فاتحه‌ای قرائت بفرمایید.🌺 . . #روزنوشت‌_های_مادری #جشن_تولد_انقلاب #جشن_تولد_خاص #مادران_شریف_ایران_زمین

21 بهمن 1399 16:48:36

0 بازدید

madaran_sharif

#قسمت_سوم من هم داشتم #مادر می‌شدم😇 . روزای پر از خاطره و پر از تجربه‌ی دانشجوی فیزیک بودن🎓 داشت تموم می‌شد و من با کوله‌باری که توش یه چیزایی از تجربه 👓 و رفاقت 👥 ریخته بودم، وارد مراحل جدید زندگیم می‌شدم... . تصمیمم رو برای آینده تا حدی گرفته بودم و نقشه‌های کوتاه مدت و بلند مدتی رو توی ذهنم کشیده بودم👍✍ . اولین قدم مادری بود 👶❤️ . امتحانات پایان ترمِ ترم آخر رو در حالی دادم که حالا دیگه یه مادر بودم 💖 . از همون دوران دانشجویی، توی فعالیت‌های غیر درسیم به موضوعات خاصی از مسائل فرهنگی گرایش داشتم . حالا دیگه می‌دونستم باید از فیزیک دل بکنم و برم جایی که باید باشم 😌 . کم نبود... ۳ سال طول کشید تا بفهمم کجا باید باشم 🔍 . این تصمیمی بود که با شناخت از خودم و جامعه‌م و شرایط خانوادگیم بهش رسیده بودم💡 . مادر بودن برای بچه‌ای که تو راه بود، فقط از عهده من برمیومد؛ نه هیچکس دیگه😏 . فقط از عهده من برمیومد؛ پس اولین و اصلی‌ترین بود اما تنها کاری نبود که بر عهده من بود...☺ . از همون اواخر دانشجویی به خاطر #فعالیت‌های_فرهنگی‌ که داشتم کم و بیش #موقعیت‌های_شغلی بهم پیشنهاد می‌شد🏫🎓💼 . اما تا اواسط بارداری به خاطر استراحت مطلقی که دکتر تجویز کرده بود، بدون تردید دست رد به سینه‌شون زدم 😌 . بعد از تصمیمم برای تغییر رشته شاید این اولین باری بود که خیلی جدی خودم رو، زندگیم رو، آینده‌م رو تحت تاثیر نقش جدیدم، یعنی #مادری می‌دیدم 😌 . زهرا دختر یکدانه و دردانه فامیل 💝 قرار بود آخرای شهریور به دنیا بیاد 👼 که من از اردیبهشت شروع به کار کردم 💼 . دیگه کار کردن من مشکلی برای دخترم که وجودش به وجود من وابسته بود💗 ایجاد نمی‌کرد؛ از طرفی موقعیت شغلی‌ای برام پیش اومد که به ایده‌آل‌ها 🌟 و نقشه‌هایی که توی ذهنم کشیده بودم نزدیک بود...✨ کاری بود که من رو با همه ابعاد وجودیم به رسمیت می‌شناخت 👑 . ادامه دارد... . پ ن ۱: در مورد تصمیمم برای ادامه ندادن فیزیک اینو میتونم بگم؛ #مسیری که من باید توی زندگیم میرفتم تا به #هدفم برسم از دانشگاه شریف رد میشد! 🚶‍من، با همه روحیاتی که تا ۱۸ سالگی و بدو ورود به دانشگاه داشتم، باید دانشجوی فیزیک شریف میشدم تا بتونم الان اینجایی باشم که هستم!! 😎 یه کم پیچیده شد😁🙈 . پ ن ۲: وقتی کارم رو شروع کردم به خاطر شرایط #بارداریم اصطلاحا با #دورکاری پروژه‌هام رو انجام می‌دادم 💻 و این، اولین نمونه از #به_رسمیت_شناختن_من بود❣ . پ ن ۳: تصویر، کارت فارغ التحصیلیم در دست زهرا . #ف_جباری #فیزیک۹۲ #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف

06 آذر 1398 15:44:42

0 بازدید

madaran_sharif

. #قسمت_پنجم #م_ک (مادر چهار پسر ۱۰ساله، ۸ساله، ۶ساله و ۳ساله) سال ۹۳ وقتی حسن ده ماهه بود، همسرم تصمیم گرفتن درس طلبگی رو شروع کنن و ما اومدیم قم. لطف خدا شامل حالمون شد و همسایه طبقه بالای خواهر بزرگم شدیم. (هر دو هم مستاجر😊) دیگه دنیا گلستون شد.😍 پسر بزرگ خواهرم حدوداً هم‌سن هادیه. بچه‌هام هم‌بازی و حامی پیدا کردن. خواهرم معلمه و سرشلوغ. اما با این وجود کمک حالم بوده و هست. منم درحد توانم بهش کمک می‌کردم. خلاصه انقدر شرایط خوب بود و آب و هوا بهمون ساخته بود که بچه سومم، آقا صادق به فاصله‌ی دوسال از دومی یعنی سال ۹۴ به دنیا اومد.😅 الحمدلله بارداری سختی نداشتم. با توجه به سبک تغذیه و مکمل‌ها مشکل خاص جسمی نداشتم. البته قبل بارداری پیش متخصص طب سنتی رفتم و ایشون در کنار تغذیه‌ی صحیح، به ورزش و خواب زود هنگام و سحرخیزی توصیه جدی کردند. برام جالب بود! چون مامان‌بزرگا همیشه به ما می‌گفتن فقط خوب بخوووور! ورزش حتی در حد پیاده‌روی خیلی خوبه. فقط یه کفش مناسب می‌خواد و یه اراده‌ی محکم.💪🏻 من از در ورودی خونه تا در اتاق عقبی ۲۰ دقیقه پیاده‌روی می‌کردم😁البته که تو هوای آزاد خیلی بهتره. پسر دومم شخصیت آرومی داشت و تو بارداری سوم زیاد اذیت نشدم. بعد دنیا اومدن نوزاد هم بخاطر فاصله سنی کمشون (۲ سال) زیاد متوجه نبود که بخواد حسادت کنه. پسر سومم الحمدلله وزنش خوب بود. همین الانشم تپل‌ ترینشونه. بعضیا می‌گفتن به بچه‌ی دوم ظلم کردی که پشت سر هم آوردی! ولی دومی کلا طبعش اینجوریه. خیلی نمی‌خوره و هنوزم لاغره. علاقه‌ی چندانی به خوردن نداره. دکتر و آزمایش و دارو هم امتحان کردیم، ولی همونه که بود.😄 الحمدلله سالمن، چاق و لاغریشون مهم نیست.👌🏻😁 #مادران_شریف_ایران_زمین #تجربیات_تخصصی

16 تیر 1400 16:49:16

0 بازدید

madaran_sharif

. چند روز قبل از شروع ماجراهای کرونایی، سالگرد ازدواجمون بود.💑 کلی عذاب وجدان و تردید داشتم که زهرا رو بذاریم خونه مادرشوهر و یه تفریح دو نفره داشته باشیم یا نه؟!🤔🙁 . آخه چه کاریه؟!😒 بچه‌ی طفلکی اذیت می‌شه، مامانشم از دوری بچه اذیت می‌شه، مادربزرگ پدربزرگم که حتما اذیت می‌شن.😖 آخه واجبه؟! بله واجب‌تر از نون شبه!😏 همسر ۷ صبح می‌زنن بیرون و خیلی تلاش کنن ۸:۳۰ شب می‌رسن خونه.🧔🏻💼 ۱۰:۳۰ هم از فرط خستگی همگی بیهوش می‌شیم.💤 می‌مونه ۲ ساعت ناقابل که با حضور بچه یک جمله رو هم نمی‌شه کامل ادا کرد⁦.⁦⁦🤦🏻‍♀️⁩⁦🤦🏻‍♂️⁩ . اگه شما وضعیت بهتری دارین، احتمالا فقط یه بچه دارین که اونم هنوز قنداقیه.😁 یا بچه‌‌های آرومی دارین که ساعت‌ها یه گوشه می‌شینن و خودشون بازی می‌کنن که این‌‌ها گونه‌هایی کمیاب از موجودات زنده هستن.😂 . در نهایت احساسِ نیاز به داشتنِ #وقتِ_اختصاصی با همسر به منظور #استحکام و #تقویت پیوند #زناشویی، بر عذاب وجدان و دلتنگی برای بچه غلبه کرد و بعد از چندین ماه (که در فراغت کامل و با آسودگی، چند کلامی با همسر هم کلام نشده بودیم) توکل بر خدا، رفتیم یه رستوران خلوت و یه گوشه دنج یکی دو ساعت فقط حرف زدیم⁦.🧕🏻⁩💬🧔🏻 . توی این یک سال و نیمی که از تولد زهرا می‌گذره، این سومین بار بود که برای تفریح دو نفره برنامه ریزی می‌کردیم. که میانگین می‌شه ۶ ماه یک بار! به نظرم جا داشت بیشتر هم بشه.🤔⁦⁦👌🏻⁩ . آینده و برنامه‌هامون 💭، کارهایی که این روزا هر کدوم مشغولشیم، روزمرگی‌هامون و خلاصه هرچه دل تنگمان خواست رو تند و تند وسط لقمه‌های غذا تقدیم هم کردیم.🍕🎁 البته این وسط غرایز مادری هم دست بردار نبودن،😪 با اینکه تلاشمو می‌کردم تا شش دنگ حواسم پیش همسر باشه و از فرصت پیش اومده نهایت لذت و استفاده رو ببریم،😊 ولی دو سه دنگم در رفت و آمد بین خونه‌ی مادرشوهر و رستوران بود؛ ای وای الان نگه ماما، گرسنه نباشه، خوابش نگرفته باشه، نکنه گریه کنه خبرمون نکنن!😒 . بعد از ۲-۳ ساعت تجدید قوا و تجدید بیعت که برگشتیم، انتظار داشتم #فیلم_هندی طور، تا درو باز می‌کنیم من زانو بزنم و زهرا ماما ماما گویان بدوه طرفم⁦🏃🏻‍♀️⁩ 😎 هم دیگه رو سفت بغل کنیم و من بفهمم چقدر به بچه‌م سخت گذشته و دلتنگم بوده. 🥰😥 اما زهرا همون‌جور که مشغول بازی بود با دیدنمون یه لبخند خیلی شیک زد😌 و سریع برگشت به بازیش 🧸🧩 انگار این وقت اختصاصی برای همه لازم بود؛ هم برای من و همسر، هم برای زهرا و مادربزرگ و پدر‌بزرگ.😉 . #ف_جباری #فیزیک۹۲ #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف

15 اسفند 1398 16:22:28

0 بازدید

مادران شريف

0

0

. #ف_صنیعی (مامان #فاطمه ۷ساله، #معصومه‌زهرا ۴.۵ساله و #رقیه ۲ساله) #قسمت_چهارم فاطمه حدودا ۱.۵ ساله بود که رسیدم به فاز پایان‌نامه! روزای پایان‌نامه روزای سختی بود. باید چند ساعت پای لپتاپ می‌نشستم؛ ولی تا می‌خواستم روشن کنم، دخترم سر می‌رسید.😁 اینجا هم باز مامانم به کمکم اومدن.😘 مثلاً چند ساعت بچه رو می‌بردن بیرون تا من بتونم به کارم برسم. گاهی هم من می‌ذاشتمش خونه‌ی اون‌ها و چند ساعت می‌رفتم کتابخونه. گاهی شب‌ها هم ناچار می‌شدم بیدار بمونم. خیلی هم برام سخت بود! آخه خواب سرآمد نیازهامه؛😅 ولی واقعا باید این کارو می‌کردم و موفق شدم. یه روز که برای کارهای پایان‌نامه‌م رفته بودم پیش استاد راهنمام، ایشون گفتن چرا دکتری شرکت نمی‌کنی؟ خیلیا از تو سطحشون پایین‌تره، میان و قبول می‌شن و حیفه تو ادامه ندی. با خودم فکر کردم. راستش خودم از وقتی یادم میاد همیشه هدفم این بوده که تا دکترا ادامه بدم. حتی همیشه می‌گفتم من اگه سر کار هم بخوام برم، می‌خوام با دکترا برم. اما بعد بچه‌دار شدن کمی امیدم رو از دست داده بودم... هر چند مادرم هم همیشه مشوق من برای ادامه تحصیل و دکترا خوندن بودن و می‌گفتن هر کمکی از دستشون بیاد انجام می‌دن.😍 با این حرف استادم، انگیزه‌م بیشتر شد و تصمیم گرفتم برای محک زدن خودم هم که شده، کنکور رو بدم. با اینکه هنوز پایان‌نامه‌م رو دفاع نکرده بودم. اون سال در کمال تعجب، تونستم هم آزمون و هم مصاحبه رو قبول بشم؛ درحالیکه چندان هم درس نخونده بودم. بعد قبولی به فکر افتادم که زودتر پایان نامه‌ی ارشدم رو تموم کنم و دفاع کنم؛ ولی نتونستم تا قبل از شروع سال تحصیلی برسونم و در نتیجه نتونستم دکتری ثبت نام کنم.😞 اون روزا خیلی غصه خوردم و گریه می‌کردم.😭 برام ضربه‌س خیلی سنگینی بود که به چه راحتی شرکت کردم و قبول شدم و به چه راحتی از دستش دادم.😢 اما بعد، گفتم خب دیگه اتفاقیه که افتاده. حتماً خیر و مصلحتی توش بوده من خبر ندارم. به هر حال باید بپذیرم.👌🏻 و البته چون قبول شده بودم و نرفته بودم، تا دو سال محروم بودم از آزمون سراسری.😐 گذشت و اون سال از پایان‌نامه‌م دفاع کردم. همون روزا دخترم رو که ۲ ساله شده بود، از شیر گرفتم. از اونجایی که همیشه دوست داشتم فاصله سنی بچه‌ها کم باشه، دومی رو به لطف خدا باردار شدم.😊 #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

madaran_sharif

مادران شريف

0

0

. #ف_صنیعی (مامان #فاطمه ۷ساله، #معصومه‌زهرا ۴.۵ساله و #رقیه ۲ساله) #قسمت_چهارم فاطمه حدودا ۱.۵ ساله بود که رسیدم به فاز پایان‌نامه! روزای پایان‌نامه روزای سختی بود. باید چند ساعت پای لپتاپ می‌نشستم؛ ولی تا می‌خواستم روشن کنم، دخترم سر می‌رسید.😁 اینجا هم باز مامانم به کمکم اومدن.😘 مثلاً چند ساعت بچه رو می‌بردن بیرون تا من بتونم به کارم برسم. گاهی هم من می‌ذاشتمش خونه‌ی اون‌ها و چند ساعت می‌رفتم کتابخونه. گاهی شب‌ها هم ناچار می‌شدم بیدار بمونم. خیلی هم برام سخت بود! آخه خواب سرآمد نیازهامه؛😅 ولی واقعا باید این کارو می‌کردم و موفق شدم. یه روز که برای کارهای پایان‌نامه‌م رفته بودم پیش استاد راهنمام، ایشون گفتن چرا دکتری شرکت نمی‌کنی؟ خیلیا از تو سطحشون پایین‌تره، میان و قبول می‌شن و حیفه تو ادامه ندی. با خودم فکر کردم. راستش خودم از وقتی یادم میاد همیشه هدفم این بوده که تا دکترا ادامه بدم. حتی همیشه می‌گفتم من اگه سر کار هم بخوام برم، می‌خوام با دکترا برم. اما بعد بچه‌دار شدن کمی امیدم رو از دست داده بودم... هر چند مادرم هم همیشه مشوق من برای ادامه تحصیل و دکترا خوندن بودن و می‌گفتن هر کمکی از دستشون بیاد انجام می‌دن.😍 با این حرف استادم، انگیزه‌م بیشتر شد و تصمیم گرفتم برای محک زدن خودم هم که شده، کنکور رو بدم. با اینکه هنوز پایان‌نامه‌م رو دفاع نکرده بودم. اون سال در کمال تعجب، تونستم هم آزمون و هم مصاحبه رو قبول بشم؛ درحالیکه چندان هم درس نخونده بودم. بعد قبولی به فکر افتادم که زودتر پایان نامه‌ی ارشدم رو تموم کنم و دفاع کنم؛ ولی نتونستم تا قبل از شروع سال تحصیلی برسونم و در نتیجه نتونستم دکتری ثبت نام کنم.😞 اون روزا خیلی غصه خوردم و گریه می‌کردم.😭 برام ضربه‌س خیلی سنگینی بود که به چه راحتی شرکت کردم و قبول شدم و به چه راحتی از دستش دادم.😢 اما بعد، گفتم خب دیگه اتفاقیه که افتاده. حتماً خیر و مصلحتی توش بوده من خبر ندارم. به هر حال باید بپذیرم.👌🏻 و البته چون قبول شده بودم و نرفته بودم، تا دو سال محروم بودم از آزمون سراسری.😐 گذشت و اون سال از پایان‌نامه‌م دفاع کردم. همون روزا دخترم رو که ۲ ساله شده بود، از شیر گرفتم. از اونجایی که همیشه دوست داشتم فاصله سنی بچه‌ها کم باشه، دومی رو به لطف خدا باردار شدم.😊 #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

پست های مشابه

برو به اپلیکیشن