پست های مشابه

madaran_sharif

. . سلام به همه همراهان عزیز🌷 دوستان قدیمی و عزیزانی که تازه به جمع ما اضافه شدن❤️ . . امروز صبح خانم #ف_جباری و خانم #پ_شکوری مهمان برنامه‌ی زنده باد زندگی بودن. . درباره جمعیت #مادران_شریف_ایران_زمین و اینکه چطور و از کجا آغاز به کار کرد و میخواد در آینده چیکار بکنه، صحبت کردن👆 . نظرتون رو درباره مادران شریف، با ما به اشتراک بذارید.🌷 . #فیلم_کامل #زنده_باد_زندگی #شبکه_دو #مادران_شریف_ایران_زمین

25 بهمن 1399 16:17:42

0 بازدید

madaran_sharif

. بعد از به دنیا اومدن روح‌الله، درس‌های مشکاتم سبک‌تر از قبل شد، ولی دو تا کار دیگه رو به صورت جدی‌تر شروع کردم. . ⁦👈🏻⁩ یکیش کار پژوهشی و مطالعاتی تو حوزه دانشجویی شریف بود📕 ⁦👈🏻⁩ یکیم، یه کار مطالعاتی تاریخی با یه استادی، که می‌رفتیم خونه‌شون📚 . این کارم حجم مطالعاتی زیادی داشت. یعنی حدودا هفته‌ای ۱۵ یا ۲٠ ساعت مطالعه داشتیم📚 . مطالعه‌هامونو تو خونه می‌کردیم📖 و هفته‌ای حدودا ۲ ساعت تو خونه‌ی استاد، کار تاریخی ادبیاتی همراهشون انجام می‌دادیم👓 . بچه‌ها رو هم با خودم می‌بردم. اونا بازی می‌کردن⚽🧩 تلویزیون می‌دیدن📺 گاهی دعوا می‌کردن😁 و خوراکی‌هایی که استاد می‌دادن یا خودم می‌بردمو می‌خوردن🍞🍎🍌🥞 و ما توی کلاس شرکت می‌کردیم...⁦👩🏻‍🏫⁩ . این کارمو خداروشکر، تا الان هم ادامه دادم☺️ . . اون موقع یه اتفاق دیگه‌ای هم افتاد که شرایط روحی من رو خیلی تحت تاثیر قرار داد... . . من توی تهران بودم و داشتم زندگی خودم و خانوادمو جلو می‌بردم، ولی یه نگرانی بزرگ، آرامش رو از من گرفته بود😣😥 مادرم چند سالی بود مریضی سختی داشتن و در بستر بیماری افتاده بودن...😢😢 . من دور از مادرم بودم و اصلا قرار و آرامش نداشتم😥 اما وجود داداش‌ها و خواهر و خاله‌ها و دایی‌هام، که شب و روز پیش مامانم بودن، قدری خیالمو راحت می‌کرد.💖 . با اینکه فکر و ذکرم پیش مادرم بود، ولی می‌دونستم که مادرم تنها نیست...💚 . داداش‌هام، دکترش رو می‌بردن⁦👩🏻‍⚕️⁩ و خواهرم و خاله‌هام، مراقبت‌هاش رو انجام می‌دادن...⁦🧕🏻⁩ . و این قوت قلب من بود...❣️ یکی از دلایلی که من تونستم تو تهران خودم و خانوادم⁦🧔🏻⁩⁦👦🏻⁩⁦👶🏻⁩ رو حفظ کنم، و حتی درسمو ادامه بدم، وجود اون‌ها در تبریز، پیش مامانم بود... . . ولی متاسفانه مادرم، کسی که در کل زندگیم یاور و پشتیبانم بود، در مهر سال ۹۶، داغ فراقشون رو بر دل ما گذاشتن...😭 . . بعد مادرم، وجود خواهرم، مایه تسکین قلبم بود💗 وابستگی عاطفی و روحی بینمون خیلی زیاد شد.💜 سعی کردیم جای مادر رو برای هم پر کنیم.💟 واقعا دلگرمی زندگیم شد. . همیشه بهش می‌گم خدا بیامرزه مادرمون رو، که تو رو برای ما آورد.⁦🤲🏻⁩ . . #پ_ت #قسمت_ششم #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

27 اردیبهشت 1399 16:31:58

0 بازدید

madaran_sharif

. روزها در گذر از هم سبقت می‌گیرند. باز خلوت و من و خاطراتم... عزیزکم محمد، از همون روزایی که به حول و قوه الهی می‌تونست نیم خیز بشه، وقت و بی‌وقت (مثلا موقع خواب) داداش‌هاش (رضا و طاهای ۳ و ۴ ساله) رو زیر نظر می‌گرفت و با دیدن حرکات و سکناتِ هیجان انگیزشون، از چشماش معلوم بود که داره قند توی دلش آب می‌شه و لحظه شماری می‌کنه به جمعشون بپیونده. . بذار ببینم...بله درسته! تمام #اولین‌های محمدم به ذوق و شوق همین #آرمان بود! منم بشم یکی از این جمع بازیگوش و شاد! سینه‌خیز، چهاردست و پا، غذا خوردن، حرف زدن، راه رفتن... . الان محمدم به لطف خدا، سال دوم بندگیش رو به نیمه می‌رسونه. چندی پیش بردمشون پارک و محمد به تقلید از برادراش، مانعی رو که از قدش بلندتر بود درنوردید! . بذار ببینم طاها چطور بود؟! بله طاهای عزیزم هم، همیشه نظاره‌گر رضا بود؛ رسیدن به رشدِ رضا، انگیزه‌ی اولین‌هاش، حتی تمرین و تقلید حرف‌هاش جزئی از زندگیش شده بود! . خب! حالا برمی‌گردم سر جام... من کجای این فعل و انفعالاتم؟! درست وسط! من، #عقیده من، #پسند و #ناپسند من، #الگوی_من #آرمان_من همه در برابرِ خودآگاه و ناخودآگاه فرزندانم... صبح تا شب! حتی وقت خواب، لابه‌لای قصه و لالایی و حتی نجوای شبانه... . و من امروز با تو ای سردار دل‌ها، عهد بستم که آرمانم باشی تا به لطفِ خدا، بشوی آرمانِ رضا، طاها، محمد... برایت اشک ریختم و اشک ریختند😭 برایت شعر خواندم و شعر خواندند... به استقبالت قدم‌ها برداشتم و قدم‌ها برداشتند... برای دیدن پیکر مطهرت انتظار کشیدم و انتظار کشیدند... به احترامت ایستادم و ایستادند...✋🏻 برای دشمنت رجز خواندم و رجز خواندند... خسته بودم اما خم به ابرو نیاوردم تا خم به ابرو نیاورند...💪🏻 من مادرم... بارِ این مسئولیت روی دوشم سنگینی می‌کند! نه فقط من! و تو ای سردارا! خودت برای مادرانِ قاسم پرورِ این دیار دعا کن. دستانِ تُهیِمان همواره رو به آسمان! . (عکس‌ها را ورق بزنید) . #ط_اکبری #هوافضا۹۰ #قاسم_ها_در_راهند #فرهنگ_مقاومت #مادران_قاسم_پرور #روزنوشت‌های_مادری #مادران_شریف

17 دی 1398 16:23:42

0 بازدید

madaran_sharif

. آدم ازدواجی ای بودم🙋🏻‍♀ . معتقد بودم زندگی بعد از #ازدواج خیلی جدی‌تر از زندگی مجردیه. یه جورایی انگار بیشتر با زندگی دست و پنجه نرم می‌کنی. و یه مرحله‌ی مهم رو جلو می‌افتی.📉 . تو مشهد خیلی دعا کرده بودم. (بعدا فهمیدم همسرم هم خدمت حضرت معصومه دعا کرده بودند.🤲🏻 واقعا ما زندگیمونو از این خواهر و برادر داریم.💑) . همسرم دانشجوی دکترای #دانشگاه_امیرکبیر بودن👨🏻‍🔧 و پاره وقت هم کار می‌کردن و اهل کرمانشاه بودن. . منم که اهل لرستان بودم، معرف ما اهل قم؛ و در تبریز با همسرم آشنا شده بودن.😁 . در نهایت ما در تهران به هم معرفی شدیم.😅😂 . خلاصه، همه‌ی ایران زمین، دست در دست هم دادن، تا این وصلت سر بگیره.😂 . با اینکه از شهر، فرهنگ و زبان متفاوت بودیم، ولی حرف دل همو خوب می‌فهمیدیم💗💑 . . آخرین سوالی که جلسه‌ی اول خواستگاری پرسیدم: چندتا بچه👶🏻👶🏻👶🏻👶🏻 دوست دارید داشته باشید؟!😂 نه اینکه خیلی بچه دوست باشما...! نه...! کتاب #ایران_جوان_بمان رو خونده بودم و در مورد #پیری_جمعیت👵🏻👴🏻 تحقیق کرده بودم. می‌خواستم ببینم چقدر خط فکریمون هم جهته. . تو جلسات #خواستگاری حرف فرصت مطالعاتی رفتن همسرم هم بود. از به اصطلاح خارج رفتن ✈خوشم نمی‌اومد ولی گفتم نهایتش شش ماه یا یک ساله دیگه. . کل خرید عقد یه کفش👠 و حلقه طلا💍برای من و حلقه‌ی نقره برای جناب همسر بود. . برای خرید عروسی👰🏻هم فقط لوازم آرایش رو گرفتم. کفش هم همون کفش عقدم که نو بود.😉 . سعی کردم تو همه چیز ساده باشم. بعضی‌هاشونم اصلا سعی نکردما، کلا خبر نداشتم.🙈 هنوز که هنوزه دقیق نمی‌دونم بله برون، شیرینی‌خورون، حنابندون، جهازبرون و... یعنی چی؟😅 . 🎉🎊هفت ماه بعد عقد هم رفتیم سرخونه زندگی خودمون با یه #جهیزیه‌ی نسبتا ساده ولی #ایرانی 🇮🇷🛋🖥 . . زندگی ما توی خوابگاه متاهلی دانشگاه با درس و تحقیق و #پایان_نامه آقای همسر😱 شروع شد. . با اصرار ما خوابگاه رو قبل از آماده شدن بهمون تحویل دادن (فقط یه اتاقش موکت شده بود و حتی سینک 🚰ظرفشویی هم نداشت) . و آغاز زندگی ما در یک اتاق با حداقل امکانات بود. (هنوز جهیزیه هم نخریده بودیم)😑 . گاهی به شوخی می‌گم وقتی بچه‌هام بزرگ بشن بهشون می‌گم توقع زیادی نداشته باشین، چرا که ما زندگیمونو توی یه اتاق و با دو تا کاسه و بشقاب🍽🥣 شروع کردیم.😜 . پ.ن۱: خانواده‌هامون روی سنت‌ها سختگیر نبودن. از دوتا شهر و فرهنگ متفاوت هم بودیم، در نتیجه خیلی به خودمون سخت نگرفتیم.🤪 . . #ز_م #فقه_حقوق_امام_صادق #تجربیات_مخاطبین #تجربیات_تخصصی #قسمت_دوم #مادران_شریف

03 فروردین 1399 16:57:58

0 بازدید

madaran_sharif

. قسمت دوم مصاحبه مادران شریف با روزنامه جام جم به مناسبت روز  دانشجو . زینب پازوکی، جوان ترین عضو گروه است. . او متولد سال 75 و ورودی 94 رشته فیزیک دانشگاه شریف است:" من و همسرم همان سال اول دانشگاه عقد کردیم و حالا هم دخترم، زهرا خانم، یک سال و دو ماهش است." . خانم پازوکی هنوز کارشناسی‌اش را تمام نکرده است؛ او یک سال از تحصیلش را به خاطر روزهای بارداری و بچه‌داری مرخصی گرفته و حالا دوباره چند ماهی است که به سر کلاس‌هایش برگشته است. . او تازه اول راه است، ولی با این‌حال از سختی‌های درس خواندن و بچه‌داری به طور همزمان برایمان می‌گوید:" سختی‌اش که سخت است اما هرکسی باید شرایط خودش را بپذیرد و از همه مهمتر آن را اولویت‌بندی کند. اولویت اول من دخترم است و در کنارش می‌خواهم درسم را هم ادامه بدهم. طبیعتا در این راه کمک‌های خوبی مثل همسرم و خانواده‌ام دارم که در نگهداری بچه‌ها به من کمک میکنند تا بتوانم این مسیر را طی کنم." . . با این وجود، حرف از بچه‌های بعدی که می‌زنیم، خانم پازوکی از حرفمان استقبال می‌کند:" می‌دانید چه است؟ اینکه جامعه می‌پذیرد که مثلا برای رسیدن به یک هدف علمی، لازم است درس بخوانی، تلاش کنی و زحمت بکشی تا پیشرفت کنی؛ اما واقعا مادری کردن را هم یک پیشرفت می‌بینند؟ واقعا مادری کردن هم نیازمند یک زحمت و تلاش بی‌وقفه برای پیشرفت است. من واقعا حالا خودم را از کسانی که بچه ندارند، جلوتر می‌بینم." . . در واقع ما می‌خواهیم در جامعه‌مان تاثیر مثبتی از خودمان به جای بگذاریم؛ اصلا برای همین است به سراغ فعالیت‌های اجتماعی می‌رویم. . در صورتی که مادری کردن هم خودش یکی از تاثیرگذارترین اتفاقات در جامعه است. . تفکری که مادران شریف به خاطر آن دور هم جمع شده‌اند و حالا گاهی در راه رسیدن به اهدافشان به هم کمک هم می‌کنند: . " همین تجربه‌های مشترکمان باعث شد که عضوی از گروه مادران شریف باشیم و تجربیاتمان را با هم به اشتراک بگذاریم. البته گاهی این ماجرا از اشتراک گذاشتن تجربه‌ها هم جلوتر می‌رود. مثلا گاهی اوقات، تعدادی از دوستانمان که خانه‌هایشان به هم نزدیک است، با هم قرار می‌گذارند و چند ساعتی را در خانه یکی جمع می‌شوند و با هم درس می‌خوانند و به همدیگر برای نگهداری بچه‌ها کمک می‌کنند. دیگر چه چیزی از این بهتر؟" . ادامه در بخش نظرات😊 . . منبع: مصاحبه گروه مادران شریف با روزنامه جام جم شنبه 16 آذر 1398 . . #مادران_شریف #مصاحبه #روزنامه_جام_جم

18 آذر 1398 16:27:11

0 بازدید

madaran_sharif

#س_دینی (مامان #علی ۱۲.۵، #ریحانه ۹، #علیرضا ۷.۵، #معصومه ۴.۵ساله) #قسمت_سوم سال ۸۸ علی آقا به زندگی ما قدم گذاشت. اوایل بارداری، شرکتی که همسرم براشون کار می‌کردن تمام حقوق معوقه‌شون رو یک‌جا واریز کردن.😇 بعدش هم توی همون ایام یک شغل خوب بهشون پیشنهاد شد؛ همه‌ی این‌ها لطف خدا و روزیِ نوگل زندگی ما بود. طبیعتاً درس و فعالیت‌های دانشگاهی تحت تاثیر بارداریم قرار گرفت. اما همسرم مشوق من بودن و اون اواخر با یه شکم خیلی بزرگ رفتم و کنکور ارشد دادم!😃 تو اون شلوغیِ آشوب‌های خیابونی سال ۸۸ داشتم واسه مصاحبه می‌رفتم دانشگاه تربیت مدرس. شیشه‌ی ماشین هم باز بود که یک‌هو یه گاز اشک آور افتاد تو ماشین ما و... خلاصه جون سالم به در بردیم! اما مصاحبه پرید!😐 البته به خاطر شخصیت عاطفی‌ای که دارم اصلاً به این راضی نبودم که به خاطر درس، بچه‌م رو به کسی بسپرم و ازش جدا بشم. این اتفاق هم باعث شد به نظرم بیاد که خدا هم راضی به این کار نیست. اما علاقه به ادامه‌ی تحصیل تا دکتری و حتی خارج از کشور رو داشتم. بارداری راحتی نداشتم. وزنم خیلی زیاد شده بود و برای نشست و برخاست و حتی نفس کشیدن مشکل داشتم!🤪 در ماه ۶ به خاطر خوردن زیاد کندر، احتمال جدی سقط وجود داشت.😱 دکتر بهم استراحت مطلق داد و به امتحانات دانشگاه نرسیدم. با اینکه سال آخر بودم مرخصی گرفتم. علی که به دنیا اومد، ماشاالله بچه‌ی خیلی بازیگوشی بود؛ هیچ‌کس از پسش بر نمی‌اومد! من هم دست تنها بودم. از زمان‌های خواب و بازیش استفاده می‌کردم و کار پایان‌نامه‌م رو انجام می‌دادم. ۱.۵سال طول کشید تا بالاخره تحویلش دادم.😃 یه مدت هم برای زندگی رفتیم خوابگاه دانشجویی. اونجا تنها کسی که بچه داشت من بودم. خانم‌های همسایه‌ی ما هم خیلی بچه دوست بودند.😍 بیشتر روزها از صبح که آقایون می‌رفتن، می‌اومدن پیش ما تا حدود ساعت ۴ که برمی‌گشتن. هر روز منزل ما کارت ساعت می‌زدن! شب‌ها هم همسرم کمک حال من بودن. خیلی روزهای خوب و هیجان انگیزی بود. از همون زمانی که همسرم اومدن خواستگاری، گفتن که ممکنه برای ادامه‌ی تحصیل قصد مهاجرت داشته باشن. یا به خارج از کشور، یا به قم برای حوزه و طلبگی. سال ۹۱ بود که پیشنهاد مهاجرت به قم رو مطرح کردن، من گفتم که از مادرشون اجازه بگیرن. چون پدرشون در کودکی به رحمت خدا رفتن و تمام زحمت بچه‌ها رو مادرشون به دوش کشیدن.🧡 با وجود اینکه جدا شدن از شهر و خانواده برام سخت بود، اما قصدم این بود که با ایشون همراهی کنم. مادرشون موافقت کردن و به این ترتیب ما تصمیممون رو برای مهاجرت گرفتیم.😊 #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران

12 اردیبهشت 1401 20:02:36

2 بازدید

مادران شريف

0

0

. #ف_جباری (مامان زهرا ۲.۵ ساله و هدی ۴۰ روزه) . همیشه غبطه می‌خوردم و احسنت می‌گفتم به خانواده‌شون که کارهای خاص و به‌ یادماندنی انجام می‌دن...😊 . عباس که به دنیا اومد گفتن چی کار کنیم ایام #دهه_فجر تو ذهن بچه‌ها یه شادی واقعی بشه؟ . شب ۲۲ بهمن ۲ سال پیش، عباس ۳ سال و نیمه و علی‌اکبر یک ساله بود که اولین #جشن_تولد_انقلاب رو تو خونه‌شون به راه انداختن،🥰 جشن تولدی که برای ۴۰ سالگی انقلاب گرفته‌ بودن از تولدهای دیگه هیچی کم نداشت، #تم_تولد، پرچم‌های ایران و بادکنک‌های سبز و سفید و قرمز بود و کلاه‌های سه رنگی که خانوادگی درست کرده‌ بودن.⁦🇮🇷⁩ دوستان بچه‌دار رو دعوت کرده‌ بودن و اصرار داشتن که جشن برای بچه‌هاست. . کیک رو آوردن و شمع ۴۰ سالگی انقلاب رو فوت کردیم. ساعت ۹ شب هم بچه‌ها و بزرگتر‌ها #الله_اکبر گویان محله رو روی سرشون گذاشتن. همه کیف کردن و شادی این جشن به جونشون نشست، می‌گفتن دیگه ۲۲ بهمن‌ها خاطرشون با جشن تولد انقلاب خونه‌ی اون‌ها شیرین می‌شه.🤗 . سال بعدش تولد ۴۱ سالگی انقلابمون که با ۴۰‌ام سردار دل‌ها یکی شد، یه ریسه‌ پرچم جدید به دکورشون اضافه شده‌ بود، پرسیدیم این چیه؟ گفتن پرچم جنبش‌های محور مقاومته!⁦💪🏻 می‌خوایم به بچه‌ها نشون بدیم که شادی جشنمون فقط برای ایرانی‌ها نیست، همه خوشحالن و افتخار می‌کنن به این انقلاب...🥰 همونجور که همه ناراحت بودن از رفتن #سردار...😔 . یادمه عباس پرچم ایران روی دوشش انداخته‌ بود و دور خونه می‌چرخید، بین دوستاش حسابی افتخار می‌کرد به میزبانی این جشن تولد،😎 . اما علی‌اکبر هنوز کوچیک بود، شاید امسال کم‌کم بفهمه شیرینی این جشن رو... . امسال که چراغ خونه‌شون خاموشه و در و دیوار‌های خونه دلتنگ ریسه‌ها و بادکنک‌هایی می‌شن که دیگه ازشون آویزان نمی‌شن.😞 . امسال که آبجی نور می‌خواست اولین جشن تولد انقلاب زندگیش رو تو خونه‌شون کنار مامان و بابا و داداش‌ها تجربه کنه... اما... اما نمی‌گم حیف... . چون امسال به جای چراغ خاموش خونه‌ی ‌اون‌ها، چراغ خونه ما و دوستاشون روشن می‌شه و #جشن_تولد_انقلاب رو خاص و به یادموندنی برای بچه‌هامون معنا می‌کنیم...🌸🙏🏻 . . پ ن: این خاطره مربوط به خانواده‌ی برادرم آقای #محمدسعید_جباری هست که آذرماه امسال سه فرزند عزیزشون، #عباس ۵.۵ ساله، #علی_اکبر ۳ ساله و #نور ۲ ماهه رو به مادر سپردند و به رحمت خدا رفتند... ان شاءالله روحشون قرین رحمت الهی و دعای دوستان بدرقه راهشون باشه.⁦🙏🏻⁩ لطفا فاتحه‌ای قرائت بفرمایید.🌺 . . #روزنوشت‌_های_مادری #جشن_تولد_انقلاب #جشن_تولد_خاص #مادران_شریف_ایران_زمین

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

madaran_sharif

مادران شريف

0

0

. #ف_جباری (مامان زهرا ۲.۵ ساله و هدی ۴۰ روزه) . همیشه غبطه می‌خوردم و احسنت می‌گفتم به خانواده‌شون که کارهای خاص و به‌ یادماندنی انجام می‌دن...😊 . عباس که به دنیا اومد گفتن چی کار کنیم ایام #دهه_فجر تو ذهن بچه‌ها یه شادی واقعی بشه؟ . شب ۲۲ بهمن ۲ سال پیش، عباس ۳ سال و نیمه و علی‌اکبر یک ساله بود که اولین #جشن_تولد_انقلاب رو تو خونه‌شون به راه انداختن،🥰 جشن تولدی که برای ۴۰ سالگی انقلاب گرفته‌ بودن از تولدهای دیگه هیچی کم نداشت، #تم_تولد، پرچم‌های ایران و بادکنک‌های سبز و سفید و قرمز بود و کلاه‌های سه رنگی که خانوادگی درست کرده‌ بودن.⁦🇮🇷⁩ دوستان بچه‌دار رو دعوت کرده‌ بودن و اصرار داشتن که جشن برای بچه‌هاست. . کیک رو آوردن و شمع ۴۰ سالگی انقلاب رو فوت کردیم. ساعت ۹ شب هم بچه‌ها و بزرگتر‌ها #الله_اکبر گویان محله رو روی سرشون گذاشتن. همه کیف کردن و شادی این جشن به جونشون نشست، می‌گفتن دیگه ۲۲ بهمن‌ها خاطرشون با جشن تولد انقلاب خونه‌ی اون‌ها شیرین می‌شه.🤗 . سال بعدش تولد ۴۱ سالگی انقلابمون که با ۴۰‌ام سردار دل‌ها یکی شد، یه ریسه‌ پرچم جدید به دکورشون اضافه شده‌ بود، پرسیدیم این چیه؟ گفتن پرچم جنبش‌های محور مقاومته!⁦💪🏻 می‌خوایم به بچه‌ها نشون بدیم که شادی جشنمون فقط برای ایرانی‌ها نیست، همه خوشحالن و افتخار می‌کنن به این انقلاب...🥰 همونجور که همه ناراحت بودن از رفتن #سردار...😔 . یادمه عباس پرچم ایران روی دوشش انداخته‌ بود و دور خونه می‌چرخید، بین دوستاش حسابی افتخار می‌کرد به میزبانی این جشن تولد،😎 . اما علی‌اکبر هنوز کوچیک بود، شاید امسال کم‌کم بفهمه شیرینی این جشن رو... . امسال که چراغ خونه‌شون خاموشه و در و دیوار‌های خونه دلتنگ ریسه‌ها و بادکنک‌هایی می‌شن که دیگه ازشون آویزان نمی‌شن.😞 . امسال که آبجی نور می‌خواست اولین جشن تولد انقلاب زندگیش رو تو خونه‌شون کنار مامان و بابا و داداش‌ها تجربه کنه... اما... اما نمی‌گم حیف... . چون امسال به جای چراغ خاموش خونه‌ی ‌اون‌ها، چراغ خونه ما و دوستاشون روشن می‌شه و #جشن_تولد_انقلاب رو خاص و به یادموندنی برای بچه‌هامون معنا می‌کنیم...🌸🙏🏻 . . پ ن: این خاطره مربوط به خانواده‌ی برادرم آقای #محمدسعید_جباری هست که آذرماه امسال سه فرزند عزیزشون، #عباس ۵.۵ ساله، #علی_اکبر ۳ ساله و #نور ۲ ماهه رو به مادر سپردند و به رحمت خدا رفتند... ان شاءالله روحشون قرین رحمت الهی و دعای دوستان بدرقه راهشون باشه.⁦🙏🏻⁩ لطفا فاتحه‌ای قرائت بفرمایید.🌺 . . #روزنوشت‌_های_مادری #جشن_تولد_انقلاب #جشن_تولد_خاص #مادران_شریف_ایران_زمین

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

پست های مشابه

برو به اپلیکیشن