پست های مشابه

madaran_sharif

. #پ_وصالی (مامان #امیرعلی ۱سال و ۷ ماهه، و یه دختر خانوم توراهی) . کل دنیا رو سرم خراب شده بود! اصلا چند روز غذا نمی‌خوردم.😥 کارم شده بود نگاه کردن به امیرعلی و زار زار گریه کردن که من دارم به این بچه ظلم می‌کنم. چرا باید تو ۱۱ ماهگی این طفل معصوم من باردار بشم...😞 من بچه‌ی دوم می‌خواستم، نه که نخوام! ولی نه به این زودی... . نمی‌تونستم با این جریان کنار بیام. حتی شبا خواب نوزادی امیرعلی رو می‌دیدم و اون کولیک وحشتنااااک و با ترس می‌پریدم از خواب.😫 تا اینکه دکتر گفت جنین در آستانه‌ی سقطه. دلم هرررری ریخت پایین. یه حسی تو دلم داد زد نه!! همه‌ش انگار حاصل ناشکری بود که کردم. همه‌ی وجودم پر از پشیمونی شد. . اشکام امونمو برید. برگشتم ب سمت خدا، خدایا غلط کردم، خدایا می‌خوامش، خدایا تیکه‌ی وجودمو بهم پس بده، نمی‌خوام از دستش بدم، ببخش دخالت کردم تو کارت، ببخش اگه ناشکری کردم، و چندین باااار آزمایش و سونوهای مختلف. . دکتر بعد چند روز گفت جنین به طرز معجزه آسایی قلبش تشکیل شده و حالش خوبه. شکر کردم خدا رو🤲🏻 می‌دونین چیه؟! گاهی آدم برای شکر نعمت باید در آستانه‌ی از دست دادن اون نعمت قرار بگیره تا قدرشو بدونه. . حالا که دخترم تا چند روز دیگه به دنیامون پا می‌ذاره با خودم می‌گم: درسته که من آمادگی و برنامه برای حضور بچه‌ی دوم نداشتم (چه از لحاظ جسمی و چه از لحاظ روحی) و حتی تا مدت‌ها بارداریمو از همه پنهون کردم که مورد شماتت طرز فکر افراد قرار نگیرم، ولی الان افتخار می‌کنم که مادر دو تا فرشته‌ام که قراره بهترین دوست و همدم هم باشن.🧡 . سختی زندگی که کم نمی‌شه، اگه باردار نبودم زندگی شاید از یه طرف دیگه بهم سخت می‌گرفت. مثلاً شاید امیرعلی شیطون‌تر بود و بیشتر نیاز به مراقبت داشت. یا شاید بیشتر مریض می‌شد و هزار تا شاید دیگه. . یاد گرفتم که شاکر باشم. بیشتر حواسم هست کجام الان. ایمان دارم که تموم صداها شنیده می‌شن و بی‌پاسخ نمی‌مونن. چه شکر نعمت و چه کفر نعمت! خدایا چه بسیار کفر نعمت‌هایی که کردم و تو از سر لطف و مهربونی و حکمتت نعمت رو از من دریغ نکردی. خدایا چه قدرررر زیادن ناشکری‌های ما و چندین برابرش بازم بارش الطاف شماست. 💛الحمدالله رب العالمین💛 . #ان_مع_العسر_یسری . . #سبک_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

22 اردیبهشت 1400 15:27:52

1 بازدید

madaran_sharif

. از وقتی خودمو شناختم فقط درس می‌خوندم📖 بدون اینکه فکر کنم چرا؟!🧐 . از همه بیشتر عاشق ریاضی بودم📈 و گه‌گاهی در المپیادها و مسابقات دانش‌آموزی مقام می‌آوردم. خدا رو شکر همیشه شاگرد اول بودم🏅 سال ۹۰ کنکوری شدم⁦🙇🏻‍♀️⁩ روزی ۱۰-۱۲ ساعت درس می‌خوندم و تست می‌زدم📝 نتیجه شد رتبه‌ی سه رقمی، رشته‌ی برق دانشگاه فردوسی در شهر خودم، یعنی مشهد🎓 . تو دانشگاه دوستای خیلی خیلی خوبی پیدا کردم که هنوزم رفاقتمون ادامه داره.👥 . رییس تشکل دانشکده‌مون هم شدم.😊 . و چندتا دوره شرکت کردم که کلا نگاهم رو شکل داد😀 . درس‌ها رو معمولی می‌خوندم.📔 معدلم همیشه الف بود؛ ولی بکوب نمی‌خوندم⁦🤷🏻‍♀️⁩ . چهارسال بعد مدرکم تو دستم بود🧾 و با سهمیه‌ی استعدادهای درخشان، ارشد مهندسی پزشکی‌ رو شروع کردم.🤓 . . ترم اول ارشد که تموم شد، توسط همسایه‌ی داییم،😅 به همسرم که طلبه بودن، معرفی شدم. و بهمن ماه ۹۴ ازدواج کردیم.🌹🌺 . تازه اون موقع بود که با خودم فکر کردم تا کی می‌خوام درس بخونم و اصلا هدفم چیه؟!🤔🧐 . هرچند قبلا هم بهش فکر کرده بودم ولی انگاری خودمو می‌پیچوندم!!!⁦🤷🏻‍♀️⁩ . ده ماه بعدش رفتیم خونه خودمون🏡، با یه مراسم مولودی‌خوانی و تمام.🎤 . . ۵ ماه بعد، در ترم چهارم ارشد، وقتی که تازه پروپزالمو⁦👩🏻‍🏫⁩ دفاع کرده بودم، پای یک فرشته کوچولو⁦👼🏻⁩⁩ به زندگیمون باز شد😃 . . استادم گفت برو مرخصی بگیر و نمی‌خواد بیای دانشگاه! و همین شد اولین مرخصی عمرم از تحصیل!💖 . کلی وقت داشتم ک فکر کنم🤔 به خودم💖 به علایقم💗 به زندگیم✨ . از بچگی کارای هنری✨ رو دوست داشتم، ولی وقت نداشتم برم دنبالش!😅 . تو این فرصت، کلی سایت و کانال در مورد عروسک‌سازی خوندم و فهمیدم چقدر به این کار علاقه دارم.💟 . روزهای بارداری، داشت سپری می‌شد...🌙 و بالاخره در اسفند ۹۶، چشممون به جمال گل دخترمون منور شد.⁦👶🏻⁩ . وقتی دخترم دو ماهه شد، تصمیم گرفتم کار عروسک‌سازی رو شروع کنم.🤗 . اوایل خیلی سخت بود.😖 مخصوصا که حتی بلد نبودم پشت چرخ بشینم.🧵 ولی گفتم بالاخره باید از یک جایی شروع کنم⁦💪🏻⁩ . . و در واقع می‌شه گفت، اصل زندگی من از اینجا شروع شد😃 و فهمیدم چقدر به کارای هنری علاقه داشتم🤩 . دیگه نگم که اخلاق و روحیه‌م بعدش چی شد!😊 به قول شوهرم انگار تنها کاری که از اول عمرم دوست داشتم انجام بدم، همین بود.😆 . پ.ن: عکس پست مجسمه‌ی برفی برقه، که وقتی وارد دانشگاه شدیم، ساختیم😁 . . #ح_حیدری #تجرییات_تخصصی #قسمت_اول #تجربیات_مخاطبین #مادران_شریف_ایران_زمین

31 فروردین 1399 16:15:13

0 بازدید

madaran_sharif

علی آقا و کاپشن هاش😛 خداروشکر برف⛄❄ هم اومد و علی آقا دو تا کاپشن خیلی خوب 👌 داره امسال. البته ما براش نگرفتیم!😏 برای محمد هم‌ نبوده!😶 یکیش برای دخترعمه جان بوده (که به نظر من کاملا پسرونه هست😁😛) و اون یکی برای یه فامیل دور! (پسرِ خواهرِ همسر ِدایی آقامون😁😅) . این فرهنگ که لباس‌ها توی فامیل بچرخه و همه بچه‌ها یه تنی به همه لباسا بزنن😅😂 تا همین چند سال پیش خیلییییی رایج بوده، حالا چی شده که حتی خواهرها و برادرها هم اگر لباسای همو بپوشن ظلمه!!؟!(این جمله رو بارها شنیدم که آخی طفلک کهنه پوش داداششه!😯😯😯) . پ ن:میشه از چارچوب‌ها بیرون اومد و ساده گرفت و راحت زندگی کرد. برای بچه چه فرقی می‌کنه لباسی که تنشه کاملا نو هست، یا چند باری پوشیده شده؟! گاهی حس می‌کنم ما اومدیم دور خودمون یه دیوار بلند و مستحکم کشیدیم، حالا هی می‌زنیم تو سر خودمون که وااااااای گیر افتادم!😱😶😐 . #پ_بهروزی #ریاضی_۹۱ #عمادالدین_علی #برف #کاپشن #خود_آزاری #کاهش_هزینه #فرهنگ_مصرف_گرا #فرهنگ_مصرف_زده #سبک_زندگی #خرید_کمتر_زندگی_بهتر😆

05 آذر 1398 17:42:40

1 بازدید

madaran_sharif

. #ف_صنیعی (مامان #فاطمه ۷ساله، #معصومه‌زهرا ۴.۵ساله و #رقیه ۲ساله) #قسمت_هشتم مرداد ۹۹ بود. صبح یکی از روزهای آخر بارداری رفته بودم پیاده‌روی. جزء ۳ رو با خودم مرور می‌کردم که رسیدم به آیات مربوط به مادر حضرت مریم (سلام‌الله‌علیها). اونا رو خوندم و گفتم فکر کن منم همین‌طوری بچه‌م دنیا بیاد! همون عصرش دردام شروع شد و ۵ دقیقه بعد از بستری شدن به لطف خدا رقیه خانوم خانواده‌ی ما رو باشکوه کرد.😍 یادمه بچه‌های قبلیم با چند روز تاخیر و آمپول فشار و معطلی و خلاصه یه خروار استرس به دنیا می‌اومدن!🤪 الان خداروشکر به جزء ۲۲ رسیدم. و پایان‌نامه‌م هم داره مراحل نهایی‌شو می‌گذرونه. اخیراً مقالاتش رو فرستادم که پذیرش بگیره تا بتونم برای دفاع اقدام کنم.👌🏻 در کنارش برای باشگاه طنز انقلاب اسلامی هم طنز مطبوعاتی می‌نویسم.😉 سابقه‌ی آشنایی من با باشگاه طنز انقلاب برمی‌گرده به سال ۹۷. همیشه نوشتن رو دوست داشتم و قلم طنزی هم داشتم. تقریباً همیشه انشاهای مدرسه‌م طنزآمیز بود. حتی نمایشنامه‌های طنز می‌نوشتم تا بچه‌ها اجرا کنن. و خلاصه هر چی تو حرف زدن، زبانم الکنه، تو نوشتن راحتم!☺️ همه‌ی اینا بود، ولی نمی‌دونستم چیکار باهاشون بکنم. تا اینکه زمستان ۹۷ اطلاعیه‌ی دوره آموزشی طنز مطبوعاتی باشگاه طنز انقلاب رو دیدم. بزرگترین جاذبه‌ش هم این بود که استاد دوره آقای محمدرضا شهبازی بود.😃 من از ۱۵ ۱۶ سالگی مطالبشون رو می‌خوندم و خیلی قلمشون رو دوست داشتم. در حالی ثبت نام کردم که فکر نمی‌کردم طنز نوشتن فرمولی داشته باشه و اصلا یاددادنی باشه!🤨 که داشت و بود! اون دوره خیلی برام هیجان‌انگیز بود! می‌نوشتم، تشویق می‌شدم، تلاش می‌کردم بهتر بشم... دیدم این کاریه که واقعا دوست دارم.😃 دوره که تموم شد، خوشبختانه نظرشون روی من مثبت بود.😊 رسانه‌های باشگاه طنز، کانال و سایتشون و یک صفحه روزنامه در هفته بود که قرار شد من اینجاها بنویسم. بعداً که مجرب‌تر شدم توی پروژه‌های جدی‌تر هم کمک می‌کردم. مثل آخرین سری برنامه "حرفشم نزن" که شبکه افق پخش شد. (یه برنامه‌ی طنز سیاسی که اجرا و تهیه کنندگیش با آقای شهبازی بود.) الان هم مشغول نوشتن فیلم‌نامه‌ی یه سریال طنز هستم.☺️ واقعا ساعتای آخر شب خیلی به داد من می‌رسه! معمولاً درس، مطالعه، قرآن، نوشتن متن‌های طنز و... رو اون زمان انجام می‌دم. گاهیم صبح‌ها ولی گاهی!😄 معمولاً شب بیدار موندن، برام راحت‌تره. البته یه وقتایی هم هست که بچه‌ها با همدیگه سرگرمن یا همسرم اگه بتونن کمک می‌کنن. ناگفته نمونه که شکر خدا ایشون خیلی همراهن.😍 #تجربیات_تخصصی #مادران

29 خرداد 1401 17:36:30

3 بازدید

madaran_sharif

#قسمت_چهارم اذان ظهر ۶ محرم زهرا به دنیا اومد👼 . همسرم که طلبه هستن محرم ها خیلی سرشلوغن💼 . روزای غم‌بار محرم برای منی که همیشه و همه جا همراه همسرم بودم و این غم رو تو هیئت‌ها خالی می‌کردم، اما حالا باید می‌موندم خونه پدری پیش مادرم در حالیکه بقیه میرفتن هیئت، کافی بود تا دچار #افسردگی_پس_از_زایمان بشم 😪😥😞 . فکر می‌کردم دیگه اون آدم سابق نمیشم، دیگه نمی‌تونم پامو از خونه بیرون بذارم، منی که حسابی اهل بیرون بودم... از طرفی دلم برای خونه و خانواده دو نفره مون تنگ بود!😩😭😅 . تازه همه این احوالات در حالی بود که من با انگیزه و علاقه و کاملا #آگاهانه مادری رو انتخاب کرده بودم 💖👌 . اما نبودِ همسرم، اون روزهای اول، این چیزا سرش نمیشد... 😪 چیزی که ما، قبل از تولد زهرا متوجهش نبودیم و بعدش فهمیدیم که #حضور_همسر چقدر برای خارج شدن مادر از حال و هوایی که درگیرشه موثره . و البته این تجربه مون باعث شد به خانواده های اطرافمون قبل از وقوع حادثه آگاهی بدیم😅😎 . زهرا ۱۷ روزش بود که زندگی رو از سر گرفتم، برگشتیم خونه مون و من با زهرای ۱۷ روزه یک روز در هفته می‌رفتم حوزه دانشجویی تا سال آخرش رو هم تموم کنم💪😏 . در طول هفته هم معمولا یکی دو روز برای جلساتی به دانشگاه رفت و آمد داشتم🚶‍♂ . و همین #بازگشت زودهنگام به جمع دوستانم حالم رو بهتر از همیشه کرد...حالا مادری بودم که با دختر کوچولوش تو #جامعه #حضور داره و این منو راضی و خوشحال می‌کرد 🤩، و این شروع ماجرای بازگشت من به جامعه بود😎 . پ ن ۱: بعضی خانوما میگن ما #روحیه مون تو #خونه موندنیه و این بهمون #آرامش میده😇، بعضیا هم میگن روحیه ما #بیرون بودن رو می‌پسنده و اگه چند روز خونه بمونیم کلافه می‌شیم😖، من میگم شرایطی که آدم توش بزرگ میشه در شکل گیری این روحیات موثره، خود من خیلی مستقل و اهل بیرون بزرگ شدم، پس سخت بود برام تحمل خونه نشینی مطلق حتی همون روزای اول تولد دخترکم، اما زندگی نباید در بندِ روحیات #برساخته باشه... 🧐 بعدا بیشتر در موردش می‌نویسم . پ ن ۲: به اون مامانای بچه اولی که روحیه دَدَری دارن!😁 پیشنهاد می‌کنم از همون روزای نوزادی، نی نی رو تو کالسکه بذارید و اطراف خونه تون مخصوصا پارک و فضای سبز 🌳که بچه ها توش بازی میکنن #پیاده_روی کنید و از این موقعیت #لذت ببرید😍؛ اینطوری یک قدم به سمت #ترسِ تون برداشتین و عوضش ۱۰ قدم ترسِتون از شما دور میشه!😁 . پ ن ۳: عکس مربوط به ۳۰ روزگی زهرا در دَدَر یا همون سواحل دریای خزر هست 😍😂 . ادامه دارد... #ف_جباری #فیزیک۹۲ #تجربیات_تخصصی #قسمت_چهارم #مادران_شریف

09 آذر 1398 15:27:47

1 بازدید

madaran_sharif

. #ز_زینی‌وند . همه چی مثل رویا بود.😍 خدا به مو رسوند اما نبرید. توی پروسه پیدا کردن خونه، یه خونه پیدا کردیم که صاحب‌خونه برای فروختنش بنا به دلایلی دست دست می‌کرد. ما هم خونه رو می‌خواستیم، هم جایی رو نداشتیم که منتظر فروش خونه باشیم و حدود ۲ هفته همراه خانواده‌ آقای صاحب‌خونه تو همون خونه زندگی کردیم. دقیقا اوضاعمون مثل ماجرای نقی و هما توی پایتخت یک بود.😂 . همسرم در حال جوش دادن معامله خونه‌یآقای صاحب‌خونه و منم در حال بسته‌بندی وسایل خونه خانم صاحب‌خونه.🤭 . البته که مصلحت این بود صاحب اون خونه نشیم.😄 رسیدیم به خونه‌ای که با وجود نقلی بودنش بعدها شد دلبازترین خونه زندگی مشترکمون.🤩 . حال دلم خوب شده بود. هر روز صبح با سرویس جامعه‌الزهرا با معصومه می‌رفتیم حوزه. معصومه می‌رفت مهد و من سر کلاس. برای بدقلقی‌هاش هم پیش یک روحانی که تخصص کار با کودک داشتند رفتیم و به برکت حضرت معصومه راهکارهای خوب و راهگشایی گرفتیم. . یکی از اشتباهات من که باعث وابستگی دخترم شده بود این بود که فکر می‌کردم هروقت دخترم بیداره من باید تمام و کمال در خدمتش باشم. به همین دلیل دخترم بلد نبود تنهایی بازی کنه. ولی از مشاور یاد گرفتیم که کودک باید گاهی ناکامی بهینه رو تجربه کنه، یعنی به اندازه ظرفیتش ناکام بشه و یاد بگیره در تمام زندگی کسی مدام در خدمتش نیست. البته این روش به شرط ارتباط خوب جواب میده، یعنی وقت مخصوصی برای ارتباط و بازی با فرزندمون داشته باشیم. . به مدد خدا، حال خوب خودم و با تکنیک‌هایی که یاد گرفتیم، آرامش و نشاط معصومه بیشتر شد. . واقعیتش اینه که توی زندگی هیچی اندازه تولد دخترم من رو با خود واقعیم روبرو نکرد و ایراداتم رو جلو چشمم نیاورد. بهم ثابت شده بود دخترم آیینه اعمال منه پس تمام‌ تلاشم رو کردم‌ که خودم رو عوض کنم و ایراداتم رو رفع کنم. خودمم همزمان دوره‌های درمانگری کودک و مهارت‌های درمانگری رو می‌گذرونم. . حال دلم بهتر از همیشه است و دیگه با بالا و پایین زندگی خودمو نمی‌بازم. قدر داشته‌هامو که روزی رویام بوده می‌دونم. با مهارت‌هایی که یاد گرفتم رابطه‌ام با همسرم بهتر شده. درسته زندگیمون بارها دچار بحران شد اما اگر هدف از زندگی مشترک رشد باشه، من در کنار همسرم به این رشد و تحول رسیدم. بالاخره هر رشدی پوست انداختن خودش رو داره قدیمی‌ها درست گفتند که صبر تلخه اما میوه‌اش شیرینه😍 . خوشحالم که مادر شدم. با همه سختی‌های داشتن یک کودک دشوار، روزگارم قشنگ شده و رشد می‌کنم. مگر هدف از آفریش انسان جز رشد و کماله؟ . #قسمت_پایانی #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

12 مرداد 1399 17:46:51

0 بازدید

مادران شريف

0

1

. #ف_صنیعی (مامان #فاطمه ۷ساله، #معصومه‌زهرا ۴.۵ساله و #رقیه ۲ساله) #قسمت_اول سال ۷۲ به دنیا اومدم.😌 کجا؟ مشهدالرضا.❤️ پدرم پرستار و مادرم ماما هستند و فقط یه برادر دارم، که سه سال از من کوچیکترن. رابطه‌م با برادرم خوب بود. گاهی دعواهای اساسی با هم داشتیم ولی خیلی زود با هم خیلی رفیق می‌شدیم. هر چند فکر می‌کنم اگه خواهر داشتم رابطه‌م باهاش خیلی بهتر بود.😉 با مادرم خیلی صمیمی بودم. هر اتفاقی که برام تو مدرسه یا بعدها تو دانشگاه می افتاد، براشون تعریف می‌کردم. رفتارشون طوری بود که خیلی باهاشون راحت بودم.💚 این یه ویژگی خاص و بعضاً نجات‌دهنده‌ی مامان گلم بود. چون ممکن بود یه جاهایی در آستانه‌ی خطا قرار بگیرم. از بچگی عاشق ادبیات بودم؛ عاشق خوندن کتاب‌های شعر و داستان و نوشتن. دبیرستان رو مدرسه‌ی نمونه دولتی فرهنگ قبول شدم که خاصّ رشته انسانی بود.👌🏻 احساس می‌کردم با چیزی محشورم که عاشقشم.😍 دوست داشتم توی دانشگاه هم ادبیات بخونم و همیشه می‌گفتم حتی اگه رتبه یک کنکور هم بشم انتخاب من ادبیاته! سال سوم دبیرستان تو المپیاد ادبیات شرکت کردم و الحمدالله مدال طلای کشوری رو کسب کردم. حالا می‌تونستم بدون کنکور وارد دانشگاه بشم. همونطور که حدس زدید رشته‌ی ادبیات فارسی؛ دانشگاه شهر خودمون، فردوسی مشهد.😊 سال ۸۹ دانشجویی من شروع شد. ۱۷ ساله بودم. (تابستان همون سالی که المپیاد مدال آوردم، پیش دانشگاهی رو جهشی خوندم.) دانشگاه هم این امکان رو داشتم که دو رشته رو با هم بخونم. رشته‌ی دوم رو زبان و ادبیات فرانسه انتخاب کردم. از قبل، خیلی اوقات رمان‌های ترجمه شده از فرانسه رو می‌خوندم و نویسنده‌هاشون رو دوست داشتم.😊 به خاطر دو رشته‌ای بودن، هر ترم حدود ۳۰ واحد درس داشتم و کلا تو کتاب و دفتر بودم. برای همین فعالیتی جز درس خوندن نداشتم. فقط هرازگاهی برای نشریه‌ی دانشگاه مطلبی می‌نوشتم. کارشناسی رو ۷ ترمه تموم کردم و اواخر تابستان سال ۹۲ که آخرین سال کارشناسیم بود، ازدواج کردم.❤️ آشنایی ما از طریق معرفی یکی از آشنایان بود. همسرم وقتی به خواستگاری من اومدن، تازه استخدام شده بودن و شرایط مالی خیلی خوبی نداشتن. ولی ما چندان نگران نبودیم. با یه جشن عقد ساده، ۹ ماه دوران عقدمون شروع شد. #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

madaran_sharif

مادران شريف

0

1

. #ف_صنیعی (مامان #فاطمه ۷ساله، #معصومه‌زهرا ۴.۵ساله و #رقیه ۲ساله) #قسمت_اول سال ۷۲ به دنیا اومدم.😌 کجا؟ مشهدالرضا.❤️ پدرم پرستار و مادرم ماما هستند و فقط یه برادر دارم، که سه سال از من کوچیکترن. رابطه‌م با برادرم خوب بود. گاهی دعواهای اساسی با هم داشتیم ولی خیلی زود با هم خیلی رفیق می‌شدیم. هر چند فکر می‌کنم اگه خواهر داشتم رابطه‌م باهاش خیلی بهتر بود.😉 با مادرم خیلی صمیمی بودم. هر اتفاقی که برام تو مدرسه یا بعدها تو دانشگاه می افتاد، براشون تعریف می‌کردم. رفتارشون طوری بود که خیلی باهاشون راحت بودم.💚 این یه ویژگی خاص و بعضاً نجات‌دهنده‌ی مامان گلم بود. چون ممکن بود یه جاهایی در آستانه‌ی خطا قرار بگیرم. از بچگی عاشق ادبیات بودم؛ عاشق خوندن کتاب‌های شعر و داستان و نوشتن. دبیرستان رو مدرسه‌ی نمونه دولتی فرهنگ قبول شدم که خاصّ رشته انسانی بود.👌🏻 احساس می‌کردم با چیزی محشورم که عاشقشم.😍 دوست داشتم توی دانشگاه هم ادبیات بخونم و همیشه می‌گفتم حتی اگه رتبه یک کنکور هم بشم انتخاب من ادبیاته! سال سوم دبیرستان تو المپیاد ادبیات شرکت کردم و الحمدالله مدال طلای کشوری رو کسب کردم. حالا می‌تونستم بدون کنکور وارد دانشگاه بشم. همونطور که حدس زدید رشته‌ی ادبیات فارسی؛ دانشگاه شهر خودمون، فردوسی مشهد.😊 سال ۸۹ دانشجویی من شروع شد. ۱۷ ساله بودم. (تابستان همون سالی که المپیاد مدال آوردم، پیش دانشگاهی رو جهشی خوندم.) دانشگاه هم این امکان رو داشتم که دو رشته رو با هم بخونم. رشته‌ی دوم رو زبان و ادبیات فرانسه انتخاب کردم. از قبل، خیلی اوقات رمان‌های ترجمه شده از فرانسه رو می‌خوندم و نویسنده‌هاشون رو دوست داشتم.😊 به خاطر دو رشته‌ای بودن، هر ترم حدود ۳۰ واحد درس داشتم و کلا تو کتاب و دفتر بودم. برای همین فعالیتی جز درس خوندن نداشتم. فقط هرازگاهی برای نشریه‌ی دانشگاه مطلبی می‌نوشتم. کارشناسی رو ۷ ترمه تموم کردم و اواخر تابستان سال ۹۲ که آخرین سال کارشناسیم بود، ازدواج کردم.❤️ آشنایی ما از طریق معرفی یکی از آشنایان بود. همسرم وقتی به خواستگاری من اومدن، تازه استخدام شده بودن و شرایط مالی خیلی خوبی نداشتن. ولی ما چندان نگران نبودیم. با یه جشن عقد ساده، ۹ ماه دوران عقدمون شروع شد. #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

پست های مشابه

برو به اپلیکیشن