پست های مشابه

madaran_sharif

. چشامو باز کردم، تو سرم یه دنیا فکر و خیاله🤯 انگار تمام شب رو داشتم فکر می‌کردم و نخوابیدم😞 . . کارامو شروع می‌کنم و باز افکارم رو مرور می‌کنم: 💭رضا مدتیه بهم وابسته شده باید بررسی کنم این روزا چه اتفاقات جدیدی افتاده🤔 . یه جستجو در کتابام📚 گشتی در #مادران_شریف... محمدم⁦👶🏻⁩ رو می‌خوام از شیر بگیرم چه کنم دچار #اضطراب_جدایی نشه؟ طاها جدیدا موقع دعوا #کتک کاری میکنه🚫 شاید توجهم بهش کم شده👩‍👦💗 باید بررسی کنم چه کردم و چه نکردم...🤔 تحقیق در مورد محل زندگی آینده‌مون، #مدرسه رضای #کلاس_اولی، تنظیم ارتباطات خانوادگی و... . برای رسیدگی به موقع، در #دفتر_برنامه‌م ردیفشون می‌کنم📝 اوووه زیادن🤕 نگاهم می‌افته به وقت دکتر امروز،🕒 باید تنظیم کنم کارامو دیر نشه!⏰ نگاهی به ساعت می‌کنم، #وقت_بیداری بچه‌هاست، سبزی رو از فریزر می‌ذارم تو یخچال برای ظهر یخش بازشه...⁦❄️⁩ کاش سبزی تازه داشتم🌿 آخه این خاصیت داره؟!😔 . . صبحانه رو آماده می‌کنم...🍳🍞☕️ قبل بیداری بچه‌ها، کتابامو می‌ذارم کمد📚 با بسته شدن درب کمد، آینه روی درب به حرف می‌اوفته!😲 "الان این اخم واسه چیه؟!🤨 ناراحتی؟! نگرانی؟! ناراضی؟! نکنه فکر کردی #همه_کاره ای؟😏 البته هیچ کاره هم نیستی!😉 همیشه که سبزی‌هات یخ‌زده نبوده! به مشکلاتت و راه حل‌ها فکر کن، #تحقیق کن، 🔎 براشون وقت بذار، ⏳ این راه نشد یه راه دیگه، یکی دیگه، #مقاوم باش⁦💪🏻⁩ اگه نشد دوباره تلاش کن! ولی چرا با ناراحتی؟!🤔 نتیجه که دست تو نیست، هست؟ ⁦👈🏻⁩مگه خدا نگفته: "و من یتق الله یجعل له مخرجا و یرزقه من حیث لا یحتسب و من یتوکل علی الله فهو حسبه"⁦👉🏻⁩ . ااااا مگه ذکر بعد نمازت نیست این آیه؟؟ امان از غفلت😓 حواست هست پشتت گرمه؟ محکمه! امنه! پس لبخند بزن⁦👌🏻⁩😊 . می‌گن زن مثل قنده☺️ همیشه شیرینه! پس شیرین باش💖 شاد باش و شادی بخش😍 تلاشتو همراه کن با لبخند رضایت از پیچیدگی زندگی... و بندگی! خیلی قشنگه اگه دقت کنی☺️ . . اخم‌هام رو باز می‌کنم و لبخند می‌زنم... آینه درست می‌گفت🤗 چه نعمتیه این آینه!😃 . نازگلا! مهربونا! دردونه ها!⁦👶🏻⁩⁦🧒🏻⁩⁦👦🏻⁩ بیدار شید سلام کنید به خورشید🌞😍 صبر کن ببینم نکنه این رفتارهای بچه‌ها هم بازتاب استرس این روزهای منه؟!🤔🧐 . . #ط_اکبری #روزنوشت_های_مادری #توکل #مادران_شریف_ایران_زمین

11 خرداد 1399 17:29:27

0 بازدید

madaran_sharif

#ه_محمدی (مامان #محمد ۳سال و ۳ ماهه، و #حسین ۶ماهه) اُخوووداااا !! (بخوووون دیگههه!!!) این، صدای اعتراض محمده؛ وقتی که تو خوندن کتاب سر سفره، چند ثانیه‌ای وقفه ایجاد شده 😆 محمد مثل هر بچه‌ی معمولی دیگه، امکان نداره بعد از خوردن چند قاشق که ته‌بندی شد، سر سفره بمونه و .... القیاااام... ما هم برای نگه‌داشتنش سر سفره، از روش‌های مختلفی استفاده می‌کنیم؛ بهترینش کتاب خوندنه😊 چند بار خود داستان رو می‌خوریم!! و بعد شکل‌هاش و سوالات متفرقه!! این‌جا چندتا کفشدوزک هست؟ این کفشش آبیه! این چرا اسمش فندقیه؟😂 و... وقتی محمد کوچیک بود، من براش کتاب نمی‌خوندم!! تازه از دو سال و خرده‌ای! وقتی دیدم درست و حسابی حرف نمی‌زنه، شروع کردم؛ و اثرش خیلی خوب بود☺️ اولش فقط از مغازه‌ی سر خیابون، کتاب می‌خریدم؛ تا این‌که دیدم دیگه اون‌جا چیزی برای عرضه نداره😅 این شد که همین اواخر، رفتیم فروشگاه به‌نشر، و کللللی کتاب باحال و خوب از اون‌جا خریدیم🤩 شکر خدا، محمد کتاب خوندن رو خیلی دوست داره و اگه چند ثانیه وسطش معطل کنیم، صدای اُخوداش بلند می‌شه😆 حتی گاهی اونقد گرم کتاب می‌شه که نمی‌ذاره پاشم به کار و زندگی برسم. یه بارشو هنر به خرج دادم و وقتی نمی‌ذاشت پاشم به داد ظرف‌های تلنبار شده‌ی آشپزخونه برسم، کتابو گذاشتم جلوش، و در حال شستن ظرفا، داستان رو براش تعریف کردم😊 خودشم داشت غذاشو می‌خورد🙂 *** از روش‌های دیگه‌ی نشوندنش سر سفره، آوردن ماشین‌ها و اسباب بازی‌ها و غذا دادن به اوناست. گاهی خودش میاد همشونو می‌چینه که «اینام آجن با!!!» (تلفیقی از ترکی و فارسی😂 به معنی اینا هم گشنه شونه😂😂) گاهی هم که حوصله‌ی زیادی نداریم، تلویزیونو روشن می‌کنیم و بی سر و صدا می‌شنیم غذامونو می‌خوریم.😏🙃 البته ترجیحم اینه تلویزیونو وقتی روشن کنم که داره از دیوار راست بالا می‌ره🙄 و با داداشش کشتی کج می‌گیره😳😰؛ بلکه دو دقه آروم بگیره🤦🏻‍♀️ پ.ن۱: فروشگاه به‌نشر تهران، نزدیک میدون انقلابه. ولی کتاب‌هاشو از فروشگاه‌های اینترنتی هم می‌تونید بخرید🤗 پ.ن۲: از کتاب‌های خوبی که خریدیم، کتاب‌های خانم کلر ژوبرت بود. هم داستان‌های خیلی خوبی دارن، و هم با مفهوم و آموزنده‌ن. پ.ن۳: کتاب پسر کوچولویی به نام غوره هم، کتاب خوب دیگه‌ای بود، که در مورد ورود نینی جدید به خونه‌ و آماده کردن بچه‌های بزرگتره😃 پ.ن۴: شما چه روش‌هایی برای نشوندن بچه‌ها سر سفره دارید؟ #غذا_خوردن #غذا_نخوردن 🙄 #سفره_میخ_دارد #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

31 خرداد 1400 16:36:55

0 بازدید

madaran_sharif

. #ط_اکبری (مامان #رضا ۶ساله، #طاها ۴/۵ساله، #محمد ۲ساله) . چندی پیش چند نفر از دوستانم رو بعد از مدت‌هاااا دیدم😍 همین‌طور که بچه‌ها بازی می‌کردن، نکته‌ای از محمد کوچولوی ما به نظر یکی از دوستانم رسید🔍 - چه جالب! محمد همه‌ی رنگ‌ها رو بلده😍 . از نظر خودم پنهان نمونده بود. نکات دیگه‌ای هم وجود داره❗️ شعر می‌خونه، لباساشو تا حدی خوبی خودش درمیاره و می‌پوشه، همممه جا دایره می‌کشه😁 با قیچی به حساب کاغذ و مقواها می‌رسه⁦👌🏻⁩ حقشو می‌گیره😃 و فتح قله‌های دیگه‌ای که اون دوتای دیگه دیرتر فتح کردند! . اما نکته‌ی مهم‌تر اینه که من برای تقویت این مهارت‌ها در این سن برنامه‌ی ویژه‌ای نداشتم! همه‌ش به یمن وجود دوتا #همبازی‌ست! #هم_گروهی در اجرای نمایش و کاردستی و ساخت عروسک‌های رنگی رنگی، #هم_کلاسی در کلاس سرود، قصه و نقاشی #هم_کلام در بحث و دعواهای کودکانه #هم_رزم در میدون کارزار علیه دشمن فرضی❗️ #همکار در اداره‌ی تخریب منابع طبیعی و مصنوعی😜 . البته ناگفته معلومه تا این قله‌ها فتح بشه کلی دره و صخره پشت سر گذاشته شده😉 . در کنار اینها برای حفظ و شکوفایی خلاقیتش بارها فضای بازیش رو جدا کردم و سعی می‌کنم پاسخ خیلی از سوالاتش رو از خودش بپرسم و نذارم تندی داداشا بهش جوابو برسونن❗️ . . پ.ن۱: بچه‌های تنها و حتی اون‌هایی که #فاصله_سنی زیادی با خواهر و برادر‌هاشون دارند، برای تقویت بعضی از مهارت‌ها، انگیزه و حوصله‌ی لازم رو ندارند❗️ مثلا رضا تا ۳ سالگی هیچ رغبتی به نقاشی و حتی خط‌خطی نداشت و تدابیر من کارساز نبود😐 ولی محمد از مدت‌ها پیش هر بار می‌بینه داداشا نقاشی می‌کشن و می‌زنن به در و دیوار سریع خودش دست به کار می‌شه تا #خلق_اثر کنه! وجود #همبازی در خانه بخش زیادی از بار فکری و عملی مادر رو در این زمینه کم می‌کنه😉 . پ.ن۲: همه‌ی بچه‌ها حتی خواهر برادرها ویژگی‌ها و روحیه‌ی #منحصر_به_فرد دارند و نمی‌شه و نباید اون‌ها رو باهم و بچه‌های دیگه، #مقایسه کرد! اما تأثیرات مثبت حضور خواهر و برادر همبازی، قابل انکار نیست⁦👌🏻⁩ . . #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

31 شهریور 1399 17:40:40

0 بازدید

madaran_sharif

. . #قسمت_چهارم . #ام‌البنین (مامان سه پسر ۹ساله، ۷ساله و ۵ساله) . اون موقع، خونه‌ی یکی از دوستان صمیمیم نزدیک ما بود. بچه‌ی اون هم، دوماه از بچه‌ی من کوچک‌تر بود و ما زیاد خونه هم می‌رفتیم؛ هم درسای حوزه رو مباحثه می‌کردیم هم بچه‌هامون با هم بازی می‌کردن.😃 . همون روزها یه سری تفاوت‌ها بین بچه‌ها توجهم رو جلب کرد. مثلاً بچه‌ی دوستم معنای دستورات ساده‌ای مثل برو، بیا و بده، رو می‌فهمید، ولی پسر من اصلا متوجه نبود.🤔 تو جمع‌های دیگه‌ای هم به رفتارهای بچه‌های هم‌سنش دقت می‌کردم و اونا رو با پسر خودم مقایسه می‌کردم یا توی اینترنت جستجو می‌کردم.👩🏻‍💻 . ولی هر وقت با کسی این دغدغه رو مطرح می‌کردم، می‌گفتند نه طوریش نیست. چون گل‌پسر، بچه‌ی سفید و تپل و خوش خنده‌ای بود، همه دوستش داشتند.🥰 از لحاظ جسمی، هیچ مشکلی نداشت. رشد و حرکاتش خوب بود. . اردیبهشت۹۳ ، هنوز گل‌پسر دو سالش تمام نشده بود که پسر دوممون به دنیا اومد. . نوزاد جدید ما اون اوایل خیلی گریه می‌کرد. از طرفی گل‌پسر هم کوچیک بود و‌ من باید به هردوشونو می‌رسیدم. هر کاری که می‌خواستم بکنم، دومی یا تو بغلم بود، یا مجبور می‌شدم بذارم گریه کنه تا به اون یکی برسم. . از طرفی پسر اولمم، خیلی بغلی بود و خیلی وقتا، این دو تا با هم تو بغل من بودن. البته خودمم توانایی‌هام بیشتر شده بود و هم‌زمان کارهام رو هم می‌کردم. مثلاً یکی رو می‌ذاشتم رو زمین، غذا رو‌ هم می‌زدم و دوباره بغلش می‌کردم.🥴 . گل‌پسر همچنان نسبت به هم‌سالانش تفاوت‌های کمی از نظر انجام دادن دستورات بقیه نشون می‌داد؛ اما بقیه این رو به پای داداش‌دار شدنش می‌ذاشتن و می‌گفتن طبیعیه. . برای همین تا وقتی به سن حرف زدن برسه و به حرف نیفته، کسی تفاوتش با بقیه رو باور نکرد. حتی اون موقع هم باور نکردن. . . ما تو فامیل کسانی رو داشتیم که دیر حرف زدن، حتی در حد ۵ سال، و امیدوار بودیم بچه‌ی ما هم به اونا رفته باشه. . حتی دکترم که می‌بردیم، می‌گفتن: چیزی نیست. تاخیر رشد کلامی داره. خوب می‌شه. . به توصیه‌ی پزشکان و اطرافیان، بردیمش گفتار درمانی. جلسات گفتار درمانی طولانی مدت بود و ما مجبور بودیم ماه‌ها، هفته‌ای سه روز بریم کلینیک و با کوچولوی نوپا منتظر بشینیم که کارمون انجام بشه. . خیلی روزهای سختی بود. مخصوصا که دوباره ضربانی در وجودم شکل گرفته بود...💕 . . #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

31 فروردین 1400 14:46:35

0 بازدید

madaran_sharif

#ف_اردکانی (مامان #محمد_احسان ۱۳، #محمد_حسین ۱۱/۵ ، #زهرا ۱۰، #زینب ۷/۵، #محمد_سعید ۳/۵ ساله) #قسمت_چهارم گرچه بعد از عروسی‌مون زندگی خوب و عاشقانه‌ای داشتیم، اما رفتن خانواده‌م توی روحیه‌م اثر گذاشته بود و در نبود همسرم (موقعی که سر کار بودن) دلتنگ می‌شدم و گاهی گریه می‌کردم.😥 همسرم پیشنهاد دادن بچه‌دار بشیم تا من از تنهایی دربیام و سرگرم بشم. احساس می‌کردم هنوز زوده و عاشقانه‌هامون با اومدن فرزند کم‌رنگ می‌شه. ولی از اونجایی که خودم هم بچه دوست داشتم و از طرفی یک عده می‌گفتن تا باردار شدن راه زیاده و طول می‌کشه، قبول کردم. ولی برعکس حرف اون یک عده زود باردار شدم. (الهی همه‌تون زود باردار بشید😅) بعد از یک بارداری سخت با ویار شدید تا شش ماه، بالاخره شازده‌مون به دنیا تشریف فرما شدن و زندگیمون از این رو👉🏻 به اون رو👈🏻 شد. اون روزی که ما پدر و مادر شدیم (تقریبا یک‌سال و نیم پس از عروسی‌مون، یعنی بهمن ۸۷)، وقتی همسرم بچه رو دیدن خوشحال شدن، اما نه اون‌جوری که من انتظارشو داشتم! آخه تصورشون از نی‌نی تازه به دنیا اومده یه چیز دیگه بود در حد پوسترها و عکس‌های ژورنالی مجلات (چهار پنج ماهه)😁 با خودشون فکر کرده بودن چقدر بچه‌مون زشته! حق داشتن خب! تا حالا نی‌نی تازه به دنیا اومده ندیده بودن. ولی وقتی زیر چشمی، نی‌نی‌های دیگه‌ی اتاق رو ورانداز کرده بودن، خیالشون راحت شده بود که همه‌ی نینی‌ها زشتن.😅 آقا پسرمون کولیک شدیدی داشت و داغ سیر خوابیدن رو به دل من و باباش گذاشت. شب و نصفه شب توی ماشین خیابون گردی می‌کردیم تا نی‌نی‌مون بخوابه ولی دریغ! هفت صبح! هشت صبح! نه صبح! گاهی بچه به بغل توی راه رفتن چرت می‌زدم😁 و همسرم صبح با چشمانی قرمز و پر از خواب راهی کار می‌شدن.(در واقع محمد احسان پوستمونو کند 😂) اما با وجود تمام این سختی‌ها برکت رو در زندگی‌مون احساس می‌کردیم. ماشین‌دار شدیم و سه تایی عمره مشرف شدیم.😊 هم‌چنین ورود محمد احسان با تمام گریه‌هاش نه تنها روابط من و همسرم رو کم‌رنگ نکرد، بلکه مستحکم‌تر کرد و چون کودک درونم همیشه فعال و سرحال و پرانرژی بوده و هست، خیلی باهاش وقت می‌گذروندم و بازی می‌کردم. و البته بد قلقی فسقلی‌مون باعث نشد که به فرزند بیشتر فکر نکنیم. چون می‌دونستیم این بدقلقی‌ها گذراست. گریه‌های محمد احسان تا ماه‌ها ادامه داشت. تا اینکه... #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

04 فروردین 1401 16:48:41

2 بازدید

madaran_sharif

. #قسمت_اول #ک_موسوی (مامان #زهرا ۱۰ساله، #مریم ۶.۵ساله، #نرگس ۴ساله) سال ۶۵ بود که در تهران به دنیا اومدم. اونم نه تو یه خانواده‌ی معمولی! خانواده‌ای که طرف مادرم همگی روحانی بودند و طرف پدرم اکثرا میونه‌ای با دین نداشتند! پدرم تو خانواده جزو معدود افرادی بود که مقید به شریعت اسلام بود و به خاطرش خیلی هم سختی کشیده بود.💛 این تناقض بین خانواده‌ی پدر و مادرم، در کودکی و نوجوانی من رو آزار می‌داد.😔 اینم بگم که خانواده‌ی مادرم با من خیلی مهربان‌تر بودند.😉 نوه‌ی اولشون بودم و این مهر و محبت باعث شد به سمتشون متمایل بشم. همیشه دوست داشتم کنار سجاده‌ی مادربزرگم بشینم و به دعاهاشون گوش بدم.🧡 دایی‌هام رو هم خیلی دوست داشتم و دلم می‌خواست ۶ رضایتشون رو جلب کنم.😊 در این حد که یادمه یه بار داییم گفت چقدر این خانم‌هایی که چادر سر می‌کنن و خوب رو می‌گیرن، کار خوبی می‌کنن! اون موقع ۱۱ ۱۲ سال سن داشتم. تا این حرف رو شنیدم سعی کردم از اون موقع به بعد در حجابم، رو هم بگیرم!😃 و این پذیرش تاثیر محبتی بود که بین ما بود.💚 مادربزرگم دعاهای زیادی بهم یاد می‌دادن. مراسمات روضه زیاد برگزار می‌کردن و خیلی تو روضه‌ها گريه می‌کردن. من که بچه بودم با خودم می‌گفتم" چرا مامان‌جون اینقدر شدید گریه می‌کنه؟ کاش منم می‌تونستم برای امام حسین (علیه‌السلام) اینجوری گریه کنم." این روند بهم کمک کرد که دعا کردن و روضه‌ی امام حسین (علیه‌السلام) رو هم خیلی دوست داشته باشم.😍 گرچه مامانم تعریف می‌کنن که وقتی سنم خیلی کم بوده و من رو به روضه می‌بردن، خیلی غر می‌زدم که چقدر روضه و گریه!🤪 اما کم‌کم شیرینی روضه‌ها رو چشیدم و باهاش بزرگ شدم. پدر و مادرم مدرسه رو خونه‌ی دوم من می‌دونستن. برای همین من رو مدرسه‌ای که عمل به آموزه‌های دینی براشون از اولویت‌ها بود، گذاشتند. مدرسه از خونه‌مون خیلی دور بود و خسته می‌شدم! با این حال اونجا رو خیلی دوست داشتم. حقیقت اینه که در کنار خانواده، مدرسه هم تو زندگی من تاثیر به‌سزایی گذاشت و خیلی از آموزه‌هامو مدیونش هستم. بعدها که با همسرم آشنا شدم، دیدم که ایشون در یه مدرسه‌ی خیلی معمولی درس خونده بودن! و علاقه‌ی خاصی به مدرسه‌شون نداشتن.😁 اما! خونه‌ی دومشون مسجد محلشون بود! اونجا بود که فهمیدم یه مسجد خوب می‌تونه چه نقش بزرگی در زندگی بچه‌ها ایفا کنه.👌🏻 تا قبل کلاس پنجم درسم معمولی بود. اما کلاس پنجم دوستی با شاگرد اول کلاسمون روزی‌ِ من شد و درسم خیلی پیشرفت کرد.🤩 طوری‌که اون شاگرد اول می‌شد و من دوم. #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

31 اردیبهشت 1401 18:01:20

7 بازدید

مادران شريف

0

0

. #قسمت_چهارم #ش_رهبر (مامان سه پسر ۹، ۶ و ۳ ساله) . بعد از اومدن پسرم، روابط من و همسرم بهتر از قبل شد.😍 وقتی تنها بودیم، به خاطر روحیاتمون، روابطمون رسمی‌تر بود. ولی بعد که پسرم اومد با شیرین‌کاری‌هاش باعث خنده و شادی شد. روابطمون رو گرم‌تر کرد و زندگی‌مون رو از روزمرگی درآورد.😄 . از طرفی روابطم با خانواده همسرم هم بهتر از قبل شد. چون دیگه درک می‌کردم یه مادر چقدر برای بچه‌ش زحمت کشیده و براش دلسوزی داره، راحت‌تر می‌تونستم کنار بیام و حساسیت‌هام کمتر شد. البته قطعا گذشت زمان و کسب تجربه توی روابط هم مؤثر بود.👌🏻 . پسرم بزرگ شده بود و از شیر و پوشک گرفته بودمش. اون موقع فعالیت کاری یا درسی خاصی هم نداشتم، چون به خودم مدتی استراحت داده بودم. . پسرم دو سال و نیمه‌ش بود که باردار شدم. دوست داشتم اختلاف سنی‌شون کم باشه تا بیشتر هم‌بازی بشن.👦🏻👶🏻 بارداری دومم خیلی سخت‌تر از اولی بود. ویار شدیدی داشتم و چهار ماه اولش، وزنم کم می‌شد.😢 . پسر دومم فروردین ۹۴ به دنیا اومد. به فاصله‌ی ۳ سال و ۳ ماه از پسر اولم. عمل سزارینم خدا رو شکر راحت‌تر از قبلی بود. هر چند بعدش دوباره مشکل عفونت بخیه‌ها و خوب شیر نخوردن پسرم رو داشتم.🤦🏻‍♀ این دفعه چون تجربه‌م بیشتر بود و یه بار همه این مراحل و مشکلات رو پشت سر گذاشته بودم، خونسردی و اعتماد به نفسم بیشتر بود و شرایط رو بهتر مدیریت می‌کردم.💪🏻 . قبل از به دنیا اومدنش برای پسر اولم قصه می‌گفتم و بهش گفته بودم که داداشت توی راهه و داره میاد. وقتی به دنیا اومد خیلی ذوق داشت و کنجکاو بود. منم سعی می‌کردم حساسش نکنم و سخت نگیرم. همسرم هم سعی می‌کردن بیشتر بهش توجه کنن و باهاش بازی کنن. البته به هرحال شیطنت‌های بچگانه‌ش بود 🤪 و می‌دونستم نوازش‌های محکم و ور رفتنش با نوزاد طبیعیه و همه‌ی بچه‌های اول، همین دوران کشف نوزاد رو دارن. خداروشکر حسادت و حساسیت خاصی نداشت و بعد از چند ماه روابطشون عادی و مسالمت‌آمیز شد. . پسر دومم هفت ماهه بود که پدر عزیزم به رحمت خدا رفتند.😞 خیلی ناراحت بودم و چند ماهی زمان برد تا بتونم به خودم مسلط بشم و به زندگی عادی برگردم. . بعدش دیگه دنبال کار مرتبط با رشته‌م می‌گشتم. چند جایی هم برای مصاحبه رفتم ولی همه‌ی کارها تمام‌وقت بود و من هم دوست نداشتم بچه‌ها رو هر روز از صبح تا عصر مهد بذارم. برای همین منصرف شدم. . تا اینکه با یه مجموعه‌ی پژوهشی آشنا شدم که کارش پاره‌وقت بود و می‌تونستم اکثرش رو توی خونه انجام بدم.🤩 . . #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

madaran_sharif

مادران شريف

0

0

. #قسمت_چهارم #ش_رهبر (مامان سه پسر ۹، ۶ و ۳ ساله) . بعد از اومدن پسرم، روابط من و همسرم بهتر از قبل شد.😍 وقتی تنها بودیم، به خاطر روحیاتمون، روابطمون رسمی‌تر بود. ولی بعد که پسرم اومد با شیرین‌کاری‌هاش باعث خنده و شادی شد. روابطمون رو گرم‌تر کرد و زندگی‌مون رو از روزمرگی درآورد.😄 . از طرفی روابطم با خانواده همسرم هم بهتر از قبل شد. چون دیگه درک می‌کردم یه مادر چقدر برای بچه‌ش زحمت کشیده و براش دلسوزی داره، راحت‌تر می‌تونستم کنار بیام و حساسیت‌هام کمتر شد. البته قطعا گذشت زمان و کسب تجربه توی روابط هم مؤثر بود.👌🏻 . پسرم بزرگ شده بود و از شیر و پوشک گرفته بودمش. اون موقع فعالیت کاری یا درسی خاصی هم نداشتم، چون به خودم مدتی استراحت داده بودم. . پسرم دو سال و نیمه‌ش بود که باردار شدم. دوست داشتم اختلاف سنی‌شون کم باشه تا بیشتر هم‌بازی بشن.👦🏻👶🏻 بارداری دومم خیلی سخت‌تر از اولی بود. ویار شدیدی داشتم و چهار ماه اولش، وزنم کم می‌شد.😢 . پسر دومم فروردین ۹۴ به دنیا اومد. به فاصله‌ی ۳ سال و ۳ ماه از پسر اولم. عمل سزارینم خدا رو شکر راحت‌تر از قبلی بود. هر چند بعدش دوباره مشکل عفونت بخیه‌ها و خوب شیر نخوردن پسرم رو داشتم.🤦🏻‍♀ این دفعه چون تجربه‌م بیشتر بود و یه بار همه این مراحل و مشکلات رو پشت سر گذاشته بودم، خونسردی و اعتماد به نفسم بیشتر بود و شرایط رو بهتر مدیریت می‌کردم.💪🏻 . قبل از به دنیا اومدنش برای پسر اولم قصه می‌گفتم و بهش گفته بودم که داداشت توی راهه و داره میاد. وقتی به دنیا اومد خیلی ذوق داشت و کنجکاو بود. منم سعی می‌کردم حساسش نکنم و سخت نگیرم. همسرم هم سعی می‌کردن بیشتر بهش توجه کنن و باهاش بازی کنن. البته به هرحال شیطنت‌های بچگانه‌ش بود 🤪 و می‌دونستم نوازش‌های محکم و ور رفتنش با نوزاد طبیعیه و همه‌ی بچه‌های اول، همین دوران کشف نوزاد رو دارن. خداروشکر حسادت و حساسیت خاصی نداشت و بعد از چند ماه روابطشون عادی و مسالمت‌آمیز شد. . پسر دومم هفت ماهه بود که پدر عزیزم به رحمت خدا رفتند.😞 خیلی ناراحت بودم و چند ماهی زمان برد تا بتونم به خودم مسلط بشم و به زندگی عادی برگردم. . بعدش دیگه دنبال کار مرتبط با رشته‌م می‌گشتم. چند جایی هم برای مصاحبه رفتم ولی همه‌ی کارها تمام‌وقت بود و من هم دوست نداشتم بچه‌ها رو هر روز از صبح تا عصر مهد بذارم. برای همین منصرف شدم. . تا اینکه با یه مجموعه‌ی پژوهشی آشنا شدم که کارش پاره‌وقت بود و می‌تونستم اکثرش رو توی خونه انجام بدم.🤩 . . #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

پست های مشابه

برو به اپلیکیشن