پست های مشابه

madaran_sharif

. #ر_خزلی (مامان مهدی ۱۴ساله، علی‌اصغر ۱۱ساله، فاطمه‌زهرا ۹ساله، محمدصادق ۵ساله، خدیجه ۳/۵ساله، محمدرضا ۱/۵ساله و مرضیه ۲ماهه) تو حموم روی چهارپایه‌‌ی کوتاه نشستم و به گوشه‌ای خیره هستم و سعی دارم جواب سه طفل که پشت درب حمام بی‌وقفه صدا می‌زنن و به در می‌کوبن رو ندم. لیوان چای رو سر می‌کشم. در حالی که سه تا از بچه‌های بزرگ‌تر تو سالن با صدای بلند بحث و جدل دارن؛ خدیجه: مامان جیش و پی‌پی با هم دارم می‌خوام بیام همین‌جا که تو هستی. صادق: مامااان الان نوبت تاب منه چی‌کار کنم؟ خدیجه: خب سوار شو. صادق: ماماااان! من سوار شم محمدرضا خودشو می‌ندازه جلوی تاب! من همچنان لیوان به لب، خیره به روبه‌رو نشستم. محمدرضا دو دستی به در می‌کوبه. فاطمه از تو سالن با فریاااد: مامان حمامی یا دستشویی؟ فاطمه با فریاد: تا دیشب این سه تا کنترل دست تو بوده الان من باید بردارم. اصغر: آخه کنترل کولر گازی به چه کار تو میاد؟ ماشین لباسشویی و ظرفشویی هم‌زمان بوق می‌زنن. انقدر بوق می‌زنن تا من برم و درشون باز شه و یک صدا بگن خوب شد اومدی! من خیره، به یاد حیاط مهرشهر می‌افتم. حیاط خونه‌ی کودکی‌هام. غرق در احوالات کودکی‌ام و پرواز می‌کنم به آینده، به بچه‌های خودم فکر می‌کنم. به دغدغه‌های این روزهام، به کارهای خونه و رسیدگی به بچه‌ها که حالا برام حکم عبادت رو داره. عبادتی فراتر از نماز و روزه.💚 چقدر گاهی به همین چند دقیقه خلوت کردن با خودم و خدای خودم، حتی وسط این همه هیاهوی بچه‌ها نیاز دارم. همین چند دقیقه در حمام و خلوت کردن و کمی پرسه در حیاط مهرشهر و قرائت اِنّا اَنزَلنایی برای پدر و ابراز دلتنگی برای مادرم، حال من را از این رو به اون رو می‌کنه. بعد از نوشیدن آخرین قلپ چای، وضو می‌گیرم و در حمام رو با چهره‌ای خندان باز می‌کنم و به سمت بچه‌ها پرواز می‌کنم. با دقت گوش به حرف‌های مهدی می‌دم و تاییدش می‌کنم. از علی می‌خوام که بیاد و توی آشپزخونه کمکم کنه. یه ماچ محکم از لپ فاطمه می‌کنم که در نبود من خدیجه رو دستشویی برده. قربون صدقه‌ی صادق و خدیجه می‌رم با این همه شیرین زبونی‌هاشون و با ظرف‌های خوراکی و میوه‌ راهی سالن می‌کنمشون. به محمدرضا غذا می‌دم. همون چند دقیقه چقدر رنگ و رو و حال و هوای منزلم رو تغییر داده...💛 #سبک_مادری #مادری_به_توان_چهار #مادران_شریف_ایران_زمین

28 اسفند 1400 15:54:28

1 بازدید

madaran_sharif

. سال ۷۶ در لرستان به دنیا اومدم. ابتدایی و راهنمایی رو گذروندم و رسیدم به دبیرستان؛ و انتخاب رشته👌🏻 . دنبال رشته‌ای بودم که هم به درد الآنم بخوره، هم آینده. آینده‌ی ریاضی و تجربی برام جالب نبود (گرایش‌های مهندسی👷🏻‍♀ و پزشکی👩🏻‍⚕) رشته‌ی انسانی رو هم دوست نداشتم.🙄 . همین‌طور حیرون بودم که با رشته‌ی #معارف_اسلامی آشنا شدم. درس‌هاش به دلم نشست.😌 احساس کردم همونیه که دنبالشم👌🏻 درس‌هاشو خیلی دوست داشتم و همیشه شاگرد اول تا سوم بودم.😚 . البته گاهیم سر کلاس حوصلم سر می‌رفت و همیشه یکی دو تا کتاب متفرقه تو کیفم داشتم.📕📗 😅 . موضوع کتابام چی بود؟ معلومه دیگه حتما خداشناسی و توحید 🕋، نبوت و امامت... نه بابا!🙈 رمان‌های تخیلی (دنیاهای موازی، موجودات عجیب غریب 💀👹👻🧛‍♀🧝🏻‍♀🧞‍♂) . بیشتر از درس خوندن عاشق فعالیت‌های متفرقه بودم؛ بسیج، انجمن اسلامی، تئاتر و... . مسابقات تفسیر قرآن کشوری رو هر سال شرکت می‌کردم و دوبار هم مقام آوردم.🏆 . درس خوندنم بیشتر شب امتحانی بود.😴 ولی شب امتحان تا صبح این شکلی بودم.😶 . سال سوم دبیرستان تصمیم گرفتم برای قوی‌تر شدن پایه‌های دینی و اعتقادیم، در جامعه‌الزهرا ادامه تحصیل بدم.🤓 خوبیش این بود که تو درس خوندن، خیلی سفت و سخت بودن. . هم‌زمان با امتحانات نهایی، برای آزمون ورودی #جامعه_الزهرا هم درس خوندم.📚 با نمره‌ی خوبی آزمون و مصاحبه رو قبول شدم ولی به دلایلی نتونستم برم. . وقتی اونجا منتفی شد دنبال دانشگاهی می‌گشتم که هم #درس_خوندن 👩🏻‍🏫 توش جدی باشه، هم اهداف ذهنی من رو جواب بده. (به تحولی در حوزه‌ی علوم انسانی می‌اندیشیدم😅) . #کنکور دادم و با رتبه‌ی خوبی دانشگاه قبول شدم. 🔶فقه و حقوق امام صادق🔶👌🏻 . درس خوندن تو دانشگاه امام صادق، جدی‌تر از اونی بود که دنبالش بودم.😁 (فقط بگم که دقیقه‌ی حضور در کلاس هم، در دفتر مخصوص📒 ثبت می‌شد😖) . دختر شیطونی نبودم.😅 ولی برای کم کردن فشار تحصیلی دانشگاه، شیطونی ضروری بود.😈 یه شیطنتایی داشتم، مثل از درخت🌳 بالا رفتن، یا گاهی از پنجره توی کلاس اومدن😅 (دانشگاهمون تک جنسیتی بود🤪) . گاهی با دوستان می‌رفتیم بهشت زهرا سراغ شهدا🌷 گاهیم می‌رفتیم انقلاب گردی، خیابون انقلاب پر از کتاب فروشی بود و...😍💗 من عاشق کتاب... . نمایشگاه کتاب تهران، جز آرزوهام بود. سال ۹۵، شبیه این ندید بدیدا🙈 سه روز پشت سر هم رفتم نمایشگاه کتاب.📚🤣 . ترم اولم به نیمه رسیده بود، که یک نفر از هفت خوان رستم پدرم رد شد.😉 . #ز_م #فقه_حقوق_امام_صادق #تجربیات_مخاطبین #تجربیات_تخصصی #قسمت_اول #مادران_شریف

02 فروردین 1399 16:39:13

0 بازدید

madaran_sharif

. قسمت سوم . زندگی تو خانواده‌ی #گسترده (خونه‌ای که توش پدربزرگ👴🏻، مادربزرگ👵🏻، عموها و عمه و خیلی روزها دختر عمه کوچولو باشه) با زندگی تو خانواده هسته‌ای خیلی فرق داره.😍 . اصلا سیر #غریبگی و چسبندگی بچه یه شکل دیگه است. محمد وقتی می‌تونست هر چقدر دلش خواست طبقه پایین بمونه، هر وقت اراده کنه بیاد پیش من و فهمیده بود برای یک دقیقه هم تحمیلی تو کار نیست، #امنیتی رشد کرد طوری که کم کم خودش رغبت پیدا کرده بود آدم‌های دیگه رو کشف کنه. نه مصنوعی، زوری، که طبیعی، چیزی شبیه بچه‌های روستا که سر ناهار یاد مادر می کنند.😁 . شرایط درسی همسر (که حضورش رو حتی شده پای لپ‌تاپ 👨🏻‍💻 تو خونه تامین کرد)، پشت‌گرمی‌های خانواده‌ها، حضور #دائمی یه بچه خوب هم‌سن و سال و چند تایی عامل خرد و ریز دیگه، به من گفت "تو #تدبیر کرده بودی، ما داریم نقشه راهتو می‌چینیم" . تصمیم گرفتم برای کنکور #ارشد بخونم، جوری که بعد از دوسالگی و از شیر گرفتن برم سر کلاس💪🏻 . خوندم، سخت بود، مخصوصا که باید حتما یک رقمی یا دو رقمیِ خیلی خوب می‌شدم تا جایی برم که به نظرم ارزش وقتی که می‌گذارم رو داشته باشه.😉 . گفتم خداجون من کم نمی‌ذارم تو درس، تو هم تو #حمایت از خانواده‌م کمکم باش. نمی‌رم دانشگاهی که فقط مدرک بگیرم، سختی به خودم می دم تا گرهی باز کنم، تو هم لحظه‌های نبودنم رو (همون طوری که آیه‌الله حائری به عروسشون گفته بود) با فرشته‌هات پر کن. . می‌خوندم و تست می‌زدم، گاهی روزها می‌رفتم مهد کودک مسجد، با محمد👶🏻 دو تایی تو کلاس می‌نشستیم‌، همین که حواسش پرتِ دیدنِ بازیِ بچه‌ها می شد، می‌خوندم و هایلایت می‌کردم... شیرینی خنده‌هاشو😘، #اختلالات خوردن رو، توجهش به شعر بچه‌ها رو‌، #رگرسیون چند متغیره رو ... . جوابا اومد، همونی بود که می‌خواستم.👌🏻 مهر شد و رفتم سر کلاس. سالی که ۵ روز از هفته‌ش رو باید می‌رفتم سر کلاس... خستگیش😩 باعث شد منطقی‌تر نگاه کنم. . از #حوزه و کلاس‌های #مسجدم خداحافظی کردم و نشستم پای درس. سخت بود؟ آره ولی همه‌ش که روی دوش من نبود. خانواده‌ها و فرشته‌ها هم همراه بودن.😍 . ساعت‌های 4 می‌رسیدم‌، با پسرک بازی می‌کردیم تا وقت خواب برسه. دراز که می‌کشیدم صدای ترق تروق مهره‌های کمر می‌گفت سنگین شدی، کم کم نرگسی👧🏻 از حالت بالقوه به فعلیت رسید، تابستون بین ترم دو و سه رو می‌گم☺️ . ❗ادامه را در قسمت نظرات بخوانید❗ . #ط_خدابخشی #روانشناسی_بالینی_دانشگاه_تهران۹۱ #پست_مهمان #تجربیات_تخصصی #قسمت_سوم #مادران_شریف

27 آذر 1398 17:21:49

0 بازدید

madaran_sharif

. #ه_محمدی (مامان #محمد ۳سال و ۹ماهه، ‌و #حسین ۱ساله) چند روز پیش تو یکی از گروه های دوستی‌مون سرِ دردودل دوستان در مورد لجبازی و قلدری بچه‌های سه چهار ساله‌شون باز شد. اونجا بود که فهمیدیم تنها نیستیم و تقریباً همه‌ی بچه‌ها اینجورین. و این، مرحله‌ی دیگه‌ای از رشدشونه و اقتضای سنشون. البته دوستان راهکارهایی هم داشتن: به نظر می‌رسه یه علتش اینه که بچه‌ها تو این سن دوست دارن جلب توجه کنن و مطمئن بشن که ما اونا رو دوست داریم و اگه باهاشون دوست باشیم و محبت کنیم و براشون وقت بذاریم، اوضاع بهتر شه و البته می‌خوان به ما و خودشون ثابت کنن که بزرگ شدن و می‌تونن مثل بزرگترا تصمیم بگیرن و عمل کنن. و احتمالاً نیاز دارن که ما کمی بیشتر جدی‌شون بگیریم و بهشون احترام بذاریم (هرچند خیلی سخته بچه‌ی نیم وجبی رو مثل یه آدم بزرگ حساب کنی😬) شده تو خونه ما گاهی محمد برای خاموش کردن تلویزیون، مستقیم برقشو قطع می‌کنه. و ما می‌گییم این کارو نکن. گاهی می‌شه که قشنگ با نگاه در چشمای ما این کارو می‌کنه که مطمئن بشه داریم می‌بینیم این صحنه رو.😂 و باید بی‌خیال باشیم... اما وقتی یه کم بهش محبت می‌کنیم و صمیمی می‌شیم، خودش می‌گه ببخشید. قول می‌دم دیگه این کارو نکنم☺️ (از اون قول‌های یک‌بار مصرف که دفعه‌ی بعدی فراموش شده😁) گاهیم نیاز دارن باهاشون بازی کنیم و انرژی اضافه‌شون تخلیه بشه تا بچه‌ی آرومی بشن و به تعادل برگردن.🥴 و نهایتاً بهترین کار اینه که کمی تا قسمتی صبر پیشه کنیم و به خدا بسپریم و از خودش بخوایم بزها رو بیاره پایین.😌 چند روز پیش به محمد گفتم فلان لباستو بپوش. بعد کلی دنگ و فنگ بالاخره پوشید بعد گفت بهم بگو چرا پوشیدی؟ نباید می‌پوشیدی. کار بدی کردی پوشیدی. بابا ناراحت می‌شه...😂 تا تو جوابم بگه: نه کار خوبی کردم. بابا خوشحال می‌شه...😁 و بهم فهموند که «مخالفت کردن» از نیازهای ذاتی بچه‌هاست.😁 خلاصه بگم که اگه شما هم تو این مرحله هستید بدونید تنها نیستید. اگه شما هم راهکاری برای مقابله با لجبازی بچه‌هاتون دارید، بگید. پ.ن: عکس دومی، مال دیروزه که حسین برای اولین بار بیرون از خونه راه می‌ره. بچه‌ها دائم مراحل جدیدی از رشد رو تجربه می‌کنن و پشت سر می‌ذارن. بعضی‌هاش پر از چالشه. مثل همین لجبازی‌ها... و تو بعضی ‌هاش فقط می‌خوای با چشمای پر امید بچه‌تو نگاه کنی و بگی: خدایا شکرت🥰 #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

06 دی 1400 16:48:19

1 بازدید

madaran_sharif

#قسمت_چهارم اذان ظهر ۶ محرم زهرا به دنیا اومد👼 . همسرم که طلبه هستن محرم ها خیلی سرشلوغن💼 . روزای غم‌بار محرم برای منی که همیشه و همه جا همراه همسرم بودم و این غم رو تو هیئت‌ها خالی می‌کردم، اما حالا باید می‌موندم خونه پدری پیش مادرم در حالیکه بقیه میرفتن هیئت، کافی بود تا دچار #افسردگی_پس_از_زایمان بشم 😪😥😞 . فکر می‌کردم دیگه اون آدم سابق نمیشم، دیگه نمی‌تونم پامو از خونه بیرون بذارم، منی که حسابی اهل بیرون بودم... از طرفی دلم برای خونه و خانواده دو نفره مون تنگ بود!😩😭😅 . تازه همه این احوالات در حالی بود که من با انگیزه و علاقه و کاملا #آگاهانه مادری رو انتخاب کرده بودم 💖👌 . اما نبودِ همسرم، اون روزهای اول، این چیزا سرش نمیشد... 😪 چیزی که ما، قبل از تولد زهرا متوجهش نبودیم و بعدش فهمیدیم که #حضور_همسر چقدر برای خارج شدن مادر از حال و هوایی که درگیرشه موثره . و البته این تجربه مون باعث شد به خانواده های اطرافمون قبل از وقوع حادثه آگاهی بدیم😅😎 . زهرا ۱۷ روزش بود که زندگی رو از سر گرفتم، برگشتیم خونه مون و من با زهرای ۱۷ روزه یک روز در هفته می‌رفتم حوزه دانشجویی تا سال آخرش رو هم تموم کنم💪😏 . در طول هفته هم معمولا یکی دو روز برای جلساتی به دانشگاه رفت و آمد داشتم🚶‍♂ . و همین #بازگشت زودهنگام به جمع دوستانم حالم رو بهتر از همیشه کرد...حالا مادری بودم که با دختر کوچولوش تو #جامعه #حضور داره و این منو راضی و خوشحال می‌کرد 🤩، و این شروع ماجرای بازگشت من به جامعه بود😎 . پ ن ۱: بعضی خانوما میگن ما #روحیه مون تو #خونه موندنیه و این بهمون #آرامش میده😇، بعضیا هم میگن روحیه ما #بیرون بودن رو می‌پسنده و اگه چند روز خونه بمونیم کلافه می‌شیم😖، من میگم شرایطی که آدم توش بزرگ میشه در شکل گیری این روحیات موثره، خود من خیلی مستقل و اهل بیرون بزرگ شدم، پس سخت بود برام تحمل خونه نشینی مطلق حتی همون روزای اول تولد دخترکم، اما زندگی نباید در بندِ روحیات #برساخته باشه... 🧐 بعدا بیشتر در موردش می‌نویسم . پ ن ۲: به اون مامانای بچه اولی که روحیه دَدَری دارن!😁 پیشنهاد می‌کنم از همون روزای نوزادی، نی نی رو تو کالسکه بذارید و اطراف خونه تون مخصوصا پارک و فضای سبز 🌳که بچه ها توش بازی میکنن #پیاده_روی کنید و از این موقعیت #لذت ببرید😍؛ اینطوری یک قدم به سمت #ترسِ تون برداشتین و عوضش ۱۰ قدم ترسِتون از شما دور میشه!😁 . پ ن ۳: عکس مربوط به ۳۰ روزگی زهرا در دَدَر یا همون سواحل دریای خزر هست 😍😂 . ادامه دارد... #ف_جباری #فیزیک۹۲ #تجربیات_تخصصی #قسمت_چهارم #مادران_شریف

09 آذر 1398 15:27:47

0 بازدید

madaran_sharif

. روزها در گذر از هم سبقت می‌گیرند. باز خلوت و من و خاطراتم... عزیزکم محمد، از همون روزایی که به حول و قوه الهی می‌تونست نیم خیز بشه، وقت و بی‌وقت (مثلا موقع خواب) داداش‌هاش (رضا و طاهای ۳ و ۴ ساله) رو زیر نظر می‌گرفت و با دیدن حرکات و سکناتِ هیجان انگیزشون، از چشماش معلوم بود که داره قند توی دلش آب می‌شه و لحظه شماری می‌کنه به جمعشون بپیونده. . بذار ببینم...بله درسته! تمام #اولین‌های محمدم به ذوق و شوق همین #آرمان بود! منم بشم یکی از این جمع بازیگوش و شاد! سینه‌خیز، چهاردست و پا، غذا خوردن، حرف زدن، راه رفتن... . الان محمدم به لطف خدا، سال دوم بندگیش رو به نیمه می‌رسونه. چندی پیش بردمشون پارک و محمد به تقلید از برادراش، مانعی رو که از قدش بلندتر بود درنوردید! . بذار ببینم طاها چطور بود؟! بله طاهای عزیزم هم، همیشه نظاره‌گر رضا بود؛ رسیدن به رشدِ رضا، انگیزه‌ی اولین‌هاش، حتی تمرین و تقلید حرف‌هاش جزئی از زندگیش شده بود! . خب! حالا برمی‌گردم سر جام... من کجای این فعل و انفعالاتم؟! درست وسط! من، #عقیده من، #پسند و #ناپسند من، #الگوی_من #آرمان_من همه در برابرِ خودآگاه و ناخودآگاه فرزندانم... صبح تا شب! حتی وقت خواب، لابه‌لای قصه و لالایی و حتی نجوای شبانه... . و من امروز با تو ای سردار دل‌ها، عهد بستم که آرمانم باشی تا به لطفِ خدا، بشوی آرمانِ رضا، طاها، محمد... برایت اشک ریختم و اشک ریختند😭 برایت شعر خواندم و شعر خواندند... به استقبالت قدم‌ها برداشتم و قدم‌ها برداشتند... برای دیدن پیکر مطهرت انتظار کشیدم و انتظار کشیدند... به احترامت ایستادم و ایستادند...✋🏻 برای دشمنت رجز خواندم و رجز خواندند... خسته بودم اما خم به ابرو نیاوردم تا خم به ابرو نیاورند...💪🏻 من مادرم... بارِ این مسئولیت روی دوشم سنگینی می‌کند! نه فقط من! و تو ای سردارا! خودت برای مادرانِ قاسم پرورِ این دیار دعا کن. دستانِ تُهیِمان همواره رو به آسمان! . (عکس‌ها را ورق بزنید) . #ط_اکبری #هوافضا۹۰ #قاسم_ها_در_راهند #فرهنگ_مقاومت #مادران_قاسم_پرور #روزنوشت‌های_مادری #مادران_شریف

17 دی 1398 16:23:42

0 بازدید

مادران شريف

0

0

. زهرا تو محل اسکانمون پیش باباش موند و من بعد از مدت‌ها بدون دغدغه‌ی بچه به قصد زیارت، به سمت #باب_الجواد روونه شدم😊 . حالا که زهرا پیشم نبود و خیالم ازش راحت بود، چشمام یه برقی زدن که به‌به چه مغازه‌های رنگارنگی داره این مسیر🤩💸 . اما زود نظرم عوض شد که ببین معلوم نیست دوباره کی #فرصت زیارت درست و درمون پیدا کنی، بیا و طبق باب #آداب_الزیاره "وقت رفتن به روضه‌ی مقدسه گام‌ها را کوتاه بردار و سر به زیر انداخته و بدون التفات به بالا و اطراف" 😌😅 در راه حرم علی‌ابن‌موسی‌الرضا "زبان را به ذکر تکبیر و تحمید و تسبیح و صلوات مطهر نما"📿 که در زیارات بعدی باید شلنگ تخته بیندازی و بچه رو از زیر دست و پای جماعت زائرا بیرون بکشی و زبان رو به ذکر ⁦تو رو خدا بیا بشین توی کالسکه‌ت😩 الهی قربون قدم‌های کوچولوت بشه مادر 🥰 مطهر کنی. (یه نمونه از این زیارت‌ها رو توی فیلم می‌بینین😅) . این‌جوری شد که با یه حال نسبتا معنوی، خودم رو به حرم #امام_رئوف رسوندم و الحمدلله زیارتی کردم بهتر از همیشه.⁦⁦🙏🏻⁩😇 . اون لحظه‌ای که تصمیم گرفتم بی‌خیال مغازه و خرید بشم، یه جرقه‌ای افتاد به جونم،⚡ اگه مامان نبودم (که وجود بچه محدودیت‌هایی رو برام داشته باشه)، انقدر فرصت رو برای یه زیارت خوب #غنیمت می‌دونستم؟ قبل از زهرا هیچ‌وقت لحظه‌ها برام انقدر #ارزشمند نبودن! . دیدین اینایی که تو یه اتفاقی یه جورایی مرگ رو تجربه می‌کنن؟! سریالای ماه رمضونیش زیاد ساخته شده، بعد از این تجربه بدو بدو دنبال #توشه جمع کردن و رتق و فتق امورشون می‌افتن🏃🏻‍♂ ‌. جرقهه از این جنس بود! به دنیا اومدن زهرا نابودی من نبوده! 👶🏻💕 دقیقا از جنس همون تولد دوباره بوده که منو به بدو بدو و بهترین استفاده رو از لحظه‌های عمر بردن، دعوت کرده! . وقتی خوابه بیدار باشم و کتاب بخونم، وقتی بیداره از وجودش لذت ببرم، وقتی کار خونه می‌کنم صوت گوش بدم، وقتی.. وقتی.. و وقتی فرصت زیارت پیش میاد بخوام که بهترین زیارت رو داشته باشم. . خلاصه که نایب‌الزیاره همه‌ی مامان‌ها بودم🌹 . تو راه برگشت آقای همسر زنگ زدن که بچه به هر پیر و جوونی میگه مامان، زود باش بیا که دلتنگه، سریع رفتم و از فروشگاه آستان برای زهرا چند تا #کتاب خریدم که توی عکس می‌بینید📚 کتاب‌های انتشارات #به_نشر و #جمکران عموما در عین اینکه محتوای بومی سازی شده خوبی دارن، مستقیم و تصنعی هم معارف رو به بچه انتقال نمی‌دن.👌🏻 . #ف_جباری #فیزیک۹۲ #روزنوشت_های_مادری #تولد_دوباره #‌اعمل_لدنياك_كأنك_تعيش_أبدا #اعمل_لاخرتك_كأنك_تموت_غدا #امیرالمومنین #علی_بن_موسی_الرضا #مادران_شریف

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

madaran_sharif

مادران شريف

0

0

. زهرا تو محل اسکانمون پیش باباش موند و من بعد از مدت‌ها بدون دغدغه‌ی بچه به قصد زیارت، به سمت #باب_الجواد روونه شدم😊 . حالا که زهرا پیشم نبود و خیالم ازش راحت بود، چشمام یه برقی زدن که به‌به چه مغازه‌های رنگارنگی داره این مسیر🤩💸 . اما زود نظرم عوض شد که ببین معلوم نیست دوباره کی #فرصت زیارت درست و درمون پیدا کنی، بیا و طبق باب #آداب_الزیاره "وقت رفتن به روضه‌ی مقدسه گام‌ها را کوتاه بردار و سر به زیر انداخته و بدون التفات به بالا و اطراف" 😌😅 در راه حرم علی‌ابن‌موسی‌الرضا "زبان را به ذکر تکبیر و تحمید و تسبیح و صلوات مطهر نما"📿 که در زیارات بعدی باید شلنگ تخته بیندازی و بچه رو از زیر دست و پای جماعت زائرا بیرون بکشی و زبان رو به ذکر ⁦تو رو خدا بیا بشین توی کالسکه‌ت😩 الهی قربون قدم‌های کوچولوت بشه مادر 🥰 مطهر کنی. (یه نمونه از این زیارت‌ها رو توی فیلم می‌بینین😅) . این‌جوری شد که با یه حال نسبتا معنوی، خودم رو به حرم #امام_رئوف رسوندم و الحمدلله زیارتی کردم بهتر از همیشه.⁦⁦🙏🏻⁩😇 . اون لحظه‌ای که تصمیم گرفتم بی‌خیال مغازه و خرید بشم، یه جرقه‌ای افتاد به جونم،⚡ اگه مامان نبودم (که وجود بچه محدودیت‌هایی رو برام داشته باشه)، انقدر فرصت رو برای یه زیارت خوب #غنیمت می‌دونستم؟ قبل از زهرا هیچ‌وقت لحظه‌ها برام انقدر #ارزشمند نبودن! . دیدین اینایی که تو یه اتفاقی یه جورایی مرگ رو تجربه می‌کنن؟! سریالای ماه رمضونیش زیاد ساخته شده، بعد از این تجربه بدو بدو دنبال #توشه جمع کردن و رتق و فتق امورشون می‌افتن🏃🏻‍♂ ‌. جرقهه از این جنس بود! به دنیا اومدن زهرا نابودی من نبوده! 👶🏻💕 دقیقا از جنس همون تولد دوباره بوده که منو به بدو بدو و بهترین استفاده رو از لحظه‌های عمر بردن، دعوت کرده! . وقتی خوابه بیدار باشم و کتاب بخونم، وقتی بیداره از وجودش لذت ببرم، وقتی کار خونه می‌کنم صوت گوش بدم، وقتی.. وقتی.. و وقتی فرصت زیارت پیش میاد بخوام که بهترین زیارت رو داشته باشم. . خلاصه که نایب‌الزیاره همه‌ی مامان‌ها بودم🌹 . تو راه برگشت آقای همسر زنگ زدن که بچه به هر پیر و جوونی میگه مامان، زود باش بیا که دلتنگه، سریع رفتم و از فروشگاه آستان برای زهرا چند تا #کتاب خریدم که توی عکس می‌بینید📚 کتاب‌های انتشارات #به_نشر و #جمکران عموما در عین اینکه محتوای بومی سازی شده خوبی دارن، مستقیم و تصنعی هم معارف رو به بچه انتقال نمی‌دن.👌🏻 . #ف_جباری #فیزیک۹۲ #روزنوشت_های_مادری #تولد_دوباره #‌اعمل_لدنياك_كأنك_تعيش_أبدا #اعمل_لاخرتك_كأنك_تموت_غدا #امیرالمومنین #علی_بن_موسی_الرضا #مادران_شریف

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

پست های مشابه

برو به اپلیکیشن