پست های مشابه
madaran_sharif
. سلام دوستان عزیز🌹 فیلم کامل گفتگویی که با خانم دکتر مادرشاهی داشتیم رو تقدیمتون میکنیم.❤️ ایشون فرزند ششم خانم دکتر لباف، پزشک معروف زنان و زایمان هستن و در کودکی حافظ قرآن شدن.😇 الان ۲۹ سال دارن و دوره پزشکی عمومی شون رو تموم کردن. دو تا دختر دوقلو ۵سال و نیمه دارن (فاطمه خانم و کوثر خانم) و یک دختر ۴ ساله (معصومه خانم) 🥰 توی این گفتگو از تجربیاتشون برامون گفتن: که چطور تونستن با سه بچه ، دوره دانشجوییشون رو با موفقیت کامل کنن. از راهکارهایی که توی بچه داری و همسرداری به کار میبرن. از اینکه وقتی خسته میشن چطور خودشون رو از نظر روحی و جسمی تقویت میکنن و ... این گفتگوی جذاب رو از دست ندید❤️ صفحهی شخصی خانم دکتر زهرا مادرشاهی هم اینه : @zahra.3983 #لایو #گفتگو #مامان_دکتر #دکتر_زهرا_مادرشاهی #دکتر_طاهره_لباف #مادران_شریف_ایران_زمین
28 شهریور 1400 14:30:07
0 بازدید
madaran_sharif
. #ف_اردکانی (مامان #محمد_احسان ۱۳، #محمد_حسین ۱۱/۵ ، #زهرا ۱۰، #زینب ۷/۵، #محمد_سعید ۳/۵ ساله) مادر ستون اصلی خونه است. اگر از درون پوسیده باشه، کسی توی اون خونه احساس امنیت و آرامش نداره. اما اگر استوار و سالم باشه، همه خیالشون راحته که سقف بالای سرشون به این راحتیها متزلزل نمیشه. توی بارداری پنجمم، متزلزل و افسرده بودم و روحیه و نشاطم رو به کلی باخته بودم. تاثیر این بینشاطی رو روی همسر و فرزندانم میدیدم.😔 اما عاقبت به خودم اومدم و تصمیم کبری😁 گرفتم که نشاط رو در خودم زنده کنم. اول به دنبال راهکارهایی گشتم که سریعتر و بهتر به امور منزل برسم که قبلا توضیح دادم. (عنوان پستش ۶ قانون طلایی برای تمیزی خونه بود. روی هشتگ #ف_اردکانی بزنید تا پیداش کنید ) بعد هم به دنبال راهکارهایی که نشاط رو در خودم ایجاد کنم، با کلی تفکر و تحقیق به این نتایج رسیدم: 🔸قدم اول: آغاز صبحی دل انگیز ✓ اول صبح رو با مسواک و وضو آغاز کنم ✓ اگر قصد بیرون رفتن نداشتم، کمی آرایش رقیق و پوشیدن لباسی که بهم حس خوبی میده و استفاده از عطر و ادکلن ✓ سلامی گرم و با توجه، به گنجینههای عالم هستی، ائمه معصومین علیهمالسلام و نیت خادمی این عزیزان ✓ پخش صوت معنوی مثل زیارت عاشورا و... در خانه ✓ خوندن یک صفحه قرآن 🔸قدم دوم: پهن کردن بساط صبحانه در گوشهای از منزل و بعد اجرای قوانین و قدمهای مدیریت زمان و... 🔸قدم سوم: کنترل ذهن ✓ راه ندادن افکار منفی به ذهن و فکر نکردن به خاطرات بد (درسته خیلی سخته ولی شدنیه👌🏻) ✓ به ازای هر فکر منفی و ناپسند انجام یک کار معنوی (مثلاً ۱۰ تا صلوات یا خوندن یک سورهی کوچک از قرآن) ✓ مرور خاطرات خوب، مربوط به نامزدی، تولد بچهها و... با دیدن آلبومها و... ✓ داشتن حسن ظن به خداوند متعال: در روایات داریم به خدا هر طور گمان داشته باشیم همونطور با بندهاش رفتار میکنه. ✓ برنامه داشتن برای شکرگزاری: نعمتهای خدا از سفیدی نمک تا سیاهی ذغال رو به یاد بیارم و خدا رو به خاطرش شکر کنم. ✓ کنترل ورودیهای ذهنی: هر خبری، هر فیلم و کلیپی یا هر صوت و کلامی رو وارد ذهنم نکنم. ✓ نگاه به مسائل از زاویهی زیباتر: خیلی از مشکلات و گرههای ذهنی ما با این کار باز میشه. فرض کنید فرزندمون با مداد روی دیوار رو خطخطی کرده به جای عصبانیت، میتونیم سر دوربین رو بچرخونیم و از دید فرزند کوچولومون که هنوز چندان فرق خوب و بد رو نمیدونه یا میخواد توجه مامان رو جلب کنه، به این داستان نکاه کنیم.☺️ ❗ادامه رو تو کامنتها بخونید❗ #روزنوشتهای_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین
15 فروردین 1401 17:31:29
1 بازدید
madaran_sharif
#قسمت_چهارم اذان ظهر ۶ محرم زهرا به دنیا اومد👼 . همسرم که طلبه هستن محرم ها خیلی سرشلوغن💼 . روزای غمبار محرم برای منی که همیشه و همه جا همراه همسرم بودم و این غم رو تو هیئتها خالی میکردم، اما حالا باید میموندم خونه پدری پیش مادرم در حالیکه بقیه میرفتن هیئت، کافی بود تا دچار #افسردگی_پس_از_زایمان بشم 😪😥😞 . فکر میکردم دیگه اون آدم سابق نمیشم، دیگه نمیتونم پامو از خونه بیرون بذارم، منی که حسابی اهل بیرون بودم... از طرفی دلم برای خونه و خانواده دو نفره مون تنگ بود!😩😭😅 . تازه همه این احوالات در حالی بود که من با انگیزه و علاقه و کاملا #آگاهانه مادری رو انتخاب کرده بودم 💖👌 . اما نبودِ همسرم، اون روزهای اول، این چیزا سرش نمیشد... 😪 چیزی که ما، قبل از تولد زهرا متوجهش نبودیم و بعدش فهمیدیم که #حضور_همسر چقدر برای خارج شدن مادر از حال و هوایی که درگیرشه موثره . و البته این تجربه مون باعث شد به خانواده های اطرافمون قبل از وقوع حادثه آگاهی بدیم😅😎 . زهرا ۱۷ روزش بود که زندگی رو از سر گرفتم، برگشتیم خونه مون و من با زهرای ۱۷ روزه یک روز در هفته میرفتم حوزه دانشجویی تا سال آخرش رو هم تموم کنم💪😏 . در طول هفته هم معمولا یکی دو روز برای جلساتی به دانشگاه رفت و آمد داشتم🚶♂ . و همین #بازگشت زودهنگام به جمع دوستانم حالم رو بهتر از همیشه کرد...حالا مادری بودم که با دختر کوچولوش تو #جامعه #حضور داره و این منو راضی و خوشحال میکرد 🤩، و این شروع ماجرای بازگشت من به جامعه بود😎 . پ ن ۱: بعضی خانوما میگن ما #روحیه مون تو #خونه موندنیه و این بهمون #آرامش میده😇، بعضیا هم میگن روحیه ما #بیرون بودن رو میپسنده و اگه چند روز خونه بمونیم کلافه میشیم😖، من میگم شرایطی که آدم توش بزرگ میشه در شکل گیری این روحیات موثره، خود من خیلی مستقل و اهل بیرون بزرگ شدم، پس سخت بود برام تحمل خونه نشینی مطلق حتی همون روزای اول تولد دخترکم، اما زندگی نباید در بندِ روحیات #برساخته باشه... 🧐 بعدا بیشتر در موردش مینویسم . پ ن ۲: به اون مامانای بچه اولی که روحیه دَدَری دارن!😁 پیشنهاد میکنم از همون روزای نوزادی، نی نی رو تو کالسکه بذارید و اطراف خونه تون مخصوصا پارک و فضای سبز 🌳که بچه ها توش بازی میکنن #پیاده_روی کنید و از این موقعیت #لذت ببرید😍؛ اینطوری یک قدم به سمت #ترسِ تون برداشتین و عوضش ۱۰ قدم ترسِتون از شما دور میشه!😁 . پ ن ۳: عکس مربوط به ۳۰ روزگی زهرا در دَدَر یا همون سواحل دریای خزر هست 😍😂 . ادامه دارد... #ف_جباری #فیزیک۹۲ #تجربیات_تخصصی #قسمت_چهارم #مادران_شریف
09 آذر 1398 15:27:47
1 بازدید
madaran_sharif
. #ف_صنیعی (مامان #فاطمه ۷ساله، #معصومهزهرا ۴.۵ساله و #رقیه ۲ساله) #قسمت_دوازدهم الحمدالله مسجد عشق بچههامونه. چون مسجد جاییه که هر وقت برن چند تا رفیق اونجا میبینن، بازی میکنن، و گاهی جایزههای کوچولو میگیرن.😁 مسجدمون برنامههای مختلفی داره که بچهها با شوق اونا رو شرکت میکنن. از کلاس قرآن و حلقهی صالحین گرفته، تا روضه و مولودی. این خوش بودن، تو تربیت دینی شاید حرف اولو بزنه!😉 مثلاً معلم قرآنی که پارسال میاومدن خونهمون، خیلی با مهربونی با بچهها برخورد میکردن و به عناوین مختلف جایزههای کوچیک براشون میآوردن.😚 جوری که الان دلشون براشون تنگ میشه و دوست دارن بازم باهاشون کلاس داشته باشن.❤️ یه بار یکی بهم گفت با شوهرت نماز جماعت بخون. خیلی اثرات خوبی داره. منم از همون موقع شروع کردم. و الان دختر بزرگهم هم مرتب با ما نماز میخونه.😍 وقتایی هم که خونه مامانم هستیم، میره با پدر من نماز میخونه و این جماعت خوندنه براش مهم شده.👌🏻 حفظ قرآنم هم که خیلی برکت داره.😍 هم در جهت تعالی خودمه، و هم برای بچهها خوبه که من رو در حال چنین فعالیتی میبینن و با نوای دلنشین قرآن زندگی میکنن.😚 (خصوصاً تو بارداریها) سعی دارم علت برنامههای معنویمون رو برای دختر بزرگهم، فاطمه توضیح بدم. و اون اتفاقا پیگیرتر از ما میشه.😃 یادمه وقتی معصومه زهرا رو باردار بودم، به فاطمه گفته بودم اگه ما هر روز زیارت عاشورا بخونیم برای خواهر کوچیکهت خیلی خوبه! و این شد که دیگه مراقب بود فراموش نکنم.😅 یه کار خوبی که مسجد ما انجام میده، ایام محرم و صفر یه حسینیهی کودک تشکیل میده👌🏻 و یه حاج آقای خوب و باحال که متخصص کار با کودک هستن، میان و با بچهها بازی میکنن و شعر میخونن و در کنارش معارف دینی رو آموزش میدن. از وقتی ما با این حاج آقا آشنا شدیم، ایشون رو برای تولد بچهها دعوت میکنیم.🤩 البته چون تولد دو تا از دخترام نزدیک تولد حضرت زهرا و میلاد پیامبره، من تولد اینها رو تو همون روز عید میگرفتم؛ همه رو دعوت میکردیم و یه غذای مختصری هم میدادیم و این حاجآقا رو برای سخنرانی و مولودی دعوت میکردیم. بچهها خیلی بهشون خوش میگذشت. سخنرانیشون کلا با شعر و قصه و مسابقه و کلیپهای جالب برای بچهها بود. اینجوری دوست داشتم بچهها متوجه بشن اون مناسبتی که ارزش بزرگداشت و جشن گرفتن داره تولد بزرگان دینه، وگرنه تولدهای ما اونقدر اتفاق خاصی نیست🙂 و البته در تولد هدیه و پذیرایی هم داشتیم واسهشون.😉 #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین
04 تیر 1401 05:07:26
2 بازدید
madaran_sharif
. #قسمت_اول . #ش_رهبر (مامان سه پسر ۹ و ۶ و ۳ ساله) . متولد سال ۶۷ ام در یکی از شهرهای استان یزد. یه برادر دارم که یک سال ازم کوچیکتره. از بچگی با هم خیلی بازی میکردیم و البته دعواها و شیطنتهای بچگانه هم داشتیم.😉 . بزرگتر که شدم جایخالی خواهر رو حس میکردم. البته با بچههای همسایه و فامیل خیلی همبازی بودیم ولی هیچکس مثل خواهر نمیشد.😓 . پدرم یه کشاورز پرتلاش بودن. روش تربیتشون طوری بود که ما خیلی بهشون احترام میذاشتیم و ازشون حرفشنوی داشتیم. مادرم خانهدار بودن و در حد ابتدایی سواد داشتن، اما خیلی به درسخوندن و موفقیت ما اهمیت میدادن و همیشه مشوق ما بودن. چه توی درس و چه کارای هنری.❤️ . یه مدت توی خونه، قالیبافی داشتیم. برای من یه دار قالی کوچیک میزدن. میبافتم و بعد میفروختیمش. ناراحت بودم که چرا داداشم قالی نمیبافه و همش تلویزیون میبینه.😅 به زور میآوردمش پای دار قالی تا اونم ببافه. یه بارم وقتی پاشدهبود نخها رو برداره، سوزن بزرگ قالیبافی رو گذاشتم زیرش و وقتی نشست فرورفت تو پاش!🙈 بعدش تا چند روز بهش باج میدادم که به پدرمون چیزی نگه. . راهنمایی و دبیرستان، تیزهوشان قبول شدم، اما چون مدرسهش توی یزد بود، نرفتم و همون نمونهدولتی شهر خودمون رو ترجیح دادم. . درسخون و البته شیطون بودم. یادمه یه بار چهارشنبهسوری، ترقه انداختیم توی کلاسای دیگه و فرار کردیم. . توی دبیرستان، یه مدیر هنردوست داشتیم که کلاسهای هنری برگزار میکردن. یادمه کلاسهای نقاشی و تذهیب و معرق و سفالگری رو شرکت کردم. یه تابستون هم کلاس خیاطی رفتم. شرایط مالیمون خیلی خوب نبود. اما مامانم پارچههای خودشون رو با اینکه گرون بود، میدادن به من تا تمرین خیاطی کنم.😊 . از سوم دبیرستان جدیتر درس میخوندم. بعضی از بچههای مدرسه، دانشگاههای خوب قبول شدهبودن و من هم خیلی انگیزه گرفتم. مشاور و کلاس کنکور نداشتم. کتابهای تست رو از دوستم که کنکور دادهبود قرض گرفتم و خودم دقیق برنامهریزی کردم و تابستون قبل کنکور هر روز میرفتم کتابخونه درس میخوندم. . سال پیشدانشگاهی، بعد مدرسه ۷ ساعت و روزای تعطیل ۱۴ ساعت درس میخوندم. خودمم باورم نمیشد بتونم اینقدر درس بخونم. نوروز قبل کنکور، توی خوابگاه مدرسه موندم که بیشتر درس بخونم. همون موقع، داداشم یه بار برام کیک درست کرد و برام آورد.😍 تا قبل از دبیرستان خیلی باهم دعوا میکردیم، اما بعدش یهو خیلی خوب و عاطفی شد روابطمون.🌹 . بعدشم که دیگه اومدم تهران و کلا از هم دور شدیم. . . #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین
20 دی 1399 16:34:22
0 بازدید
madaran_sharif
. #ط_اکبری (مامان #رضا ۶.۵ساله، #طاها ۵.۵ساله، #محمد ۳ساله، #زهرا ۲۰روزه) . _ساعت چنده؟🤔 _نزدیک۵ . _وقتش شد؟ نه جانم، هنوز مونده... . _الان چقد مونده؟😕 حدود یه ساعت ... _الان چی؟ خیلی ذوق داشت تو نماز عید فطر امسال شرکت کنه بچهم روزه اولی بوده🤩 (البته کله گنجشکی😉) باباش که از خستگی غش کردهبود... بااینکه شب تا صبح در حال رسیدگی به نوزادم بودم اما به خاطر شادی دل بزرگِ پسرکم، زیرانداز و جانماز رو دادم دستش، بچهها رو سپردم همسرجان و... . دلم نیومد زهرا رو بذارم خونه!👶🏻 شاید برگشتمون طول بکشه و شیر بخواد... یواشکی زهرا رو هم زدیم به بغل و راه افتادیم... هییییچ صدای تکبیری نمیاد! کلی مادر پسری پیادهروی کردیم😍 و از اینور اونور سوال کردیم و بالاخره یکی گفت مسجدالنبی(ص)! برید شاید هنوز نخوندهباشن... من که نمیشناختم! ولی یه خانومی با دیدن نوزاد تو بغلم گفت بیا با ما...❤️ . خلاصه با ماشینشون ما رو هم بردند مسجدالنبی(ص) اما نماز رو خوندهبودند بااینکه ساعت تازه ۸ شدهبود😔 _بازم میخونن؟ _نه! یه نگاه به چشمای منتظر رضا جانم انداختم.🥺 _اشکال نداره تا همینجاشم خدا کلی به خاطر این قدمهای تو به فرشتههاش پز داده!👦🏻 یه خانومی که مثل ما دیررسیدهبود با دیدن زهرا تو بغلم گفت: _از ابعادش معلومه تازه دنیا اومده! _بله🥰 و شروع کرد به دعا کردن واسه بچه هام!❤️ . حاجآقا که مرد سالخوردهای بود و خطبهخوانی توانش رو گرفتهبود درخواست ما رو رد کرد! اما یه آقایی که همراه حاجآقا بود با دیدن زهرا توی بغلم گفت بیایید براتون میخونم❤️ . خلاصه خانمها و چندتا آقا به صف شدیم و الحمدلله قسمتمون شد.🤲🏻 و رضا هم بسسسسیار راضی!❤️ دوتا خانم که نمازشون رو خوندهبودند پشت صف ما هنوز نشستهبودند و با اشاره به زهرا به همدیگه گفتن وایسیم شاید وسط نمازش بچه گریه کنه آرومش کنیم❤️ . بماند که همه احساس کردیم این نماز رو خدا به برکت قدمهای رضا و حضور زهرا روزی ما کرد و بعد نماز نگاههای گرم و دلنشینی به سمت بچهها روانه بود❤️ . یادمه وقتی فقط رضا رو داشتم و مسجد میرفتم بیشتر خانوما به اعتراض میگفتن آخه مسجد که جای بچه نیست!😳 مترو سوار میشدیم کسی جاشو به ما نمیداد!😣 توی صف نون هم!😑 و... زمان تولد طاها کمی مهربانانهتر❤️ زمان تولد محمد مهربانانهتر❤️❤️ . بااین اوصاف... به نظر من که اینطور میاد👇🏻 جامعه رو به رشده!😃 تجربه شما چی میگه؟! . . #روزنوشت_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین
25 اردیبهشت 1400 16:52:52
0 بازدید
مادران شريف
0
0
. #قسمت_ششم #ش_رهبر (مامان سه پسر ۹، ۶ و ۳ ساله) . پسر سومم که یه مقدار بزرگ شد و از آب و گل در اومد، تصمیم گرفتم یه سری کارها برای تقویت روحی و جسمی خودم انجام بدم.🤩 . یه کاری که خیلی بهش علاقه داشتم، پختن کیک و شیرینی بود. پسر سومم یک ساله بود که جدیتر رفتم سراغ این کار. البته از قبل هم علاقه داشتم و گاهی کیک یا قطّاب درست میکردم.😋 از طریق صفحات مجازی، کیک و شیرینیپزی حرفهای رو یاد گرفتم و کیکهای خوبی هم درست کردم. حتی چند باری هم دوستام سفارش دادن و براشون پختم. البته خیلی واسه سفارش گرفتن و کار جدی وقت نداشتم.☺️ . به فکر کلاس ورزشی هم بودم.🏃🏻♀ چون زیاد پشت لپتاپ مینشستم، کمردرد و گردندرد داشتم و دنبال ورزشهای اصلاحی بودم. وقتی شنیدم محل کارمون کلاس پیلاتس گذاشته، با اشتیاق ثبتنام و شرکت کردم.🙃 صبح زود تا بچهها خواب بودن، میرفتم و بعد از یکی دو ساعت برمیگشتم. چند وقت بعد چون راهش دور بود، ترجیح دادم یه کلاس ورزشی نزدیک خونمون برم که شهرداری برگزار میکرد و بعدازظهرها بود. باز هم تا بچهها خواب بودن، میرفتم و ۲ ساعته میومدم. . در غیاب من اگرم بیدار میشدن، مسئولیتشون با داداش بزرگه بود و میدونستن باید به حرفش گوش بدن.👦🏻 البته متاسفانه از اسفند پارسال به خاطر کرونا تعطیل شد و خیلی حیف شد که نتونستم ادامهش بدم. . حدوداً از یک سال پیش، یه کار پروژهای مرتبط با صنایع رو هم شروع کردم. از اینکه کاری مرتبط با رشتهم انجام میدادم، حس خوبی داشتم. این کار رو هم توی خونه انجام میدادم و جلسات حضوریش کم بود.☺️ کار پژوهشی قبلیم رو هم تا حدی انجام میدادم و پیش میبردم.💪🏻 . همسرم که دیگه خودشون از دکترا فارغالتحصیل شده بودن، بهم پیشنهاد دادن که واسه کنکور دکترا ثبتنام کنم و بخونم.😍 . دوست داشتم رشتهی مدیریت آموزش عالی بخونم و چون رشته خودم نبود، باید بیشتر وقت میذاشتم و تلاش میکردم. اکثراً میرفتم توی اتاق و درس میخوندم، بچهها هم بیرون با همدیگه بازی میکردن. از پرستار یا مهد کمک نگرفتم، فقط یه مدت کوتاهی مامانم اومدن پیشمون و کمکم کردن. تا قبل از اسفند منظم و با برنامه درس میخوندم اما بعدش که کنکور عقب افتاد، یه مدت درس رو رها کردم. یکی دوماه مونده به کنکور که قرار بود مرداد برگزار بشه، دوباره شروع کردم و نهایتاً رتبهم ۱۴ شد.🤩😍 . فکر میکنم به برکت حضور بچهها بود که خدا کمکم کرد. چون رتبهم با میزان درس خوندنم، جور در نمیومد.🤷🏻♀ . . #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین