پست های مشابه

madaran_sharif

#قسمت_دوم . #ز_فرقانی (مامان چهار فرزند ۱۲ ساله، ۷.۵ سال، ۵ ساله و ۳ ساله) . سال ۸۰ کنکور دادم ولی دولتی قبول نشدم. داشتم برای سال آینده می‌خوندم که اتفاقی توی آزمون بهمن ماه دانشگاه علمی کاربردی شرکت کردم و عمران کرمانشاه قبول شدم و رفتم!😊 . تمایل زیادی به دانشگاه رفتن داشتم و به سرعت به رشته‌م علاقه‌مند شدم. دانشگاه کرمانشاه کاردانی و دو ساله بود و این مدت رو با دوستم منزل یکی از اقوام خیلی دور بودیم و نذاشتن ما بریم خوابگاه. . خیلی به خانواده وابسته بودم و روحیه‌ی حساسی داشتم که دوری از خانواده رو برام سخت می‌کرد و این من رو به شدت ترسو کرد.🥺 البته قبلا هم ترس داشتم ولی غربت ترس‌هام رو بیشتر و عمیق‌تر کرد. تقریبا تمام ترم اول رو گریه کردم و تا فرصت پیدا می‌شد می‌رفتم شهرستان پیش خانواده. . پدرم نگرانی نداشتن یا بروز نمی‌دادن و این خیلی قوت قلب بود برام. ۲ تا از برادرام مخالف راه دور رفتنم بودن، اما پدرم در جوابشون می‌گفتن آدم اگر آدم باشه آمریکا هم بره آدمه! ولی اگر نباشه خونه‌ی پدر و مادرش هم هر کاری بخواد می‌کنه‌. این حرف بهم اعتماد به نفس داد و همیشه سعی می‌کردم بهتر از توی اونی که توی خونه‌م باشم.😉 . رشته‌ی عمران رو اتفاقی رفتم ولی بعدا که علاقه پیدا کردم خیلی توی درس‌ها جدی بودم و همیشه شاگرد برتر. حتی به بقیه درس می‌دادم. اون زمان دوست داشتم سرکار برم و فکر می‌کردم چون استعداد دارم باید استفاده کنم یا وقتی می‌دیدم که اعضای فامیل سرکار می‌رن دوست داشتم منم برم و خلاصه حسابی با پروژه‌های عمرانی دوست شده بودم. . برای لیسانس هم همون دانشگاه به خاطر معدل بالا من رو بدون آزمون خواستن، ولی به خاطر دوری راه برای کارشناسی راهی دانشگاه غیر انتفاعی آمل شدم.👌🏻 . توی دانشگاه بیشتر تو زمینه‌ی درسی فعالیت می‌کردم و عمده‌ی وقتم رو پروژه‌های عمرانی پر می‌کرد. برای همین هم تنها موردی که خارج از برنامه‌ی درسی انجام می‌دادم کلاس‌های شعر و شرکت توی جشنواره‌های شعر برای علاقه‌ی شخصیم بود. بیشتر شعرام هم تو فضاهای عاشقانه بود!😅 البته علاقه‌م به سیاست رو هم هم‌چنان با دنبال کردن جدی اخبار سیاسی پیگیری می‌کردم. . . یادمه ۱۰ سالم بود که برادرم ازدواج کردن، زن‌داداشم یه برادر ۱۳ ساله داشتن. با اینکه اون موقع معنای ازدواج رو خیلی نمی‌فهمیدم ولی ایشون رو بین بقیه پسرها متفاوت می‌دیدم و علقه‌ای بهشون داشتم.🙈 . . #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

23 آذر 1399 17:28:41

0 بازدید

madaran_sharif

. #م_روح_نواز (مامان #محمدحسن ۱۰ ساله، #محمدعلی ۷ ساله، #محمدحسین ۵ ساله، #محمدرضا ۳ ساله) #قسمت_دوازدهم سختی‌ها و چالش‌های چند فرزندی روابط همسری رو پخته‌تر می‌کنه. وقتی زن و شوهر تنهان از بس روی هم حساسن بالاخره یه ایرادی پیدا می‌کنن‌. ولی با اومدن بچه اونقدر مشغول مسائل مهم می‌شن که دیگه وقت گیر دادن به هم رو ندارن‌.🤭 تا یه فراغتی پیدا می‌کنن، ازش برای ابراز و جلب محبت استفاده می‌کنن.😍 اهمیت همسر خوب بودن از مادری هم بیشتره و اون انرژی‌‌ای که از همسرت می‌گیری توی مادری هم اثر می‌ذاره. جور کردن یه وقت دونفره حتی به اندازه‌ی نوشیدن یه لیوان چای کمک می‌کنه انرژی از دست رفته‌مون برگرده. یا پیام دادن‌های صمیمانه به همسر و قدردانی از زحماتش... و یه استقبال گرم و پر هیاهو با بچه‌ها😄 آخ جون بابا اومد. در باز شد و گل اومد بابای گلم خوش اومد.😍 تو زندگی سعی داشتم اجازه بدم همسرم فضای شخصیش رو هم حفظ کنه. مثلاً فضای شخصی من با درس خوندن حفظ می‌شه و ایشون با کارهای دیگه... اگه با دوستاشون قراری داشتن یا زیارتی پیش می‌اومد، سعی می‌کردم مانع نشم. اثرات مثبت این رفتار تو زندگی مشترک هم وارد می‌شه.👌🏻✨ سال‌های قبل ایام اربعین که می‌شد، با اشتیاق همسرم رو بدرقه می‌کردم تا راهی کربلا بشن. خودم شرایطش رو (با بچه‌ی کوچیک) نداشتم، ولی می‌گفتم نور سفر شما به ما هم می‌رسه و همین طور هم بود. وقتی ایشون می‌رفتن (در کنار مشکلاتش) من هم حال خیلی خوبی داشتم و برکات معنوی‌ش رو حس می‌کردم. تو خونه وقتایی که بچه‌ها با پدرشون درگیر می‌شن، من حتما طرف پدر رو می‌گیرم و بهشون چشمک می‌زنم که کوتاه بیا. اگه نشه سریع می‌رم وسط و می‌گم می‌شه من وساطت بچه‌ها رو پیش شما بکنم؟ این یه قرار بین من و همسرم شده که موقع ناراحتی یکی‌مون وساطت می‌کنه و اون یکی قبول می‌کنه.😉👌🏻 گاهی خستگی خیلی بهم فشار میاره و احساس می‌کنم این حد از خستگی رو هیچ‌وقت در زندگی نه تجربه نکردم و نه خواهم کرد. ولی چون همسرم هم‌دلی می‌کنن و می‌دونم متوجه این فشارها هستن، برام آرامش‌بخش می‌شه. من هم می‌فهمم که چقدر سخته وقتی ایشون خسته از سرکار میان و نمی‌تونن استراحت کنن. یکی از کولش بالا میاد. یکی می‌گه بازی کن و... ولی سعی می‌کنیم انرژی‌مونو با همدیگه بیشتر کنیم و سختی‌ها رو تحمل کنیم تا ان‌شالله چند سال دیگه یه برداشت خوب داشته باشیم.😍🧡 #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

15 مهر 1400 15:49:38

2 بازدید

madaran_sharif

. تو خانواده‌ی ۶ نفره‌ی تبریزی متولد شدم، هفتمین عضو😃 و البته اولین دختر⁦⁦👩🏻⁩ . ۳ سال بعد هم خواهر عزیزم به دنیا اومد⁦👩🏻⁩‌ که شد همدم همیشگی من👭 . خونه‌مون از اون خونه‌های قدیمی و با صفای حیاط‌دار بود، با چند تا اتاق⁦🏘️⁩ بزرگ نبود، ولی پر از گرمی، نشاط و خاطرات شیرین بود.😊 . فاصله سنی بین من و داداش‌هام👬👬 زیاد بود، ولی با هم خیلی خوب بودیم.😍 . یه موقع‌هایی کارهایی برام انجام می‌دادن که در واقع همیشه باباها انجام می‌دادن.😁 . در این حد که امروز ببرنم این کلاس⁦👩🏻‍🏫⁩ حالا برو دنبالش از کلاس بیار، امشب باید ببرمش رصد!!🔭 یا برام یه چیزی می‌خریدن، و به درس‌هام می‌رسیدن.📚 . یعنی انقدر که داداشام درگیر می‌شدن، بابام درگیر نمی‌شدن😂 . البته دعوا هم می‌کردیما⁦🤦🏻‍♀️⁩ مخصوصا با داداش آخریم😁 که البته با همون داداش هم، بیشتر از همه صمیمی بودم. (اصلا به نظر من، یکی از نشانه‌های صمیمیت، دعواست😁) . . مامانم می‌گفتن بزرگ کردن تو و خواهرت👭 خیلی سخت نبود⁦⁦⁦👌🏻⁩ چون همین طوری بین بچه‌ها داشتین بزرگ می‌شدین😁 . بعدا که داداش‌هام ازدواج کردن، هر شب جمعه با کلی بچه می‌اومدن خونه‌مون و دور هم جمع می‌شدیم🤩 خدا رو شکر روزهای خوبی بود...😊 . . از بچگی دغدغه‌های علمی زیادی داشتم.📚 . یادمه وقتی کلاس چهارم بودم، یه بار معلممون⁦👩🏻‍🏫⁩ پرسید می‌خواین چی بخونین؟ من گفتم: 🔸یه دکترای ریاضی📏 🔸یه دکترای جغرافی⁦⛰️⁩ 🔸یه دکترای علوم🔬 😆 اون موقع فکر می‌کردم دکترا بگیری، دیگه آخرشه😁 . . راهنمایی رو تو مدرسه‌ی نمونه دولتی بودم. از همون موقع خیلی جدی تصمیم گرفتم که در آینده هم حوزه بخونم هم دانشگاه.😇 . حتی سوالاتم رو می‌نوشتم📝 تا وقتی حوزه یا دانشگاه رفتم، حلشون کنم😁 . . دبیرستان، وارد مدرسه‌ی فرزانگان تبریز شدم. تو فضای مدرسه، با المپیاد آشنا شدم.🤓 از بین المپیادهای مختلفی که می‌خوندم، نجوم رو به‌طور حرفه‌ای ادامه دادم⁦👌🏻⁩ . قصد داشتم اگه طلا🥇 آوردم، بیوتکنولوژی بخونم.🧫 چون پژوهشی تحقیقاتی و بین رشته‌ای بود🤩 دوست داشتم از قید رشته‌ها خارج بشم و همه چیز رو با هم بخونم و بدونم.🤓 . . مراحل یک و دو المپیاد رو قبول شدم✅ و نهایتا در دوره‌ی سه ماهه‌ی تهران، نقره آوردم.🥈😊 . به خاطر المپیاد نجوم، به فیزیک خیلی علاقه‌مند شده بودم🤩 و سال کنکور تصمیم گرفتم توی دانشگاه، فیزیک رو ادامه بدم.📚 . . پ.ن: در سال‌های بعد، من و همسرم، همراه جمعی از دوستان المپیادی، مدال‌هامون رو به مقام معظم رهبری تقدیم کردیم. . #پ_ت #قسمت_اول #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

21 اردیبهشت 1399 14:47:00

0 بازدید

madaran_sharif

. #ه_محمدی (مامان محمد ۲ سال و ۷ ماهه) . پرده اول: براش بستنی درست کرده بودم و محمد خیلی دوست داشت. . کمی توی پیاله کشیدم و قاشق رو دادم دستش بخوره. خودمم نشستم کنارش. . بستنی زود آبکی و شل شد. وقتی محمد قاشق رو کجکی می‌گرفت، می‌ریخت رو لباسش.😵 - ای وای ریخت رو لباست.🤦🏻 ببین اینجوری بگیر. وای دوباره ریخت.😣 میخوای من بدم بخوری؟ . چند روز بعد دوباره بستنی خواست. براش آوردم و قاشق رو دادم دستش.🥄 . - نه‌ نه مامانی بده. + نه گلم. خودت می‌تونی بخوری. بزرگ شدی دیگه.☺️ -نع 😫 مامانیییی . یهو به خودم اومدم🥶 نباید حساس می‌شدم رو لباسش. . طول کشید تا دوباره خودش مستقل بشه؛ و درسی که به من داد. . هر چند کثیف شدن لباسش برام خیلی سنگین بود، ولی ارزش اینو نداشت که حس استقلالش از بین بره😣 . 🌿🌿🌿🌿🌿 پرده دوم: از وقتی اون خمیر بازی‌ شش رنگ خوشگل رو براش خریده بودم، یکی دو باری بیشتر باهاش بازی نکرده بود. اونم در حد اینکه نگاه کنه ببینه من باهاش چیکار می‌کنم. انگار براش جذابیت نداشت. داشتم فکر می‌کردم شاید براش زوده و باید چند سال دیگه براش می‌خریدم🤨 . یه روز دوباره خمیر بازی‌ها رو آوردم و گذاشتم جلوش تا بازی کنه و خودم برم سراغ شستن ظرفا. -نععع😩 مامانییی چاره‌ای نبود😒 من بازی می‌کردم و اون نگاه می‌کرد... . چند روز بعد، بازم خمیر بازی آوردم. این بار خودشم با خمیرا مشغول شد و من از این بابت خوشحال بودم☺ . یکم بعد یه تیکه از صورتی‌ها رو برداشت و گذاشت رو سبزا😧 قلبم تیر کشید... . با خودم گفتم اشکال نداره. بعد بازیش آروم جداش می‌کنم تا قاطی نشن. ارزش داره که خودش بازی کنه. ☺️ . اما پسرک قانع نبود و هم‌چنان پیش می‌رفت. . دقایقی بعد همه صورتی‌ها و سبزا قاطی شدن... حالا رنگ بنفش هم... و نارنجی... و آبی🤯 . وقتی که رنگ زرد رو که آخرین رنگ بود برداشت، دیگه اونقد ناراحت نبودم😅 سِر شده بودم دیگه😅😂 . انتظار داشتم یه روزی این اتفاق بیفته و همه رنگا قاطی بشن؛ اما فکر نمی‌کردم اینقد زود. حالا دیگه اونی که همیشه نگرانش بودم، اتفاق افتاده بود😁 و دیگه جای نگرانی نبود. . و محمد چقد خوب با خمیر بازی‌ها مشغول شده بود. . حالا هر چند روز یه بار، محمد خودش یادم می‌ندازه خمیر بازی‌ها رو بدم. و می‌شینه کنار سینی و به تنهایی باهاشون مشغول میشه. . خمیر بازی شش رنگ خوشگل محمد، رنگ سبز یکدست شده، ولی راهش رو تو دل محمد باز کرده... . و البته تنهایی بازی کردنش، نعمتی شد برای من☺️ . . #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

30 مهر 1399 16:54:33

0 بازدید

madaran_sharif

. #قسمت_دوم  . #م_کلاته (مامان #مرتضی ۵ سال و ۸ ماهه، #فاطمه ۳ سال و ۹ ماهه و #مجتبی ۱۱ ماهه) . من و همسرم تا آخر خرداد امتحان داشتیم و چند روز بعد، پسر کوچولوی ما به دنیا اومد.👶🏻 من به توصیه مسؤولین آموزش، برای ترم بعد مرخصی گرفتم. . تو همین دوران به خاطر شرایط کاری همسرم برگشتیم قم.😍 ترم بعد رو هم مرخصی با امتحان گرفتم تا بتونم بهتر شرایط رو مدیریت کنم. . از وقت های پرت مثل شب و عصر استفاده می‌کردم و درس می‌خوندم. با یکی از دوستام درس‌ها رو مباحثه می‌کردم. همسرم هم اگر جایی مشکلی داشتم، کمکم می‌کرد. این ترم هم با موفقیت سپری شد و پسر کوچولومون برای ترم مهر، یک سال و سه ماهه شد.👶🏻 . حوزه‌مون برای بچه‌های بالای یک سال، مهدکودک داشت.🤩 منم تصمیم گرفتم بصورت حضوری برم سر کلاس.🗒 . هفته اول تا پسرم به محیط مهدکودک عادت کنه خیلی سخت بود اما بعدش هر روز خودش با شور و شوق، کیفش رو برمی‌داشت و می‌دوید به سمت مهدکودک. مهد رو خیلی دوست داشت و بهش خوش می‌گذشت. . . ترم بعد تصمیم گرفتیم یه کوچولوی دیگه رو به جمع خونواده‌مون اضافه کنیم.😍 . اون ترم هر روز صبح باید پسرم رو بغل می‌کردم و همراه ویارهای شدیدی که همدم هر روزم بود، مسافتی رو می‌رفتم تا به سرویس حوزه برسم.🚌 کمر دردهام که به خاطر بغل کردن پسرم و حمل کردن کیف پر از کتابم بود به علاوه بقیه مشکلات یک زن باردار، اوضاع رو سخت و همسرم رو خیلی نگران کرده بود. اگر میتونستن صبح‌ها من و پسرم رو تا حوزه می‌رسوندند که یه کم کارم کمتر بشه‌. ولی بیشتر اوقات باید بغلش می‌کردم.😕 . هوا هم سرد شده بود و مریضی‌های گوناگون شروع شد.🤧 وقتی بچه‌ها مریض می‌شدند، اجازه نداشتند مهد برن. این در حالت کلی خیلی ایده‌آل به نظر می‌رسه، اما تصور کنید! بچه‌ات مریضه و کسی نیست که بچه رو نگه داره. بچه رو هم نمی‌تونی ببری سر کلاس چون اجازه نمیدن!  شما هم اجازه غیبت نداری!  و از این دست مشکلاتی که زیاد بود.😤 باید چکار می‌کردم؟؟🧐 . یه روز متوجه شدم که امروز روز آخریه که امکان غیرحضوری کردن درس‌ها وجود داره. هیچی از غیرحضوری نمی‌دونستم و فقط اطلاعیه رو روی برد حوزه دیده بودم. یه سر به مرکز غیرحضوری زدم و یه سری اطلاعات اولیه گرفتم که بازم هیچی نفهمیدم😅 اسکورم و فایل و ...🤨 تو ساعت آخر با توصیه اکید همسرم رفتم برای درخواست غیرحضوری کردن دروس. چون معدلم خوب بود، راحت با درخواستم موافقت شد.😊 . تو این چند سال، جزو طلاب ممتاز بودم و ازم تقدیر میشد. . از اون ترم روند درس خوندن من تغییر کرد.😉 غیرحضوری! . . #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

03 اسفند 1399 17:28:19

0 بازدید

madaran_sharif

. #ف_صنیعی (مامان #فاطمه ۷ساله، #معصومه‌زهرا ۴.۵ساله و #رقیه ۲ساله) #قسمت_هشتم مرداد ۹۹ بود. صبح یکی از روزهای آخر بارداری رفته بودم پیاده‌روی. جزء ۳ رو با خودم مرور می‌کردم که رسیدم به آیات مربوط به مادر حضرت مریم (سلام‌الله‌علیها). اونا رو خوندم و گفتم فکر کن منم همین‌طوری بچه‌م دنیا بیاد! همون عصرش دردام شروع شد و ۵ دقیقه بعد از بستری شدن به لطف خدا رقیه خانوم خانواده‌ی ما رو باشکوه کرد.😍 یادمه بچه‌های قبلیم با چند روز تاخیر و آمپول فشار و معطلی و خلاصه یه خروار استرس به دنیا می‌اومدن!🤪 الان خداروشکر به جزء ۲۲ رسیدم. و پایان‌نامه‌م هم داره مراحل نهایی‌شو می‌گذرونه. اخیراً مقالاتش رو فرستادم که پذیرش بگیره تا بتونم برای دفاع اقدام کنم.👌🏻 در کنارش برای باشگاه طنز انقلاب اسلامی هم طنز مطبوعاتی می‌نویسم.😉 سابقه‌ی آشنایی من با باشگاه طنز انقلاب برمی‌گرده به سال ۹۷. همیشه نوشتن رو دوست داشتم و قلم طنزی هم داشتم. تقریباً همیشه انشاهای مدرسه‌م طنزآمیز بود. حتی نمایشنامه‌های طنز می‌نوشتم تا بچه‌ها اجرا کنن. و خلاصه هر چی تو حرف زدن، زبانم الکنه، تو نوشتن راحتم!☺️ همه‌ی اینا بود، ولی نمی‌دونستم چیکار باهاشون بکنم. تا اینکه زمستان ۹۷ اطلاعیه‌ی دوره آموزشی طنز مطبوعاتی باشگاه طنز انقلاب رو دیدم. بزرگترین جاذبه‌ش هم این بود که استاد دوره آقای محمدرضا شهبازی بود.😃 من از ۱۵ ۱۶ سالگی مطالبشون رو می‌خوندم و خیلی قلمشون رو دوست داشتم. در حالی ثبت نام کردم که فکر نمی‌کردم طنز نوشتن فرمولی داشته باشه و اصلا یاددادنی باشه!🤨 که داشت و بود! اون دوره خیلی برام هیجان‌انگیز بود! می‌نوشتم، تشویق می‌شدم، تلاش می‌کردم بهتر بشم... دیدم این کاریه که واقعا دوست دارم.😃 دوره که تموم شد، خوشبختانه نظرشون روی من مثبت بود.😊 رسانه‌های باشگاه طنز، کانال و سایتشون و یک صفحه روزنامه در هفته بود که قرار شد من اینجاها بنویسم. بعداً که مجرب‌تر شدم توی پروژه‌های جدی‌تر هم کمک می‌کردم. مثل آخرین سری برنامه "حرفشم نزن" که شبکه افق پخش شد. (یه برنامه‌ی طنز سیاسی که اجرا و تهیه کنندگیش با آقای شهبازی بود.) الان هم مشغول نوشتن فیلم‌نامه‌ی یه سریال طنز هستم.☺️ واقعا ساعتای آخر شب خیلی به داد من می‌رسه! معمولاً درس، مطالعه، قرآن، نوشتن متن‌های طنز و... رو اون زمان انجام می‌دم. گاهیم صبح‌ها ولی گاهی!😄 معمولاً شب بیدار موندن، برام راحت‌تره. البته یه وقتایی هم هست که بچه‌ها با همدیگه سرگرمن یا همسرم اگه بتونن کمک می‌کنن. ناگفته نمونه که شکر خدا ایشون خیلی همراهن.😍 #تجربیات_تخصصی #مادران

29 خرداد 1401 17:36:30

3 بازدید

مادران شريف

0

0

. #م_زادقاسمی (مامان #فاطمه_سادات ۱۷ساله، #سیده_ساره ۱۲ساله، #سید_علی ۸ساله و #سید_مهدی ۵ساله) #قسمت_پنجم سال ۹۲ سید علی به دنیا اومد.😍 تو دوره‌ی بارداری، مثل زمان بارداری ساره اردوهای تربیتی فرهنگی برای دانش‌آموزها برگزار می‌کردیم و مدیریت اردوها با من بود. گاهی در حد دو سه تا اتوبوس دانش‌آموز رو مشهد می‌بردیم و براشون برنامه‌های متنوع فرهنگی تربیتی اجرا می‌کردیم.👌🏻 بعد از تولد سید علی هم، کارم رو به همون روال ادامه دادم. وقتی قم بودیم، از راه دور با تلفن، کارها و مربی‌های مؤسسه رو مدیریت می‌کردم. وقتی هم می‌اومدم گیلان، اگر نیاز بود برم محل کارم، بچه‌ها پیش خانواده‌م بودن یا کوچیک‌ترها رو همراه خودم می‌بردم، که این مدل هم مقطعی بود. برای ایامی مثل تابستون‌ها و تعطیلات مذهبی که واسه تبلیغ می‌رفتیم گیلان. توی اردوها هم بچه‌ها همراهمون بودن.☺️ هیچ وقت اینجور نبود که من مثل یه کارمند مرتب از صبح برم بیرون و بچه‌ها رو بسپرم و بعد برگردم❗️ برای همین نیاز نشد از مهد کودک استفاده کنم. خلاصه دوران طلایی‌ای رو با فعالیت توی مؤسسه ی یاران سبز موعود گذروندم و خدا توفیق خدمت رو اونجا بهم داد. خیلی تجربه‌ی لذت بخش و شیرینی بود.🤩 تا اینکه... سال ۹۶ فرزند چهارمم دنیا اومد.😍 رفت و آمد برامون سخت شده بود.🤪 درس‌های بچه‌ها جدی‌تر شد. فسقلی‌ها هم کوچیک بودن و فاصله‌شون کم بود و البته من احساس نیاز می‌کردم به اینکه یه کم مطالعاتمو در حوزه‌‌ی زنان سر و سامون بدم😊 چون بچه‌های مؤسسه درگیر یه سری شبهاتی بودن، که به نظرم نشأت گرفته از سرمایه‌گذاری دشمن روی خانم‌ها بود. کاملا مشهود بود که جبهه‌ی دشمن، جنس زن و قدرت تأثیرگذاری زنان رو در جامعه بیشتر از ما باور داشته و روی این قشر خیلی برنامه‌ریزی کرده.😞 متوجه شدم نیاز دارم این جریانات رو درست بشناسم و تفکراتشون رو تجزیه و تحلیل کنم.👌🏻 حجم کاریم رو کم کردم و به طور کامل مسئولیت‌هام رو تحویل دادم. اما سریع فهمیدم که برنامه نداشتن برای ساعات اضافیم، خیلی داره اذیتم می‌کنه. گشتم و دیدم شاخه‌ای هست به اسم مطالعات زنان که مرکز تحقیقات زن و خانواده ارائه کرده. اون دوره‌ی ۱۰۰ ساعته رو گذروندم و استفاده کردم. اما کافی نبود. 😉 امکان ادامه‌ی تحصیل تو حوزه هم نبود. باید حتما مدرک حوزوی می‌داشتم تا می‌تونستم این شاخه رو فراتر از اون دوره‌ی ۱۰۰ ساعته بخونم. برای ادامه تحصیل ناچار دانشگاه رو انتخاب کردم. سال ۹۸ کارشناسی ارشد مطالعات زنان دانشگاه الزهرا قبول شدم. ترم اول خیلی سخت گذشت... #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

madaran_sharif

مادران شريف

0

0

. #م_زادقاسمی (مامان #فاطمه_سادات ۱۷ساله، #سیده_ساره ۱۲ساله، #سید_علی ۸ساله و #سید_مهدی ۵ساله) #قسمت_پنجم سال ۹۲ سید علی به دنیا اومد.😍 تو دوره‌ی بارداری، مثل زمان بارداری ساره اردوهای تربیتی فرهنگی برای دانش‌آموزها برگزار می‌کردیم و مدیریت اردوها با من بود. گاهی در حد دو سه تا اتوبوس دانش‌آموز رو مشهد می‌بردیم و براشون برنامه‌های متنوع فرهنگی تربیتی اجرا می‌کردیم.👌🏻 بعد از تولد سید علی هم، کارم رو به همون روال ادامه دادم. وقتی قم بودیم، از راه دور با تلفن، کارها و مربی‌های مؤسسه رو مدیریت می‌کردم. وقتی هم می‌اومدم گیلان، اگر نیاز بود برم محل کارم، بچه‌ها پیش خانواده‌م بودن یا کوچیک‌ترها رو همراه خودم می‌بردم، که این مدل هم مقطعی بود. برای ایامی مثل تابستون‌ها و تعطیلات مذهبی که واسه تبلیغ می‌رفتیم گیلان. توی اردوها هم بچه‌ها همراهمون بودن.☺️ هیچ وقت اینجور نبود که من مثل یه کارمند مرتب از صبح برم بیرون و بچه‌ها رو بسپرم و بعد برگردم❗️ برای همین نیاز نشد از مهد کودک استفاده کنم. خلاصه دوران طلایی‌ای رو با فعالیت توی مؤسسه ی یاران سبز موعود گذروندم و خدا توفیق خدمت رو اونجا بهم داد. خیلی تجربه‌ی لذت بخش و شیرینی بود.🤩 تا اینکه... سال ۹۶ فرزند چهارمم دنیا اومد.😍 رفت و آمد برامون سخت شده بود.🤪 درس‌های بچه‌ها جدی‌تر شد. فسقلی‌ها هم کوچیک بودن و فاصله‌شون کم بود و البته من احساس نیاز می‌کردم به اینکه یه کم مطالعاتمو در حوزه‌‌ی زنان سر و سامون بدم😊 چون بچه‌های مؤسسه درگیر یه سری شبهاتی بودن، که به نظرم نشأت گرفته از سرمایه‌گذاری دشمن روی خانم‌ها بود. کاملا مشهود بود که جبهه‌ی دشمن، جنس زن و قدرت تأثیرگذاری زنان رو در جامعه بیشتر از ما باور داشته و روی این قشر خیلی برنامه‌ریزی کرده.😞 متوجه شدم نیاز دارم این جریانات رو درست بشناسم و تفکراتشون رو تجزیه و تحلیل کنم.👌🏻 حجم کاریم رو کم کردم و به طور کامل مسئولیت‌هام رو تحویل دادم. اما سریع فهمیدم که برنامه نداشتن برای ساعات اضافیم، خیلی داره اذیتم می‌کنه. گشتم و دیدم شاخه‌ای هست به اسم مطالعات زنان که مرکز تحقیقات زن و خانواده ارائه کرده. اون دوره‌ی ۱۰۰ ساعته رو گذروندم و استفاده کردم. اما کافی نبود. 😉 امکان ادامه‌ی تحصیل تو حوزه هم نبود. باید حتما مدرک حوزوی می‌داشتم تا می‌تونستم این شاخه رو فراتر از اون دوره‌ی ۱۰۰ ساعته بخونم. برای ادامه تحصیل ناچار دانشگاه رو انتخاب کردم. سال ۹۸ کارشناسی ارشد مطالعات زنان دانشگاه الزهرا قبول شدم. ترم اول خیلی سخت گذشت... #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

پست های مشابه

برو به اپلیکیشن