پست های مشابه
madaran_sharif
. #قسمت_پایانی #ن_علیپور (مامان #محمدطاها ۸/۵ساله، #آزاده ۴سال و ۱۰ماهه، #علیرضا ۹ماهه) با تولد هر بچه، خدا یه چیز جدید بهمون داد. اول ازدواجمون مستأجر بودیم و خدا قبل از به دنیا اومدن پسرم یه خونهی خوب قسمتمون کرد؛ البته قسطی.☺️ موقع تولد دخترم، به لطف خدا یه باغ کوچولو خریدیم. اونم قسطی و با تلاشهای زیاد همسرم. موقع تولد بچهی سوم، بازم لطف خدا شامل حالمون شد و تونستیم خونهمون رو عوض کنیم و یه خونهی حیاطدار بگیریم.☺️ ما هنوزم قسط و قرض داریم ولی خدای مهربون بازم کمکمون میکنه چیزی کم نداشته باشیم و البته که اهل خرج اضافه نیستیم. از وسایل بچهی اولم، برای دوتای بعدی هم استفاده کردم. این رسم خوب رو داریم که گاهی وسایل بچهها رو به فامیل امانت بدیم یا ازشون بگیریم. حالا هم که کرونا هست و احتیاج به خریدن لباسهای اضافه نداریم و بیشتر لباساشونو خودم میدوزم.😃 از اونجایی که توی خونه اوقات فراغتم رو کتاب میخونم، بچهها هم به کتاب خوندن علاقهمند شدن. پسرم خودش کتاباش رو میخونه، ولی دخترم که هنوز سواد خوندن نداره، از خودش داستان میسازه.😃 منتظره زود بره مدرسه تا بتونه کتابهاش رو بخونه.🤗 وقتهایی که از نظر روحی از فشار زندگی و بچهها خسته میشم، نقاشی روی پارچه یا نقاشی با مدادرنگی انجام میدم و باعث میشه چند دقیقه از فکرکارهای خونه و بچهها دور بشم و خیلی آرومم میکنه.😌 موقع خوابوندن بچهها هم آموزشهای جدید خیاطی رو از اینترنت دنبال میکنم.🤩 همسرم تمام روزهای هفته تا دیر وقت سر کار هستن، برای همین سعی میکنیم جمعهها از کنار هم بودنمون خوب استفاده کنیم، مثلا همهمون دوست داریم توی حیاط چای یا سیبزمینی کبابی درست کنیم.😋 با اینکه معمولا تا ساعت ۱۱ شب مغازهاند و با بچهها تنها و خستهام، وقتی میان خونه به استقبالشون میرم، ابراز خوشحالی میکنم و وقتایی که حتی کمی زودتر از معمول میان میگم چه خوب که امشب زودتر اومدی... از حضورت کلی انرژی گرفتم.😍 معمولاً شبها چند دقیقه باهم صحبت میکنیم دربارهی اتفاقهای طول روز یا کارهایی که دوست داریم طی روزها و سالهای آینده انجام بدیم و امیدواریم خدا مثل همیشه کمکمون کنه. من و همسرم، حدود ۱۱ سال زندگی مشترک داشتیم. تو این مدت سعی کردم احترامشونو نگه دارم؛ خصوصا که سیدن و آدم بسیار صبورین. به لطف خدا و جدشون حضرت زهرا، زندگی آرومی داریم، که با همین احترام متقابل و توجه به نیازهای روحی هم به دست اومده. امیدوارم سالیان سال همینطور بمونه.🤲🏻 #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمی
18 خرداد 1400 18:16:21
0 بازدید
madaran_sharif
#قسمت_چهارم . #ز_فرقانی . (مامان چهار فرزند ۱۲ساله، ۷.۵ساله، ۵ساله و ۳ساله) . بعد از ازدواج به خاطر درس و کار همسرم اومدیم تهران. یه فامیلی داشتیم که کمک کردند و طبقهی بالای خونهی خودشون رو برامون با قیمت مناسب اجازه کردن.🌷 . سه چهار ماه قبل از بارداری برنامهم خونهداری بود و استفاده از دوران فراغت پس از تحصیل نسبتا طولانی.😅 . سه چهار ماه نگذشته بود که باردار شدم. همون اوایل که تازه متوجه بارداری شده بودم، رفتیم ماه عسل، اونم چه ماه عسلی! خودمون یه کاروان ۱۷ ۱۸ نفره از خانوادهها راه انداختیم و رفتیم کربلا.😍 همون سال یعنی اواخر سال ۸۷ علی آقای ما به دنیا اومد. . از تجربهی افرادی از فامیل که بارداریشون رو عقب انداخته بودن و بعدها برای بچهدار شدن مجبور به درمان شده بودند میترسیدم و زمان باردار شدنم رو سپردم به خدا 😇 با این حال وقتی باردار شدم تا مدتی از نظر روحی ضعیف شده بودم. اما من و همسرم که هر دو خاطرات خوبی از کودکی توی خانواده پرجمعیت داشتیم زود با بارداریم کنار اومدیم. . به خاطر همون روحیات خاصم، خاطرات منفی خیلی توی ذهنم میموند و روی تصمیماتم اثر میذاشت. مثلا خواهرم یه تجربهی سخت سقط رو جلوی چشم من داشتن که من همونجا از ترس از حال رفتم و برای همین هم سر پسرم خیلی از زایمان میترسیدم و نگاه منفی داشتم و همین باعث شد نتونم طبیعی زایمان کنم و سزارین شدم و بعد سر بقیه بچهها هم سزارین شدم. . اواخر بارداری مادر همسرم از مشهد اومدن پیشم که تنها نمونم توی خونه. وقتی هم که پسرم به دنیا اومد، خانوادهی خودم به جمعمون اضافه شدن و حدود دو هفته پیش ما بودند و بعدش با هم رفتیم گنبد، اونجا براش عقیقه کردیم و ولیمه گرفتیم. تا اینکه نزدیک ۴۰ روزگی علی برگشتیم به خونه.😊 . دیگه توی خونه روزهای دو نفره رو با علی آقا میگذروندیم. البته همون همسایهمون خیلی مهربون بودن و تو غربت هوامون رو داشتن. همسرشون هم که خانم مسنی بودن و چندسال پیش به رحمت خدا رفتن، توی تربیت علی و کمک تو آموزش نکات مادری و خانهداری خیلی نقش داشتند. . سر بچهی اول حساس و ترسو بودم. یه حس ترس از دست دادن عزیزانم رو داشتم که ریشه در کودکی داشت. برای همین هم وابستگی شدید و غیر عادی به بچه داشتم و بقیه هم معترض میشدن، حتی تا مدتها بچه رو با پدرش هم تنها نمیذاشتم.🥺 . . #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین
25 آذر 1399 16:39:01
0 بازدید
madaran_sharif
. #پ_بهروزی (مامان محمد ۴.۵ ساله و علی ۲.۵ ساله) اولین کنش سیاسی من از انتخابات ۸۴ شروع شد! ۱۲ ساله بودم. وقتی که خوشتیپ بودن و چشم رنگی بودن فلان کاندیدا برام ملاک مهمی بود.😅 اوایل خرداد امسال بعد از ۸ سال افسردگی سیاسی، با غول انتخابات روبهرو شدم! ۸ سالی که هی امیدمون ناامید میشد. اومدن وسط میدون انتخابات، و آوردن مردم به نظر سخت میاومد. ما #دهه_هفتادیا، ۸ سال از دههی طلایی عمرمون رو به خاطر انتخاب قبلی داده بودیم.😐 نباید دوباره کوتاهی میکردیم!👌🏻 مشغولیتهای #مادرانه نباید مانعم میشد. تقریبا همهی برنامهها رو تعطیل کردم! هدفم رو گذاشتم برگرداندن امیدِ از دست رفته، با بیان نقاط روشن موجود! بیشتر از بستر فضای مجازی و کمی هم فضای حقیقی استفاده کردم. حتی تلویزیون رو دوباره آوردیم! (قبلا گفتم که چرا و چگونه جعبهی جادویی رو از زندگیمون حذف کردیم.) حالا باید دوباره میاومد وسط تا هم پیگیری انتخابات راحتتر باشه هم بچهها ببینن انتخابات مهمه برای ما. انتخاباتِ دو سال پیش هم محمد خیلی سوال میپرسید، ولی هنوز براش زود بود و خیلی متوجه نمیشد! اما امسال کاملا در جریان قرار گرفت! تعمدی نداشتیم، ولی خودش با سوال پرسیدن، ته و توی چیستی و چرایی و چگونگی انتخابات رو درآورد!😁 موقع مناظرهها مینشست پای تلویزیون میگفت منم میخوام #انتخابات کنم!!😅 هر کدوم از کاندیداها که صحبت میکردن، سوالای محمد شروع میشد. - این آقا کیه؟! + فلانی. - حرفهای خوب میزنه؟! + بله ظاهراً. - بچهها رو دوست داره؟! + آره مامان، همهی آدما بچهها رو دوست دارن. - مگه چیکار میکنه که میگی بچهها رو دوست داره؟! + اوووم🤔 - مثلاً اگه واقعا بچهها رو دوست داره باید بهشون غذاهای خوب بده، میوه،خرما، کباب! ولی اگه دوستشون نداشته باشه چیپس و پفک میده! + بله پسرم، درست میگی. - خب حالا این آقاهه به بچهها چی میده؟! + نمیدونم مامان، بذار مناظره رو ببینیم تا آخر. بعد بهت میگم.😒 پ.ن۱: قبول دارین نسل به نسل رو به رشدیم؟!😎 هفتهی پیش تو پارک به یه خانومه گفت به یکی رأی بدید که کشورمونو خراب نکنه!😅 پ.ن۲: بازم مثل همیشه، ملت برنده میشه.😅 نوبت برد دولتمردان کی میرسه؟! خدا داند😁 انشاءالله به زودی. 🌹 پ.ن۳: فآذا فرغت فانصب👌 به نظرتون حالا که کورسوی امیدی روشن شده، ما مردم چیکار باید بکنیم؟! #مادران_شریف_ایران_زمین #روزنوشت_های_مادری
29 خرداد 1400 16:37:39
0 بازدید
madaran_sharif
. #م_روح_نواز (مامان #محمدحسن ۱۰ ساله، #محمدعلی ۷ ساله، #محمدحسین ۵ ساله، #محمدرضا ۳ ساله) #قسمت_یازدهم هیئت رفتن با بچهها سختتره😁 اما همیشه تلاش میکنم که همین کم رو با هر چند تا بچه که داشته باشم، شرکت کنم. ولی نه فقط به خاطر خودم. چون اعتقاد دارم مجالس اهل بیت (علیهالسلام) برای بچهها نورن و باید با هر سختیای که باشه شرکت کنم. نمیدونم چرا، ولی همیشه وقتی هیئت میرفتیم بچههام رو خیلی بیشتر دوست داشتم و یه نور امیدی به دلم میتابه که انشاالله این بچهها سرباز امام زمان (عج) بشن. و همین خستگیها رو برام آسون میکنه...🌹 تو همین هیئت رفتنا، به خوبی عنایات ویژهی خدا رو هم احساس میکنم. یادمه یه بار شب هشتم محرم محمدعلی ۴۰ روزه و محمدحسن سه ساله بود. رفتیم مجلسی که خیلی شلوغ بود و فقط به اندازهی نشستن یک نفر جا پیدا کردم و نشستم. محمدحسن رو بغل کردم و دفتر نقاشیاش رو باز کردم و شروع کردم براش نقاشی کشیدن... خانم مسنی بهم گفت: دخترم نوزادت رو بده من نگه دارم تو به اون یکی برسی. و محمدعلی تا آخر مجلس آروم بغل اون خانمه نشسته بود.😍👌🏻 هیئت و مسجد بردن مهمترین روش تربیتیمه.😉 شخصیت بچه اونطوری طراحی میشه که فضای اطرافش هست. همه توی خانوادههاشون کسانی رو دارن که عقیده و سبک زندگی متفاوتی دارن و با هم رفت و آمد هم دارند. و پدر و مادر نگرانن که شاید بچهی ما، از اونا تاثیر بگیره.😥 ولی وقتی بچه با فضای هیئت و روضهی امام حسین (علیهالسلام) و مسجد آشنا میشه، عقایدش پولادین میشه و انشاءالله راهشو پیدا میکنه. برای همین، من و همسرم اصرار داریم روضه هفتگی رو حفظ کنیم. جمعه ها مراسم دعای ندبه برگزار میکنیم. در درجهی اول به خاطر خودمون و بعد بچههامون. بچهها تو خونهی ما خیلی دعوا میکنن. ولی من سعی میکنم تا جایی که حرمت شکنی و زد و خورد نباشه دخالت نکنم و اجازه بدم خودشون دعواها و مشکلاتشونو حل کنن. البته همیشه موفق نیستم.😅 خداروشکر ارتباط بچهها با همسرمم خیلی خوبه. پدرشون آدم شوخ و پر جنب و جوشیاند.😃 بچهها اگه بتونن تکتکشون رابطهی خوب و عمیقی با والدین داشته باشن، رابطهشون با خودشون هم خوب میشه. دیدم که هر وقت ما با بچهها حرف میزنیم و درد و دل میکنیم، بعدش بچهها چقدر با همدیگه مهربون میشن. انگار منتظرن پدر و مادر خانواده یه انرژی رو بین بچهها تقسیم کنن تا با اون انرژی، صمیمیت رو بین خودشون ایجاد کنن. و اون انرژی رابطهی کلامی و عاطفی تکتک بچهها با والدینه. #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین
14 مهر 1400 15:28:41
0 بازدید
madaran_sharif
. #قسمت_پنجم #ف_جباری (مامان زهرا ۲.۵ ساله و هدی ۳ماهه) . یه مدت کوتاه با اون تک جدول جلو رفتم تا دیدم کارهای دیگهای در طول روز پیش میاد که خارج از جدوله و عدم مدیریتشون آرامشم رو به هم میزنه، مثلا فراموششون میکنم و انجام نمیشن و... کارهایی مثل پیام واجبی به کسی، پیگیری کاری از کسی، انجام یه کار اینترنتی و... خلاصه این یه حس شکست بود، اما راه حل داشت!😍 وقتش بود برنامه ریزیم رو بهروزرسانی کنم و برای این کارها یه ابزار مدیریتی ایجاد کنم؛ چک لیست روزانه! همین دو تا جیبی که بالای آبسردکن میبینید که با جعبهی شکلات درست شدن!😄 . گاهی اول صبح، اگر نشد همون ساعات اولیه روز، همه کارهایی که به ذهنم میرسه رو توی این برگههای کوچیک لیست میکنم، این کارها اولا بر اساس همون جدول ترمی هست که قسمت قبل توضیح دادم، یعنی مثلا امروز عصر توی جدولم به حل تمرین اختصاص داره، توی لیستم مینویسمش، ثانیا هر کار دیگهای که یادم میاد که اون روز یا نهایتا تا چند روز آینده باید انجام بشه رو میارم توی لیست.👌🏻 این چک لیست ذهن رو از درگیری خالی میکنه و تمرکز رو زیاد میکنه، مثلا من چند دقیقه به غذایی که برای شام میخوام درست کنم فکر میکنم و مینویسم توی اون کاغذ تا حین کارهای دیگهم دغدغهی شام چی بپزم نداشته باشم، یا خریدهایی که برای خونه در طول روز یادم میاد رو سریع انتقال میدم به کاغذم.👌🏻 این کاغذ چندین بار در طول روز چک میشه و تیک میخوره یا چیزی بهش اضافه میشه البته همین چکلیست هم بعد از مدتی به نظرم اومد که ایرداتی داره؛ . ❌ مثلا هی کاغذ پر میشد و تعداد زیادی از کارهاش خط نخورده باقی میموند. به نظرم اومد که بهتره کارها رو بر اساس معیار اهمیت و فوریت تقسیمبندی کنم و هر کدوم رو توی کاغذ مخصوص خودشون بنویسم! یعنی الان دو دسته کاغذ دارم؛ کاغذ کارهای فوری کاغذ کارهای غیر فوری . ❌ مشکل بزرگ دیگه این بود که کارهایی که توی این لیستها میاومد مهمانهای ناخواندهای بودن که انجام برنامههای ثابت منو با اخلال مواجه میکردن. چون زمانی رو توی جدول هفتگیم برای انجام این کارها در نظر نگرفته بودم. پس من توی برنامهی مربوط به زمان خواب زهرا حدود یک ربع رو برای انجام یکی دو تا از این کارها گذاشتم و بقیهشون رو توی بیداری بچهها انجام میدم. الان برنامهم چند بخش دیگه هم داره که به مرور اضافه شده؛ . ❗ادامه مطلب رو در اولین کامنت دنبال کنید.❗ . #روزنوشت_های_مادری #ف_جباری_برنامه_ریزی #بولت_ژورنال #مادران_شریف_ایران_زمین
12 فروردین 1400 17:02:03
1 بازدید
madaran_sharif
. #ر_سلیمانی (مامان یه تو راهی) پارسال، بلافاصله بعد از امتحانات ترم آخر دانشگاه کرونا گرفتیم.😨 بعد از بهبودی، هم از نظر جسمی و هم روحی خیلی ضعیف شده بودم، دست و دلم به کاری نمی رفت و بینشاط و کمحوصله بودم. داشتیم به محرم نزدیک میشدیم و من که خیلی دلم گرفته بود، بیصبرانه منتظرش بودم، تا دلم آروم بگیره و دلتنگیهام کم بشه... اما فکر میکردم به خاطر شرایط کرونا از این درمون درد هم بینصیب میمونم. اما توی دههی محرم یه اتفاقی رقم خورد که حالمو حسابی سر جاش آورد. یه جمع مادرانهی کوچیک از دوستان توی فضای مجازی داشتیم که اونموقع من تنها نامادرِ جمعشون بودم. همیشه اگر کسی حاجت و مشکلی داشت با هم درمیون میذاشتیم و برای هم دعا میکردیم، با هم نهج البلاغه میخوندیم یا چله میگرفتیم. برای محرم ایدهی هیئت مجازی مطرح شد و با استقبال مواجه شد. یکی از مامانای خوش ذوق پیشنهاد داد حالا که تو خونههای خودمون تنهاییم، شهدا رو به روضه هامون دعوت کنیم. اینجوری دیگه روضههامون مجازی نبود. حقیقی میشد با مهمونایی زندهتر از خودمون. هر روز به سر و وضع خودم و خونه میرسیدم، انگار که واقعا مهمون میخواد بیاد، قبل روضه اسفند دود میکردم و چای روضه دم میکردم؛ چادر به سر🧕🏻، در ساعتی که قرارمون بود میاومدم پای گوشی.🤳 مجلس روضه با عکسی که مامانا از پرچم عزا🏴 یا چای روضهی خونهشون☕ توی گروه میذاشتن شروع میشد. مامانها اسم شهدای مهمانشون رو مینوشتن یا بچهها با صوت خودشون عموهای شهید رو دعوت میکردن. یکی از مامانها صوت زیارت عاشورا و مداحی با صدای خودش میفرستاد، یکی هم از روی جزوهی استاد اخلاق سخنرانی میخوند. معمولاً عصرها روضه داشتیم و تا تموم بشه همسرم میرسید. نظم و ترتیب خونه، بوی اسفند، چای روضه و از همه مهمتر حضور مهمونا، حال و هوای هر دومون رو عوض میکرد و خونه رنگ و بوی دیگهای داشت. یه روز که همسرم وسط روضه از راه رسید، گفتم امروز حدس بزن کدوم شهدا مهمان روضه بودن؟ گفت: عجیب حال و هوای شهید همدانی تو خونه پیچیده... اون روز، شهید همدانی گل سر سبد مهمانان ما بود... پ.ن۱: پیامبر اکرم (صلیاللهعلیهوآله): هر کس سنت نیکویى را بنا نهد، اجر آن و اجر همهی عملکنندگان به آن، تا روز قیامت براى اوست، بدون اینکه از اجر آنان کم گردد. (کافی، ج۵، ص۹) پ.ن۲: «الحَمدُ لِلَّهِ الَّذي هَدانا لِهٰذا وَما كُنّا لِنَهتَدِيَ لَولا أَن هَدانَا اللَّهُ» (سوره اعراف، آیه۴۳) #سبک_مادری #محرم #شهید_همدانی #هیئت_مجازی #مادرانه #مادران_شریف_ایران_زمین
25 مرداد 1400 11:17:55
0 بازدید
مادران شريف
0
0
. فرجه #امتحانات شروع شده بود و با دوستم خوابگاه مونده بودیم. با هم درس میخوندیم و آشپزی🍛 و حرم🕌 خلاصه که چند روز مونده به پایان فرجه من مریض😖🤒 شدم و دکتر👩🏻⚕️ و درمانگاه🏥 افاقه نکرد. . دوستم گفت: زهرا به این فامیلتون پیام بده، ازش بپرس دکتر خوب کجاست تا بریم. سوال کردم ولی ایشون هم جایی رو بلد نبودن🤷🏻♀️ اما گفتن میخوان بیان در خوابگاه و یه سری وسیله بیارن😶 . میوه🍎🍊🍌 آوردن همانا و پسندیدن همان. فردا عصرش خواهرم زنگ زد که: - خواهر جان خواستگار داری، حدس بزن کیه؟ +نمیدونم، بگو دیگه. . و در کمال ناباوری، همین طلبه فامیلمون خواستگارم بود. پدرشون سوریه🇸🇾 بودن و ایشونم از مادرشون خواسته بودن که اجمالا یک صحبتی🗣 با هم داشته باشیم که اگه به هم نمیخوریم زودتر معلوم بشه. . قرار شد برای صحبت های جلسه اول بریم گلزار شهدای🌷 قم. یه سری سوال آماده کردم و رفتیم سمت گلزار شهدا. نه گل💐 و شیرینی🍰 بود نه چای خواستگاری🍵☕ عوضش کلی شهید🌷 کنارمون بودن😌 . اولین جمله ای که گفتن خوب یادمه "من به جز اعتقاداتم ،کتابهام📚 و لباسهام هیچ چیزی ندارم" در مورد ادامه تحصیل، مسائل اعتقادی و چیزای دیگهای هم صحبت کردیم. . بعد از اینکه برگشتم خوابگاه، مامانم زنگ زدن و نظرمو پرسیدن. منم بهشون گفتم: "نمیدونم🤔 از نظر اعتقادی کم و بیش بهم میخوریم" . خیلی نگذشته بود که برای جلسه دوم قرار گذاشتیم. دوباره قرار شد همو ببینیم. این دفعه حرم حضرت معصومه🕌 اول رفتیم سر مزار آیتالله بروجردی و بعد از اون جا با هم رفتیم صحن امام خمینی. . سریع برگه سوالاتمو📑 در آوردم و شروع کردم به سوال پرسیدن و مکتوب کردن📝😀 حدود ۶۰ تا سوال داشتم. شنیده بودم طلبهها بچه زیاد میخوان و یکی از سوالاتم این بود. نظر ایشون روی ۳۷ تا بود😬 البته تصحیحش کردن "هر تعدادی بتونیم تربیت کنیم"😊 بعدا فهمیدم جمله اول رو شوخی میکردن😂😉 . در مورد مهریه هم خدا رو شکر روی ۱۴ سکه هم نظر بودیم. بعد از جلسه دعوتم کردن نهار🍲 رفتیم اولین رستوران نزدیک حرم و یکی از مواردی که دوستام گفته بودن خیلی حواست باشه😎 رو چک کردم😀 "خسیس نباشه"🤑 الحمدلله سربلند بیرون اومدن😊 دو روز بعد جواب مثبت دادم😌 . بعد از امتحانات رفتم شهر خودمون برای مراسم #خواستگاری_نامزدی. و این شد آغاز روزهای با هم بودنمون👫 . فروردین ۹۴ حرم شاهچراغ آقای دستغیب عقد دائممون رو خوندن. . یکی از خاطرات قشنگ😍 مراسم عقدمون نماز جماعت به امامت آقای داماد🤵🏻 بود که خیلی حس خوبی داشت😌 . . #قسمت_دوم #تجربیات_تخصصی #ز_م_پ #مادران_شریف_ایران_زمین