پست های مشابه
madaran_sharif
. #ه_محمدی (مامان #محمد ۲ سال و ۵ ماهه) . یه شب مونده به محرم بود. چراغها رو خاموش کردیم که بخوابیم. . - مامان... قصه... قصهی عمو...😍 . معمولا شبها ازم میخواست یه قصه براش بگم. گاهی هم عنوان قصه رو خودش مشخص میکرد و من باید براش یه قصه میساختم. . امشب میخواست از عمو براش قصه بگم... خواستم از عموی خیالی حسنی که اونو گردش میبره بگم... . ولی نه. بذار قصهی یه عموی واقعی رو بگم...😊 . . یکی بود، یکی نبود، یه عموی خیلی مهربون بود. عموی بچههای امام حسن و امام حسین. . اسمش عمو عباس بود، عمو عباس خیلی شجاع و قوی بود و بچهها رو خیلی دوست داشت. . توی کربلا، ظرف آب رو برمیداشت و میرفت که برای بچهها آب بیاره...💧 . سوار اسب میشد، پیتیکو پیتیکو... . میرفت و با دشمنا میجنگید، تق تق تق... میزدشون کنار . و برای بچهها آب میآورد... بچهها هم خیلی خوشحال میشدند.😍 . بچهها عمو عباس رو خیلی دوست داشتند...🌹 ... . یهو بغض کردم، نتونستم ادامه قصه رو بگم، نتونستم از آخرین باری بگم که عمو رفت آب بیاره و دیگه برنگشت...😭😭 . . آروم گفتم قصه تموم شد... . حالا محمد شروع کرده بود کلمات توی قصه رو تکرار میکرد، . عمو عباس... پیتیکو پیتیکو... تق تق تق... بچهها... . آب... عمو عباس... 😭😭 . . پ.ن: محرم امسال، ما هیئت محلهمون میریم. خوبیش اینه که نزدیکه و رفتوآمد با بچهها راحته. و البته نسبتا خلوتم هست و بچهها راحت میتونن تو محوطه بچرخن... . راستش محرم امسال، حتی بیشتر از سالهای قبل به دل میشینه... . شاید بهخاطر حالیه که خدا به غربت هیئتهای امسال، داده... . . #مادرانههای_محرم #مادران_شریف_ایران_زمین
07 شهریور 1399 15:18:05
0 بازدید
madaran_sharif
. #ز_زینیوند (مامان #معصومه چهار و نیم ساله) . سال ۶۹ در یکی از روستاهای استان لرستان در خانوادهای سنتی چشم به جهان گشودم.😁 . بعد از ۳ تا دختر در حالی که همه در آرزوی فرزند پسر بودن دنیا اومدم و تولدم باعث خوشحالی کسی نشد. این پسردوستی خانواده و وصفی که از اوضاع حزنآور خونه و فامیل🤧 بعد از تولدم شنیدم، باعث شده بود از همون بچهگی نسبت به جنسیتم حس خوبی نداشته باشم😬 و حس کنم باید حقم رو از پسرها بگیرم. با تولد برادرام خونواده ما هشت نفره شد و از روستا به شهر اومدیم. . به خاطر حرف مردم و دهن پرکن بودن رشتهی رياضی این رشته رو انتخاب کردم ولی حس میکردم روح خشکش آزارم میده.😖 . سال سوم دبیرستان بعد از کلی جنگ و دعوا🤬 بالاخره از رشته ریاضی به علوم انسانی تغییر رشته دادم. . کتابهای رشته انسانی رو دوست داشتم. توی المپیاد تاریخ در سطح استان رتبه آوردم و گاهی شعر میگفتم. حتی در بخش استانی ادبیات جشنواره خوارزمی نفر اول شدم. . عاشق شهرت و مجریگری بودم. سخت مشغول درس خوندن، به امید رشته روانشناسی در یکی از دانشگاههای تهران. چون فکر میکردم توی تهران رسیدن به رویاهام امکانپذیر تره. اما خواست خدا با خواست دلم یکی نبود.😔 . نتایج کنکور اعلام شد. رشتهی روانشناسی دانشگاه خرمآباد که پنجمین انتخابم بود قبول شدم. اولین شخص توی فامیل بودم که دانشگاه دولتی قبول شده بود و خانواده بسی ذوق زده😀 اما… خودم حس میکردم دیگه رسیدن به رویاهام محاله.😔 . فضای دانشگاه و مواجه شدن با تیپهای مختلف باعث شد عقایدم سست بشه. به شدت میل به دیدهشدن و خودنمایی داشتم. جزء شاگرد اولای کلاس بودم اما حس میکردم تلاشام فایدهای نداره و کسی من رو نمیبینه. حتی پام به صدا و سیمای لرستان کشیده شد. برای تست صدا رفتم اما قبول نشدم.😪 . این ناکامیهای پشت هم منو از خدا و معنویت دور کرده بود. حسابی ازخدا شاکی😒 بودم، از تمام نههایی که سر راهم میاومد. توی همون اوضاع به مرکز پاسخگویی به سوالات دینی زنگ زدم. حرف اون آقا هنوز توی ذهنمه که در جواب همهی گلهها و چراهای من گفتند: حکمت خدا با مرور زمان معلوم میشه...🤔 . کمی بعد اردوی راهیان نور غرب قسمتم شد. بعدش دیگه اون آدم سابق نشدم. آشنایی با شهدا و مطالعه سبک زندگیشون بهم فهموند که چقدر اشتباه رفتم. من فقط پوستهی دین رو شناخته بودم. خدا برام فقط برای سر سجاده و اهل بیت فقط برای وقت تنگنا بودند. اما شهدا میل شدید به دنیا و اون همه تعارض و تنشها رو ازم گرفتند و منو وارد مسیر تازهای کردن. . . #قسمت_اول #تجربه_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین
07 مرداد 1399 17:13:09
0 بازدید
madaran_sharif
. #قسمت_ششم #ش_رهبر (مامان سه پسر ۹، ۶ و ۳ ساله) . پسر سومم که یه مقدار بزرگ شد و از آب و گل در اومد، تصمیم گرفتم یه سری کارها برای تقویت روحی و جسمی خودم انجام بدم.🤩 . یه کاری که خیلی بهش علاقه داشتم، پختن کیک و شیرینی بود. پسر سومم یک ساله بود که جدیتر رفتم سراغ این کار. البته از قبل هم علاقه داشتم و گاهی کیک یا قطّاب درست میکردم.😋 از طریق صفحات مجازی، کیک و شیرینیپزی حرفهای رو یاد گرفتم و کیکهای خوبی هم درست کردم. حتی چند باری هم دوستام سفارش دادن و براشون پختم. البته خیلی واسه سفارش گرفتن و کار جدی وقت نداشتم.☺️ . به فکر کلاس ورزشی هم بودم.🏃🏻♀ چون زیاد پشت لپتاپ مینشستم، کمردرد و گردندرد داشتم و دنبال ورزشهای اصلاحی بودم. وقتی شنیدم محل کارمون کلاس پیلاتس گذاشته، با اشتیاق ثبتنام و شرکت کردم.🙃 صبح زود تا بچهها خواب بودن، میرفتم و بعد از یکی دو ساعت برمیگشتم. چند وقت بعد چون راهش دور بود، ترجیح دادم یه کلاس ورزشی نزدیک خونمون برم که شهرداری برگزار میکرد و بعدازظهرها بود. باز هم تا بچهها خواب بودن، میرفتم و ۲ ساعته میومدم. . در غیاب من اگرم بیدار میشدن، مسئولیتشون با داداش بزرگه بود و میدونستن باید به حرفش گوش بدن.👦🏻 البته متاسفانه از اسفند پارسال به خاطر کرونا تعطیل شد و خیلی حیف شد که نتونستم ادامهش بدم. . حدوداً از یک سال پیش، یه کار پروژهای مرتبط با صنایع رو هم شروع کردم. از اینکه کاری مرتبط با رشتهم انجام میدادم، حس خوبی داشتم. این کار رو هم توی خونه انجام میدادم و جلسات حضوریش کم بود.☺️ کار پژوهشی قبلیم رو هم تا حدی انجام میدادم و پیش میبردم.💪🏻 . همسرم که دیگه خودشون از دکترا فارغالتحصیل شده بودن، بهم پیشنهاد دادن که واسه کنکور دکترا ثبتنام کنم و بخونم.😍 . دوست داشتم رشتهی مدیریت آموزش عالی بخونم و چون رشته خودم نبود، باید بیشتر وقت میذاشتم و تلاش میکردم. اکثراً میرفتم توی اتاق و درس میخوندم، بچهها هم بیرون با همدیگه بازی میکردن. از پرستار یا مهد کمک نگرفتم، فقط یه مدت کوتاهی مامانم اومدن پیشمون و کمکم کردن. تا قبل از اسفند منظم و با برنامه درس میخوندم اما بعدش که کنکور عقب افتاد، یه مدت درس رو رها کردم. یکی دوماه مونده به کنکور که قرار بود مرداد برگزار بشه، دوباره شروع کردم و نهایتاً رتبهم ۱۴ شد.🤩😍 . فکر میکنم به برکت حضور بچهها بود که خدا کمکم کرد. چون رتبهم با میزان درس خوندنم، جور در نمیومد.🤷🏻♀ . . #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین
26 دی 1399 14:54:32
0 بازدید
madaran_sharif
. گاهیم پیش میاد که چند روز بیشتر تا امتحان پایان ترم وقت نمونده ولی حس درس خوندن ندارم😂😆 . توی دانشگاه خیلیی کم پیش میاومد که امتحان داشته باشم و براش مفصل و کامل درس نخونم😅 مخصوصا از وقتی تغییر رشته دادم به شیمی❤، همیشه سعی میکردم تمام تلاشمو بکنم برای امتحانا😁 . . الانم همینطوره📚 چون درسای حوزه رو حتی بیشتر از شیمی دوست دارم😍 . ولی خب گاهی پیش میاد که حوصله یا توان خووب درس خوندن ندارم😅 من اینو پذیرفتم که الان مامان دو تا بچهی قد و نیم قد😍😍 هستم و شرایطم خیلی فرق داره با زمانی که یه دختر مجرد خوابگاهی بودم😇 . اما این دفعه نه اینکه بچهها نذارن درس بخونما، خودم حسشو نداشتم😅 از یه هفته مونده به امتحان دست و دلم به درس خوندن نمیرفت (بیشتر دست و دلم به چرخیدن توی فضای مجازی میرفت🙈) دو روز مونده به امتحان بازم حسشو نداشتم حتی روز قبل امتحان😨 . صبح روز امتحان تصمیم گرفتم درس بخونم ولی چون شب قبلش تا پاسی از شب داشتم عصر جدید😎 میدیدم (تنها برنامهای که برای تفریح میبینم و بچهها هم دوتایی بازی میکنن و توجهی بهش ندارن😀)، خیلی خوابم میاومد😅 بازم نشد درس بخونم و خوابیدم پیش بچهها تا ظهر😯 . بیدار شدم و دیگه چون کمتر از ۲ ساعت وقت داشتم، با انگیزه خیلی زیاد شروع کردم😂 . بچهها هم با ننو و دو تا سطل اسباب بازی مشغول شدن🤸🏻♂️ گاهیم میاومدن با من یه حرفی میزدن و میرفتن دوباره سراغ بازی دونفره شون😍 . آخرش یک سوم جزوه موند (یعنی مرورش موند. قبلا در طول ترم یه دور خونده بودم😅) و یه ربع مونده به پایان زمان مجاز امتحان، وارد سایت شدم... کنار بچهها امتحان دادم (تستی بود) بد نبود! البته ۳ تا سوال آخرو ندیدم کلا چون وقت تموم شد و سایت بسته شد😦 تخمین خودم ۱۴ یا ۱۵ از بیسته😑😣 . . بلافاصله بعد امتحان، به یاد اهدافم افتادم و متنبه شدم که دیگه واسه امتحانای بعدی اینکارو نکنم و نذارم دقیقهی نود😒 . . پ.ن: البته من آدم درس نخونی نیستما. ترمای پیش نمراتم و معدلم خیلی خوب بود و خوب درس میخوندم. چون برام کامل یاد گرفتن درسام خیلی مهمه. منتها برای این امتحان حس درس خوندن نداشتم😢 سعی کردم با خودم راه بیام و سخت نگیرم به خودم😑 چیزی که مهمه استمراره👌🏻 فراز و فرودها برای همه هست.اما نباید کم بیاریم. باید خطاهامونو بپذیریم و ازش عبرت بگیریم. چه بسا یه خطا و ندامت بعدش، باعث بشه آدم مصممتر و راسختر بشه توی مسیرش😇 هیچکدوم از ما خالی از اشتباه نیستیم. مهم نحوهی برخورد ما با اشتباهامونه😎😎 . . #پ_شکوری #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین
24 تیر 1399 15:29:16
0 بازدید
madaran_sharif
. #ز_زینیوند (مامان #معصومه ۴.۵ ساله) . خدا راههای نزدیک شدن به خودش رو یکییکی بهم نشون میداد… خوندن سیرهی شهدا، نگاهم رو به دنیا و آخرت عمیقتر کرد… . برای ارشد هم چون استعداد درخشان بودم، بدون کنکور در دانشگاه رازی کرمانشاه درسمو ادامه دادم.😉 . آخرای ارشد بودم که که توسط یک روحانی که در شیراز فعال فرهنگی بودند و یکبار توی دانشگاه ما سخنرانی داشتند به همسرم که ساکن شیراز بودند، معرفی شدم. . اردیبهشت ۹۳ عقد کردیم👰🏻🤵🏻 قرار شد به خاطر نزدیکی بیشتر با خانوادهی من قم زندگی کنیم🤗 یک ماه بعد، با یه عروسی ساده، بدون آتلیه و ارکستر و... راهی خونهی بخت شدیم. . غافل از اینکه مرحلهی بعد، امتحانش سختتره🤯 . بعد از سالها جنگیدن به خاطر عقایدم، دلم آرامش میخواست. تصورم از زندگی مشترک خیلی رویایی بود😃 زن و شوهر عاشقی که تو کارای خونه به هم کمک میکنن، مدام هیات و حرم میرن، همهش حرفای عاشقانه میزنن😍 اما همیشه همه چیز اونجوری که ما میخوایم نمیشه😁 . من و همسرم به اندازهی اشتراکاتمون تفاوت داشتیم🤷🏻♀️ خانوادهی همسرم مذهبیتر از خانوادهی ما بودن و راهی که من تازه شروع کرده بودم اون سالها قبل رفته بود. روحیهی کمال گرایی داشتم هیچی راضیم نمیکرد! . با خوندن مطالب وبلاگهای عاشقانه-مذهبی که مدام از کادوها، کمکها و عشقولانههاشون❤️ مینوشتن، زندگیمو با اونا مقایسه میکردم. چیزی درمورد اقتدار مرد تو خونه نمیدونستم. آشپزی🍳 و کارای خونه رو هم بلد نبودم🤭 هنوز از مرد جماعت دل خوشی نداشتم و فکر میکردم باید حقم رو بگیرم🤔 . اما همسرم آدم راضی و قانعی بودن، از هر چیزی میتونستن برای خوشبختیمون دلیل بیارن🤪 و به شدت معتقد به اقتدار مرد در خانواده بودن🧐 همهی اینها و خیلی چیزا باعث میشد گاهی دچار اختلاف بشیم. و هر دومون هم لجبازی میکردیم🙈 من حتی درست حرف زدن و دلبری کردن رو هم بلد نبودم🤦🏻 . یادمه یه بار همسرم بشقابها رو از سفره جمع کرد اما خود سفره رو یادش رفت، گفتم: خوب جونت در میاومد سفره رو هم جمع میکردی🙄🤦🏻 . و حیف نمیدونستم با لجبازیهام چطور دارم روزهای خوشمونو خراب میکنم. . . خیلی از مشکلات من به این خاطر بود که از نقش و هویت خودم به عنوان یک زن آگاه و راضی نبودم. برای همین خیلی از اصول اولیه زندگی مشترک رو بلد نبودم😕 شروع کردم به گوش دادن سخنرانیهای حاج آقا پناهیان تو خونه👌🏻 بیشتر از همه #نقش_پنهان_زن و #حسادت_پنهان و #تنها_مسیر، زندگی و نگاهم رو تغییر داد. . . #قسمت_دوم #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین
08 مرداد 1399 16:45:56
0 بازدید
madaran_sharif
. #قسمت_دوم . #ف_جباری (مامان زهرا ۲/۵ ساله و هدی ۳ ماهه) . . برای انتخاب رشته کارشناسی تقریباً تنها ملاکم علاقه شخصی بود. اما حالا علاوه بر علاقه، نیاز جامعه برام خیلی پررنگ شده بود و از طرفی داشتن خانواده خوب و چند تا بچه با اختلاف سنی کم و تربیت اونها هم از اولویتهام بود. . با در نظر داشتن پارامترهای مهم زندگی شخصی و اجتماعیم و مشورت با دوستانی که توی این مسیر از من جلوتر بودن و شرکت تو نشست #جهت_گیری_تخصصی به یه محدوده کلی برای ادامه مسیرم رسیدم. البته بعضی وقتا گره کار جز با #توسل و خواستن از خدا باز نمیشه. . در ادامه چیزی که بیشتر از هر چیزی به من کمک کرد پروژههای مربوط به محدوده شناسایی شده بود که برای محل کارم انجام میدادم. به این شیوه میگن #ناخونک_زدن! یعنی با ورود جزئی به کارهای مختلف #تدریجا آینده واضحتر میشه. لازم نیست این پروژه رو برای جایی انجام بدیم. میتونیم خومون کارهای کوچیکی تعریف کنیم. اما باید جدی بگیریمش، براش مطالعه هدفمند داشته باشیم، توی ذهنمون بپرورونیمش و.... اینطوری به مرور دایره موضوعات کوچیکتر و مأموریت و چشمانداز روشنتر میشه. . و اما #برنامه_ریزی کجای این داستانه؟ من برنامهریزی رو با خوندن نحوه برنامهریزی آدمهای دیگه شروع کردم. اما این شروع با شکست مواجه شد. با دیدن نحوه برنامه ریزی دیگران گیج میشدم و نمیفهمیدم باید چی کار کنم. تصمیم گرفتم برنامه متناسب با خودم رو بسازم، یعنی چی؟ یعنی برنامهریزی رو از نقطهای که توش قرار دارم شروع کنم، نه نقطهای که برنامهریزی برای من تعیین میکنه! این یعنی چی؟ . برنامهریزی ابزاریه که دو گام داره. گام اول تعیین مأموریت و چشماندازه و گام دوم تلاش برای محقق کردن اونها. #ماموریت در واقع فلسفه وجودی ما هست؛ مثلا من برای اثرگذاری در عرصه اقتصاد به این دنیا آمدهام! و #چشم_انداز شخصیتیه که امروز برای چند ده سال آیندهمون تصور میکنیم؛ مثلا من میخوام ۱۰ سال دیگه مادر ۴ فرزند و هیئت علمی دانشکده اقتصاد باشم. . برنامهریزی در نقطه شروع خودش میگه بیا مأموریت و چشماندازت رو روی کاغذ بنویس و برای رسیدن به اونها برنامههایی رو تعریف کن و اونها رو در قالبهای سالانه و ماهانه و بعد هفتگی و روزانه ریز کن و با روشهایی این برنامههای ریز شده رو به سرانجام برسون. . ❗ادامه مطلب رو در اولین کامنت دنبال کنید❗ #روزنوشت_های_مادری #ف_جباری_برنامه_ریزی #بولت_ژورنال #مادران_شریف_ایران_زمین
09 فروردین 1400 16:58:05
2 بازدید
مادران شريف
0
0
. #پ_بهروزی (مامان #محمد ۳ سال و ۸ ماهه و #علی ۱ سال و ۷ ماهه) . چیزی که ازش میترسیدم این بود که محرم امسال بیبهرهتر از همیشه باشم!😞 . آخه مگه میشه هیئت خوب(؟!)نريم ولی بتونیم خوب عزاداری کنیم؟ هر سال هیئت خوب رفتن هم خودش مسئلهای بود! فکر میکردم باید حتما یه جا برم که سخنرانش خیلی جذاب حرف بزنه🤔، و بتونه حسابی توجه منو به خودش جلب کنه، تا مقدمه تحول و رشدم بشه! . مداح هیئت هم باید یه جوری روضه بخونه که بای بسمالله رو نگفته دلم بره تا خود کربلا و مثل ابر بهار بباره! . اما تجربهی همین چند روزه خیلی تصوراتم رو عوض کرد!😊 . 👈🏻 میشه خونه رو هیئت کنیم و هر شب نذری بپزیم و بنشینیم پای سفره اباعبدالله...👌🏻 . 👈🏻 میشه تو خونه سیاه بپوشیم و با روضههای بعضا خندهدار یه پسر بچهی ۳ ساله گریه کنیم! . 👈🏻 میشه به جای سخنران جذاب،خودمون زحمت بکشیم و توجه خودمون رو به اونچه لازمهی تحولمونه، جلب کنیم! حتی تو یه جلسه روضه دوستانه و خلوت. . 👈🏻 میشه به جای اینکه ده شب یا حداکثر دو ماه بریم هیئت، خونههامون رو برای همیشه هیئتی کنیم. . . اصلا انگار جای امام حسین تو خونهمون خالی بود...😞 . تو هيئت دلامون حسینی میشدن، ولي تو خونه چی؟! چقدر سبک زندگی هامون و انتخابهامون رنگ و بوی امام حسین داشتن؟! از رفتار من با بچههام معلوم بود که من بچه هیئتی ام؟!🤔 . هیئتهای خونگی محرم امسال باید مقدمهای باشن برای خونههای هیئتی همیشگی! برای زندگیهای امام حسینی...😍 . . پ.ن: قطعا حضور تو فضای مساجد و هیئتها و نشستن پای صحبت اساتید برای رشدمون لازمه... اما نباید جای خلوت تفکر و تحول درونی رو بگیره. . . #مادرانه_های_محرم #مادران_شريف_ایران_زمين