پست های مشابه

madaran_sharif

. #قسمت_سوم . #ز_فرقانی (مامان چهار فرزند ۱۲ ساله، ۷.۵ ساله، ۵ ساله و ۳ ساله) . پیش‌دانشگاهی که بودم، یه روز زن داداشم یه جورایی خواستگاری کردن و بهم گفتن بیاین با هم صحبت کنین. با اینکه تمایل داشتم اما اصلا به خودم اجازه نمی‌دادم بدون اجازه‌ی پدر و مادرم راجع به چنین مسئله‌ای با کسی صحبت کنم. زن داداشم می‌گفتن ما فامیلیم، چشم تو چشمیم. اگه حرف‌هاتون با هم یکی نیست، دیگه نیایم جلو و... که من نپذیرفتم. (بعدا همسرم بهم گفتن که من متوجه شده بودم که به من علاقه داری و این که نیومدی صحبت کنی برام خیلی باارزش بود.😌) . خواستگاری رسمی موند برای حدود ۲ سال بعد که من آخرای کاردانی بودم و ایشون لیسانس اقتصاد دانشگاه امام صادق می‌خوندن. پیش خودشون گفته بودن کمی وضعیت کار و تحصیلشون بهتر بشه و بعد بیان. . ۷-۶ سال فرآیند ازدواجمون طول کشید😞 و بالأخره سال ۸۷ ازدواج کردیم! همسرم تو ۱۰ سالگی پدرشون رو از دست داده بودند و هزینه‌های مراسم رو باید خودشون می‌دادن. فکر می‌کردند که همه چیز باید تکمیل باشه، مراسم در شان خونواده‌ها بگیرند، شرایط کاری‌شون کامل مشخص باشه و از این چیزها.😬 . من این نگاه رو غلط می‌دونستم و خودم هم اصلا توقعی نداشتم ولی اون موقع حیا هم مانع می‌شد که چیز زیادی بگم. به خاطر طولانی شدن فرآیند ازدواج خیلی اذیت شدیم و آسیب‌هایی هم داشت. . بعدها برادرم کاملا در شرایط دانشجویی، هر چی بقیه بهش می‌گفتن تو هنوز کار نداری می‌گفت خدا جور می‌کنه و خودش وعده داده. واقعا هم همین جوری شد. دکتری هم قبول شد، کارشم الحمدلله خوب شد و تو فاصله کمی بعد از عقد خونه و ماشینم گرفت. 😊 . البته یک مسئله دیگه هم برادر بزرگ‌تر همسرم بودن که مجرد بودن و طبق رسم و رسوم باید عقد و ازدواج می‌کردند تا ما هم عقد و ازدواجمون صورت بگیره.🤷🏻‍♀ . ازدواجمون تقریبا هم زمان شد با اتمام دوره لیسانس من.👰🏻🤵 مراسممون توی یه تالار توی مشهد بود و یه عقد ساده تو حرم امام رضا هم داشتیم. مراسم در کل ساده ولی آبرومند به حساب میومد، مثلا یک مدل غذا بود. . با وجود مذهبی بودن خانواده‌های خودمون، فامیل اهل سر و صدا بودن و من خودم مجبور شدم دو سه بار بلند شم به خدمات تالار تذکر بدم یا به اقوام بگم که من و همسرم راضی نیستیم. اون موقع مداح و مولودی‌خوان رسم نبود. برای همین شاید مراسممون از نظر فامیل خیلی خوشایند نبود، اما من معتقد بودم اگه از این اول شل بگیریم کم‌کم توی بقیه مسائل اعتقادی هم بی‌تفاوت می‌شیم. نمی‌خواستیم خشت اول رو کج بذاریم!💪🏻 . ‌. #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

24 آذر 1399 16:44:07

0 بازدید

madaran_sharif

. #ف_جباری (مامان #زهرا ۱ سال و ۱۱ ماهه و #حیدر ۴- ماهه) . هیچ وقتی از زندگیم خرید برام اخ و پیف نبوده و همیشه باهاش کیف می‌کردم و با دیدن چیزای قشنگ دلم قنج می‌رفته که کاش اینو داشتم😁🙊 . پس وقتی فهمیدم نی‌نی دوم تو راهه اولین کار عضویت تو چند تا صفحه‌ی پوشاک ایرانی و چک کردن چند تا سایت بود🤩 وقتی هم که فهمیدم نی‌نی جدید گل پسره لباسای پسرونه‌ای که حتما نیازه رو تو ذهنم لیست کردم. . اما قبل از غرق شدن تو این بازار بزرگ و بی‌انتها... یادم افتاد دو بار دیگه هم من تو این بزنگاه بودم و از سر گذروندم، یه بار خرید جهیزیه یه بارم خرید سیسمونی زهرا⁦ . اون موقع‌ها که ما جهیزیه می‌خریدیم تنوع جنس ایرانی کمتر از حالا بود (حالا انگار من ننه بزرگتونم🤪) و جنسای خارجی خووشگل😃 راهکارم این بود که هی جستجو نکنم و موقع خرید هم اصلا به ویترین‌ها چشم نندازم!! صاف برم مغازه‌ای که می‌دونم اون محصول ایرانی مد نظر رو داره بخرم و بیام بیرون⁦👌🏻 . سر خرید سیسمونی هم که غلبه بر احساس نیازهای کاذب و تنوع طلبی به مراتب سخت تر بود. و هرجا چیز میز دخترونه می‌دیدم اینطوری نگاه می‌کردم🦉🧐 و بعضا اینطوری می‌شدم🤤 بازم راهکارم قرار ندادن خودم در موقعیت خرید و بی‌اطلاع موندن از تخفیف‌ها بود🤣 (نوشابه‌هایی که همسر باز می‌کرد هم بی‌اثر نبود؛ مثلا می‌گفت خداروشکر شما ذهنت مشغول درس و کارهای مهم‌تره و وقت درگیر شدن با این چیزا رو نداری🙄) . نتیجه این شد که سر سیسمونی زهرا در عرض سه روز یه کمد برای خودمون خریدیم😅 و چند‌ تا لباس که گوشه کمد جدید براش بچینیم، به علاوه رخت خواب و وسایل حمل و نقل و بهداشتی و یه دونه عروسک . ولی بازم مثل اکثر مامان اولی‌ها بی‌تجربگی‌هایی داشتم و کلی از لباساش نو موند تو کمد... درحالیکه با خرید کمتر و گزیده‌تر هم می‌شد هم نیاز زهرا و هم بچه‌های بعدی رو مرتفع کرد. . یه فکر عاقلانه‌م تو خرید زهرا این بود که رنگ و طرح لباس‌ها خنثی باشه؛ و این‌گونه اصلی‌ترین لباس‌های دخترم سبز و سرمه‌ای شدن😅 . پس رفتم سراغ لباسای زهرا از توشون نوزادیا که تا ۴-۵ ماهگی اندازه می‌شد رو جدا کردم یه سری لباسم از اقوام رسیده بود با همینا کشویی که برای آقا حیدر در نظر گرفتیم پر شد! پس فکر خرید جدید ممنوع⛔ هر وقت این موجودی‌ها داشت به هر دلیلی از چرخه مصرف خارج می‌شد به فکر خرید جدید می‌افتیم. . پ.ن: چند هفته پیش ‌که برای خرید هدیه برای اقوام رفتم فروشگاه و با یه دست لباس برای زهرا خانوم و آقا حیدر خارج شدم🙈 . و این شد تنها خرید قبل از تولد گل پسر❤ . #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

27 مرداد 1399 16:07:46

0 بازدید

madaran_sharif

. وقتی می‌خوام نماز بخونم، محمد هم یه مهر برمی‌داره و میاد کنار من.😊 دستاشو می‌بره کنار صورتش، بلافاصله می‌ره سجده، بعد بلافاصله پا میشه. با دستای کوچیکش قنوت می‌گیره، و دوباره درازکش می‌شه رو زمین😍 . گاهی وقت‌ها هم روسری منو سرش می‌کنه. البته براش اندازه چادر می‌شه.😁 . بعد که نمازش تموم شد، یا وسط نمازش،😁 میاد زیر چادرم قایم می‌شه👶 چادرمو سرش می‌کنه... می‌پیچه به خودش... و خیلی طبیعی، اونو به یغما می‌بره.😆 خداروشکر همیشه یه سرویس حجاب دیگه هم، زیر چادر دارم، که دیگه اونو با چنگ و دندون حفظ می‌کنم. . دیروزم اومد زیر چادرم. همون‌جا یه کم بازی کرد. بعد دراز کشید و... ... خوابید😍😍😍 . چه حس خو‌بی داشت...💗 یه بچه‌ی معصوم، اونقد زیر چادرت احساس آرامش کنه... که خوابش ببره😌 . . گاهی وقتا تو نماز، وقتی دارم حمد و سوره می‌خونم، دلش #بغل می‌خواد.👶 منم همون‌جا، بغلش می‌کنم و با هم ادامه می‌دیم.😉 تا خود رکوع بغلم می‌مونه و برای رکوع و سجده زمینش می‌ذارم. گاهی به همین قانع می‌شه. گاهیم منتظر می‌مونه دوباره پاشم، و بازم بغل.🤗 (البته بعد از انتشار این پست، دوستان گفتن که بغل کردن بچه پوشکی، در نماز اشکال داره، و ما رفتیم استفتاء کردیم از سایت رهبری، و فهمیدیم بنابر احتیاط واجب، اگر یقین داریم پوشکش کثیفه، نباید بغلش کنیم.) . گاهیم شلوغ کاری‌هاش دیگه...😆 . داشتیم #نماز می‌خوندیم. وسط نماز رفت بیسکوئیت خورد.😂 ولی دلش نیومد تنهایی بخوره،😊 با درون‌مایه‌هایی از اجبار😅، به منم تعارف می‌کرد.😁 . . اگه یه وقتی هم، تو سجده، سوار گردنم بشه، که دیگه یاد خود نماز پیامبر می‌افتم. هعی... خدا رو چه دیدی؛ شاید به خاطر همین یه شباهت، خدا بقیه تفاوت‌های نمازمو ببخشه... . . پ.ن: بچه‌ها، همون‌طور که حرف زدن رو از ما یاد می‌گیرن، رفتارهای ما رو هم به عنوان #یک_رفتار_خوب ، یاد می‌گیرن. حتی قبل اینکه بتونن خوبی و بدی رو تشخیص بدن! . این هم یه تهدیده؛‼️ هم یه فرصت استثنائی✨ . #تهدید⚡️از این نظر که ممکنه رفتارهای بدمون رو یاد بگیرن. که همینم می‌تونه به یه #فرصت💡تبدیل بشه و ما به خاطر بچه‌هامونم که شده، رفتارهای بدمون رو کنار بذاریم. . و یه #فرصت🌟 استثنائیه. چون دیگه با این حساب، تربیت کردن بچه‌ها، اونقدری که فکر می‌کنیم، سخت نیست. مهم‌ترین بخشش اینه که #خودمون_خوب_باشیم😊 . دارم فکر می‌کنم چقدر باید خدا رو شکر کنم، که این راه رو مایه‌ی رشد اخلاقیم قرار داده. شاید اصلا یکی از #فلسفه‌های_تولد_انسان، همین باشه. . . #ه_محمدی #برق۹۱ #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف

01 بهمن 1398 17:10:03

0 بازدید

madaran_sharif

. #قسمت_نهم (قسمت آخر) حدود یک سال از شروع #ایده_پردازی و طراحی گذشت و محصول در #فروش اولیه و نظرسنجی‌ها موفق به نظر می‌رسید!💪🏻 کار خیلی سنگین شده بود!🤯 برای کاهش فشار و افزایش کیفیت کار، هرچی گشتیم نفرات دیگه هم به تیم اضافه کنیم موفق نشدیم؛ افراد کمی حاضرن تن به کار بدون حقوق مشخص و مکفی بدن!🙄 اونم با این شرایط! استارتاپ؟؟ محصول نو؟؟ همه‌ش خرج و خستگی و بلاتکلیفیه.😒 . این مسائل رو باتجربه‌ها بهمون گفته بودن و کم و بیش پیش‌بینی کرده بودم؛ من که برای رسیدن به اهدافم، همیشه به استقبال سختی‌ها می‌رفتم! خصوصا که از دوران دبیرستان (#قسمت_اول) این تلاش و پذیرش سختی‌ها، جهت‌گیری خوبی پیدا کرد.☺️ اما چه چیزی پذیرش این سختی‌ها رو برام سخت کرد؟! باید برگردم ببینم🤔 جناب همسر کلافه به نظر می‌رسه!🙄 تو کار خونه و رسیدگی به همسر و بچه‌ها توجهم رو بیشتر کردم، فشار کارم رو کمتر کردم، ولی...😔 پذیرش این سختی‌ها تا کی و کجا درسته؟ تا جایی که اون دستِ حمایت رو که از سر رضایت روی شونه‌هام بود، همچنان حس کنم... تلاشم بیشتر شد اما... از قضا سرکنگبین صفرا فزود روغن بادام خشکی می‌فزود... انگار باید بشینم به دور از هیاهوی احساس و #جنگ_عقل_و_دل، دوباره اهداف و اولویت‌هام رو بررسی کنم... . مگه نمی‌خواستی #ارزش_افزوده تولید کنی؟تولید شد؟ بله کاری راه بندازی که کمک به #تولید_داخلی باشه و دست چند نفر رو بگیره، داره به این سمت میره؟ بله تلاشتو کردی مسائل رو برطرف کنی؟ بله شد؟ 😑 مگه اولویتت نشاط و رضایت خانواده‌ات نبود؟😢 بله بله ولی... نه دیگه ولی نیار! دوباره وقت عمل شد! پازل زندگیت رو ببین! با خودت روراست باش! این پازل زیبا اگه حتی یه تیکه‌ش سرجاش نباشه زیبا نیست! . خیلی تصمیم سختی بود، درونم میدون جنگ بود.🤕 بالاخره با توکل بر خدا تونستم تصمیمم رو بگیرم و کار رو واگذار کنم! دو روز، به خاطر تیر و ترکشی که از اون جنگِ درونی نصیبم شده بود، به بی‌خیالی گذشت.😑 . ❗ ادامه را در بخش نظرات بخوانید❗ . #ط_اکبری #هوافضا۹۰ #تجربیات_تخصصی #قسمت_نهم #قسمت_آخر #ارزش_افزوده #فرهنگ_مقاومت

28 دی 1398 16:46:33

0 بازدید

madaran_sharif

. #م_روح_نواز (مامان #محمدحسن ۱۰ ساله، #محمدعلی ۷ ساله، #محمدحسین ۵ ساله، #محمدرضا ۳ ساله) #قسمت_پنجم خدا استادم رو خیر بده... پایان‌نامه‌ام رو طوری طراحی کردن که شبیه کارهای بیوانفورماتیک بود؛ کارهای زیستی_کامپیوتری که می‌تونستم توی خونه هم انجام بدم و بالا سر بچه‌ها باشم.😊 و این یکی از عنایات خدا به من بود. واقعا تو درس خوندن با بچه عنایات ویژه‌ای به آدم می‌شه. نمونه‌ی دیگه‌ش: موقعی که می‌خواستم پروپوزالم رو تحویل بدم، محمدعلی هم به دنیا اومده بود. اون موقع یکی از دوستانمون (که درواقع دوست خیلی نزدیک مامانم بودن) یک ماه از شهرستان اومدن پیش ما و بچه رو نگه داشتن تا من بتونم پروپوزال رو بنویسم و بفرستم. تو اون شرایط، ایشون واقعاً مثل فرشته‌ی نجات بودن برای من.💛 الحمدلله محمدعلی هم، نوزادی راحتی داشت و خوب می‌خوابید و این هم باز از عنایات خدا بود؛ خصوصا که کارام سنگین‌تر شده بود و از طرفی از ۳ ماهگی محمدعلی جابه‌جا شدیم و از ساختمانی که با مادر و پدرم بودیم به ساختمان خانواده‌ی همسرم منتقل شدیم. همین روند ادامه داشت، تا اینکه وقتی محمدعلی یک سال و نیمه بود، محمدحسین رو باردار شدم. اون ‌موقع درگیر کارهای دفاع پایان‌نامه‌ی ارشدم بودم. هفته ۳۶ بارداری بودم که پایان‌نامه‌ی ارشدم رو دفاع کردم و هفته‌ی ۴۰ محمدحسین به دنیا اومد.😍 وقتی می‌خواستم برم بیمارستان به دکتر اصرار می‌کردم که می‌شه اون یکی دو شبی که سزارینی‌ها بیمارستان می‌خوابن، من برم خونه؟😥 آخه دوتا پسر دارم که باید بالا سرشون باشم؛ اما سر زایمان، نمی‌دونم به خاطر چه مشکلی بود، که من دچار عفونت مغزی نخاعی شدم و یک شب که هیچی، ده شب بستری شدم.😓 آنتی‌بیوتیک‌های خیلی قوی گرفتم و دچار ضعف جسمی شدید شدم. وقتی برگشتم خونه می‌خواستم زندگی عادی رو با ۳ تا بچه شروع کنم؛ ولی خیلی ضعف جسمی داشتم و بهم خیلی فشار می‌اومد. به هر حال گذشت... الحمدلله روز به روز حال خودم بهتر می‌شد؛ اما محمدحسین دچار آلرژی بسیار شدیدی شده بود و دائم لپ‌هاش قرمز و تاول زده بود. کلی مراقبت‌های خوراکی و درمان‌های طب سنتی و جدید و... داشتیم، اما فایده نداشت.😓 محمد حسین ۸ ماهه بود ک برای محمدرضا باردار شدم. ضعف جسمانی خودم، ۳ تا بچه‌ی کوچیک، آلرژی محمدحسین و قلب تپنده‌ی من برای بازگشت به دانشگاه و مقطع دکترا. #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

07 مهر 1400 16:32:25

0 بازدید

madaran_sharif

. #ح_کرباسی ( مامان #حسنا ۹ساله ، #محمدحسین و #محمدهادی ۵ساله و #زینب ۱ساله) #قسمت_هشتم وقتی حسنا کوچولو بود، مثل همه‌ی مامانا ذوق داشتم که براش لباس بیرونی‌های دخترونه‌ی خوشگل بخرم. توی بارداری دوقلوها با خودم فکر می‌کردم حالا با زیاد شدن بچه‌ها بعیده دیگه بتونم لباس خوب و مناسب برای همه‌شون بخرم. از این بابت کمی ناراحت بودم.😔 بعد تولد پسرها خداروشکر هیچ وقت حس نکردم که نمی‌تونیم براشون لباس بیرونی مناسب بخریم. البته زیاده‌روی هم نمی‌کردیم و به مقدار نیاز لباس می‌گرفتیم. ولی بازم تصورم این بود که پول کم بیاریم که خداروشکر اینطور نشد و بچه‌ها با خودشون برکت آورده بودن به زندگی مون.😍 لباس‌های خوب و تمیزی که از کوچولویی حسنا مونده بود رو خوب نگه داشتم و الان تن دختر کوچیکم می‌کنیم و این‌جوری واسه‌ی زینب کوچولو کمتر لباس می‌گیریم.👌 پسرا هم وقتی بچه بودن، دور از چشم دیگرون گاهی لباس‌های بچگی خواهرشون رو می‌پوشیدن.😜 البته خیلی هم معلوم نبود دخترونه ست! چیزی که درخصوص خرج کردن سعی کردیم حواسمون باشه اینه که سریع همه‌چیز براشون نمی‌گیریم! اول مباحثه و مذاکره بعد معامله😁 (آخرشم مصادره😂) درواقع باید بینیم وقتش هست؟ نیاز دارن؟ مثلا پسرا پذیرفتن که ۵ساله بشن می‌تونن دوچرخه داشته باشن. حسنا برای کارهای مدرسه‌ش از گوشی خودم استفاده می‌کنه. با اینکه یه موبایل بیکار توی خونه داریم، که می‌تونستم بدم واسه خودش. اما چون توی این سن نیاز به گوشی مستقل نداشت، این کارو نکردیم. خداروشکر اینطور هم نیست که مدام سرش توی گوشی باشه. بیشتر با همدیگه بازی می‌کنن.👌 یه بار پیش اومد که صاحبخونه مون اجاره رو بالا برد و به همین خاطر مجبور شدیم یه خونه‌ی کوچیکتر اجاره کنیم. اما آسمون به زمین نیومد! 😁وخودمون رو با شرایط وفق دادیم. چند باری هم در مواقع بحرانی که پول لازم داشتیم که وام گرفتیم یا طلا فروختیم‌. سعی می‌کنم ماهانه از مبلغی که همسرم برای خرج‌های خونه و خودم، بهم می‌دن، کمی پس انداز کنم. همین مقدار ذخیره‌ی کم در مواقع حساس به دردمون خورده و می‌خوره.☺️ وقتی هم که حسنا به سن مدرسه رسید، تصمیم گرفتیم بذاریمش مدرسه‌ی دولتی. حس می‌کردم شهریه‌های غیر انتفاعی‌ها الکی اینقدر گرونه و دوست هم نداشتیم بچه توی محیط ایزوله و غیرواقعی و متفاوت با مردم عادی بزرگ بشه.😊 #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

28 آذر 1400 18:39:41

1 بازدید

مادران شريف

0

0

. پدر شوهرم دوست داشتن بیشتر پیششون بمونیم.🤩 چندین بار گفتن بمونید همینجا کاراتونو انجام بدید.😔 و هر بار همسر گفتن نمی‌شه؛ زودتر بریم خونه تا ساعت خواب زهراست ما هم به کارامون برسیم. از صبحش برای این زمان #برنامه ریخته بودیم.🗒✏ . سوار ماشین شدیم،🚙 امروز #صدقه دادی همسر جان؟😊 بله صبح دادم.🙂 هم‌زمان با بستن #کمربند #آیت_الکرسی رو بلند خوندیم تا دخترک با این مناسک آشنا بشه.😅 زهرا غر می‌زد و می‌خواست بیاد بغلم ولی چون می‌دونستم تا راه بیفتیم از فرط خستگی خوابش می‌بره😴، به غر زدنش توجه نکردم و رفت توی #صندلی_ماشین. . چند دقیقه‌ای گذشت و وارد تونل زیرگذر شدیم، سرم توی گوشی بود که یهو🤳🏻 - بوووممممم😳 ماشین دور خودش می‌چرخید و با سرعت روی آسفالت کشیده می‌شد.😨 از شدت تکون‌ها چشمم درست نمی‌دید😣 و با اینکه حواسم پیش زهرا بود ولی کنترل دست و سرم رو نداشتم که سر برگردونم و ببینم تو چه وضعیتیه.🥺😢 . گیج بودم که چی شده؟🤷🏻‍♀ چی می‌شه؟ قراره چپ کنیم یا چه اتفاق دیگه‌ای در انتظارمونه؟ دختر و همسرم در چه حالین؟😟 . بلاخره این چند ثانیه‌ی کوتاه اما طولانی تموم شد و ماشین ایستاد.⛔ خداروشکر همه سالمن؟😧🤲🏻 زهرا الحمدلله توی صندلیش بود، فقط یه کم همراه صندلی جا‌به‌جا شده بود و متحیر از خواب پریده بود.🙄😒 از ماشین پیاده شدیم؛ ۳۰ لیتر #بنزین😅 ریخته بود کفِ خیابون و ته مونده‌ش داشت با سرعت از باک تخلیه می‌شد، زهرا رو بغل کردم و از ماشین فاصله گرفتیم.😱 . همسرم با آتش‌نشانی و پلیس تماس گرفتن و خداروشکر بدون صدمه جانی اما با آسیب مالی ماجرا تموم شد.🙏🏻 (نکنه منتظر بودین یهو همه چی منفجر بشه و ما هم بریم رو هوا؟!🤣🤪) . حواشی ماجرا چند ساعتی طول کشید و زهرا همون‌جا خوابش برد و لحظه‌ای که رسیدیم خونه بیدار شد.👧🏻🤦🏻‍♀🤦🏻‍♂ ما موندیم و کارایی که براش برنامه‌ریزی کرده بودیم😅 و خستگی😪 و دخترکی که ساعت ۸ شب تازه از خواب عصرگاهیش بیدار شده😇 و البته خدایی که اَلرحَمَ الرّاحِمین بود ❤ و اجلی که فرا نرسیده بود...👻 . ❗شرح واقعه و ادامه پست رو توی کامنت اول بخونید❗ . #ف_جباری #فیزیک۹۲ #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

madaran_sharif

مادران شريف

0

0

. پدر شوهرم دوست داشتن بیشتر پیششون بمونیم.🤩 چندین بار گفتن بمونید همینجا کاراتونو انجام بدید.😔 و هر بار همسر گفتن نمی‌شه؛ زودتر بریم خونه تا ساعت خواب زهراست ما هم به کارامون برسیم. از صبحش برای این زمان #برنامه ریخته بودیم.🗒✏ . سوار ماشین شدیم،🚙 امروز #صدقه دادی همسر جان؟😊 بله صبح دادم.🙂 هم‌زمان با بستن #کمربند #آیت_الکرسی رو بلند خوندیم تا دخترک با این مناسک آشنا بشه.😅 زهرا غر می‌زد و می‌خواست بیاد بغلم ولی چون می‌دونستم تا راه بیفتیم از فرط خستگی خوابش می‌بره😴، به غر زدنش توجه نکردم و رفت توی #صندلی_ماشین. . چند دقیقه‌ای گذشت و وارد تونل زیرگذر شدیم، سرم توی گوشی بود که یهو🤳🏻 - بوووممممم😳 ماشین دور خودش می‌چرخید و با سرعت روی آسفالت کشیده می‌شد.😨 از شدت تکون‌ها چشمم درست نمی‌دید😣 و با اینکه حواسم پیش زهرا بود ولی کنترل دست و سرم رو نداشتم که سر برگردونم و ببینم تو چه وضعیتیه.🥺😢 . گیج بودم که چی شده؟🤷🏻‍♀ چی می‌شه؟ قراره چپ کنیم یا چه اتفاق دیگه‌ای در انتظارمونه؟ دختر و همسرم در چه حالین؟😟 . بلاخره این چند ثانیه‌ی کوتاه اما طولانی تموم شد و ماشین ایستاد.⛔ خداروشکر همه سالمن؟😧🤲🏻 زهرا الحمدلله توی صندلیش بود، فقط یه کم همراه صندلی جا‌به‌جا شده بود و متحیر از خواب پریده بود.🙄😒 از ماشین پیاده شدیم؛ ۳۰ لیتر #بنزین😅 ریخته بود کفِ خیابون و ته مونده‌ش داشت با سرعت از باک تخلیه می‌شد، زهرا رو بغل کردم و از ماشین فاصله گرفتیم.😱 . همسرم با آتش‌نشانی و پلیس تماس گرفتن و خداروشکر بدون صدمه جانی اما با آسیب مالی ماجرا تموم شد.🙏🏻 (نکنه منتظر بودین یهو همه چی منفجر بشه و ما هم بریم رو هوا؟!🤣🤪) . حواشی ماجرا چند ساعتی طول کشید و زهرا همون‌جا خوابش برد و لحظه‌ای که رسیدیم خونه بیدار شد.👧🏻🤦🏻‍♀🤦🏻‍♂ ما موندیم و کارایی که براش برنامه‌ریزی کرده بودیم😅 و خستگی😪 و دخترکی که ساعت ۸ شب تازه از خواب عصرگاهیش بیدار شده😇 و البته خدایی که اَلرحَمَ الرّاحِمین بود ❤ و اجلی که فرا نرسیده بود...👻 . ❗شرح واقعه و ادامه پست رو توی کامنت اول بخونید❗ . #ف_جباری #فیزیک۹۲ #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

پست های مشابه

برو به اپلیکیشن