پست های مشابه

madaran_sharif

. ازون روزایی بود که مغزم فرمان نمی‌داد. دست و دلم به هیچ کاری نمی‌رفت.😑😥 . یادم نیست چی شده بود ولی احتمالا مثل همیشه‌‌ی این جور وقت‌ها چند تا اتفاق با هم باعث این حالم شده بود. . یکیش این بود که باید تا غروب 🌄 متنی که می‌خواستم بذارم تو صفحه مادران شریف رو آماده می‌کردم، که همون #قسمت_آخر #تجربیات_تخصصی من بود. یه پیش‌نویس داشتم ولی به دلم نمی‌چسبید و حرف دلم نبود!😪 نمی‌تونستم روش فکر و تمرکز کنم و ساعت خواب زهرا هم‌ نبود! ‌. از اینکه فقط چند ساعت وقت مونده بود تا موعد انتشار مطلب، گروه منتظر بودن و روی متن من برای اون‌ روز حساب کرده بودن، #استرس 😱 گرفتم و #مستاصل شدم.😟 . تو یه لحظه تصمیمم این شد که #تلوزیون روشن کنم📺 و طفلکم رو میخ‌کوب کنم جلوش که زمان بخرم برای خودم ⏳ و بتونم روی متنم فکر کنم. اما یهو شیطون درون 😈 با فرشته‌ی درونم 😇 دعواشون شد: - میخوای بچه‌ی یک ساله‌ت رو رها کنی جلوی تلویزیون که بتونی برای #مادران_شریف مطلب مادرانه بنویسی؟!😔😒 -- به حرفش گوش نکن! تو قول دادی به دوستات، می‌خوای آبروی مادران شریف بره و امروز مطلب نداشته باشه؟!👿 - منم میدونم قول داده!😒 ولی خب الان کار و بچه‌ت برای هم #مزاحمت ایجاد کردن! کدوم اولویته؟! اصلا با نیم ساعتِ بدون تمرکز می‌شه کار درست و درمونی کرد؟ خیر سرت می‌خوای بگی کار با بچه و اولویت با #خانواده! #زنبور_بی_عمل!🐝 (شیطون در حالی که داشت محو می‌شد و صداش کم و کم‌تر میشد: ) -- نه نه تلوزیون روشن کن به کارت برس.😜😈 . توکل به خدا، گوشی رو برداشتم و زنگ زدم به یکی از مامان‌ها، گفتم اوضاع رو... و خدا از زبونِ اون دوست راهگشایی کرد برام.💡 گفت حالا که تصمیم خوبی گرفتی خودم برات مسیرو باز می‌کنم.😊 . تلفن رو که قطع کردم تصمیم جدیدم این شد که لباس بپوشیم بریم پیاده روی.🚶‍♀️ زهرا تازه راه افتاده بود و عاشق راه رفتن با کفشاش.👟❤ . از تصمیمم و لطف خدا و اینکه طفلکم هم به عشقش رسید حال خودمم خوب شد و ساعتی بعد یه مادر پر انرژی و یک دختر خسته به خونه برگشتن.💪👼💤 . پ ن: پیش میاد با هدف پخش صدای اذان توی خونه و یا پیگیری اخبار تلویزیون روشن بشه ولی بی‌هدف یا با هدفِ آسایش خودم، روشن بودنش رو خالی از اشکال نمی‌دونم. از نظر #پزشکی و #تربیتی دیدن این تصاویر نورانی متحرک برای همه به خصوص بچه‌های زیر دو سال مضر و حتی ممنوعه. ان شاءالله در مطالب آینده مادران شریف در این باره گفت‌و‌گو میشه و چون موضوع این پست تلویزیون نبود توضیح بیشتری نمیدم. . #ف_جباری #فیزیک۹۲ #اولویت #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف

08 بهمن 1398 16:12:21

0 بازدید

madaran_sharif

#ح_یزدان‌یار (مامان #علی ۱۰ساله، #زهرا ۷ساله ، #فاطمه و #زینب ۱.۵ساله) #قسمت_نهم زهرا تا سه سالگی موقع سرماخوردگی‌ها حالش خیلی بد می‌شد. طوری‌که چند بار پی‌آی‌سی‌یو بستری شد.😔 یک‌بار که بستری شده بود، دکترش متخصص بداخلاقی بود که به سوالاتم جواب نمی‌داد و نگرانی منو از حال دخترم درک نمی‌کرد و حتی یک‌بار باهاش درگیری لفظی پیدا کردم.🤦🏻‍♀️ تا اینکه از طریق یکی از آشنایان متوجه شدم از شاگردان پدرم بوده و وقتی خودم رو بهش معرفی کردم، از ویژگی‌های خوب اخلاقی پدرم بسیار تعریف کرد و از اون به بعد رفتارش با ما و کل بیماران بخش بهتر شد. باز هم اونجا عنایت پدرم رو با جون و دل احساس کردم.🧡 بیماری زهرا آسم کودکی تشخیص داده شد و معلوم شد که با بزرگتر شدنش بهتر می‌شه و باید قرنطینه باشه و تو خونه بمونه. شرایط کاری من هم معلوم نبود چطور بشه که کرونا اومد و من هم تونستم توی خونه کنار دخترم بمونم.‌ شروع کرونا برای ما هم مثل همه، تجربههٔ جدیدی بود. پر از ابهام، پر از ترس، پر از سوال... همسرم که مثل ما خونه‌نشین شده بودن، فرصت پیدا کردن رو پایان‌نامهٔ دکتراشون کار کنن. علیرضای کلاس اولی خونه‌نشین شد، زهرا هم که خونه‌نشین بود. این وسط سخت‌ترین شرایط برای مادرم بود. که قبلاً هر روز قبول زحمت کرده بودن و می‌اومدن خونهٔ ما که پیش زهرا باشن، اما حالا تنها شده بودن. روزها و حتی هفته‌ها می‌شد که همدیگه رو نمی‌دیدیم.😥 فکر کردن به تنهایی مادرم برام خیلی سخت بود. مدت نسبتاً زیادی بود که انتظار فرزند سوم رو می‌کشیدیم. تازه ماه‌های اول شروع کرونا بود و جو غالب ترس و قرنطینه و... بود که فهمیدیم نفر یا بهتره بگیم نفرات جدیدی قراره به خانواده‌مون اضافه بشن.😃 فهمیدن این خبر اونقدر برام خوشحال‌کننده بود که وقتی دکتر بهم گفت اشک شوق می‌ریختم. دکتر ازم پرسید بچهٔ اولته؟ گفتم نه. گفت مشکل نازایی داشتید؟ گفتم نه. خودشم تعجب کرده بود چرا من انقدر هیجان‌زده شدم.😂 همین که خدا بار دیگه منو لایق مادر شدن دیده بود اونم این بار دوبله✌🏻 برام شعف خاصی داشت. همیشه مثل خیلی‌های دیگه عاشق دوقلوها بودم و هر کس دوقلو داشت یه عالمه بهش تبریک می‌گفتم و با هیجان از رفتار و شخصیت و تفاوت‌هاشون می‌پرسیدم. مثلاً دوتا از دختر عموهام دوقلو داشتن که خیلی بهشون غبطه می‌خوردم. ولی هیچ‌وقت فکرش رو هم نمی‌کردم که منم یه روز مادر دوقلو خواهم شد.☺️ #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

16 شهریور 1401 15:40:20

9 بازدید

madaran_sharif

. #پ_بهروزی (مامان #محمد ۳ سال و ۱۱ ماهه و #علی ۱ سال و ۱۰ ماهه) . تو یه جمع کوچیک دوستانه با فاصله‌ی مناسب نشسته بودیم و مشغول شام خوردن بودیم و بچه‌ها همه پیش پدرهاشون بودن. مامان یه دختر کوچولوی سه ساله با نگرانی چشمش دنبال دختر و همسرش بود و گفت یه وقت بچه‌ها مزاحم شام خوردن پدراشون نشن!😟 . منو می‌گی!😤 یه جوری که کاملا متوجه شدت اشمئزازم بشه گفتم: ایشش😕! حالا مزاحم بشن! این همه مزاحم روح و روان و اعصاب ما می‌شن! حالا یه وعده هم مزاحم شام خوردن باباهاشون بشن! بگیر بشین خواهر! شر درست نکن برای ما! داریم غذامونو می‌خوریم! . و بعد همونجا سر سفره دست به دعا برداشتم! خدایا به حق این برکت دو تا پسر پشت هم به این دوستمون عنایت کن!👶🏻 یکی دیگه از دوستان با تعجب به من گفت: یا خدا! تو که این‌جوری نبودی!! با کی گشتی این مدت؟ گفتم: خدایا برا ایشونم دو تا پسر پشت هم لطفا! تا بفهمه با کی گشتم این مدت! . . خلاصه بگم خدمتتون که مدتی بود از لذت هم‌بازی شدن بچه‌ها گذشته بودم! و رسیده بودم به رنج خراب‌کاری دونفره! به فشار روحی دعوا و جیغ و کتک‌کاری سر اسباب‌بازی! به استرس دیدن علی بالای هر بلندی! و خنده‌ی محمد به جسارت‌های علی! و جسورتر شدن علی! به کوبش این ندا تو مخم که "چرا هر چی راه می‌رم باز همه چی رو هواس! همه جا کثیف و نامرتبه!" . به روزی شونصد بار" مامان غذا بیار گشنمونه!" شنیدن! به اینکه "چرا مامانم پیشم نیستن بچه‌ها رو بذارم پیششون و با خیال راحت و بدون وقفه به کارهام برسم؟" به اینکه "چرا پدر بچه‌ها همه‌ش می‌ره کلاس و من باید تنهایی بچه‌ها رو نگه دارم؟!" به اینکه چرا در دیزی بازه؟ چرا دم خر درازه؟😭 . نه واقعا چرا؟! . چرا انقد رو اعصابم رژه می‌رن؟ چرا مثل قبل لذت نمی‌برم از حضورشون؟! . خیلی شیک و مجلسی جواب چراهام ریخت تو این طفل معصوم چهارساله ! تب و لرز و هذیان و دل درد و... کارش به سرم کشید! تمام مدت سرم زدن محمد، من گریه می‌کردم و از خودم شرمنده بودم که چرا متوجه نعمت سلامتی‌شون نبودم اصلا! . . روز بعد وقتی صدای جیغ و دادشون از تو حیاط بلند شد، همسر اومدن و با خوشحالی گفتن شکر خدا محمد خوب خوب شده انگار! دارن دعوا می‌کنن!😍 😅 . . #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

03 آبان 1399 15:51:27

0 بازدید

madaran_sharif

#قسمت_سوم من هم داشتم #مادر می‌شدم😇 . روزای پر از خاطره و پر از تجربه‌ی دانشجوی فیزیک بودن🎓 داشت تموم می‌شد و من با کوله‌باری که توش یه چیزایی از تجربه 👓 و رفاقت 👥 ریخته بودم، وارد مراحل جدید زندگیم می‌شدم... . تصمیمم رو برای آینده تا حدی گرفته بودم و نقشه‌های کوتاه مدت و بلند مدتی رو توی ذهنم کشیده بودم👍✍ . اولین قدم مادری بود 👶❤️ . امتحانات پایان ترمِ ترم آخر رو در حالی دادم که حالا دیگه یه مادر بودم 💖 . از همون دوران دانشجویی، توی فعالیت‌های غیر درسیم به موضوعات خاصی از مسائل فرهنگی گرایش داشتم . حالا دیگه می‌دونستم باید از فیزیک دل بکنم و برم جایی که باید باشم 😌 . کم نبود... ۳ سال طول کشید تا بفهمم کجا باید باشم 🔍 . این تصمیمی بود که با شناخت از خودم و جامعه‌م و شرایط خانوادگیم بهش رسیده بودم💡 . مادر بودن برای بچه‌ای که تو راه بود، فقط از عهده من برمیومد؛ نه هیچکس دیگه😏 . فقط از عهده من برمیومد؛ پس اولین و اصلی‌ترین بود اما تنها کاری نبود که بر عهده من بود...☺ . از همون اواخر دانشجویی به خاطر #فعالیت‌های_فرهنگی‌ که داشتم کم و بیش #موقعیت‌های_شغلی بهم پیشنهاد می‌شد🏫🎓💼 . اما تا اواسط بارداری به خاطر استراحت مطلقی که دکتر تجویز کرده بود، بدون تردید دست رد به سینه‌شون زدم 😌 . بعد از تصمیمم برای تغییر رشته شاید این اولین باری بود که خیلی جدی خودم رو، زندگیم رو، آینده‌م رو تحت تاثیر نقش جدیدم، یعنی #مادری می‌دیدم 😌 . زهرا دختر یکدانه و دردانه فامیل 💝 قرار بود آخرای شهریور به دنیا بیاد 👼 که من از اردیبهشت شروع به کار کردم 💼 . دیگه کار کردن من مشکلی برای دخترم که وجودش به وجود من وابسته بود💗 ایجاد نمی‌کرد؛ از طرفی موقعیت شغلی‌ای برام پیش اومد که به ایده‌آل‌ها 🌟 و نقشه‌هایی که توی ذهنم کشیده بودم نزدیک بود...✨ کاری بود که من رو با همه ابعاد وجودیم به رسمیت می‌شناخت 👑 . ادامه دارد... . پ ن ۱: در مورد تصمیمم برای ادامه ندادن فیزیک اینو میتونم بگم؛ #مسیری که من باید توی زندگیم میرفتم تا به #هدفم برسم از دانشگاه شریف رد میشد! 🚶‍من، با همه روحیاتی که تا ۱۸ سالگی و بدو ورود به دانشگاه داشتم، باید دانشجوی فیزیک شریف میشدم تا بتونم الان اینجایی باشم که هستم!! 😎 یه کم پیچیده شد😁🙈 . پ ن ۲: وقتی کارم رو شروع کردم به خاطر شرایط #بارداریم اصطلاحا با #دورکاری پروژه‌هام رو انجام می‌دادم 💻 و این، اولین نمونه از #به_رسمیت_شناختن_من بود❣ . پ ن ۳: تصویر، کارت فارغ التحصیلیم در دست زهرا . #ف_جباری #فیزیک۹۲ #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف

06 آذر 1398 15:44:42

0 بازدید

madaran_sharif

. طبق معمول بخش مخوف سفر برای من، طی مسیر طولانی تهران-مشهد بود با بچه‌ها😅😆 . مسیری طولانی که هربار یه صبح تا شب زمان می‌بره. ولی طبق تجربه‌م، سخت‌ترین بخشش سرگرم کردن بچه‌ها تو ماشینه😅 . تا حدی به خاطر همین ترسم از سفر با دوتا بچه‌ی کوچیک، از عید پارسال تا الان دیگه مشهد نیومده بودیم (هم زیارت و هم خونه‌ی مامانم اینا) البته عوامل دیگه‌ای (از جمله سرشلوغی همسر گرامی😆) هم دخیل بود در این بی‌سعادتی ما😄 . ولی دیگه دیدیم نمیشه🤗 دل رو به دریا زدیم و تصمیم گرفتیم بیایم مشهد 🕌 . . قرار بود بچه‌ها توی صندلی ماشین‌هاشون عقب بشینن و منم تنهایی جلو بشینم😅 . مقدار زیادی اسباب‌بازی و خوراکی‌های مجاز و غیرمجاز (😅😆 هله هوله جات صنعتی!) هم برداشتیم که توی راه بدیم بهشون سرگرم بشن. . هر یکی دوساعت یه بار هم می‌ایستادیم قدم می‌زدیم که بچه‌ها خسته نشن و حوصله‌شون سر نره. . . اما مسیرمون با بچه‌ها چطور گذشت؟😁 . عباس دو سال و هفت ماهه‌م، خیلی خوب باهامون همکاری کرد⁦👌🏻 . کل مسیر توی صندلیش بود. خوارکی می‌خورد یا اطراف رو نگاه می‌کرد یا با فرفره‌ش بازی می‌کرد😁 دو سه ساعتی هم خوابید همونجا، بهونه هم نگرفت تقریبا😍😍 حتی گاهی سعی می‌کرد به خواهرش خوراکی و اسباب‌بازی بده تا آرومش کنه😚 . . اما فاطمه‌ی ۱۳ ماهه‌م⁦⁦👧🏻⁩ نصف مواقع غر می‌زد و می‌خواست بیاد جلو بغلم بشینه😅 البته شایدم بیشتر دوست داشت با دکمه‌های ضبط و کولر ماشین و دنده و در داشبورد و... بازی کنه😂 . . خلاصه فکر می‌کنم حدودا ۳۰ درصد اوقات فاطمه روی صندلی جلو بغلم بود. (چون صندلی عقب پر بود، خودم نمی‌تونستم عقب بشینم) ⁦👈🏻⁩ هم خطرناک بود (در صورت تصادف احتمالی😱) ⁦👈🏻⁩ هم حواس باباشو پرت می‌کرد😅 . . یه بارم سعی کردیم به گریه‌هاش توجه نکنیم بلکه بی‌خیال بشه و بشینه سر جاش ولی بعد یه ربع گریه‌ی مداوم تسلیم شدیم آوردیمش جلو😯😢 . . البته در مجموع خداروشکر سفر خوب و راحتی بود، یعنی نسبت به چیزی که فکر می‌کردم خیلی بهتر و راحت‌تر بود😇 . . ولی خب واقعا برامون سوال شد که کار صحیح چیه توی این مواقع؟! بذاریم گریه کنه و امنیت بچه رو به روحیه‌ی بچه ترجیح بدیم؟ یا با دلش راه بیایم و اگر آروم نشد هیچ جوری، امنیت رو بی‌خیال بشیم برای دقایقی؟😅😆 شما این‌جور وقتا چیکار می‌کنید؟ چطوری بچه‌ها رو عادت می‌دید که توی جاده و سفر، حتما توی صندلی خودشون باشن؟ . . پ.ن: نائب‌الزیاره همه‌ی دوستان هستیم توی حرم. ان‌شاءالله قسمت و روزی همه‌تون بشه به زودی بیاید. . . #پ_شکوری #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

14 خرداد 1399 16:32:12

0 بازدید

madaran_sharif

. #ا-باغانی (مامان علی ۴سال و ۳ماهه و رضا یک ۱.۵ساله) توی مسجد محله سه چهار تا مامان هستیم که تقریبا زیاد می‌ریم مسجد و من همیشه سعی می‌کنم کمی اسباب‌بازی با خودم ببرم تا بچه‌ها مشغول بشن و کلا مدافع حقوق بچه‌ها در مسجد هستم.😁(البته با حفظ آرامش😎) گاهی وقتی مراسمی هست با خودم فکر می‌کنم چه خوب می‌شه یه مهد در مسجد راه بیفته تا حداقل در زمان برگزاری مراسم بچه‌ها رو سرگرم کنن. خلاصه فکر استفاده از ظرفیت مسجد برای بچه‌ها همیشه با منه! تا اینکه یک روز از مسئول بسیج درخواست کردیم برای بچه‌ها کلاسی برگزار کنن و ایشون گفتن مشکل تامین هزینه مربی رو داریم. با خودم فکر کردم احتمالا بتونم این حرکت رو شروع کنم و فعلا خودم به صورت رایگان مربی بچه‌ها بشم، با چند هدف: 🔸بچه‌های مسجد با هم صمیمی می‌شن و یاد می‌گیرن در بقیه زمان‌ها هم به جای بازی با گوشی😡 با همدیگه بازی کنن. 🔸بچه‌ها به مسجد علاقه‌مند می‌شن.😍 🔸می‌تونن با خیال راحت بازی‌های حرکتی و بدو بدو انجام بدن.🏃‍♂️ 🔸مادرها در اون زمان می‌تونن به کارهای دیگه‌شون برسن.👩‍💻 🔸بچه‌های دیگه محله که مسجد نمیان پاشون به مسجد باز می‌شه.😊 سرانجام با موافقت امام جماعت قرار شد یک روز در هفته حدود یک ساعت و نیم کلاس داشته باشیم. هر جلسه در کنار ورزش و بازی‌های حرکتی و توپ بازی، آموزش قرآن هم داریم. همراه با کاردستی و نمایش و... محتوا رو هم خودم از یکی دو روز قبل آماده می‌کنم. معمولاً از کتاب‌های علی کمک می‌گیرم یا یک موضوعی رو در نظر می‌گیرم و توی سایت‌های مختلف دنبال کاردستی و برگه‌ی رنگ آمیزی و شعر و ... می‌گردم. خداروشکر بچه‌ها خیلی کلاس رو دوست دارن و بیشتر با هم دوست شدن و کم‌کم دارن یاد می‌گیرن با هم بازی کنن! دو سه تا بچه‌ی جدید هم به جمعمون اضافه شده. گاهی حتی به ایجاد مهدکودک در مسجد با مدیریت خود مادرها، جوری که مادر به کارهاش برسه و بچه‌ها هم با هم بازی کنن فکر می‌کنم. کلا مسجد دوتا ویژگی مثبت داره برای مادرها: ✅ غالبا همه‌ی مسجدی‌ها از ساکنان همون محل هستن و اگر دوستی و رفت و آمدی بخواد شکل بگیره، مشکل دوری مسافت رو نخواهیم داشت. ✅ و امکان دوستی با مادرانی که از لحاظ تفکرات مذهبی تقریباً مثل هم هستن فراهم می‌شه. با توکل بر خدا فعلا کار رو شروع کردیم و امیدواریم تا خداوند درهای رحمتش رو باز کنه و بتونیم کار رو گسترده‌تر کنیم.😇 خلاصه که مساجد را دریابید...😄 شما هم اگر تجربه‌های مشابهی دارید برامون بگید. #سبک_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

27 دی 1400 16:18:59

1 بازدید

مادران شريف

0

0

. پدر شوهرم دوست داشتن بیشتر پیششون بمونیم.🤩 چندین بار گفتن بمونید همینجا کاراتونو انجام بدید.😔 و هر بار همسر گفتن نمی‌شه؛ زودتر بریم خونه تا ساعت خواب زهراست ما هم به کارامون برسیم. از صبحش برای این زمان #برنامه ریخته بودیم.🗒✏ . سوار ماشین شدیم،🚙 امروز #صدقه دادی همسر جان؟😊 بله صبح دادم.🙂 هم‌زمان با بستن #کمربند #آیت_الکرسی رو بلند خوندیم تا دخترک با این مناسک آشنا بشه.😅 زهرا غر می‌زد و می‌خواست بیاد بغلم ولی چون می‌دونستم تا راه بیفتیم از فرط خستگی خوابش می‌بره😴، به غر زدنش توجه نکردم و رفت توی #صندلی_ماشین. . چند دقیقه‌ای گذشت و وارد تونل زیرگذر شدیم، سرم توی گوشی بود که یهو🤳🏻 - بوووممممم😳 ماشین دور خودش می‌چرخید و با سرعت روی آسفالت کشیده می‌شد.😨 از شدت تکون‌ها چشمم درست نمی‌دید😣 و با اینکه حواسم پیش زهرا بود ولی کنترل دست و سرم رو نداشتم که سر برگردونم و ببینم تو چه وضعیتیه.🥺😢 . گیج بودم که چی شده؟🤷🏻‍♀ چی می‌شه؟ قراره چپ کنیم یا چه اتفاق دیگه‌ای در انتظارمونه؟ دختر و همسرم در چه حالین؟😟 . بلاخره این چند ثانیه‌ی کوتاه اما طولانی تموم شد و ماشین ایستاد.⛔ خداروشکر همه سالمن؟😧🤲🏻 زهرا الحمدلله توی صندلیش بود، فقط یه کم همراه صندلی جا‌به‌جا شده بود و متحیر از خواب پریده بود.🙄😒 از ماشین پیاده شدیم؛ ۳۰ لیتر #بنزین😅 ریخته بود کفِ خیابون و ته مونده‌ش داشت با سرعت از باک تخلیه می‌شد، زهرا رو بغل کردم و از ماشین فاصله گرفتیم.😱 . همسرم با آتش‌نشانی و پلیس تماس گرفتن و خداروشکر بدون صدمه جانی اما با آسیب مالی ماجرا تموم شد.🙏🏻 (نکنه منتظر بودین یهو همه چی منفجر بشه و ما هم بریم رو هوا؟!🤣🤪) . حواشی ماجرا چند ساعتی طول کشید و زهرا همون‌جا خوابش برد و لحظه‌ای که رسیدیم خونه بیدار شد.👧🏻🤦🏻‍♀🤦🏻‍♂ ما موندیم و کارایی که براش برنامه‌ریزی کرده بودیم😅 و خستگی😪 و دخترکی که ساعت ۸ شب تازه از خواب عصرگاهیش بیدار شده😇 و البته خدایی که اَلرحَمَ الرّاحِمین بود ❤ و اجلی که فرا نرسیده بود...👻 . ❗شرح واقعه و ادامه پست رو توی کامنت اول بخونید❗ . #ف_جباری #فیزیک۹۲ #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

madaran_sharif

مادران شريف

0

0

. پدر شوهرم دوست داشتن بیشتر پیششون بمونیم.🤩 چندین بار گفتن بمونید همینجا کاراتونو انجام بدید.😔 و هر بار همسر گفتن نمی‌شه؛ زودتر بریم خونه تا ساعت خواب زهراست ما هم به کارامون برسیم. از صبحش برای این زمان #برنامه ریخته بودیم.🗒✏ . سوار ماشین شدیم،🚙 امروز #صدقه دادی همسر جان؟😊 بله صبح دادم.🙂 هم‌زمان با بستن #کمربند #آیت_الکرسی رو بلند خوندیم تا دخترک با این مناسک آشنا بشه.😅 زهرا غر می‌زد و می‌خواست بیاد بغلم ولی چون می‌دونستم تا راه بیفتیم از فرط خستگی خوابش می‌بره😴، به غر زدنش توجه نکردم و رفت توی #صندلی_ماشین. . چند دقیقه‌ای گذشت و وارد تونل زیرگذر شدیم، سرم توی گوشی بود که یهو🤳🏻 - بوووممممم😳 ماشین دور خودش می‌چرخید و با سرعت روی آسفالت کشیده می‌شد.😨 از شدت تکون‌ها چشمم درست نمی‌دید😣 و با اینکه حواسم پیش زهرا بود ولی کنترل دست و سرم رو نداشتم که سر برگردونم و ببینم تو چه وضعیتیه.🥺😢 . گیج بودم که چی شده؟🤷🏻‍♀ چی می‌شه؟ قراره چپ کنیم یا چه اتفاق دیگه‌ای در انتظارمونه؟ دختر و همسرم در چه حالین؟😟 . بلاخره این چند ثانیه‌ی کوتاه اما طولانی تموم شد و ماشین ایستاد.⛔ خداروشکر همه سالمن؟😧🤲🏻 زهرا الحمدلله توی صندلیش بود، فقط یه کم همراه صندلی جا‌به‌جا شده بود و متحیر از خواب پریده بود.🙄😒 از ماشین پیاده شدیم؛ ۳۰ لیتر #بنزین😅 ریخته بود کفِ خیابون و ته مونده‌ش داشت با سرعت از باک تخلیه می‌شد، زهرا رو بغل کردم و از ماشین فاصله گرفتیم.😱 . همسرم با آتش‌نشانی و پلیس تماس گرفتن و خداروشکر بدون صدمه جانی اما با آسیب مالی ماجرا تموم شد.🙏🏻 (نکنه منتظر بودین یهو همه چی منفجر بشه و ما هم بریم رو هوا؟!🤣🤪) . حواشی ماجرا چند ساعتی طول کشید و زهرا همون‌جا خوابش برد و لحظه‌ای که رسیدیم خونه بیدار شد.👧🏻🤦🏻‍♀🤦🏻‍♂ ما موندیم و کارایی که براش برنامه‌ریزی کرده بودیم😅 و خستگی😪 و دخترکی که ساعت ۸ شب تازه از خواب عصرگاهیش بیدار شده😇 و البته خدایی که اَلرحَمَ الرّاحِمین بود ❤ و اجلی که فرا نرسیده بود...👻 . ❗شرح واقعه و ادامه پست رو توی کامنت اول بخونید❗ . #ف_جباری #فیزیک۹۲ #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

پست های مشابه

برو به اپلیکیشن