پست های مشابه
madaran_sharif
. #ف_اردکانی (مامان #محمداحسان ۱۲.۵ساله، #محمدحسین ۱۱ساله، #زهرا ۹ساله، #زینب ۷ساله و #محمدسعید ۳ ساله) #مدیریت_مالی هفتهای پنج هزار تومن پول تو جیبی پرداخت میشه به پنج منهای یک.😁 یعنی به ۴ تا بچه مدرسهای خونهمون (پول دادن رو از سن مدرسه شروع میکنیم.) به اضافهی عیدیهایی که از اقوام میگیرن یا جایزههایی که با یا بی مناسبت😅 به صورت پول نقد از مامان جون، بابا جوناشون میگیرن. در حالت عادی وضع مالیشون خیلی خوبه.😂 اما بعضی خرجها به عهدهی خودشونه: 🔸 تعمیر دوچرخه یا اسباب بازیها (از تعمیر دوچرخه پسرا هنوز به باباشون بدهی دارن.😅) 🔸خرید اسباببازیهای خارج از نوبت. مثلاً تازه براشون اسباببازی خریدیم ولی دلشون یه چیز دیگه بخواد. 🔸 وسایلی که در حالت عادی ما قرار نیست بخریم، ولی خودشون میخوان داشته باشن، بعد از کسب اجازه از پدر محترم با پول خودشون تهیه میکنن. مثلاً چند وقتی بود که دلشون ایکس باکس میخواست ولی ما قصد خریدش رو نداشتیم. بالاخره قرار شد خودشون پسانداز کنن و با پول خودشون براشون بخریم. بعد از کلی ریاضت و قناعت بالاخره موفق به خرید یک ایکس باکس دست دوم شدن. برای خرید سیدیها هم از خودشون پول میگیریم. (چقده سنگدل😁) (از اونجایی که به خاطر کرونا بچهها تحرکشون خیلی کم شده بود و ایکس باکس بازیهای حرکتی هم داره، اجازه دادیم. البته توافق کردیم که اگر بازی، خانوم بدحجاب داشت یا زیادی خشن بود بازی نکنن.) 🔸کادو برای تولد خواهر یا برادرشون (در این زمینه اصلا خساست به خرج نمیدن😁) 🔸کادو برای پدر و مادرشون: خوشبختانه خیلی محبت دارن و با یا بی مناسبت با شاخه گل یا فندک گاز😂 من و همسرم رو شگفتانه میکنن. 🔸خساراتی که حین بازی به وسایل خونه وارد میشه. نمونهش همین چند روز پیش بود که با توپ از خجالت یک چراغ (از این لوسترمانندها) در اومدن.🤨 طی یک دادگاه پدرانه به پرداخت سیصد هزارتومن خسارت پسرانه محکوم شدن. پ ن۱ : بعد از دادگاه که حالشون خیلی گرفته بود و فک میکردن جناب قاضی براشون زیاد بریده، در اینترنت سرچ زدن و قیمت واقعی چراغ رو پیدا کردن بعد هم مثل ارشمیدس خوشحال از کشفشون، فریاد کنان دویدن پیش من که بابا داره باهاشون گرون حساب میکنه.😂 پ.ن۲: البته بابا گرون حساب نمیکرد! بچهها پول لامپش رو در نظر نگرفته بودن.😁 با این حال پدر باهاشون راه اومد و ۱۰۰ تومن تخفیف داد و الباقی رو هم قسطبندی کرد.😄 پ.ن۲: عکسای اول و دوم هدایاییه که بچهها برای روز مادر و تولد زینبه خریدن.😌 #سبک_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین
25 آبان 1400 17:50:00
21 بازدید
madaran_sharif
. در کمد رو باز کردم آرد بردارم که حلوا درست کنم😋 - ئه اینجا جاشون گرم بوده حشره🐛 زده آردها رو توی چند تا ظرف ریختم که بذارمشون تو بالکن. . زهرا سادات: - مامان! خمیر بازی، خمیر بازی😍 -- باشه مامان جان درست میکنم. یه کم آرد و آب و یه ورز کوچولو. -- بفرما محمدحسین داشت گریه میکرد😭 نزدیک اذان ظهر بود. با خودم گفتم بخوابونمش که نمازمو اول وقت بخونم😌 موقع خوابوندنِ محمدحسین صدای زهرا سادات نمیاومد!😯 گفتم به احتمال زیاد یا داره خمیر بازی میکنه یا سر کشوی لباسه👚😕 . . با صدای پیامک✉️ متوجه شدم بیست دقیقهای کنار محمدحسین خوابم برده😴 چشمم افتاد به زهرا سادات👩🏻 که با جورابهای🧦 من برای خودش دستکش درست کرده بود!😕 . و اما.... وااای دستکشا آردیه😮😮 . آااخ یادم رفته ظرفهای آرد رو بذارم تو بالکن!😫 محمدحسین خواب بود😴 و نمیتونستم از اعماق وجودم ابراز احساسات کنم!😰 از کنارش بلند شدم و به صحنهی جرم نزدیک😶 . دیدم زهرا سادات سه تا 🍚 از پنج تا ظرف آرد رو خالی کرده روی فرش و همه رو با هم قاطی کرده!😲 یه روسری و ملحفه و چند تا جوراب هم آورده داخلشون پهن کرده!😨 . نگاهش کردم😶 با یه لبخند ملیح و چشمای منتظر عکسالعمل من، ایستاده بود!😥😌 -- مامان چرا این کارو کردی؟ حیفه! ببین فرشمون آردی شده!😩 سعی کردم خودمو از صحنه دور کنم تا خشمم در تارهای صوتیم بروز پیدا نکنه!😖 . وضو گرفتم و ایستادم به نماز!📿 چه نمازی! فکرم همش درگیر تمیز کردن فرش و در و دیوار بود... که صدای محمدحسین هم پیچید توی گوشم👶🏻 ظاهرا بیدار شده و وارد عملیات☠ زهرا سادات برای نابودی ته ماندهی اعصاب من شده بود!😑😡😵 . نمازم تموم شد. پشت سرم رو نگاه کردم👀 محمدحسین شبیه گرگِ قصهی شنگول و منگول شده بود🐺 . زهرا سادات دستشو میزد تو آردها و پخش میکرد روی صورت محمدحسین و میریخت روی سرش😯😬 . . -- وااای مامان😡 بریم حموم دیگه، خونه خیلی کثیف شد! خیلی ناراحت شدم😒😢 . محمدحسین رو گذاشتم توی تاب، تا رد پای آردیش خونه رو پر نکنه😅 . زهرا سادات هم فرستادم تو حموم و سریع🏃🏻♀️مشغول تمیز کاری شدم. . . پ.ن۱: با همین واکنش من، به مرور کار خوب و بد رو یاد میگیره! انشاءالله😅 . پ.ن۲: اگر به اندازهی سی ثانیه وقت گذاشته بودم و کار آردها رو به سرانجام میرسوندم، لازم نبود یک ساعت وقت بذارم و تمیزکاری کنم😏 . پ.ن۳: بعد از این ماجرا فهمیدم آردبازی گزینهی خوبیه برای سرگرم کردنشون به مدت نسبتا طولانیه، ولی با مقدار محدود آرد، یه زیرانداز و نظارت مامان!😌😍 . #ر_سلیمانی #سبک_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین
12 خرداد 1399 16:50:03
0 بازدید
madaran_sharif
. از نیمهی مرداد😒 که کلاسهای آقای همسر شروع شد، زندگی با سرعت زیادی میگذشت و ما هم بدو بدو دنبالش میرفتیم🏃🏻♂️ از ۶ صبح کلاس داشتن، تا اذان مغرب من و پسرهای سحرخیز😣 هم از نماز صبح بیدار بودیم از لحظهای که چشم باز میکردن تا وقتی بیهوش بشن مشغول بشور، بپز، بخور، بخورون، بازی، کتاب، مطالعه شخصی، دوره مجازی و ...تا همسر بیاد خونه، که اگر میتونستیم به خستگی غلبه کنیم به کارهایی که از اثاثکشی هنوز باقی مونده بود برسیم. خلاصه اینکه زندگی رو دور تند بود ⏪ و ما هم دنبالش🏃... دوست داشتم مثل بچگیها که وسط بازی کم میآوردم با خنده داد بزنم و بگم آقااا اِستُپپ😂😂 که ناگاه کروناجان (بر او و بر سازندگانش لعنت بیشمار) آمد و دکمه ⏯ رو فشرد.😁 آخیشش😊 همسرجان تا اطلاع ثانوی تعطیل شدن😁😆😍 از خونه هم نباید بریم بیرون😍 هوا بهاری شده و پسرها که به ندرت تو خونه میان، تو حیاط با حنایی و فلفلی و قلقلی و مرغ زرد کاکلی😍😅 بازی میکنند. من هم سرخوش از فراغت ایجاد شده، لیست مفصلی از کارها مینویسم و بسم الله... . ☑نظافت ماشین، با محمد آقا مشغول میشیم. کار که تموم میشه، علی رو از تو باغچه برمیدارم و جفتشون رو میذارم تو لگن بزرگ حمام تا خوب خیس بخورن.😂 . ☑اتو! مدت کوتاهی بعد از تولد علی اتو کردن از برنامهی کاری خونه رسماً حذف شد.😅 لباسها بعد از شستشو تو کمد آویزون میشدن به این امید که موقع استفاده اتو بشن، ولی هیچوقت این اتفاق نیفتاد!😅 تا اینکه چند روز پیش اتو جان هم به جمعمون اضافه شدن و علی برای اولین بار با این وسیلهی هیجان انگیز مواجه شد.😁 . ☑بعد از مدتها که میز خیاطی فقط برای گردگیری لمس میشد، نخ و سوزن و قیچی آوردم، به همسر هم گفتم هرچی دوخت و دوز داری بیار که این اتفاق سالی یه بار میفته.😅😆 . ☑بالاخره تونستم عقب ماندگی های دوره مطالعاتی رو جبران کنم و برسم به برنامه.😍 . ☑با محمد کاردستی درست میکنیم، با آرد خمیر درست میکنم و محمد و علی رو تا مدتی سر کار میذارم😅. «نقاشی بازی» و «نقاشی قصه» هم تو برنامه هست. . آقای همسر نصف روز مطالعه و کلاس مجازی و ... باقی روز کارهای عقب مونده خونه.😊😉 از شخم زدن باغچه و کاشت سبزی و نهال تا ساخت پل معلق برا پسرا!!😅😂 تعمیر وسایل خراب و اصلاح اسباب بازیها و... خلاصه این ویروس منحوس! برای خانواده ما که دستاوردهای زیادی داشت😅... خدا انشاءالله رفتگان رو بیامرزه😔 و آرامش به قلب بازماندهها هدیه بده.❤ امیدوارم برای کشورمون هم منشأ خیرات زیادی باشه.🙏 . #پ_بهروزی #ریاضی۹۱ #کرونا #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف
14 اسفند 1398 17:16:12
0 بازدید
madaran_sharif
. . #قسمت_دوم . #امالبنین (مامان سه پسر ۹ساله، ۷ساله و ۵ساله) . خانوادهی همسرم هم معتقد به ازدواج آسون بودن؛ ولی بازم من کلی سر خریدهای عروسی باهاشون بحث میکردم و هی میگفتم نه نمیخوام، گرونه، لازم نداریم...😆😅 . مثلاً سر آینه شمعدون! واقعا برام سوال بود که فلسفهی وجودیش چیه؟ ملت میخرن ولی نمیدونن کجا بذارن. پس به دردمون نمیخوره...☺️ . یا سر حلقه💍 اونا معتقد بودن باید حلقهی عروسی یه کم سنگین باشه؛ ولی منم کوتاه نمیاومدم و هرچی که اونا برمیداشتن، من میگفتم نه بزرگه! هرچی هم که من برمیداشتم، اونا میگفتن نه دیگه اینم خیلی سادهست😆 . . مراسم عقدمون رو خیلی ساده تو منزل پدری برگزار کردیم. . سال ۸۸ ما برای عمره دانشجویی ثبتنام کرده بودیم و دقیقا سالی که قرار ازدواجمون بود اسممون در اومد.😇 خانواده ما رو از فرودگاه تبریز بدرقه کردن و رفتیم عمره و از همونجا رفتیم تهران سر خونه و زندگیمون... خوابگاه متاهلی شریف!😍 . سال اول تا تو مسئولیت جدیدم جا بیفتم😁، از فعالیتهای فرهنگیم تو دانشگاه کم کردم. ولی از سال بعدش کنار درس دانشگاه، جامعهالزهرا رو هم به صورت غیرحضوری، شروع کردم. علاوه بر اون، با تعدادی از دوستان، یک پروژهی فرهنگی هم شروع کردیم؛ اوایل تنها از روی دغدغه بود، بعدا حقوق ناچیزیم میگرفتیم. . . ترم آخر دانشگاهم بود که باردار شدم. . درس دانشگاهی من و همسرم با هم تموم شد و ما باید خوابگاه رو تحویل میدادیم. دوست داشتیم برای ادامهی زندگی بریم قم ساکن بشیم. اما قبل از اینکه بریم شهر جدید، به اصرار مامانم ۲ ماه آخر بارداری رو رفتیم تبریز و طبقهی پایین خونهی مادرشوهرم ساکن شدیم. . روزهای خوبی بود.😊 منی که همیشه توی غربت و دست تنها بودم یهو برگشته بودم بین خانوادهها.😍 . گلپسرم تیرماه ۹۱ تو یه بیمارستان دولتی به دنیا اومد. لازم بود یه هفتهای تو بیمارستان بستری بشه. اون مدت، شرایط خیلی سختی بود. هم اینکه خودم تازه زایمان کرده بودم؛ هم اتاق بچه جدا بود و من خودم کاراشو می کردم. هر نیم ساعت، باید میرفتم بهش سر میزدم؛ چون تو دستگاه بود و اگه گریه میکرد، متوجه نمیشدم. برای همین هم، خواب درستی نداشتم. . ولی خداروشکر، گذشت...🤲🏻 . گلپسرم بچهی آرومی بود. اون مدتی که تبریز بودیم، تقریبا خودم غذا درست نمیکردم؛ مادرشوهرم و مادرم میآوردن. ولی تو بچهداری خیلی نیاز نبود کمک کنن. . شهریور ماه بود که اومدیم خونهی جدیدمون تو قم. . و روزهای جدیدی برامون شروع شد... . . #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین
29 فروردین 1400 14:32:24
0 بازدید
madaran_sharif
. #ه_محمدی (مامان #محمد ۳ سال و ۲ ماهه، و #حسین ۴.۵ ماهه) . نزدیک ظهر بود. حسین گریه میکرد؛ خوابش میاومد و باید میخوابوندمش...😴 محمدم که خیلییی کم صبحونه خورده بود، گریه میکرد و میگفت غذا بده، بعدش بریم پارک!!🤷🏻♀️ . برای ناهار، سیبزمینی و تخممرغ آبپز گذاشتهبودم که با سس و خیارشور، به عنوان سالاد الویه بخوریم.😋 اما هنوز پوستشونو نکنده. بودم و آماده نبودن... . . صدای گریهی بچهها تو هم پیچیده بود...😣 دلم میخواست لحظاتی جای آرومی باشم، بدون سروصدا...🤯 . - هنوز هم غذاشو من باید دهنش بذارم... سه سالش گذشته، ولی هنوز بلد نیست غذا بخوره. - آخه وقتی میذارم به عهدهی خودش، دو سه لقمه میخوره و میره. تازه اگه غذای مورد علاقهش باشه! نمیبینی وزنش کمه...😔 - شاید بهتر باشه بعضی موقعا بذارم به عهدهی خودش. یه مدت کم میخوره، ولی بعدش یاد میگیره...🤔 تازه میتونم بذارم اولشو خودش بخوره و آخرش خودم بدم تا سیر بشه.🤗 . صدای درهم پیچیدهی گریهی بچهها، منو از افکارم بیرون آورد. . . . یه دونه تخممرغ دادم محمد تا پوستشو بکنه تا آماده شه برای خوردن. محمد که مشغول شد، رفتم سراغ حسین تا بخوابونمش.👶🏻 هندزفری رو هم گذاشتم تا صوت دورهی مطالعاتیمو، گوش کنم. حسین که خوابید توجهم به محمد جلب شد. بخشی از پوست تخممرغها رو جدا میکرد و از همونجا شروع میکرد به خوردن😂 سیبزمینیها رم دادم دستش تا مشغول باشه.😁 . . پ.ن۱: اینکه ببینی بچهها ازت مستقل شدن و خیلی کاری به کارت ندارن😅، نعمت خیلی بزرگیه. غذاخوردن، لباس پوشیدن، یا بازی کردن! عکس دوم، بازیایه که خود محمد با مداد رنگیا اختراع کرد؛ درحالیکه من داشتم این روزنوشت رو مینوشتم! مربع مربع درست کرد و بعدم از روشون رد میشد، طوری که پاهاش توی مربعا بیفته.🤩 . پ.ن۲: بعد غذا که دو تا بچهها خوابیدن، منم یکم خوابیدم.🧕🏻 بعدِ بیدار شدن، اول سعی کردم یکم از سکوت لذت ببرم😁، بعد کامپیوتر رو روشن کردم و مشغول انجام پروژهم شدم.😉 . پ.ن۳: هنوز تو مستقل لباس پوشیدن محمد موفق نشدم!! با اینکه بلده، ولی نمیخواد قبول کنه! راهکاری دارید؟🤔 . . #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین
27 اردیبهشت 1400 16:30:55
1 بازدید
madaran_sharif
. #پ_بهروزی . ّتا دو سالگی محمد، ایشون تک پسر خونه بودن و منم یه مامان اولی باحوصله و جوگير😁😃 هفت صبح: - 😴 -- ماما👶🏻 - سلام گل پسرم😍 بیدار شدی؟😘 و هر روزمون بعد از مشتی بوس و بغل، با "غذابازی" آغاز میشد! . بعدش نوبت "کابینت بازی"بود! تا من کارهای آشپزخونه رو ميکردم، محمد تو کابینتا قل میخورد! هی میریخت، هی جمع میکردم! البته همیشه هم انقدر ایدهآل نبود🤷🏻♀️ چون محمد اولین درخواستش "ددر" بود! هفت و نیم صبح به همراه بچه مدرسهایهای مجتمع از خونه میزدیم بیرون! گاهی تا ظهر تو محوطه بودیم و نگاههای ترحمآميز پيرمرد نگهبان رو با یه لبخند که نشون میداد "من راضيم و شاد" پاسخ میدادم😄 . تو خونه هم هر بازی که فکرشو بکنید داشتیم! خط قرمز🚫، بازیهای #زشت و #خطرناک بود! باقی همه آزاد!👌🏻 آیا نقاشی رو دیوار و کندن گچ دیوار با چکش زشته یا خطرناک؟! به نظر ما هیچ کدوم😂😝 . به جز بازی، سه گانهی "قصه، نمايش و کتاب" برای ما مهمترین جایگزین تلویزیون📺 بوده و هست. . علی آقا هم قرار بود بیاد و تو پازل تربیتی خانواده نقش ایفا کنه!😁 پس نباید خیلی دیر میشد! . محمد دو سال و یک ماهش بود. دیگه من نه یه مامان اولی باحوصله و جوگير😅 بودم، و نه میتونستم تمام وقت در خدمت محمد باشم! پس تا علی بزرگتر بشه و رسما همبازی بشن، باید محمد بازههای کوتاهی در روز جوری سرگرم بشه که سراغ ما نیاد! مثلا تا پایان خوابوندن علی در سکوت بمونه! چیکار کنیم؟! تو شهر غریب نیرو کمکی هم که نداریم💥 ما لپتاپ رو انتخاب کردیم. خب فرقش چی شد؟! مثل تلویزیونه که؟!😕 نه،خیلی فرق داره!😌 . 👈 دیگه دوسالش رد شده، و آسیبی که برای چشم و مغز ميگفتن خیلی کم شده. 👈مثل تلویزیون دم دست نیست و بچه خودش نمیتونه راهش بندازه! ضمن اینکه گاهی لپتاپ رو هرچی میگردیم پیدا نمیکنيم😅😈 👈هرچی "ما" بخوایم تو لپتاپ هست، نه هرچی تهیه کننده و نویسنده و کارگردان تلويزيون ميخوان. اوایل فيلمای خانوادگی بود فقط، فيلم بچگیهاش رو خيلی دوست داشت، براش جالب بود که میدید کارهایی که ما الان برای داداش علی میکنیم، قبلا برای اون هم کردیم😍 کمکم بعضی کليپای کودکانه مناسب رو هم اضافه کردیم. . البته لپتاپ هم بايد مدیریت میشد. زحمتی نداشت!چون صفحهش کوچيکه، و بچه باید تو یه وضعیت ثابت تماشا کنه، پس خودش خسته میشه و میره سراغ بازی😜 اینم از روزگار آپارتمان نشینی! . الان هم که تو روستا، خونه حیاطدار و مرغ و جوجه و آب بازی و گل بازی و گچ کاری.. نوبت به تلویزیون ميرسه آیا؟!😊 . #مادران_شریف_ایران_زمین #تلویزیونی_شدن
04 مرداد 1399 18:09:45
0 بازدید
مادران شريف
0
0
. #قسمت_دوم تو خواستگاری شرط کرده بودم که ۵ سال بعد از ازدواج بچهدار شیم و همسر هم قبول کرده بود.😄 با خیال راحت رفتیم که در علم غوطه بخوریم که ندای "مساله جمعیت" بلند شد! یه روز تو حوزه دانشجویی، استاد حدیثی از امام معصوم خوندن که میگفت آیا نمیخواهی فرزندی 👶🏻 بیاری تا با گفتن لاالهالاالله، زمین را از بار توحید سنگین کند؟ با من همان کرد که "بوی جوی مولیان" با سلطان😉 . ترم ۶ کارشناسی به دوران تهوع گذشت، یادم نمیره وسط اتوبان یهو به تاکسی 🚖 میگفتم وایسا! پولشو میدادم و میرفت... . روزهای شلوغی بود، ۳ روز دانشگاه، ۲ روز حوزه دانشجویی، ۱ روز هم کاری که در رابطه با رشتهم پیدا کرده بودم و ۷ روز همراهی با طفلی که داشت دنیای منو با خودش به جایی میبرد که نمیدونستم کجاست.🤔 . ترم هفت دیگه محمد بالقوه نبود. تابستون قابل رویت شده بود.😂 فقط ۱۳ واحد داشتم تا فارغ_التحصیلی. دو سه تا صبح تا ظهر رو که میرفتم، پیش مامان میموند. شبهایی بود که تا صبح مشغول مثلث عشقی معروف😅 (شیر و آروغ و ... ) بودم و دم صبحی، از اتاق خونهی مامان اینا بیرون میاومدم، میدادمش دست مامان و چادر به سر، برو خوابتو ببر سر کلاس آسیبشناسی روانی۳! 🙈 . محمد ۴ ماهه شد، زمستون شد و درس من تموم.😍 از اون اوج فعالیت، یهو افتادم پایین. اولش خوب بود، حس احترام به آرمانهام ، چند ماه گذشت ولی دیگه من خوب نبودم! سالی بود که دوستای دبیرستانم اگه ریاضی خونده بودن، هر روز عکس گودبای پارتی هاشونو میذاشتن و بعد هواپیما🛫، تجربیها هم از آزمون جامع رد شده بودن و گوشی معاینه به گردن، سلفی میگرفتن. . تصمیم داشتم دو فرزند داشته باشم، به قدری از کفایت برسن و بعد برم سراغ درس، هنوزم کسی ازم بپرسه، قطعا پیشنهاد اولم همینه. اما خدا برای خودم مسیر دیگهای رو میخواست! . حالم #خوب نبود، ولی کمکم خوب شد.☺️ یه عالمه راه برای "بودن" پیدا کردم. حوزه رو محمد به بغل🤱🏻 ادامه میدادم، چیزایی که اونجا یاد میگرفتم رو، تو مسجد محل محمد به بغل درس میدادم، شنبه شبها برای گاج تست منطق طرح میکردم و صبح شنبهها موتور 🛵 گاج جان میاومد دنبالشون (این کار رو از تو دیوار پیدا کردم!) ولی بیشتر ساعتهام به محمد و شیرینیهاش و بازیهای دو تاییمون سپری میشد. . #ط_خدابخشی #روانشناسی_بالینی_دانشگاه_تهران۹۱ #پست_مهمان #تجربیات_تخصصی #قسمت_دوم #مادران_شریف