پست های مشابه
madaran_sharif
#قسمت_هشتم #م_ک (مامان چهار پسر ده ساله، هشت ساله، شش ساله و سه ساله) تو همون دورانِ کتابخونهی خونگی وقتی هادی کلاس اولش تموم شد، به فکر چهارمی بودیم.👶🏻 سه تا سزارین داشتم، خطر زایمان چهارم بالا بود و تو قم بیشتر دکترها قبول نمیکردن.😣 پرسوجو کردم تا بالاخره یه دکتر خوب پیدا کردم👌🏻 همون اوایل بارداری چهارم به لطف خدا سومی رو از پوشک گرفتم. بالاخره بهمن ۹۷ در حالیکه هادی کلاس دوم بود، علیاکبر بدنیا اومد. دو روز به خاطر زردی تو بیمارستان تامین اجتماعی قم بستری شد و من همراهش بودم. اون دو روز خیلی بهم خوش گذشت😅 من و نینی، تنها بدور از دغدغهی بقیهی بچهها، غذا آماده و... یه فرصت بازیابی بود برام😄 مامانم از تهران چند روزی اومدهبودن و کمک حالم بودن❤️ خواهرمم که همسایهمون بود.😍 از همون موقع، درس همسرم به سطحی رسید که برای تبلیغ، هفتهای یکی دو روز میرفتن تهران. ایام خاص مثل محرم و فاطمیه، سفرهای تبلیغی شون طولانیتر میشد و از حضور و کمک ایشون بیبهره میشدم، اما خدا به زمان و توانم برکت میداد.🌺 هادی هم خودش کارای درس و مدرسهشو انجام میداد. بجز اون پسرا عاشق کشتی با پدرشون هستن❗ در نبودشون این مدل بازیا هم از دست من برنمیاومد😅 تجربه به من ثابت کرده، حکمت خدا جوریه که معمولا مسائل یک روند تدریجی رو طی میکنن. و این کار ما رو راحتتر میکنه.😉 مثلا اول بارداری یهو سنگین نمیشی و از پا نمیافتی، نهایتا یه ویار رو مدیریت میکنی. بعد بهتر میشی و آرومآروم با شرایط جدید کنار میآی.😊 آخرای بارداری به دلایل مختلف ممکنه نتونی راحت بخوابی و این حکمت خداست که برای شب بیداری نوزاد آماده بشی. اواخر بارداری که سنگین میشی، اگر بخوای هم نمیتونی بچهی کوچیک رو بغل کنی و این باعث میشه وابستگیاش بهت کمتر بشه و قبل از حضور نوزاد مستقل بشه. حتی اگه حواست به اینا نباشه، چون تغییرات تدریجی رخ میده، راحت میتونی مدیریتشون کنی👌🏻 در مورد روابط بچهها هم همینطوره. موقع تولد چهارمی پسر سومم ۳ سال و نیم بود. اگه نینی از اول شروع به حرفزدن و شیرینزبونی و جلب توجه میکرد، سومی خیلی اذیت میشد. #مادران_شریف_ایران_زمین #تجربیات_تخصصی
20 تیر 1400 16:58:17
2 بازدید
madaran_sharif
. از همون لحظه اول که فهمیدم مامان شدم، ذهنم درگیر این بود که چطور باید برگردم سر کار😣 فقط فکر اینکه مادرم، کنار پسرم هست بهم دلگرمی میداد. . خواهرم، تازه دوره ارشدش شروع شده بود📚 با دختری دو ماه بزرگتر از محمد جواد👼 . با توکل به خدا و مشورت با مامان و خواهر و همسرم، روزای حضور برای تدریس رو اعلام کردم👩🏫 سه روز پشت سر هم، عصرها، نزدیک به آخر هفته📋 . خواهرم هم جوری انتخاب واحد کرد، که تا حد ممکن روزهای کلاسهامون متفاوت باشه📝 چرا که نگهداشتن دو تا نینی یکجا، تو این سن، واقعا سخته😧 . با همه اینها یک روز هم باقی موند که آقای همسر نگه داشتن پسرشون رو به عهده گرفتن🧔👶 . اون روز، وسایل و غذای محمدجواد، و نهار همسرم رو حاضر میکردم و با همسرم که زودتر از همیشه از سر کار برمیگشتن، میرفتیم دانشگاه🚗 من میرفتم سر کلاس👩🏫 و پدر و پسر میرفتن حرم امام🕌 چون نزدیک بود و فضا باز؛ و نینی میتونست چهاردستوپایی بره و راحتتر باشه😃 اینجوری مدت زمان دوری گل پسر از مامان، هم کمتر میشد😍 . دو روز دیگه هفته، مامانم میاومدن خونمون. این دو روز هم خداروشکر مدت زمان کلاس، کمتر بود😌 . چند بار هم پیش اومد که همسرم یا کلا نبودن یا دیرتر میرسیدن؛ که یه بارش آقا محمدجواد رو سپردم دست همسایه. . با اینکه باب کمک گرفتن از این همسایه خوبمون، تو مسجد باز شده بود و دلم قرص بود که خدا خودش، این راه رو پیش پام گذاشته؛ ولی بازم اون روز که اولین بار پسرم رو پیش کسی غیر از خانوادم میگذاشتم، تا برم سر کار اشکام میریخت😭 . اون روز، بابای محمدجواد، بعد ۳ ساعت میرسن و محمدجواد رو که دیگه شروع کرده بوده به گریه کردن، میگیرن و میان دانشگاه پیش مامان. . یه بارم، رفتم خونه مامان، تا دوتا نینی، باهم کنار مادربزرگ باشن. اما همونطور که پیشبینی میشد، اصلا ساده نبود و دیگه فکر تکرارشم نکردیم😖 . یه دفعه هم، به ذهنم رسید، که هفته آخره و درسها تموم شده و میتونم محمدجواد رو با خودم ببرم سر کلاس😃💡 اون روز برام، واقعا شیرین و خاطرهانگیز شد💗؛ و محمدجواد بیشتر از من، بغل دانشجوهای خوبم بود😃 . وقتایی هم که کلاس نداشتم، یا محمدجواد خواب بود،😴 یا با باباش بازی میکرد،⚾️ پایاننامهم رو تکمیل میکردم📑 . یه نگاهی هم به مقالههای در دست ویرایشم داشتم، تا بتونم خودم رو برای دفاع کنم👩🏫 اما باز هم همهچیز اونجوری که پیشبینی میکردم پیش نرفت... . #ف_غیور #کامپیوتر۸۴_دانشگاه_فردوسی #تجربه_مخاطبین #تجربیات_تخصصی #قسمت_چهارم #مادران_شریف
06 اسفند 1398 16:14:45
0 بازدید
madaran_sharif
. چند مرحله پیش رو داشتم؛ اول یه کم فکر کردم ببینم به خانم #مشاور (که روش های تربیتیشون رو تا حدی میشناختم و قبول داشتم👌)چیا میخوام بگم؟ 🤔 . #ف_جباری . از قبل تولد زهرا یه سری کتاب در مورد #اهمیت_بازی خونده بودم 📚 و یه چیزایی هم به گوشم خورده بود👂؛ . ✅میدونستم که بازی برای روح و جسم بچهها یه #نیاز_اساسی مثل خوردن و خوابیدنه🛌🍼 ✅و اینکه باید بذارم بچه کشف کنه، حساسیتم رو کم کنم و نگران کثیف کاری و ریخت و پاش نباشم🤷♀️، اون اینجوری لذت میبره و توانمند میشه💪 ✅بچهها دوست دارن کارهایی که مامان و باباشون میکنن رو انجام بدن🙋♀️🙋♂️ پس مهمترین اسبابِ بازیشون وسایل خونهست . ✅چندتا منبع معرفی بازی هم داشتم که هر از گاهی نگاهی بهشون مینداختم و ایده میگرفتم برای بازی جدید🙄💡 (با شوق و اشتیاق ایدهها رو اجرایی میکردم ولی نتیجه چیزی نبود که #انتظار داشتم😑 نهایت نهایتش ۵ دقیقه!😃) . ✅و خب اینم هی شنیده بودم که بچه رو با بچه های مردم #مقایسه نکن!🤚👧 . ✅میدونستم #سن بچه مهمه، #روحیات بچه مهمه و از طرفی بازیها و اسباببازیها هم هر کدوم ویژگیهایی دارن که باید با سن و روحیات بچه #همخوانی داشته باشن . اما هیچ کدوم از این دانستهها دردی ازم دوا نمیکرد😀😅 انگار آدم دلش میخواد چیزایی که میدونه رو از زبون یه نفر دیگه بشنوه، یا معجزهای بشه تا ایمانش به #یقین تبدیل شه😒😬 و خداروشکر صحبتهای سادهی خانم مشاور برام تلنگر روحی بود و در عمل هم راهگشا شد🙏 . بعد از حرفاشون این حس در من تقویت شد که باید روحیات و تمایلات بچهم رو #بشناسیم و مهم تر اینکه اونها رو #بپذیرم؛ مثلا اگه یه بازی رو براش آماده کردم و جذبش نشد شاید براش #زوده 😖، پس پروندهش رو ببندم تا چند هفته دیگه، یا شاید میخواد حتما من همراهش باشم توی این بازی، پس این بازی رو بذارم تو دستهی بازیهای #دو_نفره👧🧕، یا کلا این مدل بازی رو دوست نداره 😞 . از طرفی باید سطح توقعاتم رو بیارم پایین؛ هم از بچه و هم از اسبابِبازی😉 این رو باید بپذیرم که بچه یک سال و نیمه من هیچوقت به مدت طولانی یعنی حدود یک ربع 😂 تنهایی مشغول بازی نمیشه و همچنین حداقل تا ۲-۳ سالگی نیاز به همبازی توی بازیهاش یه نیاز واقعیه، پس همینجوری #کیف کنم و از #کودکی_کردن باهاش لذت ببرم💕😊 این روزا میگذره و اگه خوب نگذشته باشه فقط حسرتش میمونه😪 . و اما اون نکات اساسی و کاربردی که توی صحبتهای خانم مشاور بود حسابی برام جدید و جالب بود... . اونارو ان شاءالله فرداشب بهتون میگم🙈 . #ف_جباری #روزنوشتهای_مادری #بازی #مادران_شریف_ایران_زمین
20 فروردین 1399 16:09:49
4 بازدید
madaran_sharif
. بعد از سفر مشهد، قدیما: - سلااام زیارت قبول، خوب بود؟ خوش گذشت؟☺️ -- سلااام، قبول حق، روزی شما انشاءالله، آره خداروشکر، خیلی خوب بود، همهی نمازا رو حرم رفتیم، نایب الزیاره بودیم، جامعه کبیره، امین الله، دعای عالیه المضامین هم که فوق العادهست، هربار میرفتم حرم میخوندم و دعاگوی همه بودم.😄 . بعد از سفر مشهد، الان: - سلام، مشهد بودی؟ چه بیخبر؟! -- سلام، آره دیگه، ببخشید، قبلش نشد بگم، انقدر که عجلهای آماده شدیم، بچهها مریض بودن و تا لحظهی آخر وضعیتشون معلوم نبود، ولی بالاخره رفتنی شدیم.😍 - خب به سلامتی، زیارت قبول، خوب بود؟! -- آره خداروشکر، روز اول بچهها رو گذاشتم تو کالسکه و تا دارالحجه رفتیم و برگشتیم، روز دومم محمد رو بردیم شهربازی حرم، از بابالرضا تا صحن کوثرم با ماشین برقی رفتیم.😁 روز سوم بچهها پیش باباشون موندن و نیم ساعت زیارت کردم، روز آخرم علی تب کرد رفتیم دارالشفای امام. خوب بود خداروشکر🙄😄 . پ ن: باز هم معتقدم به برکتِ وجودِ همین فسقلیها توفیقِ زیارت پیدا کردیم. و خب به قولِ آقای عباسی ولدی "بازی چه محرابِ خوبیست برای عبادت" ما الان سه سالی میشه که تو محرابِ عبادتیم کلا😂 تقبل الله😅 . #پ_بهروزی #ریاضی_۹۱ #روزنوشت_های_مادری #نصیرالدین_محمد #عمادالدین_علی #زیارت_مشهد #مادران_شریف
12 دی 1398 17:30:56
0 بازدید
madaran_sharif
. حالا که دو تا بچه با فاصله یک سال و دوماه🧒🏻👶🏻 داشتیم، برای بیرون بردنشون احتیاج به کالسکه دوقلو پیدا کردم. . اینجا کاربرد کالسکه زیاده. خیابونا 🛣 جوب ندارن (کانالهای آب زیرزمینی هستن)، و پیادهروها و ساختمونها🏢 مناسب کالسکه و ویلچر طراحی شدن. هیچ مغازهای🏩 پله نداره! مگه اینکه سطح شیبدار یا آسانسور داشته باشه. . خیلی دنبال کالسکه خوب گشتم. بالاخره تونستم یکی با قیمت مناسب💵 پیدا کنم. (ورژن هلندی سایت دیوار😜) . اینجا خرید جنس دست دوم خیلی رایجه، مخصوص قشر خاص یا ضعیف هم نیست. از انواع لباس و کیف و کفش گرفته تا هر وسیلهای که به ذهنتون خطور کنه. . وقتی که میرفتم کالسکه بخرم، کلی تو ذهنم تمرین کرده بودم که وقتی دستشو دراز کرد، با چه جملهای بهش بفهمونم نمیتونم دست بدم😖 و باید اینطوری🙏🏻احترام بذارم؟ Can I respect you like this? . ولی با کمال تعجب دیدم خودش دست نداد😀😎 بعدش فهمیدم اسم پدرش علیه. خلاصه کلی ذوق کردم که از یه مسلمون خرید کردیم😊😍 . بیشتر روزها، هر دو🧒🏻👶🏻 رو سوار کالسکه میکردم و میزدیم بیرون. از خرید روزانه🛒 گرفته تا پارکهای🎢 🌳🌲کنار خونمون. . حسابی غرق کارهای بچهها و خونه بودم🧒🏻👶🏻🏠🧹🤸🍲🥣🚿🧴🧺 فرصت سر خاروندن هم نداشتم، کارها هم که تمومی نداشت..🤯 ولی انگار یه چیزی کم بود و آزارم میداد😣 . انگار دچار #روزمرگی شده بودم😞 دلم برای مطالعه📖، درس خوندن📚، سرکلاس نشستن👩🏻🏫، حتی شاید باور نکنید، ولی برای امتحان دادنم📝 تنگ شده بود.😬🙈 . وقتی بچههای دانشجو👩🏻🎓 رو میدیدم، یا حتی وقتی با دوستای دانشگاه خودم صحبت میکردم، بغض می کردم و چشمام پر از اشک🥺 میشد. دوستام کمکم داشتن فارغالتحصیل میشدن🎓 ولی من هنوز توی مرخصی بودم.😒😢 یک مرخصی که معلوم نبود کی تموم میشه... . برای ۵ ترم از دانشگاه🏫 #امام_صادق(ع) مرخصی گرفته بودم، و ۳ ترمش گذشته بود؛ ولی معلوم نبود کی بتونم برگردم سرکلاس😨 . با خودم میگفتم مگه هدفت از دانشگاه رفتن مدرک بوده که الآن اینطوری افسرده شدی؟!😔 ببین توی این مدت چقدر رشد کردی💪🏻 . یه مدت خودم رو اینطور آروم کردم، تا اینکه فهمیدم من واقعا به درس خوندن🙇🏻♀️احتیاج دارم؛ وگرنه پژمرده میشم🥀 . با هیچ کار و تفریح دیگهای، به اندازهی #مطالعه و #تحقیق 📒📖انرژی نمیگیرم. . و درنهایت باز هم خدا درهای رحمتش رو به وسیلهی آقای همسر🧔🏻مشکلگشا، به روم باز کرد. . #دانشگاه_مجازی_بین_المللی #المصطفی . . #ز_م #تجربیات_مخاطبین #تجربیات_تخصصی #قسمت_سیزدهم #مادران_شریف_ایران_زمین
14 فروردین 1399 15:56:22
0 بازدید
madaran_sharif
. #ه_محمدی (مامان #محمد ۲ سال و یازده ماه، و #حسین ۱.۵ ماهه) . تازه فهمیده بودیم یه نینی تو دلم دارم. هنوز از جنسیتش خبر نداشتیم. هر از گاهی از محمد میپرسیدیم آبجی میخوای یا داداش؟ و اونم که کلا با این مفاهیم ناآشنا بود، میگفت عممم ما هم میخندیدیم. نگو واقعا داشت برای بچههاش، دنبال عمو میگشت😂 . بارداری خیلی متفاوتی با محمد رو سپری کردم. تو بارداری اولم، میشه گفت همهش خواب بودم!!! یه زن تنها تو خونه، که تازه درس دانشگاهشم تموم کرده و کار دیگهای نداره، و وقتی شوهرش میره سر کار، کاری به جز خواب براش تعریف نشده!!! . چقدر خسته شده بودم از اون همه خواب!! . همه از اینکه نمیتونن با بچه بخوابن مینالن. منم مینالم🤣 ولی بعد اون تجربهی بارداری اول، قدرشو هم میدونم.😁 . تو بارداری دومم، نظم زندگیم خیلی بهتر شد. (هرچند هنوزم نامنظمه نسبتا😅) بعد نماز صبح، دو ساعتی روی پروژهای که گرفته بودیم، کار میکردم و بعد یکی دو ساعتی تا بیدار شدن محمد میخوابیدم. بعد اون با صدای محمد که میگفت جیش، از خواب پا میشدم😅 (مامانا میدونن که جیش بچه، شوخی بردار نیست و همچین خوابو میپرونه که هزار تا تصمیم و اراده نمیتونه) و صبح دونفریمون آغاز میشد. . . همیشه با خودم فکر میکردم باید مامان دومی بودن، راحتتر باشه. چون کلللی تجربه سر اولی کسب میکنی. همینطورم بود. یه جورایی، بعد یه دور بازی کردن، میدونستم تو هر مرحله چه اتفاقاتی در انتظارمه.😙 . اصلا انگاری خودمم با بزرگ شدن محمد، یه مرحله رشد کرده بودم و بزرگتر شده بودم. . دیگه به نوزادم، به چشم «یکی از بچههام» نگاه میکردم. در نتیجه خودمو وقف اون نمیکردم و به بقیهی کارام هم بهتر میرسیدم. چون باید برای «بچهی دیگهم» هم ناهار میپختم و غذا میدادم و بهش رسیدگی میکردم. در نتیجه یه قدرت روحی هم درونم حس میکردم. . یه راحتی دیگه مامان دومی بودن، اینه که با دیدن شیرینکاری های آقامحمد، تحمل سختیهای نوزادی آسونتر میشه! چون تو تصورم ۲ ۳ سال بعد حسین آقا رو میبینم که اونم انشاالله مثل داداشش شیرین میشه.😉😊 . خلاصه خیلی از مسائلی که با اومدن بچهی دوم پیش میاد، تکراریه! و قبلا نمونه سوالشو دیدی!! ولی بعضیا هم سوالات جدید و ترکیبی اند که باید حلشون کنی. مثل حسودی نکردن بچهی اول!! نظرتون چیه در این مورد؟ . . #روزنوشت_های_مادری #بچه_دوم #نینی_جدید😍 #مادران_شریف_ایران_زمین
27 بهمن 1399 15:50:47
0 بازدید
مادران شريف
0
0
. #پ_بهروزی . ّتا دو سالگی محمد، ایشون تک پسر خونه بودن و منم یه مامان اولی باحوصله و جوگير😁😃 هفت صبح: - 😴 -- ماما👶🏻 - سلام گل پسرم😍 بیدار شدی؟😘 و هر روزمون بعد از مشتی بوس و بغل، با "غذابازی" آغاز میشد! . بعدش نوبت "کابینت بازی"بود! تا من کارهای آشپزخونه رو ميکردم، محمد تو کابینتا قل میخورد! هی میریخت، هی جمع میکردم! البته همیشه هم انقدر ایدهآل نبود🤷🏻♀️ چون محمد اولین درخواستش "ددر" بود! هفت و نیم صبح به همراه بچه مدرسهایهای مجتمع از خونه میزدیم بیرون! گاهی تا ظهر تو محوطه بودیم و نگاههای ترحمآميز پيرمرد نگهبان رو با یه لبخند که نشون میداد "من راضيم و شاد" پاسخ میدادم😄 . تو خونه هم هر بازی که فکرشو بکنید داشتیم! خط قرمز🚫، بازیهای #زشت و #خطرناک بود! باقی همه آزاد!👌🏻 آیا نقاشی رو دیوار و کندن گچ دیوار با چکش زشته یا خطرناک؟! به نظر ما هیچ کدوم😂😝 . به جز بازی، سه گانهی "قصه، نمايش و کتاب" برای ما مهمترین جایگزین تلویزیون📺 بوده و هست. . علی آقا هم قرار بود بیاد و تو پازل تربیتی خانواده نقش ایفا کنه!😁 پس نباید خیلی دیر میشد! . محمد دو سال و یک ماهش بود. دیگه من نه یه مامان اولی باحوصله و جوگير😅 بودم، و نه میتونستم تمام وقت در خدمت محمد باشم! پس تا علی بزرگتر بشه و رسما همبازی بشن، باید محمد بازههای کوتاهی در روز جوری سرگرم بشه که سراغ ما نیاد! مثلا تا پایان خوابوندن علی در سکوت بمونه! چیکار کنیم؟! تو شهر غریب نیرو کمکی هم که نداریم💥 ما لپتاپ رو انتخاب کردیم. خب فرقش چی شد؟! مثل تلویزیونه که؟!😕 نه،خیلی فرق داره!😌 . 👈 دیگه دوسالش رد شده، و آسیبی که برای چشم و مغز ميگفتن خیلی کم شده. 👈مثل تلویزیون دم دست نیست و بچه خودش نمیتونه راهش بندازه! ضمن اینکه گاهی لپتاپ رو هرچی میگردیم پیدا نمیکنيم😅😈 👈هرچی "ما" بخوایم تو لپتاپ هست، نه هرچی تهیه کننده و نویسنده و کارگردان تلويزيون ميخوان. اوایل فيلمای خانوادگی بود فقط، فيلم بچگیهاش رو خيلی دوست داشت، براش جالب بود که میدید کارهایی که ما الان برای داداش علی میکنیم، قبلا برای اون هم کردیم😍 کمکم بعضی کليپای کودکانه مناسب رو هم اضافه کردیم. . البته لپتاپ هم بايد مدیریت میشد. زحمتی نداشت!چون صفحهش کوچيکه، و بچه باید تو یه وضعیت ثابت تماشا کنه، پس خودش خسته میشه و میره سراغ بازی😜 اینم از روزگار آپارتمان نشینی! . الان هم که تو روستا، خونه حیاطدار و مرغ و جوجه و آب بازی و گل بازی و گچ کاری.. نوبت به تلویزیون ميرسه آیا؟!😊 . #مادران_شریف_ایران_زمین #تلویزیونی_شدن