پست های مشابه

madaran_sharif

. #پ_بهروزی . حالا فرض کنیم تو خونه تونستيم مصرف تلویزیون رو به حداقل برسونيم! بقیه جاها چی؟ متاسفانه ما هم بيشتر اطرافيانمون #تلویزیونی هستن!⁦🤷🏻‍♀️⁩ یعنی یا خونه نیستن، و یا اگر هستن تلویزیون روشنه😖 . اوایل فک می‌کردیم اگر بچه‌ها خونه دیگران ببینن دیگه عادت می‌کنن و زحماتمون به باد می‌ره! . اما دیدیم نمی‌شه توقع داشته باشیم همه دغدغه ما رو درک کنن و رفتارشونو تغییر بدن! حساسیت ما فقط کدورت ایجاد می‌کنه! . از طرفی اتفاقاتی افتاد که مطمئن شدیم جذابیت و فایده‌ی چیزهایی که تو خونمون به عنوان جایگزین وجود داره بیشتر از تلویزیونه! بعضی از این اتفاقات جذاب رو تو کامنت‌ها بخونيد😊 . اما بی‌تفاوت هم نبودیم. . 👈 مثلا وقتی بچه‌ای داشت کارتون مي‌ديد، اگر راضی نمی‌شد خاموش کنه، محمد رو با بازی مشغول می‌کردیم، زیر سه سال کار سختی نبود، چون #تلویزیونی نبود راحت جدا می‌شد. به تجربه بهمون ثابت شد بچه‌هایی که عادت به دیدن تلویزیون داشتن، یا نمی‌شد با بازی حواسشونو پرت کنیم! یا با کلی مشقت موفق می‌شدیم! 👈 وقتی همه مشغول تماشای تلویزیونن، من جایی می‌شینم که هم تو جمع حضور داشته باشم هم تلويزيون تو زاویه دیدم نباشه و مشغول کتاب خوندن می‌شم😎😅می‌خوام محمد بی‌توجهی من به تلویزیون رو ببینه. 👈 تو گفت و گو هایی که با محوریت یه فیلم یا سریاله شرکت نمی‌کنم! این سکوت و حرف نزدنه هم پیام بی‌توجهی منو به بچه‌م مي‌رسونه. 👈 با زبان کودکانه‌ی خودش آسیب‌های تماشای زیاد تلویزیون رو توضیح می‌دم. مثلا به جای اینکه بگم تلویزیون خلاقیت رو کم می‌کنه و فرصت و قدرت تفکر رو می‌گیره، می‌گم اگه زیاد ببینیم مغزمون کوچیک می‌شه! فکرمون ضعیف می‌شه. 👈 نعمت‌هایی که خدا بهمون داده رو مکرر شرح می‌دم براش. مثلا می‌گم خدایا شکرت که به محمدآقا یه داداش دادی که باهاش بازی کنه😘ممنونم ازت که نزدیک خونه‌مون گاوداری هست و ما می‌تونیم بریم به گاوها غذا بدیم و شیر تازه بخریم. 👈 حال که بزرگتر شده بچه‌های فامیل تلاششونو می‌کنن که محمد از تماشای کارتون محروم نشه خدایی نکرده. می‌شه بگم این نیاز کاذب رو ایجاد کردن براش. این مواقع مقاومت نتیجه خوبی نداره😒باهاش می‌شینم و می‌بینم و بعد نشست تحلیل و بررسی برگزار می‌کنیم😂😎 با این کار توپ میاد تو میدون ما و کارتون می‌شه یکی از ابزارها برای انتقال ارزش‌ها و ضد ارزش‌ها😍😁 . پ.ن: بالاخره تموم شد😬 تاکید می‌کنم که این داستان صرفا تجربه یه خانواده بدون تلویزیون بود، تا امروز که محمد آقا سه سال و هشت ماهشه و علی آقا یک سال و هفت ماه😍 . #تلویزیونی_شدن #مادران_شریف_ایران_زمين

06 مرداد 1399 16:57:23

0 بازدید

madaran_sharif

. #ف_اردکانی (مامان #محمد_احسان ۱۳، #محمد_حسین ۱۱/۵، #زهرا ۱۰، #زینب ۷/۵، #محمد_سعید ۳/۵ساله) #قسمت_اول بزرگ شده‌ی قم ام و وطن اصلی‌م رو هم قم می‌دونم. (اصالتا یزدی) متولد سال هزار و سیصد و شصت و خورده‌ای! خورده‌ای‌شو نمی‌گم چون لو می‌ره که سی و هفت سالمه.😁 به ما، دهه‌ی شصتی یا نسل سوخته هم می‌گن... چون نصفمون (زیر شصت و شش) زیر بمبارون و موشک بارونو توی تاریکی و احیانا زود، به دنیا اومدیم و کودکی‌مون توی شرایط جنگی و کمبود و کوپن و این‌ها گذشت. دوران مدرسمون هم توی شرایطی بود که از کشور تنها ویرانه‌ای باقی مونده بود و گاهی حتی گچ توی مدارس پیدا نمی‌شد.🥲 هنوز بعضی از معلم‌ها به سبک قدیم خط‌کش کف دست بچه‌ها می‌زدن و از سوسول بازی‌های این دوره زمونه خبری نبود. اوج خلاقیت تربیتی بعضی معلم‌ها این بود که شرترین بچه‌ی کلاس رو مبصر می‌کردن!😁 بله مانسل مقنعه چونه‌دار و نوار کاست و تلویزیون سیاه و سفید، سریال اوشین و پیکان و ژیانیم... اما هر چی‌ام امکاناتمون کم بود و به قول امروزی‌ها نسل سوخته بودیم اما از بعضی لحاظ، از بچه‌های این دوره زمونه وضعیت بهتری داشتیم. در واقع سوخته‌ی سوخته نبودیم، نیم‌سوز بودیم.😁 توی کل مملکت می‌گشتیم به تعداد انگشت دستمون آپارتمان پیدا نمی‌شد.. اصلا نمی‌دونستیم آپارتمان چیه (برعکس بچه‌های امروز😔) خیابون‌ها غلغله‌ی ماشین نبود و تک و توک توش پیکان و ژیان و فولکس قورباغه‌ای پیدا می‌شد. پس با خیال راحت، بعدازظهر همه می‌ریختیم تو کوچه و با هم لی‌لی و هفت سنگ بازی می‌کردیم. (بازم برعکس بچه‌های امروز😔). گوشی و تبلت و این‌ها نبود. تلویزیون سیاه سفیدی بود که روزی یک‌ساعت برنامه کودک پخش می‌کرد و خانوم خامنه و خانوم رضایی در کمال متانت باهامون حرف می‌زدن. و به نظرم تاثیرش از مجری‌های این دوره زمونه که انقدر ورجه وورجه و بپر بپر می‌کنن بیشتر بود.😂 و تمام روزهای هفته رو به این امید می‌گذروندیم‌ که ببینیم توپی که سوباسا اون هفته شوتیده بود، این جمعه می‌ره تو گل یا نه.😂 تابستونا توی باغ انار مادربزرگ توی شهرستان، گل بازی و خاک بازی می‌کردیم. سر ظهرم توی حوض، آب بازی😋! و حسابی برنزه می‌شدیم (سیاه سوخته نه ها!)😎 تازه! ما تولد پراید و سمند و تلفن ثابت و متحرک، اینترنت دایال‌‌آپ و از همه مهم‌تر شبکه سه رو با چشم خودمون دیدیم.😁 تازه‌تر! با پنج تومن ۲ ۳ تا نون می خریدیم.😅 به هیچ‌کس نگید! ولی اینترنت دایال‌آپ کارتی بود و تا مدت‌ها تصور می‌کردیم کارت اینترنت رو جایی توی کیس کامپیوتر فرو می‌کنن.😁 #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

01 فروردین 1401 16:57:45

1 بازدید

madaran_sharif

. یه روز وقتی زهرا خیلی کوچولوتر از الان بود تو یه جمع دوستانه یکی از مامانا گفت من بچه‌م رو تا ۲ سالگی دعوا نکردم.😇 اون موقع اون حرف خیلی برام عجیب نبود چون بچه‌م نوزاد بود و هنوز زمینه‌ای برای دعوا کردنش ایجاد نشده بود😅 ولی حرفش توی ذهنم موند🤔 . مطمئن بودم این حرف تو ذهن مامان‌های دیگه اون جمع هم نشست؛ احتمالا یکی از خودش پرسید من اولین بار تو چه سنی بچه‌م رو دعوا کردم؟🤔 اون یکی یاد آخرین باری که بچه‌ش رو دعوا کرده بود افتاد و حسابی وجدان درد گرفت.😔 یکی هم شاید تو دلش گفت الکی!😒 مگه میشه اصلا دعوا نکردی باشی؟🤨 (منِ خبیث😁) . منم پیش خودم می‌گفتم کدوم مادر پدری می‌تونن بچه‌شون رو دعوا کنن؟ فکر می‌کردم به خاطر شدت عشق و ترحم به بچه کنترل خشم کار سختی نباشه😏 . از اون روز ماه‌ها گذشت و من زودتر از دو سالگی زهرا با مسئله دعوا کردن یا نکردن بچه مواجه شدم... . به نظرم بچه‌ها خیلی خیلی زیاد می‌تونن موقعیت عصبانی شدن رو برای بزرگترها فراهم کنن😬😤😈 توی هر سنی با یه رفتارهایی... . از طرفی مثلا من وقتایی که حال جسمی یا روحیم خوب نباشه یا مشغول کاری باشم که حس کنم زهرا برام مزاحمت ایجاد کرده، در برابر رفتارهاش بی‌اعصاب میشم😑 ولی وقتایی که همه چی آرومه و خودم رو می‌برم تو قد و قامت زهرا از همون موقعیت‌های آزاردهنده خیلی کمتر عصبانی میشم و واکنش تند نشون میدم . شماها وقتی حالتون خوبه، خوبین با رفتارای آزاردهنده؟ وقتی حالتون بده چطورین؟😄 چطور میشه یه مامان وقتی حالش خوش نیست بتونه سرخوش باشه؟ شما کشف کردین چه وقتایی نمیتونین کظم غیظ کنید و به اینجاتون میرسه؟😁 . حتما بعدشم عذاب وجدانم میگیرن؟😔 پشیمون بشیم... ولی خودخوری آخه چرا؟ . بابا خب مادرم یه آدمه که تو مادریش داره رشد میکنه و سقف انسانیتشو بلند میکنه، اگه الان با یه خرابکاری ساده بچه نمی‌تونه جلوی خودشو بگیره خب تلاش می‌کنه و از خدا می‌خواد کمکش کنه که با چیزهای مهم‌تر و کمتری اون روش بالا بیاد😂 . پ ن: امروز که ولادت حضرت معصومه (س) و روز دختر بود از یه هفته قبل داشتم فکر می‌کردم که برای زهرا چی کار کنم حالا که متوجه جشن و شادی و هدیه میشه؟😍🤔 تو ذهنم برنامه یه جشن کوچیک خونگی رو ریختم اما یهو تصمیمم جدید گرفتم امروز خودم رو هدیه دادم به دخترم😎🤣 سعی کردم همه حواسم معطوف به دنیای اون باشه... فک کنم از این تصمیمم هر دومون راضی بودیم.🤲 . #ف_جباری #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

03 تیر 1399 17:23:04

0 بازدید

madaran_sharif

. سال ۸۸ کنکور دادم و علوم کامپیوتر شریف قبول شدم. بعد ورود به دانشگاه با استفاده از سهمیه المپیاد، به فیزیک تغییر رشته دادم.😊 . . وقتی وارد دانشگاه شدم، اصلا قصد نداشتم ازدواج کنم🙄 بدون شوخی، واقعا دوست نداشتم😅 هر کی زنگ می‌زد، من اصلا نمی‌پرسیدم کیه؟!😑 مامانمم می‌دید من آماده نیستم، اصراری نمی‌کرد.😌 . ولی در عوض، کلی سوال و شبهه و دغدغه‌ی دینی⁉️ داشتم. . تو خوابگاه، با بچه‌هایی که از مدرسه‌ی فرزانگان تبریز اومده بودیم، هم‌اتاقی شدم. گاهی تو اتاق، بحث‌هایی پیش می‌اومد... . مثلا دوستم می‌گفت من وقتی ساز می‌زنم، بیشتر معنویت دارم، تا وقتی نماز می‌خونم.😧 . یا یکیشون دعاها رو زیر سوال می‌برد و می‌گفت دعا خیلی خودخواهیه.😨 تو همه‌ی خوبی‌ها رو می‌خوای، اگر هم خدا رو عبادت می‌کنی فقط به خاطر خودته⁦👊🏻⁩ و نقد می‌کرد که تهش هم خودخواهیه...😥 . و همه‌ی این‌ها بحران‌های جدی برای من بودن؛🤯 برای حل اون‌ها و سوالات بسیار دیگه، به کتاب‌های مختلف و صوت‌های اساتید رو آوردم⁦👌🏻⁩ . از کتاب‌های شهید مطهری و صوت‌های حاج‌آقا پناهیان بگیر، تا تفسیرالمیزان و کتاب‌های آیت‌الله جوادی آملی . دوستام بعدا نمی‌اومدن جواب‌های منو بشنون، ولی خودم چون برام سوال شده بود، می‌خوندم؛📖 و این برام خیلی ثمره داشت.😍 . . گاهی پیش می‌اومد حال روحیم از این سوالات خیلی خراب می‌شد😣 و هیئت دانشگاه حالمو خیلی خوب می‌کرد.😌 بستری بود که خیلی چیزها رو به یادم می‌آورد...⁦👌🏻⁩ . بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم، انقدر که من از اون هیئت‌ها دارم، شاید از جای دیگه ندارم. . . اونجا خیلی زود با دوستای جدیدی آشنا شدم.😃 با دوستی با اون‌ها، وارد فعالیت‌های فرهنگی دانشگاه شدم. . در مور مسائل مختلف، مطالعه و بحث می‌کردیم.📚 یکی از موضوعات بحث‌ها، ازدواج بود💕 . با همدیگه، کتاب‌های آقای بانکی پور و مطلع عشق رو می‌خوندیم، و بحث می‌کردیم که رشد ما در ازدواجه...✨ وظیفه‌ی ما اینه و...💡 . این مطالعات و بحث‌ها کم‌کم نظرم رو در مورد ازدواج تغییر داد🤔 . مثلا یه حدیثی بود که یه خانم میاد پیش امام باقر(ع)، می‌گه من برای کسب فضیلت، نمی‌خوام ازدواج کنم.😇 ایشون می‌گن، اگه ترک ازدواج فضیلتی داشت، حضرت فاطمه(س) به اون سزاوارتر بود.😌 . همچین چیزایی زاویه‌ی دیدمو خیلی عوض کرد😃 یا حدیثی که نصف دین آدم با ازدواج تکمیل می‌شه🤩 یا ثواب‌هایی که برای مادری گفته می‌شد...😍 . دیگه به جایی رسیدم که دیدم رشد من تو ازدواجه😌 . . #پ_ت #قسمت_دوم #تجربیات_تخصصی #تجربیات_مخاطبین #مادران_شریف_ایران_زمین

22 اردیبهشت 1399 14:55:38

0 بازدید

madaran_sharif

. #ف_اردکانی (مامان #محمد_احسان ۱۳، #محمد_حسین ۱۱/۵، #زهرا ۱۰، #زینب ۷/۵، #محمد_سعید ۳/۵ ساله) #قسمت_سیزده آغاز سال ۱۴۲۰ هجری شمسی مبارک 🎉سال نو مباررک🎉 نوه‌ی ۱: باباجون عیدی نمی‌دی؟ همسرم: چرا نمی‌دم باباجون؟ خانوم! اون دسته اسکناس یک میلیاردی نو رو از تو کمد برام بیار. وایسا ببینم چند تایین؟ خودم: دوازده تا بچه‌ها و همسراشون، هشت تا هم نوه. همسرم: ماشاالله خداروشکر که دورمون شلوغه و تنها نیستیم. محمداحسان: آره بابا چه کار خوبی کردید که زیاد بچه آوردید. الان بچه‌هامون از نظر عمه و عمو و... آبادن. همسرم: آره، درسته که تو تو بچگی‌ت پوستمونو کندی ولی می‌ارزید.😁 عروس بزرگه😜: وای بابا، محمداحسان بچگی‌ش اذیت‌کن بود؟ بگو بچه‌هاش به کی رفتن.😆 محمداحسان: آها! الان شدن بچه‌های من!😏 محمدحسین: آره من یادمه چقد گریه می‌کرد.😄 خودم: نه بچه‌م، الکی نگین! اصلأ هم اذیت نمی‌کرد.😏 همه‌تونو محمداحسان بزرگ کرد. زهرا: نه داداشم بچه‌ی خوبی بود! اونی هم که جیغ من و زینبو در می‌آورد عمه وسطی‌مون بود.😂 خودم: تو جیغت همیشه دم مشکت بود! نوه‌ی ۲: مامان جون اونی که دم مشکه، اشکه. خودم: الهی قربونت برم. می‌دونم، شوخی کردم.😘 عروس۲: مامان محمدحسین آروم بود؟ خودم: آره مادر. محمدحسین و زینب اصلأ نفهمیدم چطور بزرگ شدن، انقد که آروم بودن. زینب: خواهش می‌کنم!😎 قابل توجه بعضیا😉 داماد: وا پس چرا الان اینجوریه.😂 زینب: چه‌جوری مثلا؟!🤨 داماد: هیچی... همون‌جوری... آروم😅 همسرم: ولی از شوخی گذشته، کاش عمه نسرین و دایی مجتبی هم به فکر امروزشون بودن و بچه بیشتر می‌آوردن. الان تنها نبودن.😔 خودم: آره، انقدر که بهشون هشدار دادیم ولی کو‌ گوش شنوا؟ هی گفتن پول، خونه، درس،... الان نه کار و درس به کارشون اومد و نه خونه. آدم باید دودوتا چهارتا کنه ببینه چی رو فدای چی می‌کنه. مادر ثواب داره، فردا بیاید همگی بریم یه سر دیدنشون😔 محمد سعید: شما برید من با نامزدم قرار دارم☺️😁 سلام منم برسونید. همه: باااااباااا زن ذلیییل.. واسه ما قاطی مرغا شده. حالا بذار دو روز از عقدت بگذره بعد واسه ما فاز متأهلی بردار.🤣 پ.ن ۱: بعد از تعریف کردن نسبی سرگذشتم و از حیث عیب نبودن آرزو بر جوانان،😁 دلم می‌خواست گوشه‌ای از آینده‌ی خیالی‌م رو باهاتون شریک بشم. آینده‌ای که قسمتی‌ش بستگی به تصمیم و رفتار امروزمون داره. پ.ن۲: عمه نسرین و دایی مجتبی و نوه‌ها و... شخصیت‌های خیالی اند. پ.ن۳: سال نو مبارک، ممنونم از اینکه وقت و نگاه ارزشمندتون رو در اختیارم گذاشتید.💚 یا علی (پایان) #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

13 فروردین 1401 18:33:23

1 بازدید

madaran_sharif

. بعد مدت‌ها فرصتی شد دوباره توی #دفتر_خاطراتم گشتی بزنم. . 📽 امروز دومین انجیر درخت کوچولوی حیاط هم رسید! تقسیم کردم هر چهار تامون خوردیم😂 پرتقال‌ها🍊 هم کم‌کم دارن درشت می‌شن☺️ درخت انگور🍇 هم خیلی پر برگ و قشنگ شده🍀 میشه دقایقی زیرسایه‌ش با بچه‌ها بازی کرد😍 تازه چندباری کرم ابریشم هم پیدا کردیم😃 گلدون‌های اقاقیا، شمعدونی، بنجامین و...خیلی حیاطمونو قشنگ و خواستنی‌تر کردن🤩 چقدر بچه‌ها آبیاری گلدون‌ها و درخت‌ها رو دوست دارن🥰 . ❇️ یادم میاد... که چقدر تو پاییز جمع کردن هر روزه برگ‌های پاییزی🍁🍂 از حیاط سخت و اذیت کننده بود😫 هرس کردن‌ها رو که دیگه نگو!✂️🌿 شست و شوی حیاط💦 و باز کثیفی زود به زود روفرشی‌ها و فرش‌ها😕 گاه و بیگاه تشریف فرمایی مهمانان ناخوانده از موجودات درختی🐞🐝🦋 . می‌شد تو یه #خونه_آپارتمانی کوچولو بی‌دردسر یه زندگی معمولی داشته باشیم🤨🤔 ولی نه! خدایی ارزششو داشت⁦👌🏻⁩😉 . . 📽 جدیدا یکی از #سرگرمی‌های رضا و طاها اینه که تو حیاط دنبال مرغ و خروس‌ها بکنن🏃🏻‍♂️🐓 (گاهی هم برعکس می‌شه البته!😁) زرده‌ی تخم مرغ‌هامون مثل توپ پینگ‌پنگه! اونم نارنجی!⁦👌🏻⁩ راستی بزرگ شدن جوجه‌ها🐣 درکنار قد کشیدن بچه‌ها چقدر جذابه☺️ کشف مرغ یا خروس بودنشون،🐔🐓 غذا دادن😋 کشف و جمع آوری تخم🥚 جدید در قفس! و کلی تجربه شیرین و به یادماندنی دیگه، برای بچه‌ها خیلی جالبه😍 روزی که با صدای عجیب نخراشیده‌ای از خواب بیدار شدیم و فهمیدیم یکیشون خروسه😂 برای همه‌مون خیلی #به_یاد_موندنی شد!😉 . ❇️ یادم میاد... لونه ساختن، تمیز کردن حیاط و لونه! گرفتن هرروزه‌ی برگ‌های کاهو و...🥦☘ از میوه فروشی سرچهارراه، غذا دادن‌های سروقت، درمان بیماریشون، حل مشکلاتی مثل تغییر رنگ تخم‌ها و... می‌شد حالا بدون مرغ و خروس یه زندگی بی‌دردسر هم داشت🤔🧐 ولی نه! خدایی ارزششو داشت⁦👌🏻⁩😌 . . 📽طاها⁦🧒🏻⁩ پاهای کوچولوشو کنار پاهای نی‌نی محمد⁦👶🏻⁩ دراز می‌کنه و با تعجب به رضا⁦⁦⁦👦🏻⁩ می‌گه: «نیگا! چجد پاهاش چوچولوئه«! . چقدر هیجان‌انگیزه که وقتی از خواب پا می‌شن، سریع میان سراغ #هم‌بازی جدیدشون و براش عروسک تکون می‌دن😁 چقدر خوبه که موقع دلخوری‌ها و ناراحتی‌های بی‌ارزش دنیایی، با دیدن بچگی‌های پاک این سه تا فرشته آسمونی به خودم میام!😄 . ❗ادامه را در بخش نظرات بخوانید.❗ . . #ط_اکبری #روزنوشت_های_مادری #سختی_های_خوب #مادران_شریف_ایران_زمین

18 خرداد 1399 16:56:46

0 بازدید

مادران شريف

0

0

. #قسمت_چهارم تلفنم رو برداشتم زنگ بزنم مامانم خوشحالش کنم که پیامی رو دیدم پرشور و هیجان انگیز! . #حج_عمره دانشجویی ۸۰ درصد تخفیف برای کاروانِ #نخبگان ثبت نام در لینک زیر...😍🤗 . شب با آقای همسر صحبت کردم و با وجود دودلی‌ها، بالا پایین کردنِ خرج، وام و...، باتوکل برخدا ثبت نام کردیم... ماه بعد _با شروع دومین ترم مرخصی تحصیلیم_ خبردادن اسممون درومده.🤩 شک ندارم این نعمتِ بزرگ، روزیِ فرشته‌های پاک و معصوم خونه بود و بس.👶👦 . یه دست می‌ذارم سر رضا و یه دست روی شکم... عزیزای دلم! می‌خوایم بریم خونه‌ی خدا 🕋 حرم امن الهی... راستی می‌دونید چرا به اونجا می‌گن خونه خدا؟!... داریم می‌ریم عرض ادب کنیم خدمت #خانم_فاطمه_زهرا (س)، می‌دونید وقتی اونجاییم تولدشونه؟😇... می‌ریم از پشتِ دربِ خانه‌شون بهشون سلام بدیم و تبریک بگیم!😍 چندروزی تو هوایی نفس بکشیم که #پیامبر_مهربانی‌ها (ص)، #علی_مولا (ع)، عمار، یاسر... نفس کشیدند.❣ قدمگاهشون رو ببوییم و ببوسیم☺️ شمارش معکوس شروع شد...⏳ موعدِ دیدار فرا رسید.😍😍😍 وضع چندان مناسبی نداشتم، اما با توکل برخدا و عمل به توصیه‌های دکتر، دلمونو سپردیم دست صاحبش و با رضای ۷ ماهه، عازم #حج شدیم.🛫🕋 سفری پرماجرا؛ ما در #مدینه و ساک وسایل در #مکه😳 (آخه چرا ساک ما که بچه داریم؟!😆) مُحرِم که شدیم، باورم شد بالاخره روزیمون شده! نوبتی #زیارت🕌 نوبتی اعمال حج🕋 نوبتی غذا خوردن🍛 و گاهی نوبتی خواب😴 . از میعادگاهِ یار برگشتیم و تو خونه‌ی پدری یه ولیمه‌ی خودمونیِ ساده گرفتیم.☕️🍎🍛 . از بازار حرم حضرت عبدالعظیم مقداری سوغاتی در حد وسع خریدیم و رفتیم بازدید فامیل.😍 . دوماه گذشت... هرروز تو خونه، من و رضا بازی‌های جورواجور می‌کردیم بازم دلمون می‌خواست بریم ددر.😐 . وقتی رضا می‌خوابید دیگه نمی‌خوابیدم.💪😄 مطالب مربوط به رشد، سلامت جسمانی و رفتاری، بازی و...مربوط به ماه‌های آینده و خصوصا دوران دوتایی شدنشون😍 رو می‌خوندم.📚📝 . ۱۰ ماهه بود که از خوابگاه در اومدیم.💪 خرد خرد اثاث جمع کردیم که نه آرامش طاها کوچولو تو جای گرم و نرمش بهم بخوره و نه خواب و خوراک رضا بهم بریزه؛ به رضا خوش می‌گذشت! تو کشوهای خالی می‌نشست، وسایل پنهان رو کشف می‌کرد! _البته دو مورد بریز بشکن داشت😕_ یه مورد هم رفت زیر سونامیِ لباسا! البته قبل اینکه کارش به جیغ و هوار برسه، تو بغلم بود.😉 . رفتیم #محله_ی_شلوغ، 📣🗣 سرزنده😄 و البته آلوده😷 (همه خوبی‌ها یه جا جمع نمی‌شه که😒) دودشش‌هام شنگول شدند.😃 . #ط_اکبری #هوافضا90 #تجربیات_تخصصی #قسمت_چهارم #حج #اثاث_کشی #مادران_شریف

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

madaran_sharif

مادران شريف

0

0

. #قسمت_چهارم تلفنم رو برداشتم زنگ بزنم مامانم خوشحالش کنم که پیامی رو دیدم پرشور و هیجان انگیز! . #حج_عمره دانشجویی ۸۰ درصد تخفیف برای کاروانِ #نخبگان ثبت نام در لینک زیر...😍🤗 . شب با آقای همسر صحبت کردم و با وجود دودلی‌ها، بالا پایین کردنِ خرج، وام و...، باتوکل برخدا ثبت نام کردیم... ماه بعد _با شروع دومین ترم مرخصی تحصیلیم_ خبردادن اسممون درومده.🤩 شک ندارم این نعمتِ بزرگ، روزیِ فرشته‌های پاک و معصوم خونه بود و بس.👶👦 . یه دست می‌ذارم سر رضا و یه دست روی شکم... عزیزای دلم! می‌خوایم بریم خونه‌ی خدا 🕋 حرم امن الهی... راستی می‌دونید چرا به اونجا می‌گن خونه خدا؟!... داریم می‌ریم عرض ادب کنیم خدمت #خانم_فاطمه_زهرا (س)، می‌دونید وقتی اونجاییم تولدشونه؟😇... می‌ریم از پشتِ دربِ خانه‌شون بهشون سلام بدیم و تبریک بگیم!😍 چندروزی تو هوایی نفس بکشیم که #پیامبر_مهربانی‌ها (ص)، #علی_مولا (ع)، عمار، یاسر... نفس کشیدند.❣ قدمگاهشون رو ببوییم و ببوسیم☺️ شمارش معکوس شروع شد...⏳ موعدِ دیدار فرا رسید.😍😍😍 وضع چندان مناسبی نداشتم، اما با توکل برخدا و عمل به توصیه‌های دکتر، دلمونو سپردیم دست صاحبش و با رضای ۷ ماهه، عازم #حج شدیم.🛫🕋 سفری پرماجرا؛ ما در #مدینه و ساک وسایل در #مکه😳 (آخه چرا ساک ما که بچه داریم؟!😆) مُحرِم که شدیم، باورم شد بالاخره روزیمون شده! نوبتی #زیارت🕌 نوبتی اعمال حج🕋 نوبتی غذا خوردن🍛 و گاهی نوبتی خواب😴 . از میعادگاهِ یار برگشتیم و تو خونه‌ی پدری یه ولیمه‌ی خودمونیِ ساده گرفتیم.☕️🍎🍛 . از بازار حرم حضرت عبدالعظیم مقداری سوغاتی در حد وسع خریدیم و رفتیم بازدید فامیل.😍 . دوماه گذشت... هرروز تو خونه، من و رضا بازی‌های جورواجور می‌کردیم بازم دلمون می‌خواست بریم ددر.😐 . وقتی رضا می‌خوابید دیگه نمی‌خوابیدم.💪😄 مطالب مربوط به رشد، سلامت جسمانی و رفتاری، بازی و...مربوط به ماه‌های آینده و خصوصا دوران دوتایی شدنشون😍 رو می‌خوندم.📚📝 . ۱۰ ماهه بود که از خوابگاه در اومدیم.💪 خرد خرد اثاث جمع کردیم که نه آرامش طاها کوچولو تو جای گرم و نرمش بهم بخوره و نه خواب و خوراک رضا بهم بریزه؛ به رضا خوش می‌گذشت! تو کشوهای خالی می‌نشست، وسایل پنهان رو کشف می‌کرد! _البته دو مورد بریز بشکن داشت😕_ یه مورد هم رفت زیر سونامیِ لباسا! البته قبل اینکه کارش به جیغ و هوار برسه، تو بغلم بود.😉 . رفتیم #محله_ی_شلوغ، 📣🗣 سرزنده😄 و البته آلوده😷 (همه خوبی‌ها یه جا جمع نمی‌شه که😒) دودشش‌هام شنگول شدند.😃 . #ط_اکبری #هوافضا90 #تجربیات_تخصصی #قسمت_چهارم #حج #اثاث_کشی #مادران_شریف

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

پست های مشابه

برو به اپلیکیشن