پست های مشابه

madaran_sharif

. بعضی وقتا حس می‌کنم نیاز دارم از بچه‌ها فاصله بگیرم.😖 کمی نبینمشون!😒 کمی (مامان، مامان، مامان یه دقه بیا ایجا) نشنوم.😤 کمی به ذهنم فرصت سکون و آرامش بدم.😬 . گاهی می‌بینم بعضیا می‌گن: مادر که نباید خسته بشه، مادر که نباید از کنار بچه زیر دو سال تکون بخوره و... . ولی من یه مدته یاد گرفتم اگر می‌خوام مادر بهتری باشم گاهی باید بچه ها رو نبینم.😏 این گاهی‌ها با شرایط فرق می‌کنه. گاهی یه روز تعطیله که می‌شه یه ساعت برم قدم بزنم یا تو پارک کتاب بخونم و بچه‌ها پیش باباشون باشن.🌲🌳 گاهی قبل از شام می‌شه نیم ساعت برم تو اتاق و کمتر جلوی چشم باشم.🏃🏻‍♀️ گاهی هم وقتی هیچ راه فراری نیست می‌تونم برای آرامش ذهنی چند دقیقه به حمام پناه ببرم.🚿🛁 . معمولا وقتی جلوی چشمشونم مدام صدام می‌زنن ولی وقتی نیستم خودشون مشغول بازی می‌شن. برای همین گاهی که خیلی خسته می‌شم چند دقیقه می‌رم توی حمام و در رو می‌بندم و تو چند دقیقه‌ای که با هم مشغولن منم یه نفسی می‌کشم.😤 . فکر کنم همه‌مون می‌تونیم لابه‌لای همه‌ی نقش‌ها و مسئولیت‌هامون دنبال یه فضای کوچیک بگردیم که گاهی توش یه تجدید قوای موقت 💪🏻 کنیم. فقط کافیه این حق رو به خودمون بدیم.😊 . . #ز_م #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

17 تیر 1399 15:22:10

0 بازدید

madaran_sharif

. خودم تنهایی تونستم امتحانامو بدم😆 . بعد تولد فاطمه تصمیم گرفته بودم هرچقدر لازم بود درسام رو متوقف کنم و به خودم فشار نیارم😇 . ولی خداروشکر فاطمه مون خیلی دختر آروم و خوش خوابی بود ماشاءالله😘😘 و کمال همکاری رو باهام داشت😁 . مواقعی که امتحانای چندتا درس مختلفم باهم همزمان میشد، معمولا برای مامانم بلیت میگرفتیم  و یکی دو هفته ای میومدن پیشمون😉 . البته مامانم خودشون هم خیلی نوه دوست و پایه هستن😍 و بعد از دو سه ماه خیلی دلشون تنگ میشه برای بچه ها و از پیشنهاد و دعوت ما استقبال میکنن 😀😀 . . این بار من باید در عرض دو هفته 6تا امتحان (2تا پایان ترم و 4تا میانترم) میدادم😱😱 به پیشنهاد همسرم به مامانم گفتم بیان اما کار مهمی داشتن و نمیتونستن بیان😮😩 . . همسرم هم شرایط کارشون صبح تا شبه(6تا 21😆) و به جز آخر هفته ها نمیتونستن کمکم کنن . و خودم بودم و خودم و البته عباس و فاطمه 😃😃 . چندبار حتی توی اون مدت فکر کردم مرخصی بگیرم این ترمم رو هم 😂😂 . ولی بالاخره خودمو قانع کردم که باید درس بخونم و تمومش کنم و امتحانامو بدم😆 . چند شب بعد از خوابیدن بچه ها(12شب میخوابن) تا اذان صبح بیدار موندم و چندبارم که با بچه ها شب زودتر خوابیدیم، فرداش بعد اذان صبح تا بیداری بچه ها درس خوندم . و خداروشکر تموم شد 😂 . سخت بود ولی می ارزید ... . این فشردگی به خاطر این بود که میخواستم دوره هایی که وسطش بودم رو تموم کنم و ان شاءالله بعد از این سرم خلوت تر میشه و نیازی به این قسم ریاضت ها و انتحار ها نخواهم داشت😂 . چون یکی از درسام تموم شده و یکیش رو هم میخوام خارج از برنامه ش، با برنامه خودم کم کم بخونم و بعدا فقط امتحاناش رو بدم😅(البته اگر مسئولین دوره ش قبول کنن) . . پ.ن 1: این عکس مربوط به یه روز صبحیه که امتحان پایانی مربوط به این کتابارو دادم و کلا تموم شد دوره مطالعاتیش 😁 . برخلاف راهنمایی و دبیرستان که یه سری کتابامونو بعد امتحان از شدت حرص پاره میکردیم، الان بعد امتحان از شدن علاقه ازشون عکس یادگاری میگیرم😂😂 . . پ.ن 2: همسرم هم تو این مدت واقعا باهام همراهی کردن🌷🌷 چندین روز شام نداشتیم و یه چیز الکی یا غذای بیرونی خوردیم. یعنی هسمرم میگفتن چون نمیتونم زودتر بیام خونه کمک کنم، شام میگیرم تو غذا درست نکن درساتو بخون😊 خونه هم تقریبا نامرتب بود توی اون بازه 😅 و هر چند روز یه بار مرتبش میکردم. یا آخر هفته ها با همسرم دوتایی جمع و جور میکردیم😀 . . . . #پ_شکوری #شیمی91 #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف

24 آذر 1398 16:23:16

0 بازدید

madaran_sharif

. #آ_مصلی (مامان #زینب ۲.۵ ساله و #احمدرضا ۹ماهه) . کودکی خوبی داشتم.😊 متولد ۶۸ در مشهد هستم، با ۲ خواهر و ۲ برادر. خیلی شر بودم و واقعا از دیوار راست بالا می‌رفتم. رابطه‌ام با داداش کوچیکم عالی بود. اما بعد از ازدواج، با خواهرام خیلی صمیمی‌تر شدم و وقتی مادر شدم، این رابطه خیلی بیشتر شد. . تو مدرسه شاگرد زرنگ بودم، ولی به شدت خرابکار. معلم‌ها برای اینکه خیالشون ازم راحت بشه، منو نماینده می‌کردن.🤪 . هدفم تو نوجوانی پولدار شدن و زود ازدواج کردن بود.🤑👰🏻 از اول ازدواجی بودم.😁 بدم نمیومد از دو تا خواهر بزرگترم، زودتر شوهر کنم. . رشته‌ام طلا و جواهرسازی کاردانش بود و خیلی دوستش داشتم. . دانشگاه نرفتم و رفتم آموزشگاه خیاطی و کم‌کم تو مزون‌های لباس، مشغول به کار شدم. ۳ سال بعد هم، تو ۲۱ سالگی، مزون خودم رو افتتاح کردم.😎 . همون موقع حوزه علمیه رو هم شروع کردم. متحول شده بودم.😜 حوزه رو خیلی دوست داشتم. دوستام هم معرکه بودن و عالی گذشت. درسام خیلی خوب بود خدا رو شکر و بیشتر از مدرسه وقت می‌ذاشتم. . ولی خداییش سر به راه بودن سخته! بعضی از دوستام همیشه خانم بودن، ولی من قیافم هم تابلو بود دارم ادا درمیارم که متین به نظر بیام.😌 همچنان با یه سری از دوستان هم قماش، تشکیل یه گروه زیرزمینی داده بودیم.😜 حالا مثلا خلافمون این بود که، سر کلاس چیپس می‌خوردیم، موهای ردیف جلویی‌ها رو به هم گره می‌زدیم، جزوه‌هاشونو قایم می‌کردیم و... الان که فکرشو می‌کنم، با چه چیزای کوچیکی شاد بودیم‌.😄 . ۲۶ سالگی ازدواج کردم؛ خیلی سنتی از طریق دوستم. ازدواجمون خوب بود، هم ساده، هم مدرن؛ یعنی سعی کردیم امروزی باشه، ولی بدون بریز و بپاش‌های بیخودی. مثلا خودم لباس عروسم رو دوختم و انصافا شیک هم شد.😏👗 . بعد از ازدواج، کار خیاطی رو تو یکی از اتاق‌های خونه‌مون ادامه دادم. . یه هیئت هم داشتیم که من از اعضای اصلیش بودم. دمدمای عید، اردوی راهیان نور می‌رفتیم و من جزء کادر خدماتی فرهنگی بودم. بعد از عقد هم باهاشون رفتم، ولی تنها. راستش شوهرم اهل هیئت و جلسه و... نیستن؛ ولی هیچ وقت به من نمیگن که تو هم نرو. حتی صبح جمعه، خودش منو می‌بره دعای ندبه هیئت، ولی خودش برمیگرده خونه می‌خوابه.🤣 . اعتقاداتمون هم، با هم فرق داره؛ ولی ما سعی کردیم برای حفظ آرامش تو زندگیمون، هیچ وقت با هم بحث نکنیم که خدا رو شکر تا الان اوضاع نسبتا خوب بوده. شوهرم خییییلی خوبی‌ها داره که سعی میکنم بیشتر به اونا توجه کنم.😊👌🏻 . پ.ن: لباس دخترم توی عکس رو خودم دوختم.😊 . . #تجربیات_تخصصی #قسمت_اول #مادران_شریف_ایران_زمین

10 آبان 1399 16:21:19

0 بازدید

madaran_sharif

. #ح_کرباسی ( مامان #حسنا ۹ساله ، #محمدحسین و #محمدهادی ۵ساله و #زینب ۱ساله) #قسمت_پنجم به خاطر کمردرد شدیدی که توی هشت ماهگی دوقلوها دچار شدم، همسرم پیشنهاد پرستار کودک رو دادن. خداروشکر بعد از اون مشکلات مالی اول زندگی، حقوق همسرم به قدم بچه‌ها بیشتر شده بود و می‌تونستن هزینه‌ش رو تأمین کنن. خیلی دنبال پرستار خوب گشتیم. می‌خواستم حتماً مذهبی و مستحق باشن.👌🏻 بعد کلی جستجو بالاخره پیداشون کردیم. یه جورایی از آشنایان هم بودن و باهاشون احساس راحتی داشتم. مذهبی بودن و خوشحال بودم به خاطر تاثیر مثبتی که روی بچه‌ها داشتن.😇 همون خدایی که دوقلوها و سختی‌های بارداری و هشت ماه اول و امتحان بیماری و کمر درد رو برامون خواسته بود، خودش هم طوری صحنه رو رقم زد که بتونیم یه پرستار خوب و مومن پیدا کنیم.🤲🏻 هر روز صبح تا ۵ عصر می‌اومدن. هم توی مراقبت از دوقلوها و هم توی کارهای خونه بهم کمک می‌کردن. اونجا حس کردم یه مقداری زندگیمون روی روال افتاد و خونه سر و سامون گرفت.😅 بعضی وقت‌ها شب بچه‌ها رو می‌بردم خونه‌ی مامانم و اونجا می‌خوابیدیم. صبح فرداش که بچه‌ها خواب بودن، من و همسرم می‌رفتیم کوه یا کافه و رستوران و سینما. این تفریحات دو نفره‌ باعث می‌شد تجدید قوا کنیم و روحیه‌مون تقویت بشه. به پرستارمون هم می‌گفتم اون روز بیان خونه‌ی مامانم. هم توی کارهای خونه به مامانم کمک می‌کردن و هم از بچه‌ها مراقبت می‌کردن. منم تا حدی خیالم راحت می‌شد که زحمت زیادی به مامانم نمی‌دم. 🙂 تا حدود یک سال و هشت ماهگی دوقلوها پرستار داشتیم. بعدش که دیگه از آب و گل در اومدن نیازی به پرستار نبود. پسرها تقریبا دو ساله بودن که از طریق همسرم متوجه شدم قراره یه کلاس آموزش نقاشی دیجیتال برگزار بشه. کلاس ۱۲ جلسه دو ساعتی بود. قرار شد بچه‌‌ها رو ببرم محل کار ایشون و خودم برم و دو ساعته برگردم.😀 شرکت توی این دوره برام خیلی مفید بود و همیشه بابتش از همسرم تشکر می‌کنم. دوقلوها چهار ساله بودن که تصمیم گرفتیم یه عضو جدید به جمعمون اضافه کنیم.😍 قصد داشتم بعد از سزارین دوباره زایمان طبیعی داشته باشم. گشتم و یه دکتر خیلی خوب و مهربون و مومن پیدا کردم و ایشون کمک کردن که بتونم دخترم رو طبیعی به دنیا بیارم.💪🏻 کلی نذر و نیاز و دعا کردیم که زینب به موقع به دنیا بیاد و مثل بچه‌های قبلی‌مون بستری نشه. خداروشکر همینطور هم شد. زینب خانوم صحیح و سالم آبان ۹۹ خانواده‌ی ما رو باشکوه‌تر کرد.😍 #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

24 آذر 1400 16:30:18

1 بازدید

madaran_sharif

. داشتم غذا درست می‌کردم. رب رو برداشته بودم تو غذا بریزم که محمد سر رسید😊 . محمَه محمَه👶 یعنی محمد رب بریزه😇 بغلش کردم و با کمک هم، تو غذا رب ریختیم😌 . می‌خواستم در رب رو ببندم. محمه محمه... . باز کردن در یخچال و گذاشتن رب در طبقه‌ی بالا و بستن در رو هم محمد به دوش می‌کشه . ماشاالله سنگینم شده پسرم😅 . برگشتم سر غذا وای غذا رنگش کمه دوباره این مراحل رو با همکارم آقا محمد، طی می‌کنیم😃 . . درسته این‌طور غذا پختن یکم سخته😅 ولی عوضش محمد هم #به_همراه_مامانی، بازیشو می‌کنه👶 . تازه برای آینده هم کار یاد می‌گیره😄 منم #صبر_و_حوصله‌م زیاد می‌شه😅 . انصافا آخرشم هر دومون راضی و خوشحالیم👶👩 و چی‌ از این بهتر . . بچه‌ها تا بزرگ بشن #مراحل_رشد مختلفی رو پشت سر می‌گذارن . مرحله‌ای که ما این روزها با محمد می‌گذرونیم، همین #حس_کمک_کردن محمده😇 . دیگه حتی، قبل اینکه اون بگه (و من یه دفعه غافلگیر بشم😆)، خودم ابتکار عملو دست می‌گیرم و بهش کار می‌گم👌 - مامانی بیا این ظرفو ببر بذار سر سفره. - بیا نمکدون رو ببر بذار سر جاش. . بعضی کارها رو هم خودش #مستقل باید انجام بده. مثلا وقتی می‌خواد در خونه رو ببنده، اگه آخرش توی کیپ شدن در کمکش کرده باشیم😅، مجبورمون می‌کنه دوباره درو براش باز کنیم، تا کامل، خودش به عهده بگیره. . همینم احتمالا یه مرحله‌ی دیگه از رشده😉 حس استقلال! . البته بعضی از کارها رو هم، که هیچ جوره نمی‌خوام محمد انجام بده😬، به کمک فن #حواس_پرت_کردن یا #کار_جایگزین «معمولا» به سلامت از بحران نجات میدم😉 مثلا می‌خواد سفره رو پاک کنه (و اگه پاک کنه، خرده نونا می‌ریزه زمین) می‌گم مامان بیا این قاشقو ببر بنداز تو سینک ظرفشویی و تا برگرده خودم سریع پاک می‌کنم😜 و بعدشم دستمالو می‌دم و می‌گم بیا پاک کن😎 . گاهیم خرابکاری‌هایی می‌شه دیگه... مثلا آب رو خودش می‌خواد بخوره😍 اشتباهی می‌ریزه رو سفره😅 و بعد عمدی شالاپ شولوپ😜 و تا جم بخورم ریخته رو فرش . کلا هر روز، مراحل مختلفی رو با محمد #کشف می‌کنیم😂 با شروع هر مرحله‌ی جدید هم، دچار یه #بحران جدید می‌شم😆 ولی بعدش اونم می‌ره تو لیست کشف شده‌ها📝 و تبدیل می‌شه به #بازی و هیجان😁 خیلیاشم چقدر کیف می‌ده بعدش آدم کلی لذت می‌بره بچه یه کار جدید یاد گرفته😍 . ماشاالله حل هر بحران هم، اندازه‌ی یه معمای پیچیده ریاضی، هنر می‌خواد😅 . . پ.ن: فک کنم تا دو سه بچه، در حال اکتشافم. و البته تمرین صبر و حوصله. ان‌شاءالله بعد اون، به صورت حرفه‌ای مامانی می‌کنم😅 . . #ه_محمدی #برق۹۱ #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف

24 دی 1398 18:35:10

0 بازدید

madaran_sharif

. #ط_اکبری (مامان #رضا ۶.۵ساله، #طاها ۵.۵ساله، #محمد ۳ساله، #زهرا ۲۰روزه) . _ساعت چنده؟🤔 _نزدیک۵ . _وقتش شد؟ نه جانم، هنوز مونده... . _الان چقد مونده؟😕 حدود یه ساعت ... _الان چی؟ خیلی ذوق داشت تو نماز عید فطر امسال شرکت کنه بچه‌م روزه اولی بوده🤩 (البته کله گنجشکی😉) باباش که از خستگی غش کرده‌بود... بااینکه شب تا صبح در حال رسیدگی به نوزادم بودم اما به خاطر شادی دل بزرگِ پسرکم، زیرانداز و جانماز رو دادم دستش، بچه‌ها رو سپردم همسرجان و... . دلم نیومد زهرا رو بذارم خونه!⁦👶🏻⁩ شاید برگشتمون طول بکشه و شیر بخواد... یواشکی زهرا رو هم زدیم به بغل و راه افتادیم... هییییچ صدای تکبیری نمیاد! کلی مادر پسری پیاده‌روی کردیم😍 و از اینور اونور سوال کردیم و بالاخره یکی گفت مسجدالنبی(ص)! برید شاید هنوز نخونده‌باشن... من که نمی‌شناختم! ولی یه خانومی با دیدن نوزاد تو بغلم گفت بیا با ما...❤️ . خلاصه با ماشینشون ما رو هم بردند مسجدالنبی(ص) اما نماز رو خونده‌بودند بااین‌که ساعت تازه ۸ شده‌بود😔 _بازم می‌خونن؟ _نه! یه نگاه به چشمای منتظر رضا جانم انداختم.🥺 _اشکال نداره تا همین‌جاشم خدا کلی به خاطر این قدم‌های تو به فرشته‌هاش پز داده!⁦👦🏻⁩ یه خانومی که مثل ما دیررسیده‌بود با دیدن زهرا تو بغلم گفت: _از ابعادش معلومه تازه دنیا اومده! _بله🥰 و شروع کرد به دعا کردن واسه بچه هام!❤️ . حاج‌آقا که مرد سال‌خورده‌ای بود و خطبه‌خوانی توانش رو گرفته‌بود درخواست ما رو رد کرد! اما یه آقایی که همراه حاج‌آقا بود با دیدن زهرا توی بغلم گفت بیایید براتون می‌خونم❤️ . خلاصه خانم‌ها و چندتا آقا به صف شدیم و الحمدلله قسمتمون شد.⁦🤲🏻⁩ و رضا هم بسسسسیار راضی!⁦❤️ دوتا خانم که نمازشون رو خونده‌بودند پشت صف ما هنوز نشسته‌بودند و با اشاره به زهرا به هم‌دیگه گفتن وایسیم شاید وسط نمازش بچه گریه کنه آرومش کنیم❤️ . بماند که همه احساس کردیم این نماز رو خدا به برکت قدم‌های رضا و حضور زهرا روزی ما کرد و بعد نماز نگاه‌های گرم و دل‌نشینی به سمت بچه‌ها روانه بود❤️ . یادمه وقتی فقط رضا رو داشتم و مسجد می‌رفتم بیشتر خانوما به اعتراض می‌گفتن آخه مسجد که جای بچه نیست!😳 مترو سوار می‌شدیم کسی جاشو به ما نمی‌داد!😣 توی صف نون هم!😑 و... زمان تولد طاها کمی مهربانانه‌تر❤️ زمان تولد محمد مهربانانه‌تر❤️❤️ . بااین اوصاف... به نظر من که این‌طور میاد⁦👇🏻⁩ جامعه رو به رشده!😃 تجربه شما چی می‌گه؟! . . #روزنوشت_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

25 اردیبهشت 1400 16:52:52

0 بازدید

مادران شريف

0

0

. #پ_بهروزی #قسمت_ششم . اون روزها، یعنی روزهایی که من مادر محمد آقا بودم و دانشگاه هم نمی‌رفتم، آفتی که خیلی محتمل بود دچارش بشم، #تنبلی و #روزمرگی بود. اینکه کلا درگیر کارهای خانه‌داری و بچه‌داری بشم، هدفم رو‌ فراموش کنم، به مسیر و‌ آینده‌م فک نکنم، و بالتبع بی‌انگیزه و بی‌حوصله بشم، تحمل سختی‌های طبیعی زندگی برام مشکل بشه، غرغرو بشم، مامان بد اخلاق، همسر ناسازگار، و خلاصه زندگی رو به کام خودم و خانوادم تلخ کنم. . راستشو بخواید این‌هایی که گفتمو همشو تجربه کردم.😓 ولی... قبل از اینکه غرق بشم تو باتلاق بی‌هدفی نجات پیدا می‌کردم.😇 . - مگه نمی‌خوای معلم بشی؟ -- می‌خوام. - بیا این دوره‌ی مجازی تربیت مربی... تو خونه فیلم‌هارو می‌بینی و آزمون می‌دی. -- ایول، ولی خب بچه‌ی کوچیک دارم، نمی‌تونم پای لپ‌تاپ بشینم و فیلم ببینم، تماشای صفحه برای بچه ضرر داره. (تلاش آخر جناب ابلیس👿) - یه سیلی بزن تو‌ گوش شیطان رجیم و وقتی بچه خوابید، یا مشغول بازی با پدرشه به کارت برس. مجازیه دیگه، زمان و‌ مکانش دست خودته 💪🏻😊 ...و بعدش دوره مجازی روش تدریس ریاضی، روش تدریس فارسی، ئه؟ دوره‌ی مطالعاتی کتب تربیتی😍 چه فرصتای خوبی😉 و یکی پس از دیگری با این دوره‌ها و مطالعات خودم رو به هدفم نزدیک می‌کنم، درحالیکه اهداف خانوادگیمون هم سرجاشه.😅 . انگاری فسقلی دوم خوش روزی‌تره.😍 هنوز یک ماه از حضور بالقوه این وروجک نگذشته که پیشنهاد سفر به نجف و کربلا بهمون دادن. کِی؟! ماه مبارک رمضان چند روزه؟ یک ماهه😮 سفر علمی-زیارتی آقای همسر و رفقا، ولی اصلا معلوم نیست شرایط اسکان چطور باشه.😕 پیشنهاد وسوسه کننده هست... نیت می‌کنیم اگر قسمت بشه نجف بریم، کوچولو رو «علی» بنامیم.😍 . سفر سخت و جذاب، هم‌زمانی این سفر با ویار بارداری شرایط رو برام دشوار کرده بود، البته همین حال بد باعث شده بود که رو ویلچر بشینم و محمد به بغل بریم زیارت😅 چهارتایی با ویلچر خیلی راحت می‌رفتیم تا زیر قبه😍 تشرف خانوادگی تا خود ضریح.😅😍 رنج داشت، ولی از اون رَنجای خوب.😍 مگه می‌شد نرفت؟ اصلا مگه خودمون رفتیم؟😇 از صدقه سر این طفل معصوم‌ها قسمت ما هم شد. روزیِ محمدم بود که شب‌های ماه رمضان تا صبح تو حرم مولا بدو بدو کنه، تو‌ بین‌الحرمین سینه بزنه و نوبتی به اربابمون و علمدارشون سلام بده، تقدیر علی جانم رو شب نوزدهم تو‌حرم مولا نوشتند و شب‌های بعد تو حرم ارباب امضا کردند. و مگه من می‌تونستم تغییری تو رزق این بچه‌ها ایجاد کنم؟ و علی آقا ۷ ماه بعد درحالیکه داداش محمد دوسال و یک ماهه بود بدنیا اومد.😍 . #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

madaran_sharif

مادران شريف

0

0

. #پ_بهروزی #قسمت_ششم . اون روزها، یعنی روزهایی که من مادر محمد آقا بودم و دانشگاه هم نمی‌رفتم، آفتی که خیلی محتمل بود دچارش بشم، #تنبلی و #روزمرگی بود. اینکه کلا درگیر کارهای خانه‌داری و بچه‌داری بشم، هدفم رو‌ فراموش کنم، به مسیر و‌ آینده‌م فک نکنم، و بالتبع بی‌انگیزه و بی‌حوصله بشم، تحمل سختی‌های طبیعی زندگی برام مشکل بشه، غرغرو بشم، مامان بد اخلاق، همسر ناسازگار، و خلاصه زندگی رو به کام خودم و خانوادم تلخ کنم. . راستشو بخواید این‌هایی که گفتمو همشو تجربه کردم.😓 ولی... قبل از اینکه غرق بشم تو باتلاق بی‌هدفی نجات پیدا می‌کردم.😇 . - مگه نمی‌خوای معلم بشی؟ -- می‌خوام. - بیا این دوره‌ی مجازی تربیت مربی... تو خونه فیلم‌هارو می‌بینی و آزمون می‌دی. -- ایول، ولی خب بچه‌ی کوچیک دارم، نمی‌تونم پای لپ‌تاپ بشینم و فیلم ببینم، تماشای صفحه برای بچه ضرر داره. (تلاش آخر جناب ابلیس👿) - یه سیلی بزن تو‌ گوش شیطان رجیم و وقتی بچه خوابید، یا مشغول بازی با پدرشه به کارت برس. مجازیه دیگه، زمان و‌ مکانش دست خودته 💪🏻😊 ...و بعدش دوره مجازی روش تدریس ریاضی، روش تدریس فارسی، ئه؟ دوره‌ی مطالعاتی کتب تربیتی😍 چه فرصتای خوبی😉 و یکی پس از دیگری با این دوره‌ها و مطالعات خودم رو به هدفم نزدیک می‌کنم، درحالیکه اهداف خانوادگیمون هم سرجاشه.😅 . انگاری فسقلی دوم خوش روزی‌تره.😍 هنوز یک ماه از حضور بالقوه این وروجک نگذشته که پیشنهاد سفر به نجف و کربلا بهمون دادن. کِی؟! ماه مبارک رمضان چند روزه؟ یک ماهه😮 سفر علمی-زیارتی آقای همسر و رفقا، ولی اصلا معلوم نیست شرایط اسکان چطور باشه.😕 پیشنهاد وسوسه کننده هست... نیت می‌کنیم اگر قسمت بشه نجف بریم، کوچولو رو «علی» بنامیم.😍 . سفر سخت و جذاب، هم‌زمانی این سفر با ویار بارداری شرایط رو برام دشوار کرده بود، البته همین حال بد باعث شده بود که رو ویلچر بشینم و محمد به بغل بریم زیارت😅 چهارتایی با ویلچر خیلی راحت می‌رفتیم تا زیر قبه😍 تشرف خانوادگی تا خود ضریح.😅😍 رنج داشت، ولی از اون رَنجای خوب.😍 مگه می‌شد نرفت؟ اصلا مگه خودمون رفتیم؟😇 از صدقه سر این طفل معصوم‌ها قسمت ما هم شد. روزیِ محمدم بود که شب‌های ماه رمضان تا صبح تو حرم مولا بدو بدو کنه، تو‌ بین‌الحرمین سینه بزنه و نوبتی به اربابمون و علمدارشون سلام بده، تقدیر علی جانم رو شب نوزدهم تو‌حرم مولا نوشتند و شب‌های بعد تو حرم ارباب امضا کردند. و مگه من می‌تونستم تغییری تو رزق این بچه‌ها ایجاد کنم؟ و علی آقا ۷ ماه بعد درحالیکه داداش محمد دوسال و یک ماهه بود بدنیا اومد.😍 . #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

پست های مشابه

برو به اپلیکیشن