پست های مشابه
madaran_sharif
. #قسمت_ششم . #ز_فرقانی (مامان چهار فرزند ۱۲ساله، ۷.۵ساله، ۵ساله و ۳ساله) ۲، ۳ سال گذشت و تو این مدت سرگرم علی بودم. گاهی به صورت پروژهای کار ترجمه انجام میدادم. درآمد چندانی نداشت بیشتر برای سرگرمی. . از همون اول ازدواج هم مرتب توی جلسات شعر شرکت میکردم و عضو حوزهی هنری و بعدتر شهرستان ادب شدم. . همون ایام (حدود ۳ سال بعد ازدواجمون) همسرم دکترا قبول شدن و راهی خوابگاه دانشگاه امام صادق شدیم. با یکی از دوستانمون که از قبل هم با هم ارتباط داشتیم، توی خوابگاه همسایه شدیم. ایشون توی خونسردی نقطهی مقابل من بود و خدا سر راهم قرارش داده بود.😇 . اونموقع دو تا پسر ۴.۵ و ۲ ساله داشت. بچهها رو تو محوطهی خوابگاه رها میکرد بازی کنن و کمترین نگرانیای از زمین خوردن و گریهشون نداشت و من بودم که دنبال بچههای اون هم میدویدم تا نجاتشون بدم!😅 اوایل اصلا روشش رو قبول نداشتم اما به مرور در ناخودآگاه من تاثیر زیادی گذاشته بود و بعدها متوجه تاثیرات این معاشرت توی روحیات خودم و علی هم شدم.👌🏻 . تو این مدت توی کلاسهایی که خوابگاه برگزار میکرد شرکت میکردم. مثلا تونستم ۵ جزء قرآن رو حفظ کنم. تا اینکه دخترم رو باردار شدم. فاطمه سال ۹۲ به دنیا اومد. چون اولی سزارین بود و فاصلهشون کم بود، خودبهخود بعدیها همشون سزارین شدن. با امکان ویبک هم سر زایمان چهارمم آشنا شدم و بهم گفتن چون چهارمیه دیگه خطرناکه😓 . اختلاف سنیشون با علی حدود ۴.۵ سال شد. این اختلاف سنی هم از بیتجربگیم بود که فکر میکردم هنوز کوچیکه و وقتش نیست تا با اومدن یه بچهی دیگه مراقبتها تقسیم بشه. . روزی که فاطمه به دنیا اومد، علی اومد بیمارستان و دیدم چقدر بزرگ شده و من چرا خیال میکردم بچه است و باهاش انقدر کودکانه رفتار میکردم و نمیذاشتم کاری رو مستقل انجام بده؟!🤔 . با دنیا اومدن فاطمه اولویت من از علی برداشته شد. معاشرت با دوستان و اومدن بچهی جدید کمک کرد تا به مرور تغییرات زیادی در من ایجاد بشه. نگرانی و حساسیتهام کمتر شد و کمکم داشتم میفهمیدم اون که نگهدار من و بچههامه من نیستم و من باید حد و حدود خودم رو بدونم.😇 . با دوستایی آشنا شده بودم که همزمان با بچه درس میخوندن. خیلی پرتلاش بودن و سرزنده به نظر میاومدن. من از دیدنشون حس خوبی داشتم. در اثر معاشرت با اونها و دیدن پرتلاشی همسرم که همزمان درس، کار، تدریس و خانواده رو پیش میبردن، من هم کمکم به چیزهای تازهای فکر کردم و تصمیمهای جدیدی گرفتم!👌🏻 . . #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین
27 آذر 1399 17:24:01
0 بازدید
madaran_sharif
. #م_نیکبخت (مامان #ابوالفضل ۱۳/۵ ساله، #زهرا ۵/۵ ساله، #محمدجواد ۱ سال و ۹ماهه، #حلما ۱۰ماهه) . از یک خانوادهی هفت نفرهی گلپایگانی و متولد ۶۴ ام.😌 . خواهر بزرگم ۱۵ سالگی ازدواج کردن و من هم بعد از ایشون، سال ۸۳ تو ۱۸ سالگی ازدواج کردم. (قبل از کنکور) . همسرم متولد ۵۸ و دامپزشک بودن. با اینکه از اقوام نسبتا دورمونن ولی هیچکدوم همو ندیده بودیم😅 . همون سال کنکور دادم و دانشگاه قبول شدم، ولی به دلایل مختلف مثل نداشتن انگیزهی کافی برای رفتن به شهر دور و عدم تحمل دوری از خانواده نرفتم. . یک سال عقد بودیم و تو این مدت، نزدیک خونهی پدر مادرامون، یه خونه ساختیم و بعد از اون با یه مراسم معمولی عروسی کردیم. . اول زندگی از سر بیکار نبودن پیش یه استاد نقاشی رفتم و ثبت نام کردم. یه جلسه بیشتر کلاس نرفته بودم، که امام رضا (علیهالسلام) ما رو طلبیدن🤩 و به عنوان ماه عسل، رفتیم مشهد و این اولین سفر متاهلیمون بود که خیلی خاطرهانگیز و عالی بود.🥰 . بعد از برگشتمون از زیارت خواستم دوباره برم کلاس، ولی استاد محل کلاس رو عوض کرده بودن و من هم که شمارهای از ایشون نداشتم، دیگه دنبالش نرفتم. خلاصه برای نقاش شدن، فقط استعدادش رو داشتم ولی انگیزه نه😁 . بعد اون، اوقات بیکاریم رو به بافت فرش (به کمک خواهرشوهرم) و کارهای دیگه گذروندم. میشه گفت اون روزا رو یه جورایی فقط گذروندم.😕 واقعا اگه تجربهی حالا رو داشتم با اون اوقات چه کارا که نمیکردم... . خدا خواست خیلی عمرم رو به باد ندم و ۹ ماه بعد از ازدواج باردار شدم. . از وقتی متوجه بارداری شدیم، برکت از زمین و آسمون به طرفمون سرازیر شد. تموم قرضهای خونه رو دادیم😊 ماشین خریدیم و کلی پس انداز کردیم💶 . تو بارداری، فرشبافی میکردم، تو باغچهمون سبزی و صیفی می کاشتم، و به خانواده ی همسرم و پدر ومادرم تو برداشت بعضی محصولات مثل انگور کمک میکردم. . فروردین ۸۶ ابوالفضل کوچولو به دنیا اومد. . بعد از اون به دلایلی تصمیم گرفتیم فقط یه بچه داشته باشیم، مثلا: راحت باشیم😎 تبلیغات علیه بچه و فرزندآوری روی ما موثر بود🧐 برای زایمان پسرم سزارین شده بودم😷 کمتجربگی و بلد نبودن خیلی چیزا تو فرزند پروری و البته توصیه ی بزرگترها🤨 (با وجود اینکه هر دو خانوادهی ما پر جمعیت بودن، ۸ فرزندی و ۵ فرزندی، ولی تحت تأثیر تبلیغات وسیع مراکز بهداشت و تلویزیون قرار گرفته بودن) . . بعد از مدتی، از طریق یکی از دوستان با استادی آشنا شدم که دید ما رو کاملا در مورد فرزندآوری و کلا سبک زندگی عوض کردن. . . #قسمت_اول #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین
22 شهریور 1399 16:49:16
0 بازدید
madaran_sharif
. وقتی محمد خیلی کوچیک بود: . من: آخ جوووون نونوایی. باباجون میشه برامون نون تازه بگیری؟ 😋 همسر: بعله که میشه، الان میرم براتون نون خوشمزه میگیرم. . . چند دقیقه بعد: من: بهبه چقدررررر خوشمزه ست، چقدر میچسبه. ممنونم بابای مهربون که برامون نون خریدی. . . الان وقتی خونه نیستیم و محمد گرسنه شده: . محمد: بابااا بوی نون میاد😍...میشه برامون نون بگیری؟!😋 بابا: بعله که میشه پسرم، الان نون تازهی خوشمزه میگیرم. . . چند دقیقه بعد: محمد: بهبه باباجون ممنونم که نون گرفتی برامون.😍😋😘 . و اینگونه بود که ما طی یک نقشهی حساب شده، هزینهی انواع و اقسام بیسکوییت و تنقلات سوپرمارکتی رو از لیست درخواستهای این بزرگمرد کوچک حذف کردیم. هم صرفهجویی در هزینه... هم تغذیه سالم.😁😃 . پ ن۱:البته الان خونه دایی و خاله و دوست و همسایه با سایر تنقلات ناسالم هم آشنا شده، متاسفانه...ولی هنوزم نون تازه رو به همهش ترجیح میده خداروشکر.😊 . پ ن۲:تصویر نمایانگر شرایطی هست که سوژه قبل از تهیه عکس،غش میکند.😅😁 . #پ_بهروزی #ریاضی۹۱ #روزنوشت_های_مادری #کاهش_هزینه #تغذیه_سالم #مادران_شریف
30 بهمن 1398 16:42:48
0 بازدید
madaran_sharif
#قسمت_چهارم اذان ظهر ۶ محرم زهرا به دنیا اومد👼 . همسرم که طلبه هستن محرم ها خیلی سرشلوغن💼 . روزای غمبار محرم برای منی که همیشه و همه جا همراه همسرم بودم و این غم رو تو هیئتها خالی میکردم، اما حالا باید میموندم خونه پدری پیش مادرم در حالیکه بقیه میرفتن هیئت، کافی بود تا دچار #افسردگی_پس_از_زایمان بشم 😪😥😞 . فکر میکردم دیگه اون آدم سابق نمیشم، دیگه نمیتونم پامو از خونه بیرون بذارم، منی که حسابی اهل بیرون بودم... از طرفی دلم برای خونه و خانواده دو نفره مون تنگ بود!😩😭😅 . تازه همه این احوالات در حالی بود که من با انگیزه و علاقه و کاملا #آگاهانه مادری رو انتخاب کرده بودم 💖👌 . اما نبودِ همسرم، اون روزهای اول، این چیزا سرش نمیشد... 😪 چیزی که ما، قبل از تولد زهرا متوجهش نبودیم و بعدش فهمیدیم که #حضور_همسر چقدر برای خارج شدن مادر از حال و هوایی که درگیرشه موثره . و البته این تجربه مون باعث شد به خانواده های اطرافمون قبل از وقوع حادثه آگاهی بدیم😅😎 . زهرا ۱۷ روزش بود که زندگی رو از سر گرفتم، برگشتیم خونه مون و من با زهرای ۱۷ روزه یک روز در هفته میرفتم حوزه دانشجویی تا سال آخرش رو هم تموم کنم💪😏 . در طول هفته هم معمولا یکی دو روز برای جلساتی به دانشگاه رفت و آمد داشتم🚶♂ . و همین #بازگشت زودهنگام به جمع دوستانم حالم رو بهتر از همیشه کرد...حالا مادری بودم که با دختر کوچولوش تو #جامعه #حضور داره و این منو راضی و خوشحال میکرد 🤩، و این شروع ماجرای بازگشت من به جامعه بود😎 . پ ن ۱: بعضی خانوما میگن ما #روحیه مون تو #خونه موندنیه و این بهمون #آرامش میده😇، بعضیا هم میگن روحیه ما #بیرون بودن رو میپسنده و اگه چند روز خونه بمونیم کلافه میشیم😖، من میگم شرایطی که آدم توش بزرگ میشه در شکل گیری این روحیات موثره، خود من خیلی مستقل و اهل بیرون بزرگ شدم، پس سخت بود برام تحمل خونه نشینی مطلق حتی همون روزای اول تولد دخترکم، اما زندگی نباید در بندِ روحیات #برساخته باشه... 🧐 بعدا بیشتر در موردش مینویسم . پ ن ۲: به اون مامانای بچه اولی که روحیه دَدَری دارن!😁 پیشنهاد میکنم از همون روزای نوزادی، نی نی رو تو کالسکه بذارید و اطراف خونه تون مخصوصا پارک و فضای سبز 🌳که بچه ها توش بازی میکنن #پیاده_روی کنید و از این موقعیت #لذت ببرید😍؛ اینطوری یک قدم به سمت #ترسِ تون برداشتین و عوضش ۱۰ قدم ترسِتون از شما دور میشه!😁 . پ ن ۳: عکس مربوط به ۳۰ روزگی زهرا در دَدَر یا همون سواحل دریای خزر هست 😍😂 . ادامه دارد... #ف_جباری #فیزیک۹۲ #تجربیات_تخصصی #قسمت_چهارم #مادران_شریف
09 آذر 1398 15:27:47
1 بازدید
madaran_sharif
. . #قسمت_دوم . #امالبنین (مامان سه پسر ۹ساله، ۷ساله و ۵ساله) . خانوادهی همسرم هم معتقد به ازدواج آسون بودن؛ ولی بازم من کلی سر خریدهای عروسی باهاشون بحث میکردم و هی میگفتم نه نمیخوام، گرونه، لازم نداریم...😆😅 . مثلاً سر آینه شمعدون! واقعا برام سوال بود که فلسفهی وجودیش چیه؟ ملت میخرن ولی نمیدونن کجا بذارن. پس به دردمون نمیخوره...☺️ . یا سر حلقه💍 اونا معتقد بودن باید حلقهی عروسی یه کم سنگین باشه؛ ولی منم کوتاه نمیاومدم و هرچی که اونا برمیداشتن، من میگفتم نه بزرگه! هرچی هم که من برمیداشتم، اونا میگفتن نه دیگه اینم خیلی سادهست😆 . . مراسم عقدمون رو خیلی ساده تو منزل پدری برگزار کردیم. . سال ۸۸ ما برای عمره دانشجویی ثبتنام کرده بودیم و دقیقا سالی که قرار ازدواجمون بود اسممون در اومد.😇 خانواده ما رو از فرودگاه تبریز بدرقه کردن و رفتیم عمره و از همونجا رفتیم تهران سر خونه و زندگیمون... خوابگاه متاهلی شریف!😍 . سال اول تا تو مسئولیت جدیدم جا بیفتم😁، از فعالیتهای فرهنگیم تو دانشگاه کم کردم. ولی از سال بعدش کنار درس دانشگاه، جامعهالزهرا رو هم به صورت غیرحضوری، شروع کردم. علاوه بر اون، با تعدادی از دوستان، یک پروژهی فرهنگی هم شروع کردیم؛ اوایل تنها از روی دغدغه بود، بعدا حقوق ناچیزیم میگرفتیم. . . ترم آخر دانشگاهم بود که باردار شدم. . درس دانشگاهی من و همسرم با هم تموم شد و ما باید خوابگاه رو تحویل میدادیم. دوست داشتیم برای ادامهی زندگی بریم قم ساکن بشیم. اما قبل از اینکه بریم شهر جدید، به اصرار مامانم ۲ ماه آخر بارداری رو رفتیم تبریز و طبقهی پایین خونهی مادرشوهرم ساکن شدیم. . روزهای خوبی بود.😊 منی که همیشه توی غربت و دست تنها بودم یهو برگشته بودم بین خانوادهها.😍 . گلپسرم تیرماه ۹۱ تو یه بیمارستان دولتی به دنیا اومد. لازم بود یه هفتهای تو بیمارستان بستری بشه. اون مدت، شرایط خیلی سختی بود. هم اینکه خودم تازه زایمان کرده بودم؛ هم اتاق بچه جدا بود و من خودم کاراشو می کردم. هر نیم ساعت، باید میرفتم بهش سر میزدم؛ چون تو دستگاه بود و اگه گریه میکرد، متوجه نمیشدم. برای همین هم، خواب درستی نداشتم. . ولی خداروشکر، گذشت...🤲🏻 . گلپسرم بچهی آرومی بود. اون مدتی که تبریز بودیم، تقریبا خودم غذا درست نمیکردم؛ مادرشوهرم و مادرم میآوردن. ولی تو بچهداری خیلی نیاز نبود کمک کنن. . شهریور ماه بود که اومدیم خونهی جدیدمون تو قم. . و روزهای جدیدی برامون شروع شد... . . #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین
29 فروردین 1400 14:32:24
0 بازدید
madaran_sharif
#پ_وصالی #قسمت_پایانی تا روز بیستم تولد امیرعلی، با همسرم بودم❤️ ولی بعدش قم و تهران رفتنهاشون شروع شد. چند روز قم و تهران بودن و چند روز همدان. وقتی قرار بود برن قم، یه روز قبلش میرفتیم فروشگاه و کلی خرید میکردیم🛒 و من موندم و کلی #درس و یه #بچه کولیکی... باید تمام طول روز تو خونه راه میرفتم تا آروم باشه. به حدی جییغ میزد که گلوش میگرفت😟 حتی وقت نمیکردم غذا بخورم🍛😟 ولی گذشت...😊 الان امیرعلی سه ماهشه👶 کولیکش خوب شده و یه پسر آروم و به شدت خندهرو😄 همچنان پدرش مشغول درس، و من با پسرم خونه تنها. ولی #با_قدرت ادامه میدیم💪 پسرم با ذوق به #کتابهای توی دستم نگاه میکنه و من تمام مطالب رو بلندبلند براش میخونم📖 تا جایی که با صدای درس خوندن مامانش، پستونک به دهن، خوابش میبره😴 روزهایی که #امتحان دارم، یه شیشه شیر و امیرعلی تو کریر، تحویل مامان داده میشه و بدو بدو میرم سر جلسه امتحان😀 با خیلی از استادا صحبت کردم سر کلاس کمتر برم؛ و خدا خیرشون بده قبول کردن☺️ کلی #فایل_پایاننامه تو گوشیم دارم؛ و وقتی امیرم داره تو بغلم چرت میزنه، مطالعه میکنم و #نکات_خوبشو کپی میکنم😊 #سخنرانیهای_فلسفی هم، که همسرم تو ماشین برای منو امیرعلی میذاره، #جرقههای_پژوهشی جدیدی تو ذهنم ایجاد میکنه💡 کلی بهشون فکر میکنم و #نتایج خودمو تو گوشیم ثبت میکنم✅ یه بار رفتم کتاب فروشی تا یکی از کتابام رو بخرم؛ کتاب ۶۰۰ صفحه، با فونت خییییلی ریز بود با یه قیمت گزاف که من اینجوری شدم😫😶😖 پیدیاف کتاب رو پیدا کردم ک اونم به شدت زیاد بود😟 و من وقت این همه خوندن نداشتم😒 #خلاصهی_کتاب رو پیدا کردم و برای امتحان با گوشیم خوندم و شکر خدا قبول شدم😄 هر چند نمره ام آش دهنسوزی نشد😅 روزهایی ک قراره #کلاس برم، اگه #بابای_پسرم خونه باشه، با بچه، تو ماشین، پشت در دانشگاه، با یه شیشه شیر، منتظر من میشن👶🍼🚗 و اگه نباشه #مامانم مثل همیشه زحمت میکشن و امیرعلی رو نگه میدارن😊 البته وقتی میرسم خونه، قیافه مامان و خواهر کوچیکم، از خستگی اینجوریه😖😫😣 و امیرعلی که پیروز میدان شده، اینجوریه👶 زندگی با تموم روزای سختش داره برای من میگذره😊 و فقط #طعم_عمیق_شیرینی_بچهداری و عشقی که بین منو همسرم هست، برام یادگاری میمونه❤️ برام مهم نیست که پسرم باهوشه یا یه آدم معمولی☺️ تموم سعیام بر اینه که یه مرد #تلاشگر و #کوشا باشه؛ که اینجوری به همهجا خواهد رسید انشاالله❤️ #علوم_تربیتی۹۳_امام_صادق #تجربه_شما #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف
23 بهمن 1398 16:34:15
0 بازدید
مادران شريف
0
0
. هردو هر روز تا عصر، سرکلاس و کاروبار بودیم، و فقط پنجشنبهها میرفتیم خرید #جهیزیه؛ در نتیجه خیلی طول کشید تا خونمون خونه🏡 شد. . تو قید و بند این چیزا نبودیم و اولین مهمونمون وقتی اومد، که هنوز فرش نداشتیم.🤪 . هر روز صبح، ساعت هفت 🕖 میزدیم بیرون، و پنج 🕔 عصر میرسیدیم خونه🏡 . نهایت هنرم شام درست کردن بود.🍛🍚🥘 تازه همونم یه شب درمیون میپختم😳 بعدشم از خستگی میافتادم یه گوشه😯 . البته الآن که فکرشو میکنم، میگم چرا من اون موقع انقدر خسته میشدم؟!🧐🤔😂😅 الآن حجم کار اون موقع برام تفریحه😁 و این یعنی #رشد😜 . داشتیم مثل بچه های خوب👫 زندگیمونو میکردیم که یکدفعه... . فکر کردیم دیدیم ما که، برای تکمیل دکترای همسرم، داریم میریم #فرصت_مطالعاتی ✈️ و من باید یک سالی مرخصی بگیرم🤔 . چه فرصتی بهتر از این برای مامان شدن؟🤗👼🏻 خیلی بهتر از یک سال بیکار بودنه. انگار که یک سال در زمان جلو افتاده باشم😙 . با یه #مشاور دلسوز معتقد هم، که شرایط زندگیمونو میدونست مشورت کردیم، و نظرش مثبت بود😃 . خدا بهمون عنایت کرد و خیلی زود شدیم دونفر و نصفی آدم👶🏻💑 . یه کم که گذشت ضعف و سرگیجه اومد سراغم🤪🤒 . یه دفعه فشارم میافتاد، چشمام 👀 سیاهی میرفت😵 و پاهام شل میشد. دوبار توی BRT اینطوری شده بودم و مردم بلندم کردن. . از بچههای دانشگاه، فقط دو نفر خبر داشتن. بهشون سپرده بودم اگر جایی رفتم و بعد یه مدت خبری ازم نشد، دنبالم بگردن🤭😅 . کم کم رسیدیم به امتحانات ترم📚 و ماه رمضان🌙 حالم برای روزه گرفتن مناسب نبود.😤 اوایل تیرماه بود. هرروز ۴ تا دونه میوه🍑🍒کوچیک، با یه بطری آب یخ تو کیفم داشتم، و وقتی میخواستم از دانشگاه راه بیفتم، یه گوشه ای ۲ تا دونه میوه و دو لیوان آب💧میخوردم که تو مسیر سر پا بمونم🚶♀ . کارای خونه هم، به صورت کاملا لاکپشتی 🐢 انجام میشد. هر پنج دقیقه کار، یه استراحت ده دقیقه ای لازم داشت.🤦🏻♀ کارهای اداری🗂 فرصت مطالعاتی درست شده بود و فقط منتظر #ویزا بودیم🔖 که... . 💥به من ویزا ندادن...😤 . کشور مقصد، هلند بود و در اون کشور، سن قانونی برای ویزای مهاجرت، به عنوان همسر، ۲۱ سال بود (و هست😒)؛ و من تازه داشت ۲۰ سالم میشد.🤦🏻♀ یعنی ما رو قانونا زن و شوهر حساب نمیکردن😳😒😑😤😡 . خلاصه تصمیم نهایی بعد از مشورت و سنجیدن شرایط، این شد که من تشریف ببرم شهرستان🏘، منزل پدری، و آقای همسر🧔🏻، تمام تلاششون رو بکنن، تا در کمترین زمان ممکن برگردن🏃😫 . . #ز_م #فقه_حقوق_امام_صادق #تجربیات_مخاطبین #تجربیات_تخصصی #قسمت_سوم #مادران_شریف