پست های مشابه

madaran_sharif

. #بریده_کتاب . #کتاب_تفکر #آیت_الله_حائری_شیرازی صفحه ۸۹ . . چگونه قوه تفکر فرزندانمان را پرورش دهیم؟ پاسخ: از آن‌ها سوال کنید. بیشتر از آنکه آن‌ها از شما سوال کنند، شما از بچه‌هایتان سوال کنید. وقتی سوال کردید، مجبور می‌شوند فکر کنند. وقتی هم دارد فکر می‌کند و می‌آید از تو سوال کند، کمکش کن؛ اما همه جواب را نگو. با بخل به او اطلاع برسان و برای اطلاع دادن با سخاوت مباش. پدر و مادرهایی که در آموزش بخیل هستند، وقتی خیلی سوال می‌کنی یک کلمه کوچک می‌دهند. این بچه می‌گوید: من چرا منت بکشم و یک چیزی بپرسم؟ خودم آن‌قدر فکر می‌کنم تا بفهمم. بابایم آن‌قدر به من نق می‌زند که این را هم نمی‌فهمی. . آدم‌هایی که می‌خواهند بچه‌هایشان را رشد دهند، خیلی کارهایی که بچه می‌کند بزرگ نمی‌کنند که خیال کند همچین باد کرده؛ عادی می‌گیرند تا عجب پیدا نکند. . . #مادران_شریف_ایران_زمین

05 فروردین 1400 16:36:48

2 بازدید

madaran_sharif

. بخشی از مصاحبه مادران شریف با روزنامه جام جم به مناسبت روز دانشجو . 📌من و دکتری و سه بچه . مریم زارع، اصطلاحا از بچه‌های سال بالایی گروه مادران شریف است که بعد از مدتی به آن‌ها پیوسته است. اینطور که معلوم است، او یک مادر دانشجوی نمونه است؛ . چون دانشجوی دکتری رشته عمران دانشگاه شریف است و سه فرزند دارد:" من متولد سال 67 و ورودی 85 کارشناسی عمران شریف هستم. ترم هفت دانشگاه ازدواج کردم و همان سال هم بدون کنکور، کارشناسی ارشد خواندم. پسر بزرگم حالا شش ساله است و من یک سال بعد از به دنیا آمدنش، وارد مقطع دکتری شدم." . . زمانی که خانم زارع تصمیم به بچه‌دار شدن دوباره می‌گیرد، تصورش این بوده است که مادری کردن با دو بچه و درس خواندن برایش کاملا شدنی است؛ حتی با همسرش تصمیم می‌گیرند که برای فرصت مطالعاتی به کشور دیگری بروند و دوباره برگردند . اما بعد که می‌فهمند فرزندشان، به جای یکی، دوقلو است، کمی ماجرا عوض می‌شود:" خب کار کمی سخت شد؛ مثلا پرونده فرصت مطالعاتی برایمان بسته شد، چون واقعا با چنین شرایطی امکان‌پذیر نبود اما حالا می‌بینم که چه معجزه بزرگی در زندگی‌مان برای بودن این دوقلوها رخ داده است و حتی چه بهتر که قید فرصت مطالعاتی را زدیم. " . . البته به قول خودش، دروغ است اگر بگوید که به خاطر از دست دادن چنین موقعیتی ناراحت نشده است اما حالا مسیری را آمده است که از آن احساس رضایت و خوشحالی دارد و اتفاقا از سختی‌هایش برایمان می‌گوید؛ . . مسیری که با وجود این سختی‌ها، آن‌ را به خیلی از دوستانش توصیه می‌کند. . می‌گوید: خدا همیشه یک‌طور دیگری برای آدم جبران می‌کند. مثلا من در سال۹۶ یعنی دقیقا سال تولد محمدهادی و محمدمهدی به عنوان دانشجوی نمونه کشوری انتخاب شدم و چهار پنج سالی می شود که مشمول جایزه تحصیلی بنیاد نخبگان هستم. . . 📌آینده را ببین . از آن تصمیم اکتفا نکردن به دو سه تا بچه در مادران شریف می‌پرسیم:" من حتما بچه‌ها دیگری هم می‌خواهم" . حالا اصلا چرا بچه‌های زیادی به این دنیا بیاوریم؟:" شاید مهم‌ترین دلیل برای من این است که اگر آدم بتواند بچه‌هایی به دنیا بیاورد که آن‌ها را در بستری خوب و با فرهنگ درست، تربیت و بزرگ کند، چرا این کار را نکند؟ دیدن آدم‌هایی که مجموعی از ویژگی‌های من و همسرم را دارند، واقعا لذت‌بخش است و آینده‌ای زیبا در انتظار جامعه‌مان خواهد بود." . . ادامه در بخش نظرات 😊 . شنبه 16 آذر 1398 روزنامه جام جم مصاحبه توسط خانم خانعلی زاده @narges.khanalizadeh . . #مادران_شریف #مصاحبه #روزنامه_جام_جم

17 آذر 1398 17:31:34

0 بازدید

madaran_sharif

. مادرشوهرم ۷ تا بچه دارن و فعلا ۱۱ تا نوه😁 گاهی وقتا همه‌مون خونشون جمع می‌شیم. مثل شب #چله😍 که البته امسال به دلایلی هلال #شب_یلدا رو یه روز زودتر رؤیت کردیم!🌙 اون شب به همه از کوچیک‌ترین تا بزرگ‌ترین عضو خانواده خیلی خوش گذشت😄 #پدرشوهر و #مادرشوهرم از دیدن همه #بچه‌ها و‌ #نوه‌ها کنار هم خوشحال بودن😍😄 شبی که نشسته بودیم و انار دون می‌کردیم و #محمد و #حسنا (دختر عمه‌ی دقیقا هم‌سن محمد) که بعد مدت‌ها همدیگه رو دیده بودن، از وجود یه نی‌نی هم‌اندازه‌ی خودشون ذوق زده بودن👼 یهو متوجه شدیم هر کدوم تو یه طاقچه‌ی اپن آشپزخونه نشستن و این صحنه رو خلق کردن. شبی که همه داشتن صحبت می‌کردن و ‌فیلم می‌گرفتن و محمد یه گوشه آروم نشسته بود و ذرت بو داده می‌خورد.😊 کاریم به شلوغی جمعیت و بحث‌های همیشه داغ بزرگترا نداشت😌 داشت غیرمستقیم به من می‌گفت مامان من خیلی از اینا دوست دارم. برام تو خونه درست کن.💖 شبی که همه داشتن کیک می‌خوردن🍰 و محمد داشت یواشکی پسته‌هایی که باباش براش باز می‌کرد، می‌خورد. پسرم از بچگی آدم زرنگی بود.😏 شبی که محمد داشت کیک می‌خورد🍰 و همه داشتن عکس یادگاری می‌گرفتن📷 به زور از کیکا جداش می‌کردیم که اونم تو عکسا بیفته. شبی که بچه‌های بزرگتر داشتن تو اتاق، #مافیا بازی می‌کردن و از این‌که جمع ۵-۶ نفره‌ای بودن که بتونن این بازیو بکنن، حسابی خوشحال😄 و محمد و حسنا، با مهره‌های بر جای مونده از بازی #شطرنج بچه‌ها، مشغول بازی بودن. داشتن به ابعاد وجودی مهره‌ها پی می‌بردن🤨 اون شب به همه خوش گذشت😙 و آخر شبش، محمدِ از صبح نخوابیده، حسابی #خسته شد و زودتر و راحت‌تر از همیشه خوابش برد.😴 اونقدر عمیق که حتی با تکونای شدید هنگام حمل و نقلش به ماشین🚙، هم بیدار نشد. پ.ن۱: ماد‌رشوهر ‌و ‌پدرشوهرم که به لطف خدا ۷ تا بچه دارن، معمولا تنها نیستن و حداقل یکیشون، خونشون هست. خود ما معمولا یه شب در میون بعد از شام میریم و دیداری تازه می‌کنیم. پ.ن۲: اصلا یکی از دلایلی که من دوست دارم بچه زیاد داشته باشم، همینه. این‌که خودمم این جور شادی‌ها رو بتونم تجربه کنم.💖 هم بچه‌ها و نوه‌هام از دیدن هم خوشحال بشن، هم من و همسرم از دیدن اونا😃 واقعا که هیچ چیزی مثل دیدن #حاصل_عمر_آدم، که حالا خودش خانواده تشکیل داده و بچه داره، آدم رو خوشحال نمیکنه.😍😍😍 #ه_محمدی #برق۹۱ #خانواده_پرجمعیت #مهمانی_های_شاد_و_شلوغ #تنهایی_سخت_است #روزنوشت‌های_مادری #مادران_شریف

03 دی 1398 16:02:07

1 بازدید

madaran_sharif

. #قسمت_پنجم #م_ک (مادر چهار پسر ۱۰ساله، ۸ساله، ۶ساله و ۳ساله) سال ۹۳ وقتی حسن ده ماهه بود، همسرم تصمیم گرفتن درس طلبگی رو شروع کنن و ما اومدیم قم. لطف خدا شامل حالمون شد و همسایه طبقه بالای خواهر بزرگم شدیم. (هر دو هم مستاجر😊) دیگه دنیا گلستون شد.😍 پسر بزرگ خواهرم حدوداً هم‌سن هادیه. بچه‌هام هم‌بازی و حامی پیدا کردن. خواهرم معلمه و سرشلوغ. اما با این وجود کمک حالم بوده و هست. منم درحد توانم بهش کمک می‌کردم. خلاصه انقدر شرایط خوب بود و آب و هوا بهمون ساخته بود که بچه سومم، آقا صادق به فاصله‌ی دوسال از دومی یعنی سال ۹۴ به دنیا اومد.😅 الحمدلله بارداری سختی نداشتم. با توجه به سبک تغذیه و مکمل‌ها مشکل خاص جسمی نداشتم. البته قبل بارداری پیش متخصص طب سنتی رفتم و ایشون در کنار تغذیه‌ی صحیح، به ورزش و خواب زود هنگام و سحرخیزی توصیه جدی کردند. برام جالب بود! چون مامان‌بزرگا همیشه به ما می‌گفتن فقط خوب بخوووور! ورزش حتی در حد پیاده‌روی خیلی خوبه. فقط یه کفش مناسب می‌خواد و یه اراده‌ی محکم.💪🏻 من از در ورودی خونه تا در اتاق عقبی ۲۰ دقیقه پیاده‌روی می‌کردم😁البته که تو هوای آزاد خیلی بهتره. پسر دومم شخصیت آرومی داشت و تو بارداری سوم زیاد اذیت نشدم. بعد دنیا اومدن نوزاد هم بخاطر فاصله سنی کمشون (۲ سال) زیاد متوجه نبود که بخواد حسادت کنه. پسر سومم الحمدلله وزنش خوب بود. همین الانشم تپل‌ ترینشونه. بعضیا می‌گفتن به بچه‌ی دوم ظلم کردی که پشت سر هم آوردی! ولی دومی کلا طبعش اینجوریه. خیلی نمی‌خوره و هنوزم لاغره. علاقه‌ی چندانی به خوردن نداره. دکتر و آزمایش و دارو هم امتحان کردیم، ولی همونه که بود.😄 الحمدلله سالمن، چاق و لاغریشون مهم نیست.👌🏻😁 #مادران_شریف_ایران_زمین #تجربیات_تخصصی

16 تیر 1400 16:49:16

0 بازدید

madaran_sharif

. #ط_اکبری (مامان #رضا ۶سال و ۴ماهه، #طاها ۵سال و ۲ماهه، #محمد ۲.۵ساله) . کم‌کم احساس ضعف تو پاهام کردم اما قنوتش همچنان ادامه داره! خدایا خاله بیتا... عمو... خاله شیرین... مامان جون... پرستارا... . قرار شده هر وقت دعاهاش تموم شد بلند صلوات بفرسته تا هم‌زمان بریم رکوع. محمد کوچولو میاد تو اتاق و با ماشینش از رو پای رضای دست به قنوت، رد می‌شه! پقی می‌زنه زیر خنده و سریع خودشو جمع و جور می‌کنه.😅 تو سجده هم می‌شینه رو سرش! بازم تلاش می‌کنه همچنان مودبانه به نمازش ادامه بده... نماز تموم شد. پهن زمین شد و بلند بلند خندید و کلی محمد رو قلقلک داد😁 بغلش کردم و بهش گفتم ایول مرد! چقدر بهش افتخار کردم❤️ چقدر به نمازش حسرت خوردم... چه خوب موهاش و لباسشو مرتب می‌کنه واسه نماز. همون رضا که چند دقیقه پیش تو خاک قل می‌خورد😆 چه زود گذشت... دیدن بزرگ شدن رضا تحمل سختی و اذیت‌های کوچیک‌ترا رو برام آسون‌تر می‌کنه، منو امیدوارتر می‌کنه، امیدوار به لطف و عنایت خدا که ان‌شاءالله در آینده هم بتونم بهشون افتخار کنم. . یادمه اون اوایل وقتی "مامانِ رضا" صدام می‌کردند بهم برمی‌خورد! مگه من خودم اسم و هویت ندارم؟! اما الآن از خدااامه یکی بیاد و بهم بگه "مامانِ رضا" 😍 . . پ.ن: برای اینکه نماز برای فرزند ملکه بشه بهتره از ۷ سالگی با رعایت اصول شروع کنیم. من و رضا به لطف خدا، مدتیه باهم نماز می‌خونیم.😊 . . #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

08 دی 1399 16:26:30

0 بازدید

madaran_sharif

. #ط_اکبری . چه روزهایی بود... 📽بعد ازدواج،❤️ از محله شلوغ پدری، رفته بودم #خوابگاه شهرک #دانشگاه_شریف، یه محله ساکت به تمام معنا😱 محکوم به استراحت مطلق!🤰🏻اما مجبور به خانه‌داری!😮 و خودآموزی درس‌های دانشگاه🤓 . #توقع داشتم خواهرام بهم سر بزنن! #توقع داشتم مادرم یه تعارفی بهم بزنه🙈 #توقع داشتم همسرم چند روزی مرخصی بگیره😢 و... شرح حال اون روزهای من: 🤕😥 . 📽پسرم زودتر از موعد به دنیا اومد،👼🏻 زردی، کولیک، رفلاکس نی نی و نابلدی من مامان اولی اضافه شد!😫 #توقع داشتم خواهرام... #توقع داشتم همسرم... و من:😥 . 📽دومی رو باردار بودم🤰🏻 اثاث‌کشی یهویی هم اضافه شد😱 . #توقع داشتم... . جدا از اینکه چقدر از این #توقع مرتفع می‌شد،☺️ شرح حال من اون روزها:😥 و حتی گاهی:😭 . همون ایام، دوستی که اصلا ازش #توقع نداشتم، اومد به دیدنم💝😃 البته دوستان دیگه هم قبلش لطف کردن و به دیدنم اومدن.☺️ ولی این یکی رو خیلی خوشحال شدم!😃 کلللی ازش تشکر کردم.😍 . با خودم گفتم: الان این دوستم اگه به من سر نمی‌زد، ازش ناراحت نبودم.🙂 حالا که اومده دیدنم غرق محبتش کردم!♥️ چرا؟ چون ازش #توقع نداشتم.😊 . با خودم جلسه گذاشتم!😁 ✅خب حالا چی میشه از هیچ‌کس توقع نداشته باشی؟!🤔 🚫آدم از بعضیا توقع داره خب! فرق دارن آخه! ✅فرقشون به تو ربطی نداره پاشو خودتو جمع کن😁 صحبت‌های استاد درس حقوق، یادته؟⚖ فرق بنیادین رساله حقوق امام سجاد و منشور حقوق بشر در اینه که تو اولی مثلا گفته شده: ای مادر! حق فرزند به گردن تو... ای فرزند! حق مادر به گردن تو.... ✅یعنی #وظیفه‌شناس باش👌🏼 اما در دومی گفته شده ای مادر! حق تو به گردن فرزندت اینه... یعنی #توقع داشته باش😠👊🏻 چیه آخه همه‌ش شرح حالت اینطوریه:😢 . ماحصل جلسه این شد که یه مدت کلا اینطور شدم😍😚 البته کمی تصنعی بود🤭 چون درونم همچنان اینجوری بود:😒 . چیزی نگذشت که دیدم واقعا اینجوریم:😍 . دوباره استراحت مطلق، دوباره تولد زود هنگام، دوباره زردی و کولیک، دوتا فسقلی و درس و پروژه دانشگاه، غیبت‌های دوهفته در ماه همسر، و... اگه لطفی می‌رسید: 😃😘 نمی رسید: 😍😊 راستی چه رنگ و لعابی داره این زندگی بدون غبار #توقع😊 چقدر همه دوست‌داشتنی هستن❤️ . پ.ن۱: این روزها بازم اثاث‌کشی داشتیم تک و تنها ولی اینجوری:😄😍 . پ.ن۲: حرف از رساله حقوق شد‌. ذکر این بند، خالی از لطف نیست!☺️👇🏻 «حق کسی که چیزی از او خواسته شده این است که اگر داد از او با سپاس و قدردانی از فضل او پذیری و اگر نداد عذر او را قبول کنی» . . #روزنوشت_های_مادری #توقع #مادران_شریف_ایران_زمین

31 تیر 1399 15:25:53

0 بازدید

مادران شريف

0

0

. نیمه‌ی ماه رمضون سال گذشته همسرم🧔🏻⁩ تصمیم گرفتن بچه‌ها⁦⁦ رو برای جشن میلاد 🎉، با خودشون ببرن هیئت😍. .چون هیئت اون شب ویژه ی آقایون👥 بود، من و پسر کوچیکه که سه ماهه👶 بود باید می موندیم خونه.🤷‍♀ ولی من از این تصمیم استقبال کردم😁😍 و فوری راهیشون کردم...🏃🏻‍♂️⁩ . رفت و برگشت حدود دو ساعتی طول کشید...🕑 دو ساعت پربرکت که ثمرات خوبی داشت. ⁦🙏🏻⁩ . پسرکم رو که خوابوندم😴 تونستم به کارهام برسم⁦👌🏻⁩ و حتی کمی استراحت کنم😃 بچه‌ها هم وقتی برگشتن بسیار راضی و خوشحال بودن😍 . ⁦👈🏻⁩دیدن جمعیت زیادی که هم‌زمان دست می‌زدن⁦،👏🏻⁩ ⁦👈🏻⁩شکلات‌هایی🍬 که از دور به سمتشون پرتاب می‌شده، ⁦👈🏻⁩هندونه‌ای🍉 که برای گرفتنش تو صف وایستاده بودن⁦🚶🏻‍♂️⁩⁦⁦🚶‍♂️⁩⁦🚶🏼‍♂️⁩ همه براشون خیلی جذاب بود⁦.👌🏻⁩ . اما شوق عجیبی تو چهره‌ی محمدحسن موج می زد.😍 با شور خاصی گفت: همه‌ش اسم منو صدا می‌زدن و شروع کرد به خوندن: حسن حسن حسن حسن . . اون شب به برکت میلاد امام حسن (علیه‌السلام)، شد یه نقطه‌ی عطف تو زندگی محمدحسن⁦👦🏻⁩ . در حد فهم کودک ۴ ساله در مورد امام حسن (علیه‌السلام) براش صحبت کردم. از مهربانی🧡 و بخشندگیشون💛 گفتم. . . این علاقه‌ی محمدحسن به اسمش و اینکه هم‌نام امام معصومه، انقدر براش مهم شده بود که از اون شب رضایت امام حسن (علیه‌السلام) شد یه معیار دیگه رفتاری و اخلاقیش...⁦👌🏻⁩⁦❤️⁩ . تا جایی که این هم‌ذات پنداری و شوقش به اسمش، تو ولادت و شهادت امام حسن عسکری (علیه‌السلام) هم براش جلوه داشت .🙂 . . تا اون زمان به عمق روایاتی که توصیه کرده بودن فرزندان⁦⁦👶🏻⁩ خود رو به نام معصومین نام‌گذاری کنیم‌ پی نبرده بودم🤔 . چند شب پیش محمدحسن کمی بهانه‌گیر شده بود😯 یادم افتاد که بگم تولد امام حسن (علیه‌السلام) نزدیکه و می‌تونیم همه باهم کیک درست کنیم😍 . و دوباره برق نگاهش👀 رو دیدم...😁⁦❤️ #ص_جمالی #سبک_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

madaran_sharif

مادران شريف

0

0

. نیمه‌ی ماه رمضون سال گذشته همسرم🧔🏻⁩ تصمیم گرفتن بچه‌ها⁦⁦ رو برای جشن میلاد 🎉، با خودشون ببرن هیئت😍. .چون هیئت اون شب ویژه ی آقایون👥 بود، من و پسر کوچیکه که سه ماهه👶 بود باید می موندیم خونه.🤷‍♀ ولی من از این تصمیم استقبال کردم😁😍 و فوری راهیشون کردم...🏃🏻‍♂️⁩ . رفت و برگشت حدود دو ساعتی طول کشید...🕑 دو ساعت پربرکت که ثمرات خوبی داشت. ⁦🙏🏻⁩ . پسرکم رو که خوابوندم😴 تونستم به کارهام برسم⁦👌🏻⁩ و حتی کمی استراحت کنم😃 بچه‌ها هم وقتی برگشتن بسیار راضی و خوشحال بودن😍 . ⁦👈🏻⁩دیدن جمعیت زیادی که هم‌زمان دست می‌زدن⁦،👏🏻⁩ ⁦👈🏻⁩شکلات‌هایی🍬 که از دور به سمتشون پرتاب می‌شده، ⁦👈🏻⁩هندونه‌ای🍉 که برای گرفتنش تو صف وایستاده بودن⁦🚶🏻‍♂️⁩⁦⁦🚶‍♂️⁩⁦🚶🏼‍♂️⁩ همه براشون خیلی جذاب بود⁦.👌🏻⁩ . اما شوق عجیبی تو چهره‌ی محمدحسن موج می زد.😍 با شور خاصی گفت: همه‌ش اسم منو صدا می‌زدن و شروع کرد به خوندن: حسن حسن حسن حسن . . اون شب به برکت میلاد امام حسن (علیه‌السلام)، شد یه نقطه‌ی عطف تو زندگی محمدحسن⁦👦🏻⁩ . در حد فهم کودک ۴ ساله در مورد امام حسن (علیه‌السلام) براش صحبت کردم. از مهربانی🧡 و بخشندگیشون💛 گفتم. . . این علاقه‌ی محمدحسن به اسمش و اینکه هم‌نام امام معصومه، انقدر براش مهم شده بود که از اون شب رضایت امام حسن (علیه‌السلام) شد یه معیار دیگه رفتاری و اخلاقیش...⁦👌🏻⁩⁦❤️⁩ . تا جایی که این هم‌ذات پنداری و شوقش به اسمش، تو ولادت و شهادت امام حسن عسکری (علیه‌السلام) هم براش جلوه داشت .🙂 . . تا اون زمان به عمق روایاتی که توصیه کرده بودن فرزندان⁦⁦👶🏻⁩ خود رو به نام معصومین نام‌گذاری کنیم‌ پی نبرده بودم🤔 . چند شب پیش محمدحسن کمی بهانه‌گیر شده بود😯 یادم افتاد که بگم تولد امام حسن (علیه‌السلام) نزدیکه و می‌تونیم همه باهم کیک درست کنیم😍 . و دوباره برق نگاهش👀 رو دیدم...😁⁦❤️ #ص_جمالی #سبک_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

پست های مشابه

برو به اپلیکیشن