پست های مشابه

madaran_sharif

. چشمامو که باز کردم دیدم وقت نماز صبحه📿 . نمازمو خوندم و با دلِ قرص دوباره خوابیدم.💤‍ . #مامانم از دیشبش اومده بودن خونه‌ی ما و یکی دو روز می‌موندن تا بابام از سفر برگردن. . خوابیدم که خستگی در کنم و در طول روز که زهرا رو به مامانم می‌سپرم، به کارام برسم.💪 . ۳۰ آذر بود و باید تا آخر شب #پروژه‌ای رو تحویل می‌دادم 💻 که هنوز یه بخشیش مونده بود. . نزدیک ظهر از #خواب بیدار شدم.🙈 . تا سفره‌ی صبحونه رو بچینم، برای مامانم ردیف کردم؛ ✅من بعد از صبحونه می‌رم تو اتاق یه کار فوری دارم. ✅بعدشم... . سر سفره مامانم گفتن من می‌رم، عصری یه #کلاس دارم و شب برمی‌گردم.😊 . انگار آبِ یخ ریختن رو سرم☹ . هیچی نگفتم چون حس کردم براشون کلاس مهمیه که این تصمیم رو گرفتن😪 ‌. چند دقیقه بعد از این مکالمه، من موندم یخ زده وسط اتاق، با زهرا و کلی برنامه‌ی هوا شده.🎈 . به هم ریختم...😫 با زهرا #چالشناک شدم! بی‌حوصلگیم داشت می‌ریخت روی زبونم و غر و #نهی می‌شد سر دخترکم.😞 . می‌رفت سراغ کابینت خطرناک ادویه‌ها که تازه کشف کرده بود و من #اعصاب هیچ تعامل سازنده‌ای رو باهاش نداشتم.😡 . تو یه لحظه تصمیم گرفتم #موقعیتم رو #عوض کنم.🤔 . آب بازی دو نفره!💦 . رفتیم تو حموم و تا حال داشتیم جیغ و آب بازی👩‍👧 . ماشین لباسشویی رو روشن کردیم و با هر صدا و چرخش یه قاشق غذا خوردیم🍝 . حالا دیگه عصر شده بود و وقت خوابِ زهرا😴 بلکه منم یه کم به پروژه‎م برسم 😪 . بعد از نیم ساعت تلاش...⏰ مامان لالا نه؟😥 نَ😬 لالا؟😭 نَ🤗 . و چراغا روشن💡 . ظرفای شیشه‌ای رو از کابینت درآوردم و زهرا رفت سراغ #کابینت_بازی‌ش. . یادم افتاد شب یلداست🍉، دو تا دونه اناری که داشتیم رو مادر دختری دون کردیم، یه کَمِش رو با کثیف کاری خوردیم و شعر خوندیم. 😊 ‌. زهرا رو نِشوندم روی کابینت که #آشپزی یاد بگیره😎، من پوست می‌کندم و زهرا اَه اَه‌‌هاشو می‌ریخت یه کم توی سطل و یه کم از اون بالا کفِ زمین و هر دو راضی بودیم😍 . ماشین لباسشویی دینگ دینگ کرد و خاموش شد. . زهرا لباسارو با ذوق می‌انداخت روی بندِرخت👖👚 و دست می‌زدیم👏 و هورا می‌کشیدیم 😊و #شب_یلدا شد. . من و زهرا یه "روز یلدایی" داشتیم، که توش چند ساعت بیشتر کنار هم بودیم.💕 . پ ن ۱: یه دقیقه‌ بیشترِ دیشب رو اختصاص دادم به پروژه‌م و تا پاسی از شب انجامش دادم💻⌛ . پ ن ۲: 🙏 به امید روزی که زهرا با خواهر برادراش مشغول بازی باشه 👧👶🧒👧و تنها #هم‌بازیش که همه‌ی اوقاتشو باید پر کنه، مامانش نباشه. . #ف_جباری #فیزیک۹۲ #کمکِ_خانواده #یلدا #اولویت #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف

01 دی 1398 15:42:27

15 بازدید

madaran_sharif

. فکر نمی‌کردم این ریزه آشغال‌های روی فرش این‌قدر بتونن حالمو بد کنن! . پریروز از اون روزا بود که دست و دلم به هیچ کاری نمی‌رفت.😕 هر چند دقیقه یک‌بار، یه ندای درونی بهم می‌گفت وای اصلا حوصله ندارم.😔 . می‌دونستم مشکل از چیه.🙄 هر وقت خونه نامرتب باشه، و من مرتب کردن اون رو در اولویت نذارم، بی حوصله می‌شم. مشکلم بی‌برنامگی بود.📝 کلی کار و فکر تو ذهنم تلنبار شده بود، وقتی هم به یکیشون مشغول می‌شدم، بقیه‌شون به ذهن خسته‌ی من حمله می‌کردن.😟 . با اکراه، و از روی عقل، شروع کردم به شستن ظرفا؛ اما حالم خوب نشد.😕 به صورت جدی #اراده نکرده بودم خونه رو مرتب کنم و تا تموم نشده نرم سراغ کار بعدی. ولم می‌کردی مثل آهن‌ربا جذب گوشی می‌شدم.😐 . تا شب هم حالم درست نشد. با اینکه برای اومدن همسرم، به حد نسبی خونه رو مرتب کردم، ولی این آشغال‌های ریز رو زمین، انگل جونم شده بود...😣 . . فردا صبحش، به لطف خدا، از نو شروع کردم.😃 (#کار_صبح هم برای خودش برکاتی داره ها😆) تصمیم گرفتم کارهامو اولویت‌بندی کنم و تا وقتی کار اولویت بالا، تموم نشده، سراغ کار بعد نرم.👌🏻 . البته گوشی بد شیطونی بود.👿 و خداروشکر پسرم محمد فرشته.👼🏻 دیدم ده دقیقه‌ست تو گوشی غرررقم، و ناخودآگاه، اعصابم داره از محمدی که مدام یه چیزی ازم می‌خواد بهم می‌ریزه.🤨 به خودم اومدم، و یادم اومد قرار بود تا کارهای خونه تموم نشده، نرم سراغ گوشی،😅 و خدا محمدو فرستاد تا نجاتم بده.😍😍 . . وسایل رو زمین رو برداشتم، و مشغول جارو کشیدن شدم. و طبق معمول محمدم سهم خودشو ادا کرد.🤗 . خیلی حس خوبی داشتم. . جارو کشیدن که تموم شد، دوباره خواستم ناخودآگاه برم یه سر به گوشی بزنم،📱 که گفتم #صبر_کن☝️🏻 #فکر_کن و #انتخاب_کن الان باید چه کاری انجام بدی؛ که پیروز انتخابات، شستن ظرفا بود. . وقتی رفتم آشپزخونه، محمدم اومد پیشم و اونجا مشغول کارهای خودش شد.👶🏻 (حداکثر فاصله‌ی من و محمد در طول روز، به ۲ متر می‌رسه.😁) پروژه‌ای که به تازگی به محمد سپرده شده، مرتب کردن لیوان‌هایی که اخیرا کشف شدن.😆 انگاری دیگه از کارش #اذیت نمی‌شدم🤔 همون کاری که دیروزش هم انجام می‌داد و من که حالم بد بود، با حال زار التماسش می‌کردم مامانی نکن، می‌شکنن... 😩😓 . حال خوبم، حوصله‌مو در مقابل کارهای محمدم بالا برده بود. . پ.ن۱: هرکدوم از ما، حالمون از یه چیزی خوب می‌شه.... . ادامه در بخش نظرات🙂🙂🙂 . #ه_محمدی #برق۹۱ #اراده #انتخاب #اولویت #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف

01 اسفند 1398 16:17:04

0 بازدید

madaran_sharif

. تولد گل دختر نزدیک بود که فهمیدیم اصطلاحا بچه #بریچ هست، یعنی نچرخیده. در ایران در این شرایط، معمولا لازمه #سزارین انجام بشه، و من از سزارین و عوارضش وحشت داشتم.😱 . ولی این‌جا بهمون گفتن شما ۳ تا راه دارین: ۱. زایمان طبیعی در همین حالت، که ریسکش زیاده، ۲. سزارین، که به خاطر عوارضش توصیه نمی‌کنیم، ۳. چرخوندن بچه😬 . ما راه سوم رو انتخاب کردیم که توصیه خودشون هم همین بود. . یه روز رفتیم بیمارستان و در عرض نیم ساعت بچه رو توی شکم و به وسیله ماساژ چرخوندن.😄 . خودمون هم باورمون نمی‌شد چرخوندن بچه انقدر ساده باشه.😙 . یک هفته مانده به زمان موعود تولد دختری بود، که پسرم سخت سرما خورد. همه خیلی نگران به دنیا اومدن خانم گل بودیم.😰 اونم توی یه کشور غریب، دست تنها، با یه بچه یک سال و دو ماهه و حالا مریض. . گل پسر توی شب چند بار از شدت سرفه از خواب می‌پرید و گلاب به روتون...🤮 . خواستیم ببریمش اورژانس🚑 که آقای همسر گفتن اینجا با ایران فرق داره🤔 باید برای سرماخوردگی، زنگ بزنیم و از اورژانس وقت بگیریم.😳 . به سختی تونستیم اپراتور اورژانس رو راضی کنیم، تا بهمون وقت بده (قبول نمی‌کردن و می‌گفتن با شرح حالی که شما میدین بچه مشکل خاصی نداره⁦🤷🏻‍♀️⁩) . در نهایت برای یک ساعت و نیم بعد يعنی ساعت یازده🕚 شب بهمون وقت دادن. . حالا چجوری باید می‌رفتیم بیمارستان؟🤨 . هلند، خبری از تاکسی خطی و آژانس، به شکلی که توی ایران وجود داره، نیست.😮 . اتوبوس🚌 و ترم (قطار شهری)🚉 هست ولی اون ساعت نبود.😩 و تاکسی اینترنتی (اوبر) و تلفنی که ما اون زمان نمی‌شناختیم.⁦🤷🏻‍♀️⁩ . پیاده راه افتادیم و یک مسیر نیم ساعته رو، با بچه و کالسکه تا به بیمارستان رفتیم.😖 . برای برگشت هم ساعت یازده و نیم شب، زیر بارون💦، پیاده روی کردیم تا به خونه رسیدیم🚶🏻‍♀️⁩⁦🚶🏻‍♂️⁩⁦🧒🏻⁩ . . شنیده بودم هر بچه‌ای که بیاد، رزقشم با خودش میاره.😃💕 به خاطر تجربه‌ی اون شب (و سختی بیرون رفتن تو هوای بارونی هلند، اونم با دو تا بچه)، به لطف خدا، همسرم تونست چند روز قبل از تولد گل دختر، یه ماشین دست دوم بخره.🚗😄 . گل دختر منتظر مونده بود، که حال برادرش کمی بهتر بشه بعد تشریف بیاره😉 که استقبال خوبی ازش صورت بگیره🥳 . به لطف خدا تولد دختر جون، انقدر راحت و بی‌دردسر بود که حتی پزشکا و پرستارا هم فقط می‌گفتن wonderful😎 . #ز_م #فقه_حقوق_امام_صادق #تجربیات_مخاطبین #تجربیات_تخصصی #قسمت_نهم #مادران_شریف

10 فروردین 1399 15:57:29

0 بازدید

madaran_sharif

. #ف_اردکانی (مامان #محمد_احسان ۱۳، #محمد_حسین ۱۱/۵ ، #زهرا ۱۰، #زینب ۷/۵، #محمد_سعید ۳/۵ ساله) مادر ستون اصلی خونه است. اگر از درون پوسیده باشه، کسی توی اون خونه احساس امنیت و آرامش نداره. اما اگر استوار و سالم باشه، همه خیالشون راحته که سقف بالای سرشون به این راحتی‌ها متزلزل نمی‌شه. توی بارداری پنجمم، متزلزل و افسرده بودم و روحیه و نشاطم رو به کلی باخته بودم. تاثیر این بی‌نشاطی رو روی همسر و فرزندانم می‌دیدم.😔 اما عاقبت به خودم اومدم و تصمیم کبری😁 گرفتم که نشاط رو در خودم زنده کنم. اول به دنبال راهکارهایی گشتم که سریع‌تر و بهتر به امور منزل برسم که قبلا توضیح دادم. (عنوان پستش ۶ قانون طلایی برای تمیزی خونه بود. روی هشتگ #ف_اردکانی بزنید تا پیداش کنید ‌ ) بعد هم به دنبال راهکارهایی که نشاط رو در خودم ایجاد کنم، با کلی تفکر و تحقیق به این نتایج رسیدم: 🔸قدم اول: آغاز صبحی دل انگیز ✓ اول صبح رو با مسواک و وضو آغاز کنم ✓ اگر قصد بیرون رفتن نداشتم، کمی آرایش رقیق و پوشیدن لباسی که بهم حس خوبی می‌ده و استفاده از عطر و ادکلن ✓ سلامی گرم و با توجه، به گنجینه‌های عالم هستی، ائمه معصومین علیهم‌السلام و نیت خادمی این عزیزان ✓ پخش صوت معنوی مثل زیارت عاشورا و... در خانه ✓ خوندن یک صفحه قرآن 🔸قدم دوم: پهن کردن بساط صبحانه در گوشه‌ای از منزل و بعد اجرای قوانین و قدم‌های مدیریت زمان و... 🔸قدم سوم: کنترل ذهن ✓ راه ندادن افکار منفی به ذهن و فکر نکردن به خاطرات بد (درسته خیلی سخته ولی شدنیه👌🏻) ✓ به ازای هر فکر منفی و ناپسند انجام یک کار معنوی (مثلاً ۱۰ تا صلوات یا خوندن یک سوره‌ی کوچک از قرآن) ✓ مرور خاطرات خوب، مربوط به نامزدی، تولد بچه‌ها و... با دیدن آلبوم‌ها و... ✓ داشتن حسن ظن به خداوند متعال: در روایات داریم به خدا هر طور گمان داشته باشیم همون‌طور با بنده‌اش رفتار می‌کنه. ✓ برنامه داشتن برای شکرگزاری: نعمت‌های خدا از سفیدی نمک تا سیاهی ذغال رو به یاد بیارم و خدا رو به خاطرش شکر کنم. ✓ کنترل ورودی‌های ذهنی: هر خبری، هر فیلم و کلیپی یا هر صوت و کلامی رو وارد ذهنم نکنم. ✓ نگاه به مسائل از زاویه‌ی زیباتر: خیلی از مشکلات و گره‌های ذهنی ما با این کار باز می‌شه. فرض کنید فرزندمون با مداد روی دیوار رو خط‌خطی کرده به جای عصبانیت، می‌تونیم سر دوربین رو بچرخونیم و از دید فرزند کوچولومون که هنوز چندان فرق خوب و بد رو نمی‌دونه یا می‌خواد توجه مامان رو جلب کنه، به این داستان نکاه کنیم.☺️ ❗ادامه رو تو کامنت‌ها بخونید❗ #روزنوشت‌های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

15 فروردین 1401 17:31:29

1 بازدید

madaran_sharif

. پدر شوهرم دوست داشتن بیشتر پیششون بمونیم.🤩 چندین بار گفتن بمونید همینجا کاراتونو انجام بدید.😔 و هر بار همسر گفتن نمی‌شه؛ زودتر بریم خونه تا ساعت خواب زهراست ما هم به کارامون برسیم. از صبحش برای این زمان #برنامه ریخته بودیم.🗒✏ . سوار ماشین شدیم،🚙 امروز #صدقه دادی همسر جان؟😊 بله صبح دادم.🙂 هم‌زمان با بستن #کمربند #آیت_الکرسی رو بلند خوندیم تا دخترک با این مناسک آشنا بشه.😅 زهرا غر می‌زد و می‌خواست بیاد بغلم ولی چون می‌دونستم تا راه بیفتیم از فرط خستگی خوابش می‌بره😴، به غر زدنش توجه نکردم و رفت توی #صندلی_ماشین. . چند دقیقه‌ای گذشت و وارد تونل زیرگذر شدیم، سرم توی گوشی بود که یهو🤳🏻 - بوووممممم😳 ماشین دور خودش می‌چرخید و با سرعت روی آسفالت کشیده می‌شد.😨 از شدت تکون‌ها چشمم درست نمی‌دید😣 و با اینکه حواسم پیش زهرا بود ولی کنترل دست و سرم رو نداشتم که سر برگردونم و ببینم تو چه وضعیتیه.🥺😢 . گیج بودم که چی شده؟🤷🏻‍♀ چی می‌شه؟ قراره چپ کنیم یا چه اتفاق دیگه‌ای در انتظارمونه؟ دختر و همسرم در چه حالین؟😟 . بلاخره این چند ثانیه‌ی کوتاه اما طولانی تموم شد و ماشین ایستاد.⛔ خداروشکر همه سالمن؟😧🤲🏻 زهرا الحمدلله توی صندلیش بود، فقط یه کم همراه صندلی جا‌به‌جا شده بود و متحیر از خواب پریده بود.🙄😒 از ماشین پیاده شدیم؛ ۳۰ لیتر #بنزین😅 ریخته بود کفِ خیابون و ته مونده‌ش داشت با سرعت از باک تخلیه می‌شد، زهرا رو بغل کردم و از ماشین فاصله گرفتیم.😱 . همسرم با آتش‌نشانی و پلیس تماس گرفتن و خداروشکر بدون صدمه جانی اما با آسیب مالی ماجرا تموم شد.🙏🏻 (نکنه منتظر بودین یهو همه چی منفجر بشه و ما هم بریم رو هوا؟!🤣🤪) . حواشی ماجرا چند ساعتی طول کشید و زهرا همون‌جا خوابش برد و لحظه‌ای که رسیدیم خونه بیدار شد.👧🏻🤦🏻‍♀🤦🏻‍♂ ما موندیم و کارایی که براش برنامه‌ریزی کرده بودیم😅 و خستگی😪 و دخترکی که ساعت ۸ شب تازه از خواب عصرگاهیش بیدار شده😇 و البته خدایی که اَلرحَمَ الرّاحِمین بود ❤ و اجلی که فرا نرسیده بود...👻 . ❗شرح واقعه و ادامه پست رو توی کامنت اول بخونید❗ . #ف_جباری #فیزیک۹۲ #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف

21 اسفند 1398 16:31:48

1 بازدید

madaran_sharif

. #قسمت_آخر #ف_جباری . بعد از نماز صبح، یه کاغذ برمی‌دارم و ۵ تا کاری که باید تا بیدار شدن بچه‌ها انجام بدم رو می‌نویسم: ۱. ۵ دقیقه قرآن ۲. ۳۰ دقیقه کار الف ۳. ۴۵ دقیقه کار ب ۴. ۱۵ دقیقه فضای مجازی به این ترتیب : جواب دادن به فلانی- پیگیری از فلانی- خرید اینترنتی (اگه برای فضای مجازی برنامه نذارم مغلوبش می‌شم، حتی اگه می‌خوام مدتی توی فجازی بچرخم به این کار زمان میدم، هرچند هنوز برای مدیریت فجازی به جمع بندی دقیقی نرسیدم ، اگه شما به راه حل خوبی رسیدین بگین؟) . تا رسیدن به گزینه ۴ سراغ گوشی نمی‌رم مگر اینکه برای کار الف و ب نیاز باشه. . همسرم همون موقع میرن سر کار و معمولا صبحانه رو خونه نمی‌خورن، اگه بخوان خونه بخورن یا خودشون آماده می‌کنن یا من آماده می‌کنم و تنها می‌خورن... این وضعیت برام ناخوشاینده، چون دوست دارم لحظات خونه بودنشون رو با هم بگذرونیم، با این حال قبلا در مورد اینکه من تا بیدار شدن بچه ها به کارهام برسم با هم صحبت کردیم و من هر چند وقتی از ایشون جویا می‌شم و ایشون هربار ابراز رضایت می‌کنن.🤔 . بعد از رفتن همسرم، نمی‌ذارم ساعت از ۸ بگذره و زهرا رو بیدار می‌کنم که عصر مجدد بخوابه. توی ساعات بیداری بچه ها تنوع کارا زیاده؛ معمولا نرمش صبحگاهی ، شعر خوندن و بالا و پایین پریدن داریم که سرحال بیایم. بعدش مرتب کردن خونه و شستن ظرف‌ها، صبحانه و بازی و... تا اذان و نماز. . نهار درست نمی‌کنم و هرچی تو یخچال باشه می‌خوریم، شده یه لیوان شیر و خرما و یه کم میوه و ... اینجوری زهرا صبحانه و شام رو بهتر می‌خوره و خودم هم سنگین نمی‌شم که خوابم بگیره! این وسطا هر کاری به ذهنم بیاد رو به کاغذم اضافه می‌کنم و هرچقدش رو بشه انجام میدم و خط می‌زنم.✅ . بچه‌ها رو می‌خوابونم، این لحظات اوج غلبه خوابه که واقعا دلم می‌خواد بخزم زیر پتو! 😴تو همون حالت خواب و بیدار ناخودآگاه میرم تو فکر، به ذوق فکرهام نسبتا برق گرفته بلند می‌شم، تجدید وضو می‌کنم و با یه دمنوش و خوراکی خوشمزه میرم سراغ کاغذم و دوباره گوشه‌ش یادداشت می‌کنم: ۱. ۵ دقیقه قرآن ۲. کار ج ۱.۵ ساعت ۳. ۱۰ دقیقه فضای مجازی و دوتا از کارهای خارج از جدول هفتگی که تو چک لیست هست. . بعد از بیدار شدن بچه‌ها تا اومدن همسر، میان وعده رو با کمک زهرا آماده می‌کنیم.🍟 خونه رو مرتب می‌کنیم، بعضی روزا حموم کردن بچه ها، درست کردن شام و معمولا یه کار جذاب مثل پارک رفتن یا کیک درست کردن که علاقه خودمه یا انجام یه بازی جدید جزو برنامه روزانه‌مونه. . ❗ادامه متن در کامنت❗ . #روزنوشت_های_مادری #ف_جباری_برنامه_ریزی #مادران_شریف_ایران

14 فروردین 1400 16:34:51

1 بازدید

مادران شريف

0

0

. بعد از به دنیا اومدن روح‌الله، درس‌های مشکاتم سبک‌تر از قبل شد، ولی دو تا کار دیگه رو به صورت جدی‌تر شروع کردم. . ⁦👈🏻⁩ یکیش کار پژوهشی و مطالعاتی تو حوزه دانشجویی شریف بود📕 ⁦👈🏻⁩ یکیم، یه کار مطالعاتی تاریخی با یه استادی، که می‌رفتیم خونه‌شون📚 . این کارم حجم مطالعاتی زیادی داشت. یعنی حدودا هفته‌ای ۱۵ یا ۲٠ ساعت مطالعه داشتیم📚 . مطالعه‌هامونو تو خونه می‌کردیم📖 و هفته‌ای حدودا ۲ ساعت تو خونه‌ی استاد، کار تاریخی ادبیاتی همراهشون انجام می‌دادیم👓 . بچه‌ها رو هم با خودم می‌بردم. اونا بازی می‌کردن⚽🧩 تلویزیون می‌دیدن📺 گاهی دعوا می‌کردن😁 و خوراکی‌هایی که استاد می‌دادن یا خودم می‌بردمو می‌خوردن🍞🍎🍌🥞 و ما توی کلاس شرکت می‌کردیم...⁦👩🏻‍🏫⁩ . این کارمو خداروشکر، تا الان هم ادامه دادم☺️ . . اون موقع یه اتفاق دیگه‌ای هم افتاد که شرایط روحی من رو خیلی تحت تاثیر قرار داد... . . من توی تهران بودم و داشتم زندگی خودم و خانوادمو جلو می‌بردم، ولی یه نگرانی بزرگ، آرامش رو از من گرفته بود😣😥 مادرم چند سالی بود مریضی سختی داشتن و در بستر بیماری افتاده بودن...😢😢 . من دور از مادرم بودم و اصلا قرار و آرامش نداشتم😥 اما وجود داداش‌ها و خواهر و خاله‌ها و دایی‌هام، که شب و روز پیش مامانم بودن، قدری خیالمو راحت می‌کرد.💖 . با اینکه فکر و ذکرم پیش مادرم بود، ولی می‌دونستم که مادرم تنها نیست...💚 . داداش‌هام، دکترش رو می‌بردن⁦👩🏻‍⚕️⁩ و خواهرم و خاله‌هام، مراقبت‌هاش رو انجام می‌دادن...⁦🧕🏻⁩ . و این قوت قلب من بود...❣️ یکی از دلایلی که من تونستم تو تهران خودم و خانوادم⁦🧔🏻⁩⁦👦🏻⁩⁦👶🏻⁩ رو حفظ کنم، و حتی درسمو ادامه بدم، وجود اون‌ها در تبریز، پیش مامانم بود... . . ولی متاسفانه مادرم، کسی که در کل زندگیم یاور و پشتیبانم بود، در مهر سال ۹۶، داغ فراقشون رو بر دل ما گذاشتن...😭 . . بعد مادرم، وجود خواهرم، مایه تسکین قلبم بود💗 وابستگی عاطفی و روحی بینمون خیلی زیاد شد.💜 سعی کردیم جای مادر رو برای هم پر کنیم.💟 واقعا دلگرمی زندگیم شد. . همیشه بهش می‌گم خدا بیامرزه مادرمون رو، که تو رو برای ما آورد.⁦🤲🏻⁩ . . #پ_ت #قسمت_ششم #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

madaran_sharif

مادران شريف

0

0

. بعد از به دنیا اومدن روح‌الله، درس‌های مشکاتم سبک‌تر از قبل شد، ولی دو تا کار دیگه رو به صورت جدی‌تر شروع کردم. . ⁦👈🏻⁩ یکیش کار پژوهشی و مطالعاتی تو حوزه دانشجویی شریف بود📕 ⁦👈🏻⁩ یکیم، یه کار مطالعاتی تاریخی با یه استادی، که می‌رفتیم خونه‌شون📚 . این کارم حجم مطالعاتی زیادی داشت. یعنی حدودا هفته‌ای ۱۵ یا ۲٠ ساعت مطالعه داشتیم📚 . مطالعه‌هامونو تو خونه می‌کردیم📖 و هفته‌ای حدودا ۲ ساعت تو خونه‌ی استاد، کار تاریخی ادبیاتی همراهشون انجام می‌دادیم👓 . بچه‌ها رو هم با خودم می‌بردم. اونا بازی می‌کردن⚽🧩 تلویزیون می‌دیدن📺 گاهی دعوا می‌کردن😁 و خوراکی‌هایی که استاد می‌دادن یا خودم می‌بردمو می‌خوردن🍞🍎🍌🥞 و ما توی کلاس شرکت می‌کردیم...⁦👩🏻‍🏫⁩ . این کارمو خداروشکر، تا الان هم ادامه دادم☺️ . . اون موقع یه اتفاق دیگه‌ای هم افتاد که شرایط روحی من رو خیلی تحت تاثیر قرار داد... . . من توی تهران بودم و داشتم زندگی خودم و خانوادمو جلو می‌بردم، ولی یه نگرانی بزرگ، آرامش رو از من گرفته بود😣😥 مادرم چند سالی بود مریضی سختی داشتن و در بستر بیماری افتاده بودن...😢😢 . من دور از مادرم بودم و اصلا قرار و آرامش نداشتم😥 اما وجود داداش‌ها و خواهر و خاله‌ها و دایی‌هام، که شب و روز پیش مامانم بودن، قدری خیالمو راحت می‌کرد.💖 . با اینکه فکر و ذکرم پیش مادرم بود، ولی می‌دونستم که مادرم تنها نیست...💚 . داداش‌هام، دکترش رو می‌بردن⁦👩🏻‍⚕️⁩ و خواهرم و خاله‌هام، مراقبت‌هاش رو انجام می‌دادن...⁦🧕🏻⁩ . و این قوت قلب من بود...❣️ یکی از دلایلی که من تونستم تو تهران خودم و خانوادم⁦🧔🏻⁩⁦👦🏻⁩⁦👶🏻⁩ رو حفظ کنم، و حتی درسمو ادامه بدم، وجود اون‌ها در تبریز، پیش مامانم بود... . . ولی متاسفانه مادرم، کسی که در کل زندگیم یاور و پشتیبانم بود، در مهر سال ۹۶، داغ فراقشون رو بر دل ما گذاشتن...😭 . . بعد مادرم، وجود خواهرم، مایه تسکین قلبم بود💗 وابستگی عاطفی و روحی بینمون خیلی زیاد شد.💜 سعی کردیم جای مادر رو برای هم پر کنیم.💟 واقعا دلگرمی زندگیم شد. . همیشه بهش می‌گم خدا بیامرزه مادرمون رو، که تو رو برای ما آورد.⁦🤲🏻⁩ . . #پ_ت #قسمت_ششم #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

پست های مشابه

برو به اپلیکیشن