پست های مشابه

madaran_sharif

. #قسمت_دوم تازه تو مسئولیت‌های جدیدم جا افتاده بودم که با توکل برخدا یک تصمیم سخت و #حیاتی گرفتم و فصل تازه‌ای از زندگیم آغاز شد! زندگی مشترک💞 با آغازی ساده☺️ اما درونی پیچیده.😮 . زندگی شیرینمون از #خوابگاه_متاهلی پاگرفت😊 اون ترم (ترم ششم) تنها ۱۶ واحد برداشتم و البته تعداد قابل توجهی واحد #خانه_داری و #شوهرداری.😁 در فرصت ترمیم هم تعدادی واحد #فرزندپروری به آن‌ها افزودم!! ای بابا! خیلی سنگین شد🤔 خب! واحدهای فرهنگی و کاری رو کمتر می‌کنیم...احتمال ۹۹ درصد حذف.😆 البته! کوله بارِ #دغدغه_های_فرهنگی_اجتماعی‌م همچنان باهامه! . از زندگی در محله شلوغ و پر رفت و آمد🛴🚲🛵🚎🚖🚚📢 اومدم تو #خوابگاهی کوچک بیرون شهر در شهرکی فاقد امکانات کامل، بدون وسیله‌ی نقلیه شخصی، تعدادی درسِ سنگینِ پروژه‌دار، دانشجو بودنِ همسر و #کار_پاره_وقتشون در آن‌سوی شهر، تدریس آخرِ هفته‌ی #المپیاد و #خانه_داری_ناشیانه به کمک تلفن به مامان و اینترنت! خانواده‌م تهران بودند اما، خواهریِ بزرگم تو راهی داشت.😍🤰 خواهرجونیِ سال بالاییم دانشجوی سمنان بود. و یه جفت خواهر برادر کوچیک مدرسه‌ایِ🧒👦محتاجِ مامان😁 . این شرایط، همه مشخص و پذیرفته‌شده بود و اما عرصه‌ی عمل،😅 تا قبلِ ورود به این فاز، فکر می‌کردم مثل قبل که از پسِ #مدیریتِ کارهای مختلفم بر می‌اومدم😎 در مدت کوتاهی مدیریت این کارها هم به کمک #کتاب، #اینترنت، جلسات مشاوره و آموزشی و البته #دفتر_برنامه، دستم میاد! . شرایط خاصی هم پیش اومد که دکتر اکیدا توصیه کرد بیشتر تو خونه بمونم و استراحت اصطلاحا مطلق داشته باشم! 😐 .. عملیات آغاز شد🤪 صبح که همسرم رو راهی می‌کردم کارهای خونه رو آسِه آسِه انجام می‌دادم، درس‌هام رو می‌خوندم و برای فرشته کوچولوم توضیح می‌دادم! (یهو وسطش براش #شعر و #قصه هم می‌گفتم😜) و #مطالعات_بارداری و فرزندپروری... کوئیز و تمرین و پروژه هم آنلاین یا توسط همسرم می‌فرستادم دانشگاه شب هم گاهی در فرصتی مناسب با آقای همسر جلسه رفع اشکال می‌ذاشتم😁 آخر هفته‌ها هم #تدریس المپیاد در یکی از مدارس دوردست(نسبت به خوابگاه) ظاهرا خیلی هم سخت نبود، اما همیشه کارها طبق برنامه، به خوبی پیش نمی‌رفت🤔 تنهایی و سکوتِ اونجا دیگه خیلی اذیتم می‌کرد و کم حوصله شده بودم😣 گاهی از کسوتِ بانو در می‌اومدم و دخترکی بهانه گیر می‌شدم...😒 . ❗ادامه را در بخش نظرات بخوانید❗ . #ط_اکبری #هوافضا90 #تجربیات_تخصصی #قسمت_دوم #مادران_شریف

04 دی 1398 16:49:29

0 بازدید

madaran_sharif

. بالاخره آقای همسر بعد از چهار ماه تلاش سخت💪🏻 و بی وقفه به وطن🇮🇷 برگشت. . گل پسر دو ماهه بود که برگشتیم تهران سر خونه🏡 زندگی نقلی خودمون. . بعد از چندماه دوری، حالا این کنار هم بودن لذت بیشتری داشت⁦.⁦❤️⁩ اما پسرم، خیلی کم خواب شده بود و صبح تا شب، مثل آبشار اشک می‌ریخت. کل خواب روزش یک ساعت هم نمی‌شد، که اونم فقط روی پای من و به شرطی که با سرعت سانتریفیوژ⚛ در حال تکون خوردن باشه⁦🤦🏻‍♀️⁩ محقق می‌شد! . آقای همسر هر روز صبح، من رو در حالی که به مبل🛋 تکیه دادم و گل پسر رو روی پام تکون می‌دم به خدا می‌سپرد و در اکثر قریب به اتفاق مواقع، وقتی برمی‌گشت من رو در همون حالت و همون جا مشاهده می‌کرد🤪 . نهایتا در طول روز یک ناهار🍲 می‌خوردم و نماز می‌خوندم که تمام این مراحل با جیغ بنفش پسرک همراه بود. . . گاهی وقت‌ها برای عوض شدن حال و هوامون، پسری رو می‌ذاشتم تو کالسکه (تنها جایی که واقعا آروم بود) و از خونه می‌زدم بیرون🌳 و این بهترین لحظاتی بود که اون موقع داشتم.😃 . گاهی کالسکه رو بلند می‌کردم و از پله‌های مترو پایین می‌رفتیم و به کتاب فروشی جذابی که اونجا بود سر می‌زدیم.📚 گاهیم تو راه برگشت، یه دسته گل💐 از دست‌فروش کنار خیابون می‌خریدم😍 . گل پسرمون سه ماهه بود که دانشگاه همسرم، اردوی متاهلی مشهد گذاشت... و آقا ما رو هم طلبید😍 . چند روزی که مهمان امام رضا بودیم، پسرم تمام تلاشش رو کرد که سختی زندگی مادرش رو به خوبی به همه نشون بده😂 . به طرز عجیبی توی سفر ناآروم شده بود، پسری که قبلا خیلی راحت توی کالسکه می‌خوابید، حالا فقط بغل می‌خواست⁦🤦🏻‍♀️⁩ . شب برگشت هم توی راهرو قطار🚂 ما رو حسابی زا‌به‌راه کرد. . ولی در عوض، یه شب، حضرت ما رو مهمون سفره غذای خودشون کردن. . تازه‌شم به خاطر جیغ‌های ممتد😱 گل پسر، بدون نوبت و صف، غذا🍲 گرفتیم و البته در محل اسکان بعد از خوابیدن😴 پسری خوردیم😬 . ولی جاتون خالی عجب غذای خوشمزه و پربرکتی بود. . فقط دو ماه از برگشت همسرم می‌گذشت و پسر چهارماهه شده بود، که قرار شد برای دوره سه ساله POSTDOC، دوباره برگردن بلاد کفر😵 . باز برای ویزا اقدام کردیم که البته بازهم موفقیت آمیز نبود⁦⁦⁦🤦🏻‍♀ . فراق مجدد تصمیم سختی بود😢 . قرار شد آقای همسر مستقر بشن، تا ما هم چند ماه دیگه بعد از اتمام ۲۱ سالگی بهشون بپیوندیم.🏠 . همین موقع بود که فهمیدیم خدا هدیه‌ای ارزشمند و غیرمنتظره به ما عطا کرده... و حالا خانواده ما متشکل از سه نفر و نصفی آدم بود👪⁦⁦⁦⁦⁦⁦⁦⁦👶 . #ز_م #تجرییات_مخاطبین #تجربیات_تخصصی #قسمت_ششم #مادران_شریف

07 فروردین 1399 16:03:14

0 بازدید

madaran_sharif

. #ه_محمدی . جناب افتاده بودن رو فاز #دعوا و #لجبازی. . با کوچک‌ترین حرکتی، برخلاف میل بزرگوار، چنان گریه‌ای می‌کرد که انگار علیه حکومتش، توطئه کردن.😭 . باید چه واکنشی نشون بدم؟! دعوا کردن و عصبانی شدن که به نظرم درست نمی‌اومد😟 یا باید محبت می‌کردم🤔 یا بی‌توجهی🙄 . گفتم پسرم دو سالشه و بذار محبتش کنم🙂 باهاش صحبت کردم، نازش کردم بوسش کردم...😊😚 بالاخره آروم شد😏 و بزی از کوه اومد پایین🐏⛰️ . به چند دقیقه نکشید که دوباره شروع شد😫 کوچک‌ترین بهونه‌ای پیدا کرده بود و قلوپ قلوپ اشکی که می‌ریخت زمین😭 صبر خودمم داشت تموم می‌شد آخه تقصیر منم نبود.😣 . این دفعه گفتم بذار بی‌توجهی کنم، شاید آدم (شما بخونید آروم) بشه😐 رفتم اتاق و سرم رو گذاشتم رو لحاف تشکای تو کمد دیواری و سعی کردم به گریه‌ها و جیغ‌های بنفشش بی‌توجه باشم😒 . یکی دو دقیقه‌ای گذشت و اصلا آروم نشد😥 برگشتم. فهمیدم براش، بی‌توجهی جواب نمی‌ده. . این دفعه من آدم شدم🙂😍 . بغلش کردم و سرش رو گذاشتم روی #قلبم..⁦🤱🏻 و صورت به صورتش.. و بوسه‌ای بی‌صدا و طولانی...💕💖 . قلبم آروم آروم شروع کرد براش حرف زدن💗 درد دل کردن... . و اونم با گریه گوش می‌داد💘 قلبم چی می‌گفت؟🤔 . نمی‌دونم... ولی خودمم عجیب #احساس_آرامش داشتم😊😄😍 . به دقیقه نکشید که #معجزه خودش رو نشون داد. خدایا تو این #قلب چی گذاشتی؟ . یه دفعه با خنده سرشو برداشت و گفت باشی... اودو...👼 یعنی سرمو گذاشته بودم اونجا👶 . باورم نمیشد😀 چه خنده‌ی دلربایی💘😍 . واقعا که #ناب‌ترین_شیرینی‌ها، از #دل_سختی‌ها به وجود میاد. . و این شد #رمز_طلایی بین من و محمد.🤩 . از اون موقع، هر وقت گریه می‌کنه، بلافاصله بغلش می‌کنم و می‌گم بیا سرتو بذار اینجا😉 و حداکثر تا چند ثانیه، آروم آروم می‌شه😄💪 . پ.ن۱: همون روز فهمیدم علت اصلی بداخلاقی و گریه‌های پسرم، #نیازهای_فیزیولوژیک بدنش بوده طفلک هم #گرسنه بوده و هم #خوابش می‌اومده و به خاطر این بهونه‌گیر شده بوده . بعد از آروم شدن تاریخیش، بهش به‌به دادم😋 و بعدش آرووووم خوابید😴🤫 . پ.ن۲: گاهی هم بچه‌ها از سر سیری لجبازی می‌کنن. یعنی گرسنه‌شون نیست، ولی باز مرغشون یه پا داره🐔 . مثل وقتی که محمد گیر داده بود خلال دندون بده بهم😑 دیدم اشکالی نداره و من کوتاه اومدم😊 یکم دیگه بازم خواست.😨 دیدم دیگه داره خلالامونو به فنا میده😅، با یه صدای #پرهیجان گفتم🤩 وای #مامانیی، دارم سیب زمینی رنده می‌کنم؛ بدو بیا نگاه کن🤩 و این چنین حواس جناب را پرت نموده و از این مرحله هم عبور می‌کنیم.😎 . . #برق۹۱ #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف

28 اسفند 1398 17:05:42

1 بازدید

madaran_sharif

. #ر_ن (مامان سه فرزند ۷ ساله، ۴ ساله و ۶ ماهه) . کار کردن با بچه‌ی کوچیک، بالاخره بهره‌وری رو پایین میاره و تو خونه هم باید وقت بذاری. یه موقع‌هایی می‌شد که فرزند دومم، دوست نداشت مهد باشه و من میاوردمش پیش خودم و کار رو تعطیل می‌کردم. یا اگه جلسه‌ای بود و مجبور بودم باشم، در کنارش سعی می‌کردم یه جوری سرگرمش کنم؛ با خوراکی، نقاشی کشیدن، یا بعضا گوشی (خیلی کم گوشی می‌دادم.)🎨📱 . . اسفند ۹۸ خدا رو شکر فرزند سومم به دنیا اومد.😍 بعد از اون کرونا هم اومده بود و من مدتی تو مرخصی زایمان بودم. . تو بارداری، خوشحال بودم که بعد از سومی هم انشاالله می‌تونم کارم رو ادامه بدم، با توجه به اینکه مدرسه و مهد رو دارم. ولی کرونا اومد و مدرسه و مهد تعطیل شد.🙄 . من باید نصف نشانه‌های الفبا رو که مونده بود، به بچه بزرگم یاد می‌دادم و ازش امتحان می‌گرفتم.😣 از طرفی چون بچه‌ها دائم خونه بودن، حوصله‌شون سر می‌رفت و نمی‌شد خونه‌ی دوست و... برن و خودمم به خاطر بچه‌ی کوچیک، نمی‌تونستم جایی ببرم. . ولی خدا رو شکر می‌کنم که بچه‌ی جدید براشون سرگرمی شد و راحت‌تر با این شرایط کنار اومدن. علاوه بر اون، مامانم هم، خدا حفظشون کنه، هستن و تا سه ماهگی بچه، با هم زندگی کردیم. یعنی یا با هم تهران بودیم، یا با هم شهرستان. دوری از همسر سخت بود ولی هیچ تصمیم دیگه‌ای نمی‌شد گرفت. چون بچه‌ها فدا می‌شدن. با وجود مادرم، گاهی کوچیک‌ترین بچه رو می‌ذاشتم پیشش و بزرگترا رو می‌بردم بیرون. . تهش واقعا فکر می‌کنم خدا تو هر شرایطی، اگه آدم سعیشو بکنه، یه راه نجاتی باز می‌کنه. این خلاصه‌ای بود که تو این سال‌های زندگی بهش رسیدم.  . . چند ماه که گذشت، کم‌کم کارها با شرایط کرونا شکل دیگه‌ای گرفت. بچه‌ها بیشتر عادت کردند که باید ماسک بزنن و من با این شرایط، ولی نه مثل سابق، هم‌چنان دارم کار رو ادامه میدم؛ هرچند که سختی‌ها و فراز و نشیب‌های خودش رو داره.💪🏻 . یادمه یه بار یکی از اساتیدم می‌گفتن وقتی آدم داره تو یه راهی میره، جلوش کلی موانع مختلف و راه‌های اشتباه و سرعتگیر هست. اونی صبوره که با وجود همه اینها به رفتن ادامه میده و مسیر انحرافی هم اگه رفت، برمیگرده؛ نه اینکه وایسته یا کلا یه راه دیگه با یه مقصد دیگه رو بره. . بعد از صحبت ایشون، من همیشه یه تصویری از این صحنه تو ذهنم دارم و تو مشکلات زندگی، خودم رو جای‌گذاری می کنم و از دور به این صحنه و به قبل و بعدش، نگاه می کنم. این نگاه خیلی بهم کمک می‌کنه که توجه کنم این سختی‌ها گذراست... . . #قسمت_پایانی #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

15 مهر 1399 16:54:10

0 بازدید

madaran_sharif

. #قسمت_ششم #ف_هاشمیان (مادر ۶ فررند) برای بزرگ کردن بچه‌ها زحمت زیادی کشیدیم که نمی‌شه منکرش شد! ولی نوع نگاه من به این زحمت‌ها طوری بود که همه رو در راستای رسیدن به هدفم می‌دونستم. به همین خاطر روحم نشاط داشت، حتی اگر جسمم خسته می‌شد. لذت واقعی رو روحم تجربه می‌کرد و همین باعث می‌شد حالم خوب باشه. اگر هم جایی کم می‌آوردم، یادآوری هدفم از زندگی دوباره بهم نشاط می‌داد.💛 هر سختی ‌ای تحملش راحت می‌شه، وقتی باور داشته باشی خدا همه کارهٔ عالمه! و داره تو رو می‌بینه. مثلاً سختی شرایط اقتصادی! ما شرایط مالی‌مون از اول ازدواج خوب بود. ولی یه بازه‌ای دچار مشکل مالی جدی شدیم و چند سالی حسابی در تنگنا بودیم. این بحران هم با صبوری پشت سر گذاشتیم و خدا از جایی که توقع نداشتیم گشایش ایجاد کرد برامون. هنوز هم خونه از خودمون نداریم. خیلی از اطرافیانمون بابت مستاجر بودن ما، اونم با ۶ تا بچه خیلی غصه می‌خورن! ولی من اصلا بهش فکر هم نمی‌کنم!😉 رزق ما و بچه‌هامون تا الان خونه نبوده! ولی صاحبخونه‌های خیلی خوبی داشتیم! مثلاً وقتی که سر فرزند چهارمم باردار بودم،‌ طبقهٔ چهارم یه خونه که آسانسور هم نداشت،‌مستاجر بودیم. خود صاحب‌خونه بهمون پیشنهاد داد که بیایم طبقه اول که راحت‌تر باشیم! فرزند چهارم و پنجمم اون‌جا به‌دنیا اومدن.👌🏻 یا همین الان که سه ساله تو یه خونهٔ ۹۳ متری مستاجریم. صاحبخونه‌مون امام جماعت مسجدمونه. نه تنها مشکلی با تعداد فرزندانمون ندارن، بلکه خیلی هم همراهی می‌کنن. البته ما هم مراعات می‌کنیم که به خونه آسیبی نرسه، یا حتی‌المقدور ایجاد مزاحمت نکنیم برای همسایه‌ها.👌🏻 یا مثلاً سختی‌های بچه داری! مگه می‌شه بچه بی‌سروصدا یه گوشه بشینه؟ تو هر سنی بچه‌ها چالش‌های خاصی دارن. دوران نوزادی و کودکی یه جور، نوجوانی و جوانی هم طور دیگه. اینکه بپذیری این سختی‌ها طبیعت زندگی مادیه خیلی تو تحمل شرایط کمک می‌کنه. همسرم واقعا صبور هستند، و همیشه می‌گفتن خب بچه باید شیطنت کنه دیگه! بچه که یه جا بشینه مریضه! همین باعث شد من هم از شلوغ‌کاری بچه‌ها اذیت نشم. یا مثلاً یکی از پسرا تو نوجوانیش خیلی پیش می‌اومد که داد بزنه!😲 طوری که برای همسایه‌ها مزاحمت داشت! یک بار به مدیر ساختمون گفتم به خودش دوستانه تذکر بده! همین تذکر کافی بود تا دیگه داد نزنه! تا قبلش فکر نمی‌کرد صداش بیرون می‌ره! خلاصه که چالش تو هر زندگی‌ای هست، نوع نگاه ما به زندگیه که باعث می‌شه برخوردهای متفاوتی با مشکلات زندگی داشته باشیم. #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

09 مرداد 1401 17:11:18

7 بازدید

madaran_sharif

. #طهورا (مامان سه دختر ۶ساله، ۴ساله و ۵ماهه) . سال ۶۵ در تهران و در خانواده‌ای مذهبی متولد شدم. اون ایام، مادرم دانشجوی دندانپزشکی بودن. پدرم، هم #دانشجو بودن، هم #شاغل و هم تو #جبهه حضور داشتن. . به خاطر مشغله‌های پدر و مادرم، تقریبا تمام هفت سال قبل از دبستانم رو ‌پیش مادربزرگم می‌موندم. گاهی وقت‌ها شب‌ها هم اونجا می‌خوابیدم! . مادربزرگم #مادر_شهید بودن و خونشون همیشه شلوغ بود. فقط سواد قرآنی داشتن، ولی همیشه جلسه قرآن و وعظ تو خونه‌شون برپا بود. همیشه نمازهاشونو تو مسجد می‌خوندن و ما رو هم با خودشون می‌بردن.😊 کارهایی مثل خیاطی و چهل‌تکه دوزی و درست کردن رب و ترشی و مربا هم، انجام می‌دادن.😋 یادش بخیر که چقدر چیز ازشون یاد گرفتم. همبازی‌های من در اون ایام خاله‌ام و بچه‌های دایی‌ام بودند.😍 . با همه خوشی‌های اون ایام، یک مشکلی وجود داشت❗️ مادربزرگم وسواس شدید داشتند و متاسفانه این موضوع در زندگی مادرم و بعدها خود من تسری پیدا کرد. خدا رحمتشون کنه، این هم بالاخره دست خودشون نبوده. ولی برای یه بچه‌ی کوچیک زیر هفت سال یه همچین فشاری می‌تونه تبعات جبران‌ناپذیری داشته باشه. . من دختری بسیار حساس، #درونگرا، #زودرنج و عاطفی بودم و به خاطر دوری زیاد از مادرم و نداشتن یه خواهر احساس تنهایی زیادی می‌کردم. راستش به همین خاطر بعدها هم خیلی با مادرم احساس نزدیکی نکردیم.😔 . دو سال بعد از من، برادرم به دنیا اومد.😍 در کنار این موضوع، شرایط زندگی کمی پیچیده‌تر شد و پدرم #فوق_لیسانس #دانشگاه_شریف رو نیمه تمام رها کردند و کارشونو جدی‌تر دنبال کردند. هفت ساله بودم که خدا یه داداش دیگه بهم داد.😍 ‌. بالأخره بچه مدرسه‌ای شدم.🤓 مدرسه‌ای که می‌رفتم، با اینکه سطح علمی بالایی نداشت، ولی از نظر فرهنگی خیلی غنی بود. به مناسبت‌های ملی و مذهبی خیلی اهمیت می‌داد و ما تو هر مناسبتی، جشن داشتیم😍، و من هم تو گروه #تواشیح بودم. . مدرسه، هر سال، روی یه رشته‌ی ورزشی خاص تمرکز داشت تا حتما بچه‌ها اونو یاد بگیرن. یادمه تو مدرسه سبزی‌کاری داشتیم و زنگ نمازمون خیلی باشکوه بود. همه اینا باعث شد، خاطرات خوبی از دوران دبستانم در ذهنم بمونه. سال سوم رو به اصرار خانواده، #جهشی خوندم. چیزی که در اون زمان‌ها رایج بود! اما برای من خوشایند نبود و باعث شد از دوستام جدا بشم و سال چهارم، مثل یک کلاس اولی دوباره دنبال دوست صمیمی باشم! . دوران راهنمایی خیلی احساس تنهایی می‌کردم. بیشتر وقتم رو روی درس میذاشتم. کم کم درسم خوب شد و شاگرد اول مدرسه شدم.🤓 . #تجربیات_تخصصی #قسمت_اول #مادران_شریف_ایران_زمین

14 آبان 1399 16:24:09

0 بازدید

مادران شريف

0

0

. #ف_قربانی . شاید برای صدمین بار داشت دکمه‌ی ماشین لباسشویی رو می‌زد و هی خاموش روشنش می‌کرد😫 بعد از تمام شدن شستشوی ماشین یادم رفته بود از برق🔌 بکشمش و شده بود اسباب‌بازی گل پسر!⁦🤦🏻‍♀️⁩ . دیگه مغزم خوب حرف زدن و جایگاه امیر بودن گل پسری رو یه لحظه به فراموشی سپرد و ماحصلش شد یه داد بسیار عصبانی سرش!🗣😡 . پسرکم یهو از صدای دادم ترسید😧 و از ترس یه داد کوچیک زد و خیلیییی مستاصل و ناراحت😰 دوید سمتم و چسبید به پاهام! چسبید به منی که فوق‌العاده از دستش ناراحت و عصبانی بودم و... . خودم خیلی ناراحت شدم😔 که چرا ناگهانی داد زدم و دلم به رحم اومد و کلی بغلش کردم و نازش کردم. . وقتی فکر کردم دیدم پسرکم حتی وقتی که می‌دونه که از کارش ناراحتم و عصبانی باز در حالت ترس😨 و ناراحتی😔 و استیصال😓 پناهی جز آغوش امن من نداره و خودشو از ترس و نگرانی می‌چسبونه به من⁦👩🏻⁩ و یاد این عبارت دعای ابوحمزه ثمالی افتادم: "هارب منک الیک" (از خشم و غضب تو به سمت تو فرار می‌کنم) خدایا ما غیر از آغوش امن تو کجا رو داریم که از ناراحتی تو به خاطر اشتباهاتمون بهش پناه ببریم؟😥 . خدایا هرچی هم کار بد کرده باشیم و تو هم با حادثه‌ای یا حرفی یا... بهمون یه چشمه‌ای از نتیجه‌شو چشونده باشی اما بازم میایم پیش خودت، مگه ما غیر تو کی رو داریم؟ ای بهترینی که از کودکی ما رو در دامن مهر و لطف خودت بزرگ کردی...⁦❤️⁩ . سیدی انا الصغیر الذی ربیته... و انا الخائف الذی آمنته... (سرورم، من کوچکی هستم که او را بزرگ کردی و ترسانی هستم که او را ایمنی بخشیدی) . . #سبک_مادری #عارفانه_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

madaran_sharif

مادران شريف

0

0

. #ف_قربانی . شاید برای صدمین بار داشت دکمه‌ی ماشین لباسشویی رو می‌زد و هی خاموش روشنش می‌کرد😫 بعد از تمام شدن شستشوی ماشین یادم رفته بود از برق🔌 بکشمش و شده بود اسباب‌بازی گل پسر!⁦🤦🏻‍♀️⁩ . دیگه مغزم خوب حرف زدن و جایگاه امیر بودن گل پسری رو یه لحظه به فراموشی سپرد و ماحصلش شد یه داد بسیار عصبانی سرش!🗣😡 . پسرکم یهو از صدای دادم ترسید😧 و از ترس یه داد کوچیک زد و خیلیییی مستاصل و ناراحت😰 دوید سمتم و چسبید به پاهام! چسبید به منی که فوق‌العاده از دستش ناراحت و عصبانی بودم و... . خودم خیلی ناراحت شدم😔 که چرا ناگهانی داد زدم و دلم به رحم اومد و کلی بغلش کردم و نازش کردم. . وقتی فکر کردم دیدم پسرکم حتی وقتی که می‌دونه که از کارش ناراحتم و عصبانی باز در حالت ترس😨 و ناراحتی😔 و استیصال😓 پناهی جز آغوش امن من نداره و خودشو از ترس و نگرانی می‌چسبونه به من⁦👩🏻⁩ و یاد این عبارت دعای ابوحمزه ثمالی افتادم: "هارب منک الیک" (از خشم و غضب تو به سمت تو فرار می‌کنم) خدایا ما غیر از آغوش امن تو کجا رو داریم که از ناراحتی تو به خاطر اشتباهاتمون بهش پناه ببریم؟😥 . خدایا هرچی هم کار بد کرده باشیم و تو هم با حادثه‌ای یا حرفی یا... بهمون یه چشمه‌ای از نتیجه‌شو چشونده باشی اما بازم میایم پیش خودت، مگه ما غیر تو کی رو داریم؟ ای بهترینی که از کودکی ما رو در دامن مهر و لطف خودت بزرگ کردی...⁦❤️⁩ . سیدی انا الصغیر الذی ربیته... و انا الخائف الذی آمنته... (سرورم، من کوچکی هستم که او را بزرگ کردی و ترسانی هستم که او را ایمنی بخشیدی) . . #سبک_مادری #عارفانه_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

پست های مشابه

برو به اپلیکیشن