پست های مشابه

madaran_sharif

#ع_ف (مامان #زهرا 3/5ساله و #احمد 1/5ساله) . از دست زهرا عصبانی بودم.😤 دختر ۳سال و نیمه همه‌ش شیر می‌خورد.😳 شاید بگم روزی بیشتر از ۴ لیوان! به جای صبحانه و ناهار و شام. هی فکر می‌کردم چی بپزم که دوست داشته باشه. بعد از کلی زحمت و لفت و لعاب دادن به غذا، می‌گفت: نمی‌خورم! شیر می‌خوام!🤦🏻‍♀ و اونقدر می‌گفت که کلافه می‌شدم.. . اون‌ روز کلی کار داشتم، داداشش هم مریض بود. بی‌حوصله و خسته بودم.😩 وقتی دید دارم غذا می‌کشم گفت: شیر! شیر می‌خوام! اشتباه کردم و محکم گفتم: نه! گفت: می‌خوام، شییییییییر! شییییییییر!... گفتم هر وقت شامتو خوردی شیر می‌دم. شروع کرد به گریه.😭 . باباشم عصبانی‌تر از من(!) گفت: "خانوم شیرها رو بذار تو کیسه بده طبقه بالا ( مامانم اینا)! ما شیر نمی‌خوایم" همین کارو کردم! . گریه شدیدتر شد. ما هم محلش نمی‌ذاشتیم. هر دومون! انگار صدای گریه‌هاشو نمی‌شنیدیم... . یک لحظه یاد چیزی افتادم که منو هشیار کرد! یاد اینکه من در اوج ناراحتی‌ها و تنهایی‌هام، وقتایی که هیچ کس حتی مادر و همسر و دوستم هم درکم نمی‌کنن، یه خدایی دارم که می‌رم پیشش. سر نماز، یا حتی موقع کارهای خونه باهاش حرف می‌زنم و درددل می‌کنم و ازش کمک می‌خوام. می‌دونم اون صدامو می‌شنوه و براش مهمم. . اما وقتی ما هر دو از دست زهرا عصبانی شدیم، اون دیگه هیچ کس رو نداشت، هیچ پناهی نداشت. و هیچ کسی که واسطه قرارش بده برای عذرخواهی! . حتی نمی‌دونست می‌تونه با خدا حرف بزنه.😞 پدر و مادر یه جورایی حکم خدایی برای بچه‌ها دارن... . رفتم بغلش کردم تا گریه‌ش تموم شد و سعی کردم با صحبت براش توضیح بدم غدا نخوردن باعث ضعیف شدنش می‌شه.(البته فایده نداشت!🙄) . . پ.ن: راه بهتر اینه که همیشه یکی از والدین وساطت بچه رو بکنه. باهاش همدلی کنه وحرفاشو بشنوه. بهش بگه تو فلان کار رو بکن، من مامان و راضی می‌کنم. براش توضیح بده دلیل ناراحت شدن مادرش چی بوده. . . #سبک_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

15 دی 1399 17:50:20

0 بازدید

madaran_sharif

. #طهورا (مامان سه دختر ۶ساله، ۴ساله و ۵ماهه) . سال ۶۵ در تهران و در خانواده‌ای مذهبی متولد شدم. اون ایام، مادرم دانشجوی دندانپزشکی بودن. پدرم، هم #دانشجو بودن، هم #شاغل و هم تو #جبهه حضور داشتن. . به خاطر مشغله‌های پدر و مادرم، تقریبا تمام هفت سال قبل از دبستانم رو ‌پیش مادربزرگم می‌موندم. گاهی وقت‌ها شب‌ها هم اونجا می‌خوابیدم! . مادربزرگم #مادر_شهید بودن و خونشون همیشه شلوغ بود. فقط سواد قرآنی داشتن، ولی همیشه جلسه قرآن و وعظ تو خونه‌شون برپا بود. همیشه نمازهاشونو تو مسجد می‌خوندن و ما رو هم با خودشون می‌بردن.😊 کارهایی مثل خیاطی و چهل‌تکه دوزی و درست کردن رب و ترشی و مربا هم، انجام می‌دادن.😋 یادش بخیر که چقدر چیز ازشون یاد گرفتم. همبازی‌های من در اون ایام خاله‌ام و بچه‌های دایی‌ام بودند.😍 . با همه خوشی‌های اون ایام، یک مشکلی وجود داشت❗️ مادربزرگم وسواس شدید داشتند و متاسفانه این موضوع در زندگی مادرم و بعدها خود من تسری پیدا کرد. خدا رحمتشون کنه، این هم بالاخره دست خودشون نبوده. ولی برای یه بچه‌ی کوچیک زیر هفت سال یه همچین فشاری می‌تونه تبعات جبران‌ناپذیری داشته باشه. . من دختری بسیار حساس، #درونگرا، #زودرنج و عاطفی بودم و به خاطر دوری زیاد از مادرم و نداشتن یه خواهر احساس تنهایی زیادی می‌کردم. راستش به همین خاطر بعدها هم خیلی با مادرم احساس نزدیکی نکردیم.😔 . دو سال بعد از من، برادرم به دنیا اومد.😍 در کنار این موضوع، شرایط زندگی کمی پیچیده‌تر شد و پدرم #فوق_لیسانس #دانشگاه_شریف رو نیمه تمام رها کردند و کارشونو جدی‌تر دنبال کردند. هفت ساله بودم که خدا یه داداش دیگه بهم داد.😍 ‌. بالأخره بچه مدرسه‌ای شدم.🤓 مدرسه‌ای که می‌رفتم، با اینکه سطح علمی بالایی نداشت، ولی از نظر فرهنگی خیلی غنی بود. به مناسبت‌های ملی و مذهبی خیلی اهمیت می‌داد و ما تو هر مناسبتی، جشن داشتیم😍، و من هم تو گروه #تواشیح بودم. . مدرسه، هر سال، روی یه رشته‌ی ورزشی خاص تمرکز داشت تا حتما بچه‌ها اونو یاد بگیرن. یادمه تو مدرسه سبزی‌کاری داشتیم و زنگ نمازمون خیلی باشکوه بود. همه اینا باعث شد، خاطرات خوبی از دوران دبستانم در ذهنم بمونه. سال سوم رو به اصرار خانواده، #جهشی خوندم. چیزی که در اون زمان‌ها رایج بود! اما برای من خوشایند نبود و باعث شد از دوستام جدا بشم و سال چهارم، مثل یک کلاس اولی دوباره دنبال دوست صمیمی باشم! . دوران راهنمایی خیلی احساس تنهایی می‌کردم. بیشتر وقتم رو روی درس میذاشتم. کم کم درسم خوب شد و شاگرد اول مدرسه شدم.🤓 . #تجربیات_تخصصی #قسمت_اول #مادران_شریف_ایران_زمین

14 آبان 1399 16:24:09

0 بازدید

madaran_sharif

. #ه_محمدی (مامان #محمد ۲ سال و ۱۱ ماهه، و #حسین ۱.۵ ماهه) . #حسودی #بچه_دوم . همیشه دغدغه داشتم که چی کار کنم محمد بچه‌ی دوم رو راحت قبول کنه و حسودی نکنه...🤔 به هر مناسبتی پای تجربیات دوستان در این زمینه می‌نشستم و حرفاشون رو به خاطر می‌سپردم. و خدا رو شکر با استفاده از همه‌ی اونا، این مرحله رو نسبتا با موفقیت پشت سر گذاشتم.🤗 . اینجوری که قبل تولد داداشی، مرتب برای محمد، داستان داداش کوچولو رو تعریف می‌کردیم. می‌گفتیم یه داداشی میاد که هیچ کاری بلد نیست. فقط بلده گریه کنه. دندون نداره تا مثل تو غذا بخوره. فقط بلده شیر بخوره بلد نیست راه بره خیلی کوچولوئه... . اینجوری ذهن محمد کاملا آماده‌ی پذیرش داداشش شده بود. از طرفی به توصیه‌ی یکی از دوستام، نمی‌گفتیم قراره یه نینی بیاد که با تو بازی کنه. چون این‌جوری انتظار بیخودی براش ایجاد می‌کردیم و وقتی می‌دید باهاش بازی نمی‌کنه، معادلاتش به هم می‌ریخت.🤯 . بعد تولد حسین آقا، سعی کردیم به محمد خیلی بیشتر از داداشش توجه کنیم. حتی وقتی می‌خواستیم با حسین حرف بزنیم، می‌گفتیم داداش محمد... داداشی تو رو خیلی دوست داره‌ها. یا محمد می‌اومد کنارم و با هم در مورد نینی حرف می‌زدیم: مامانی نگاه کن...دندون نداره... دستاش چقد کوچولوئه.. . یه کار دیگه‌ای که رعایت می‌کردیم این بود که اصلا نگیم به بچه دست نزن. حتی می‌گفت بده من بغلش کنم، می‌دادم بغلش. . گاهی وقتا محمد می‌اومد پیش حسین و اون می‌خندید یا گریه‌ش قطع می‌شد، ما می‌گفتیم مامانی نگاه.. داداشی به تو می‌خنده. یا تو اومدی دیگه گریه نکرد. داداشی تو رو خیلی دوست داره. . فامیل هم لطف کردن و اگه برای حسین هدیه می‌خریدند، برا محمدم یه چیزی می‌آوردن. این شد که برای روزهای اول، چند تا اسباب‌بازی هیجان‌انگیز داشت که حسابی مشغول باشه. . . یه مسئله‌ی دیگه هم که متاسفانه تجربه‌ش کردم، این بود که بچه‌ی اول رو مخصوصا وقتی داریم به دومی رسیدگی می‌کنیم، دعوا نکنیم. چون دعوا شدنشو از چشم بچه‌ی دوم می‌بینه. یه بار که این‌طوری شد، محمد اومد داداشی رو زد و به من این نکته رو درس داد.🤔 . . خلاصه خداروشکر این مسئله فعلا حل شده و محمد داداشی‌شو دوست داره.☺️ در حدی که خودشو مالک داداشی می‌دونه😂 و اجازه نمی‌ده هرکسی بهش نزدیک‌ بشه.😅 . البته الانم یه مشکل جدید داریم😅 گاهی که حسین خوابه، محمد به خاطر محبت زیادش میاد و بغلش می‌کنه و حسین بیدار می‌شه🤦🏻‍ . اینم فعلا سعی می‌کنم با تغافل و پرت کردن حواسش به چیز دیگه و دور کردنش از محل، باهاش کنار بیام.😅 . . #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

29 بهمن 1399 16:02:37

0 بازدید

madaran_sharif

. #ز_منظمی (مامان علی آقا ۳ ساله و فاطمه خانم ۱سال و ۱۰ ماهه) . قبل از بچه‌دار شدن کلی شعار می‌دادم که نباید سخت گرفت. بچه باید آزاد باشه، کثیف‌کاری کنه، با غذا بازی کنه، خاک بازی کنه و... اما وقتی بچه‌ها کم‌کم به مرحله بازیگوشی و ریخت و پاش رسیدن تازه فهمیدم چه خبره.🤪 . تازه فهمیدم انقدر که تو شعار دادن راحت و دلچسب بود راحت نیست.😅 اینکه بچه میخواد تو مهمونی حتماااا خودش غذا بخوره...(درد کشیده‌هاش میدونن چی میگم😁) گاهی دوست داره با پا ماست بخوره...🤦🏻‍♀ یا حس میکنه اگر غذا رو از روی زمین بخوره خوشمزه‌تره...😋 پس بشقابشو خالی میکنه رو زمین...🙄 یا لازم میبینه تو خاکا غلط بزنه😶 و... . با همه‌ی سختی‌هاش سعی می‌کردم به بچه‌ها آزادی بدم تا اینکه یه جمله‌ای شنیدم که برام خيلی جالب بود. یکی بهم گفت: هر وقت خواستی به بچه‌ها نه بگی یا هر کار تربیتی انجام بدی یه لحظه تصور کن ببین آینده بچه‌ات رو چطور می‌بینی؟! دوست داری ۲۰ سال دیگه چطوری باشه؟ مستقل‌؟ خلاق؟ با اعتماد به نفس؟ شجاع؟ و.... یا عکس همه ی این صفات؟🤔 بعد از این حرف یه طور دیگه به رابطه‌ام با بچه‌ها نگاه کردم. بیشتر به اینکه هر حرف و کار من چه پیامی داره دقت می‌کنم. . پ.ن ۱: فکر نکنید من عصبانی یا خسته نمیشما🥴 گاهی خیلی منطقی به بچه‌ها میگم: من امروز اصلا ظرفیت بازی کردن با غذا رو ندارم.🤨 اونها هم خیلی جدی میگن چشم و ۱۰ دقیقه بعد میام می‌بینم نقطه‌ای تو بدنشون نیست که ماستی یا غذایی نشده باشه🤐 . پ.ن ۲: این عکس هم مال وقتیه که فاطمه خانوم احساس کرد حتما لازمه با جوراب شلواری سفید تو شن‌ها بشینه و راه بره.🤦🏻‍♀ . . #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

07 آبان 1399 16:30:23

0 بازدید

madaran_sharif

. #قسمت_اول . #ش_رهبر (مامان سه پسر ۹ و ۶ و ۳ ساله) . متولد سال ۶۷ ام در یکی از شهرهای استان یزد. یه برادر دارم که یک سال ازم کوچیک‌تره. از بچگی با هم خیلی بازی می‌کردیم و البته دعواها و شیطنت‌های بچگانه هم داشتیم.😉 . بزرگ‌تر که شدم جای‌خالی خواهر رو حس می‌کردم. البته با بچه‌های همسایه و فامیل خیلی هم‌بازی بودیم ولی هیچ‌کس مثل خواهر نمی‌شد.😓 . پدرم یه کشاورز پرتلاش بودن. روش تربیتشون طوری بود که ما خیلی بهشون احترام می‌ذاشتیم و ازشون حرف‌شنوی داشتیم. مادرم خانه‌دار بودن و در حد ابتدایی سواد داشتن، اما خیلی به درس‌خوندن و موفقیت ما اهمیت می‌دادن و همیشه مشوق ما بودن. چه توی درس و چه کارای هنری.❤️ . یه مدت توی خونه، قالی‌بافی داشتیم. برای من یه دار قالی کوچیک می‌زدن. می‌بافتم و بعد می‌فروختیمش. ناراحت بودم که چرا داداشم قالی نمی‌بافه و همش تلویزیون می‌بینه.😅 به زور می‌آوردمش پای دار‌ قالی تا اونم ببافه. یه بارم وقتی پاشده‌بود نخ‌ها رو برداره، سوزن بزرگ قالی‌بافی رو گذاشتم زیرش و وقتی نشست فرو‌رفت تو پاش!🙈 بعدش تا چند روز بهش باج می‌دادم که به پدرمون چیزی نگه. . راهنمایی و دبیرستان، تیزهوشان قبول شدم، اما چون مدرسه‌ش توی یزد بود، نرفتم و همون نمونه‌دولتی شهر خودمون رو ترجیح دادم. . درس‌خون و البته شیطون بودم. یادمه یه بار چهارشنبه‌سوری، ترقه انداختیم توی کلاسای دیگه و فرار کردیم. . توی دبیرستان، یه مدیر هنر‌دوست داشتیم که کلاس‌های هنری برگزار می‌کردن. یادمه کلاس‌های نقاشی و تذهیب و معرق و سفال‌گری رو شرکت کردم. یه تابستون هم کلاس خیاطی رفتم. شرایط مالی‌مون خیلی خوب نبود. اما مامانم پارچه‌های خودشون رو با این‌که گرون بود، می‌دادن به من تا تمرین خیاطی کنم.😊 . از سوم دبیرستان جدی‌تر درس می‌خوندم. بعضی از بچه‌های مدرسه، دانشگاه‌های خوب قبول شده‌بودن و من هم خیلی انگیزه گرفتم. مشاور و کلاس کنکور نداشتم. کتاب‌های تست رو از دوستم که کنکور داده‌بود قرض گرفتم و خودم دقیق برنامه‌ریزی کردم و تابستون قبل کنکور هر روز می‌رفتم کتابخونه درس می‌خوندم. . سال پیش‌دانشگاهی، بعد مدرسه ۷ ساعت و روزای تعطیل ۱۴ ساعت درس می‌خوندم. خودمم باورم نمی‌شد بتونم این‌قدر درس بخونم. نوروز قبل کنکور، توی خوابگاه مدرسه موندم که بیش‌تر درس بخونم. همون موقع، داداشم یه بار برام کیک درست کرد و برام آورد.😍 تا قبل از دبیرستان خیلی باهم دعوا می‌کردیم، اما بعدش یهو خیلی خوب و عاطفی شد روابطمون.🌹 . بعدشم که دیگه اومدم تهران و کلا از هم دور شدیم. . . #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

20 دی 1399 16:34:22

0 بازدید

madaran_sharif

. #س_دینی (مامان #علی ۱۲.۵، #ریحانه ۹، #علیرضا ۷.۵، #معصومه ۴.۵) #قسمت_هشتم زندگی از نظر اقتصادی همیشه مدیریت ویژه لازم داره.👌🏻 خانواده که ۶ نفره باشه ویژه‌تر.😁 خانواده‌ای مثل ما که آقای خونه طلبه باشن و بیشتر زمانشون رو صرف تحصیل کنن، ویژه‌ترتر!😅 گاهی نیازهای بچه‌ها رو اولویت بندی می‌کنیم.👌🏻 گاهی هم بچه‌ها یاد می‌گیرن برای برطرف شدن نیازهاشون باید صبر کنن. کوچیکترا خیلی اوقات از لباس‌ و وسایل خواهر برادراشون استفاده می‌کنن.☺️ منم با اینکه عاشق وسایل تزئینی خونه هستم! ولی خداروشکر بیشتر وقتا از پس خودم بر میام و جلوی خودمو می‌گیرم.😜 البته هیچ وقت آدم ولخرجی نبودم.😉 گاهی هم توی خونه جهت جلوگیری از مخارج اضافه، کاربری وسایل رو تغییر می‌دیم. مثلاً بوفه رو تبدیل می‌کنیم به کتابخونه! یا تخت‌خواب پسرونه رو با رول چسب کاغذی تبدیل به دخترونه می‌کنیم!😄 خلاصه از خلاقیتمون نهایت استفاده رو می‌کنیم! بچه‌هام مثل خودم مدرسه دولتی می‌رن. مدارس دولتی در کنار معایب، محاسن خاص خودشون رو دارن. همین که دور و بر بچه‌ها از اقشار مختلف هستن و اون‌ها می‌فهمن فقط خودشون توی این دنیا نیستن و تافته‌ی جدابافته هم نیستن، خیلی مهمه. خودم معلم‌های باتجربه‌ی مدارس دولتی رو خیلی بیشتر قبول دارم. همین که خودشون می‌تونن با چند دقیقه پیاده‌روی به مدرسه برسن خودش مزیت مهمیه! البته ما در کنار مدرسه برای هر بچه‌ای به فراخور علاقه و استعدادش کلاس‌هایی در نظر می‌گیریم. خصوصاً توی مسجد و موسسه‌های مذهبی.👌🏻 به نظر من لقمه‌ی حلال و توکل، باعث می‌شه اگر مشکلی هم در مسیر تربیتی بچه‌ها پیش بیاد به مرور برطرف بشه. منم همیشه براشون دعا می‌کنم. به خودشون هم از روز اول مدرسه یاد می‌دم برای خودشون دعا کنن که خدا دوست خوب و معلم خوب سر راهشون بذاره.😊 در کنار رزق مادی، من مادری و خصوصاً شیردهی رو به چشم جذب‌کننده‌ی رزق معنوی می‌بینم! اون زمانی که شیر می‌دادم احساس می‌کردم به خدا نزدیکم... اصلاً وصلم! شیردهی یه موهبت الهی بود و باعث می‌شد حتی دعاهام زود مستجاب بشه. الان که ۲‌ سال و خورده‌ای هست که از این نعمت بی‌بهره‌ام، کاملا تفاوتش رو احساس می‌کنم. اون روزا حتی حس می‌کردم اون کاری که درسته به من الهام می‌شه!🤩 از خدا می‌خوام باز هم این شرایط رو تجربه کنم.☺️ #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

18 اردیبهشت 1401 15:57:58

3 بازدید

مادران شريف

0

0

. #طهورا (مامان سه دختر ۶ساله، ۴ساله و ۵ماهه) . زمان ثبت‌نام #اردوی_جنوب، به پایان رسیده بود و من با تصور سخت بودن اردو و تصویری که از اردوی جنوب دوران دبیرستان داشتم، اصلا سمتش نرفتم. اما ثبت‌نام دوستم باعث شد یه اشتیاقی تو دلم بیفته و روز قبل از سفر، خدا خواست و با ثبت‌نام من موافقت شد.😃 دیدن عظمت اردو، محتوای غنی، اجرای بسیار خوب و منظم برنامه‌ها، دیدن کلللی آدم هم‌تیپ و هم‌فکر، من رو شگفت‌زده کرده بود.😯 آنقدر به من خوش گذشت که اون سفر بهترین سفر و نقطه عطفی در زندگی‌ام شد. بعد از اون سفر پام به #تشکل_های_فرهنگی دانشگاه باز شد و کارهای فوق‌برنامه رو به برنامه درسیم اضافه کردم.👌🏻 درسم بهتر شده بود و تقریبا تمام اوقات فراغتم مشغول کارها و مطالعات فوق‌برنامه بودم و همراه دوستان جدیدم😍 . ابتدای سال تحصیلی ۸۴، مصادف با ماه رمضان بود. با هم‌فکری و همکاری بچه‌های یکی از تشکل‌های فرهنگی که در آن فعال بودم، برنامه #بچه_های_دوشنبه رو پایه‌ریزی کردیم.😊 هر دوشنبه افطاری درست می‌کردیم(الویه، آش و...) و یه مراسم افطاری با دعا و سخنرانی مختصر در سطح دانشگاه برگزار می‌کردیم. ابتدا محدود به ماه رمضان بود و با توجه به استقبال دانشجوها، تبدیل به یه سنت شد و سال‌های بعد هم تک و توک ادامه داشت.😍 . سعی می‌کردم درس و فعالیت‌هام رو طوری انجام بدم که هر دو خوب پیش برن.👌🏻 مسئولیت اردو جنوب ۸۴ رو هم به من دادند که الحمدلله با وجود سختی و حجم زیاد کار، اردوی خوبی بود.🌷 در حالیکه داشتیم برای اردو جنوب، برنامه‌ریزی می‌کردیم، شنیدیم تعدادی #شهید_گمنام رو قراره بیارن و در دانشگاه شریف به خاک بسپارن. شاید الان توی فضای فعلی جامعه عادی باشه، ولی سال ۸۴ هنوز تو هیچ دانشگاهی چنین اتفاقی نیفتاده بود. چه برسه به دانشگاه شریف که فضای علمی غلیظش، فضای معنویش رو کمرنگ کرده❗️ چالش، ابهامات و نارضایتی‌ها زیاد بود. تا اینکه روز خاکسپاری شد، یک روز قبل از اردوی جنوب ما. یک روز خاص بود که مسجد به خودش این جمعیت از دانشجوها رو ندیده بود. خلاصه یکی از اتفاقات تلخ #دانشگاه بود، چون توهین‌های بسیار بدی اتفاق افتاد. چیزی که در شان مقام شهید نبود... . فردای خاکسپاری هم روز خیلی سختی بود. یه سری از اساتید، کلاس‌ها رو تعطیل کردن و فضای خیلی بدی بود.😞 همون روز داشتیم می‌رفتیم اردوی جنوب❗️ . . #قسمت_سوم #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

madaran_sharif

مادران شريف

0

0

. #طهورا (مامان سه دختر ۶ساله، ۴ساله و ۵ماهه) . زمان ثبت‌نام #اردوی_جنوب، به پایان رسیده بود و من با تصور سخت بودن اردو و تصویری که از اردوی جنوب دوران دبیرستان داشتم، اصلا سمتش نرفتم. اما ثبت‌نام دوستم باعث شد یه اشتیاقی تو دلم بیفته و روز قبل از سفر، خدا خواست و با ثبت‌نام من موافقت شد.😃 دیدن عظمت اردو، محتوای غنی، اجرای بسیار خوب و منظم برنامه‌ها، دیدن کلللی آدم هم‌تیپ و هم‌فکر، من رو شگفت‌زده کرده بود.😯 آنقدر به من خوش گذشت که اون سفر بهترین سفر و نقطه عطفی در زندگی‌ام شد. بعد از اون سفر پام به #تشکل_های_فرهنگی دانشگاه باز شد و کارهای فوق‌برنامه رو به برنامه درسیم اضافه کردم.👌🏻 درسم بهتر شده بود و تقریبا تمام اوقات فراغتم مشغول کارها و مطالعات فوق‌برنامه بودم و همراه دوستان جدیدم😍 . ابتدای سال تحصیلی ۸۴، مصادف با ماه رمضان بود. با هم‌فکری و همکاری بچه‌های یکی از تشکل‌های فرهنگی که در آن فعال بودم، برنامه #بچه_های_دوشنبه رو پایه‌ریزی کردیم.😊 هر دوشنبه افطاری درست می‌کردیم(الویه، آش و...) و یه مراسم افطاری با دعا و سخنرانی مختصر در سطح دانشگاه برگزار می‌کردیم. ابتدا محدود به ماه رمضان بود و با توجه به استقبال دانشجوها، تبدیل به یه سنت شد و سال‌های بعد هم تک و توک ادامه داشت.😍 . سعی می‌کردم درس و فعالیت‌هام رو طوری انجام بدم که هر دو خوب پیش برن.👌🏻 مسئولیت اردو جنوب ۸۴ رو هم به من دادند که الحمدلله با وجود سختی و حجم زیاد کار، اردوی خوبی بود.🌷 در حالیکه داشتیم برای اردو جنوب، برنامه‌ریزی می‌کردیم، شنیدیم تعدادی #شهید_گمنام رو قراره بیارن و در دانشگاه شریف به خاک بسپارن. شاید الان توی فضای فعلی جامعه عادی باشه، ولی سال ۸۴ هنوز تو هیچ دانشگاهی چنین اتفاقی نیفتاده بود. چه برسه به دانشگاه شریف که فضای علمی غلیظش، فضای معنویش رو کمرنگ کرده❗️ چالش، ابهامات و نارضایتی‌ها زیاد بود. تا اینکه روز خاکسپاری شد، یک روز قبل از اردوی جنوب ما. یک روز خاص بود که مسجد به خودش این جمعیت از دانشجوها رو ندیده بود. خلاصه یکی از اتفاقات تلخ #دانشگاه بود، چون توهین‌های بسیار بدی اتفاق افتاد. چیزی که در شان مقام شهید نبود... . فردای خاکسپاری هم روز خیلی سختی بود. یه سری از اساتید، کلاس‌ها رو تعطیل کردن و فضای خیلی بدی بود.😞 همون روز داشتیم می‌رفتیم اردوی جنوب❗️ . . #قسمت_سوم #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

پست های مشابه

برو به اپلیکیشن