پست های مشابه
madaran_sharif
. فرجه #امتحانات شروع شده بود و با دوستم خوابگاه مونده بودیم. با هم درس میخوندیم و آشپزی🍛 و حرم🕌 خلاصه که چند روز مونده به پایان فرجه من مریض😖🤒 شدم و دکتر👩🏻⚕️ و درمانگاه🏥 افاقه نکرد. . دوستم گفت: زهرا به این فامیلتون پیام بده، ازش بپرس دکتر خوب کجاست تا بریم. سوال کردم ولی ایشون هم جایی رو بلد نبودن🤷🏻♀️ اما گفتن میخوان بیان در خوابگاه و یه سری وسیله بیارن😶 . میوه🍎🍊🍌 آوردن همانا و پسندیدن همان. فردا عصرش خواهرم زنگ زد که: - خواهر جان خواستگار داری، حدس بزن کیه؟ +نمیدونم، بگو دیگه. . و در کمال ناباوری، همین طلبه فامیلمون خواستگارم بود. پدرشون سوریه🇸🇾 بودن و ایشونم از مادرشون خواسته بودن که اجمالا یک صحبتی🗣 با هم داشته باشیم که اگه به هم نمیخوریم زودتر معلوم بشه. . قرار شد برای صحبت های جلسه اول بریم گلزار شهدای🌷 قم. یه سری سوال آماده کردم و رفتیم سمت گلزار شهدا. نه گل💐 و شیرینی🍰 بود نه چای خواستگاری🍵☕ عوضش کلی شهید🌷 کنارمون بودن😌 . اولین جمله ای که گفتن خوب یادمه "من به جز اعتقاداتم ،کتابهام📚 و لباسهام هیچ چیزی ندارم" در مورد ادامه تحصیل، مسائل اعتقادی و چیزای دیگهای هم صحبت کردیم. . بعد از اینکه برگشتم خوابگاه، مامانم زنگ زدن و نظرمو پرسیدن. منم بهشون گفتم: "نمیدونم🤔 از نظر اعتقادی کم و بیش بهم میخوریم" . خیلی نگذشته بود که برای جلسه دوم قرار گذاشتیم. دوباره قرار شد همو ببینیم. این دفعه حرم حضرت معصومه🕌 اول رفتیم سر مزار آیتالله بروجردی و بعد از اون جا با هم رفتیم صحن امام خمینی. . سریع برگه سوالاتمو📑 در آوردم و شروع کردم به سوال پرسیدن و مکتوب کردن📝😀 حدود ۶۰ تا سوال داشتم. شنیده بودم طلبهها بچه زیاد میخوان و یکی از سوالاتم این بود. نظر ایشون روی ۳۷ تا بود😬 البته تصحیحش کردن "هر تعدادی بتونیم تربیت کنیم"😊 بعدا فهمیدم جمله اول رو شوخی میکردن😂😉 . در مورد مهریه هم خدا رو شکر روی ۱۴ سکه هم نظر بودیم. بعد از جلسه دعوتم کردن نهار🍲 رفتیم اولین رستوران نزدیک حرم و یکی از مواردی که دوستام گفته بودن خیلی حواست باشه😎 رو چک کردم😀 "خسیس نباشه"🤑 الحمدلله سربلند بیرون اومدن😊 دو روز بعد جواب مثبت دادم😌 . بعد از امتحانات رفتم شهر خودمون برای مراسم #خواستگاری_نامزدی. و این شد آغاز روزهای با هم بودنمون👫 . فروردین ۹۴ حرم شاهچراغ آقای دستغیب عقد دائممون رو خوندن. . یکی از خاطرات قشنگ😍 مراسم عقدمون نماز جماعت به امامت آقای داماد🤵🏻 بود که خیلی حس خوبی داشت😌 . . #قسمت_دوم #تجربیات_تخصصی #ز_م_پ #مادران_شریف_ایران_زمین
25 خرداد 1399 16:37:54
0 بازدید
madaran_sharif
#قسمت_پایانی دورانی بود که من و زهرا تا جایی که کاری بود #بیرون_از_خونه بودیم؛ پروژه، جلسه، همایش، کلاس . یه وقتی سعی کردم با خودم #رو_راست باشم؛ دیدم روزایی که همهش بیرون بودم، به وضوح زهرا شبش بیشتر گریه میکنه؛ با اینکه بیرون از خونه زیاد میخوابید. شاید خواب راحتی نبود یا جاش به اندازهای که من فکر میکردم گرم و نرم نبود یا...😔 . علتش هرچی که بود دخترم آروم نبود😪 . خودم هم #ناآروم بودم، خسته و بیحوصله... کمتر به خونه زندگی میرسیدم، طبیعتا رابطهم با همسرم هم تحت تاثیر احوالاتم بود😞 . یه روز اگه وسط اون همه بیرون بودن، خونه میموندم خیلی حس خوبی داشتم... یه #آرامشی_وصف_ناشدنی!😊 . اما باز همین که خونه موندنم بیشتر از دو سه روز میشد، این آرامشه به #کلافگی تبدیل میشد😰 . پس کل بیرون رفتنم رو کردم دو روز در هفته و با فاصله و بقیه روزا توی خونه کارهامو پیگیری میکردم، مگر #ضرورتی پیش بیاد . زندگی به همین شکل جریان داشت که زهرای ۷-۸ ماهه خوابش سبک شد و #چهار_دست_و_پا رفتن و هر چیزی رو از زمین برداشتن و خوردنش شروع شد😅😱 . #توی_اون_سن زهرا نیازمند یه اتاق خوابِ #عایق_صوتی و یه اتاق بازیِ خیلی #امن و تمیز بود با یه مراقب خصوصی که فقط با زهرا باشه!😎🤨 . پس مشغول گذراندن روزهای دلچسبی توی خونه شدم 😅 و بیرون رفتنهای کاریم به صفر میل میکرد که کم کم حس کردم نیاز دارم با آدمها #ارتباط_حضوری برقرار کنم و دورکاری به تنهایی راضیم نمیکنه و دچار #رکود و #تنبلی در خارج شدن از خونه شدم😔 . زهرا هم عاقلتر شده بود و هم میتونست ساعات بیشتری رو بیدار بمونه👧 . دوباره برگشتم سر کار و حالا توی همین روزهام☺️ . حالا من یه مادر ۱ سال و ۲ ماه و ۲۰ روزه هستم و همه تجربیات مادریم به اندازهی همین لحظه هاییه که گذشته و نه حتی یک روز بیشتر! آخه یه مادر، هر روزی که میگذره، #مادر_تر میشه😄🧕 . حالا با بزرگ شدن زهرا باز هم #چالشهای جدیدی داریم... 🤔پیش خاله مهتاب بیش تر از ۵ دقیقه نمیمونه و ماما ماما کنان راه میزم رو میگیره و با ذوق میپره بغلم، میخواد بیاد پشت میز بشینه و با لپ تاپ بازی کنه💻 ، موهای بچههای کوچیکتر از خودش رو میکشه، دوست داره از غذا و خوراکی بقیه امتحان کنه 🍌🍪 و خیلی چالشهایی که البته هر آدمی در ارتباط با بقیه باهاشون درگیر میشه چه برسه به یه دختر کوچولویی که #اولین_تجربه_های_زندگی_اجتماعیش رقم میخوره😍 . ❗❗ادامه را در قسمت نظرات بخوانید❗❗ . #ف_جباری #فیزیک۹۲ #تجربیات_تخصصی #قسمت_پایانی #مادران_شریف
16 آذر 1398 17:01:27
0 بازدید
madaran_sharif
. #پ_عارفی (مامان فاطمه ۷ ماهه) موعد واکسن شش ماهگی رسید. از قبلش دلشوره داشتم براش... میدونستم خیلی اذیت میشه. از شب قبل نگاهش میکردم و دلم کباب میشد واسه فرداش و درد کشیدنش بعد واکسن... هی تو دلم قربون صدقهش میرفتم. میگفتم بمیرم برات قراره درد بکشی😢 چه جوری ببرمت آخه؟! روز واکسن آمادهش کردم. لباس قشنگ پوشوندم. متوجه شد داریم میریم بیرون و کلی ذوق کرده بود. میخندید و ازمون دلبری میکرد. مخصوصا از بابایی... با ذوق زیاد و خنده رفت تو بغل باباش. بیشتر دلم کباب شد. با خودم گفتم ببین چهجوری ذوق داره ولی میخوام ببرمش جایی که درد بکشه.😢 رفتیم مرکز بهداشت. من که دل گرفتنش رو نداشتم باباش گرفت و واکسن اولیو زدن. صدای گریهش که اومد سریع بغلش کردم و آرومش کردم برای بعدی. کارمون تموم شد و برگشتیم خونه. برخلاف قبلیها این یکی خیلی سنگین بود. دلشورههام درست بود. کلی تب کرد😣 ولی خداروشکر خوب شد. خداروشکر دردی بود که درمان داشت. با استامینوفن خوب شد. دوباره بعد واکسن برگشت پیش خودمون. سالم... حتی باوجود اون تب بازم بهمون میخندید. حتی قبل از همهی اینا، وقتی داشتیم از خونه میرفتیم بیرون، مطمئن بودم وقتی میدمش بغل باباش، بهم برش میگردونه...😢 شب قبل عاشورا حتما رباب دلش گواهی بد میداده... روز عاشوراحتما دل امام عزیزمون خون بوده برای اون بغل و دلبری و ذوق آخر علیاصغرش... شش ماهه کوچولو صدای گریهش تو گلوش موند و دیگه حتی داغ آروم کردنش هم به دل مادرش موند... پ.ن: حالا که مادر شدم میبینم چقدر تصورم اشتباه بوده! قبلش تو نظرم یه بچهی شش ماهه خیلی کوچولو بود. از اونا که نه میخندن نه واکنش نشون میدن و نه دلبری کردن از بابا رو بلدن. اما الان که مادر میشدم میبینم چقدر شش ماهگی شیرینه و هر حرکت و رفتار بچه قند تو دل همه آب میکنه... یه قندی که طعم شیرینش تا سالها میمونه حتی اگه اون بچه همون شش ماهگی بره پیش خدا.💔 #مادرانه #عارفانه #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین
24 مرداد 1400 12:11:26
0 بازدید
madaran_sharif
. #ف_اردکانی (مامان #محمد_احسان ۱۳، #محمد_حسین ۱۱/۵، #زهرا ۱۰، #زینب ۷/۵، #محمد_سعید ۳/۵ ساله) #قسمت_دوازدهم خداجونم میشه غر بزنم؟! بیزحمت به اون فرشته که سمت چپ گذاشتی بگو یه کوچولو استراحت کنه و ننویسه! شمام خواهشاً این دفعه رو ندید بگیر! آقامون! دلم میخواد غر بزنم! ناراحت نشیا! دلم پره😜بزنم؟! و اینجا بودکه با دادن چراغ سبزی از سوی آقای همسر، غرزدنها شروع میشد. با تولد هر فرزند علاوه بر برکات مادی و معنوی که شامل حالمون میشد، همسرم از نظر شغلی پیشرفت میکردن. (طلبه اند) تا اونجایی که حد کمکهای ظاهریشون (و نه مادی و معنوی)، از فرزند اول تا پنجم، از بینهایت به سمت صفر میل کرد!😂 البته به سمت صفر رفت ولی الحمدلله، گوش شیطونه کر، صفر نشد! سال به سال سرشون شلوغتر شد و وقتشون کمتر. اوایل اذیت میشدم و گاهی شکایت میکرد. (با اطلاع قبلی😅) اما بعد بارداری پنجم تصمیم گرفتم نیمهی پر لیوان رو ببینم.😌 دیدنِ تنها که نه! در واقع زل بزنم!😁 و به این قضیه و خیلی از مسائل دیگه، از زاویهی زیباتری نگاه کنم. انقدر نگاه کنم و بهش فکر کنم تا چشم و ذهنم عادت کنه به زیبا دیدن.😍 به جای اینکه به همسر پرتلاشم به عنوان مردی که بیشتر به فکر کارشونن و فرصت چندانی برای وقت گذروندن با خانواده ندارن نگاه کنم، به این فکر میکردم که چقدر تلاش میکنن که خانواده کمبودی احساس نکنن. و به کارشون به چشم جهاد نگاه میکردم. اینطوری دیگه دیر اومدنشون و یا مدام کار کردنشون با گوشی اذیتم نمیکرد. اون موقع بود که فراوانی درخواست مجوز برای غرغر، کم و کمتر شد.😁(انشاءالله به صفر برسه) به خانهداری و بچهداری خودم به دید شغلی نگاه کردم که باید به نحو احسن انجامش بدم.👌🏻 شغلی که حقوقشو خدا برام پسانداز میکنه.😇 سعی کردم باری از دوششون بردارم. به جای اینکه آخر هفتهها ازشون درخواست تفریح و گردش کنم، سعی میکردم برنامهی مستقل با دوستانم بذارم و بچهها روو هم ببرم تا هم همسرم به کارهاشون برسن و هم بچهها به تفریحشون.👌🏻 البته آقای همسر هم به جاش تابستونا سنگ تموم میذارن و مسافرتمون به راهه. حضور کمشون توی خونه هم مثل چای عراقیه!! قلیل ولی غلیظ😉 همینطور یک نوع قرارداد نانوشته و ناگفته بینمون داریم و هر دو سعی میکنیم سطح توقعاتمونو پایین بیاریم و خستگی و گرفتاریهای همدیگه رو درک کنیم. در مواقعی که یکیمون اعصاب نداره اون یکی سعی میکنه محیط رو آروم و به طرف مقابل آرامش تزریق کنه.(البته بار این آخری رو آقای همسر بیشتر به دوش میکشن.😁) #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین
12 فروردین 1401 16:38:43
1 بازدید
madaran_sharif
. #ف_اردکانی (مامان #محمد_احسان ۱۳، #محمد_حسین ۱۱/۵ , #زهرا ۱۰، #زینب ۷، #محمد_سعید ۳/۵ ساله) بعد از مرحوم شدن تیوی خیلی دو دل بودیم که یکی جدید جایگزین کنیم یا نه! اما چون خیلی کنجکاو تشریف دارم، دلم میخواست زندگی بی تلویزیون هم مثل هزار و یک کار دیگه تجربه کنم. توافق کردیم فعلاً از خرید تلویزیون چشم پوشی کنیم و در تمام طول مدت این چندماه، متوجه نتایج خوب و بد نبود تلویزیون شدم. نتایج خوب: 🔸صدای پس زمینهی خونهمون به اندازهی چند دسیبل کمتر شده بود.😁 🔸سرانهی مطالعهی کتابهای غیردرسی به طرز باورنکردنی بالا رفته بود. 🔸انجام بازیهای دستهجمعی به شدت افزایش پیدا کرده بود و کسی نگران اصابت توپ به تلویزیون نبود.😂 🔸تکالیف به موقع و با تمرکز انجام میشدن و تعداد تذکرهای مامان، که جلوی تلویزیون نمیشه مشق نوشت! به صفر رسیده بود. 🔸شام و ناهار با آرامش بیشتر و سریعتر!سرو میشد. 🔸بعضی از عاداتی که نشاندهندهی وجود استرس در بچهها بود، به میزان زیادی کم شد. مثل پیچ دادن مو و... 🔸دیگه بین بینندههای شبکههای مختلف که ماشاءالله تعداد و تنوعشونم کم نبود، اختلاف نظر پیش نمیاومد. 🔸سعید در کمال تعجب دفتر نقاشی و مدادرنگی برای خودش جور کرد و نقاشی میکشید.😳 🔸افزایش خلاقیت و درست کردن کاردستی، دورهمی، صحبت با هم، نماز اول وقت و... رو هم به موارد قبلی اضافه کنید. اما نتایج نامطلوب: 🔸 به همون اندازه که در نبود تیوی بچهها به سمت کتاب و بازی سوق داده شدند، به همون اندازه سرانهی استفاده از گوشی و تبلت هم بالا رفته! در واقع برای اینکه بیشتر پای تبلت بشینن توجیه مناسبی پیدا کردن و وجدان دردشون کمتر شده.😩 🔸چون به لطف کرونا و شاد قبلاً با دنیای مجازی آشنا شده بودن، گاهی کنترل از دستمون خارج میشه و علیرغم توصیهها گاهی در حال مشاهدهی فیلمهای مثبت چهارده دیده میشن از تلوبیون!😏 🔸از دید بعضیها چون ما هنوز تلویزیون نخریدیم، سختگیرترین والدین دنیا هستیم! 🔸خودم نمیتونم سالی دو بار سریال دونگی نگاه کنم!🙈 پ.ن: در تفاوت زمان افعال نتایج خوب و بد دقیق شدید؟ ماضی بعید و گذشتهی استمراری در مقابل ماضی نقلی و حال استمراری!! بله درسته، با گذشت زمان منحنی نتایج خوب نزولی شد و در مقابل منحنی نتایج بد سیر صعودی به خودش گرفت! در واقع مدینهی فاضلهای که اوایل برای خودمون ساخته بودیم، چندان پایدار نبود. چطور میشه الاکلنگ رنج و لذت این جذابهای لعنتی! رو در یک سطح نرمال نگه داشت؟ و من هنوز اندر خم تصمیم گیری برای بودن یا نبودن این صفحهی جادو هستم. #مادران_شریف
11 بهمن 1400 17:35:37
1 بازدید
madaran_sharif
. #پ_شکوری (مامان #عباس ۲سال و ۱۰ماهه و #فاطمه ۱سال و ۴ماهه) . زندگی دور از خانواده مادری سخته؟ معلومه که سخته... مخصوصا وقتی مامان شده باشی و قبلش هم هیچ تجربهای از نوزاد و بچه کوچیک نداشته باشی😅 . . چهار سال پیش بود که عقد کردیم. یکی از دوستان همسرم ما رو به هم معرفی کردند. ما مشهدی بودیم و خانواده همسرم تهرانی. همشهری بودن خیلی برام مهم نبود. معیارهایی که برام مهم بود رو داشتن خداروشکر. به همین خاطر نه من و نه خانوادهام مخالفتی نداشتیم. . . اما تازه بعد از بچهدار شدن فهمیدم که دوری از خانواده چقدر سخته😢😢 (خانواده شوهرم تهران هستن اما خونهشون دوره از ما.) . وقتی عباس به دنیا اومد، مامانم اومدن تهران خونمون. تا کارهای مربوط به درمان زردی و عفونت ریه و ختنه و... انجام شد، یک ماهی طول کشید. بعدش مامانم برگشتن. همین حضور مامانم توی اون روزای بیتجربگی و پردلهرهی نوزادی خیلی کمک بزرگی بود خداروشکر. . بعدش هم تا الان، تقریبا هر دو ماه یکبار مامانم یکی دو هفتهای میومدن و میان پیشمون. دو ماه دلتنگی و دوری و بعدش یکی دو هفته خوشحالی و ذوق دورهم بودن😍 بچهها هم توی مدتی که مامان جونشون هست، خیلی بهشون خوش میگذره. البته موقع رفتن تا چند روز دلتنگی و غصه دارن... . توی این سه سال بعد از بچهداری توی شهر غریب😅 گاهی شرایط خودمو مقایسه میکردم با اونایی که ماماناشون تهرانن یا حتی همسایه و هممحلهای هستن و غصه میخوردم و گله و شکوه که چرا من اون شرایطو ندارم؟😢 . گاهیم می دیدم بعضی دوستام مثلا توی یه کشور دیگه و دور از همه خانوادهشون هستن و خیلی کم امکان دید و بازدید با خانوادههاشون رو دارن و باز خدا رو شکر میکردم. . کمکم فهمیدم وقتی نمیشه شرایطی رو تغییر داد، نباید غصه خورد براش. باید باهاش کنار اومد و از همون شرایط لذت برد... هیچوقت همه لذتها با هم جمع نمیشه. تو این دنیا و همیشه و توی زندگی همممه آدما سختیایی هست. البته ممکنه نوعش و مقدارش متفاوت باشه. اما زندگی بدون سختی ممکن نیست... (لقد خلقنا الانسان فی کبد) . همین باور و پذیرفتن شرایط خیلی بهم کمک کرده... و البته باور به اینکه اگر خوب زندگی کنم و تو هر شرایطی به جای غر زدن، کار خودمو به بهترین نحو انجام بدم، یه روزی این سختیها و غصهها و دلتنگیها تموم میشه و همه میتونیم پیش هم زندگی کنیم. شاد و خوشحال تا ابد... اگه خدا بخواد... . . #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین
30 شهریور 1399 14:46:20
0 بازدید
مادران شريف
0
0
#ط_اکبری (مامان #رضا ۶.۵ساله، #طاها ۵سال و ۳ماهه، محمد ۲.۵ساله) . چرا بازم یه کار به کاراش اضافه کرد؟ چرا یه وقت نمیذاره کمکم بده؟! یادته روز مادر ۱ ساعت رفتید خونهی مامان، از استرس دیر شدن کلاس مجازیش، معده درد گرفتی؟ یعنی واااقعا روز زن نمیتونست مرخصی بگیره؟! حداقل زودتر بیاد؟! وسط اینهمه کار، برای کلاس آنلاینش باید بچهها رو هم ساکت نگه داری!! 😤 حالا که تولدشه و قراره ساعت ۱۱ کلاسش تموم شه، شیطونه میگه...😏 . هععی... حالا الان میخوای اعتراض کنی؟ قیافه بگیری؟ نتیجهش چیه؟ روز به این خوبی حیف نیست خراب بشه؟ ابر خاکستری بالا سرمو پاک کردم و یه ابر صورتی باز کردم! . بنده خدا خیلی زحمت میکشه، خداروشکر اهل کاره، تو این اوضاع فشار روش زیاده، یادته اونروز با خستگی زیادش رفتید زیارت یادته...؟! ❤️ . برای حرف و گلایه وقت زیاده. از هر فرصتی باید برای شادی استفاده کرد. امروز باید خوش بگذره❗️ بچهها رو بسیج کردم خونه رو مرتب کنن و افتادیم دنبال ایده و برنامهی یه شب شاد👌🏻 بچهها چقدر ذوق کردن.😍 . اونروز خیلی بدو بدو داشتم... با وجود خستگی، وقتی دیدم همسر و بچههام شاد و راضین، احساس کردم خدا داره بهم لبخند میزنه☺️ از کجا فهمیدم؟! وقتی دوباره رفتم تو فکر مشکلات و غصههام، دیدم دیگه اونقدرا هم ناراحت کننده نیستن! پ.ن: در عکس، جناب همسر در اتاق مورد اشاره درحال اتمام تدریس مجازی هستن! . . #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین