پست های مشابه
madaran_sharif
. #ح_یزدانیار (مامان #علیرضا ۱۰ساله، #زهرا ۷ساله #فاطمه و #زینب ۱.۵ساله) #قسمت_اول توی یکی از روستاهای اطراف ملایر معلم ریاضی بود. با اصرار همکارا مدیریت یکی از مدارس هم قبول کرده بود. تا اون زمان چندین ماه به صورت دورهای در جبهه حضور داشت و از مهر ماه سال ۶۵ برای جبهههای غرب و سرپل ذهاب مامور به خدمت شد. موقع رفتن به معاونش توصیه کرد که این میز حب داره خدا کنه حب میز، کسی رو نگیره.😔 چند ماه در منطقه حضور داشت و دی ماه برای پرداخت خمس و سرزدن به همسر و دو تا بچهٔ ۵ و ۲ ساله و مادرش که اون روزا زیر آتش بمبارون نیروهای بعثی زندگی میکردن، از جبهه مرخصی گرفت و برگشت خونه. برگشت ولی با سقف ریختهٔ آشپزخونه و شیشههای شکسته مواجه شد و همسرش که عین شیر دست دوتا پسرشو گرفته و توی زیر پلهٔ خونه پناه گرفته، تا شاید از تیر و ترکش هواپیماهای نامرد بعثی در امان باشه ولی خونه و شهرش رو ترک نکرده و چشم انتظار همسرشه! دو سه روزی طول میکشه تا به وضعیت خونه و شیشهها سر و سامون بدن. صبح دوم بهمن ۶۵ برای پرداخت خمس قصد رفتن به دفتر امام جمعهٔ شهر رو میکنه، اما ظاهراً حاج آقا در دفتر حضور نداشتن؛ پس راه رو به سمت خونهٔ مادرش کج میکنه تا بهش سری بزنه که... تو همون مسیر و حدود ساعت ۱۲ ظهر صدای آژیر خطر بلند شد! سری اول هواپیماها رسیدن و شهر رو بمبارون کردن. دقیقاً تو همون محلهٔ مادر با فاصلهٔ یکی دو کوچه بمب خورد و همه چیز رو دید. فورا خودش رو رسوند به محل انفجار! شاید کمکی از دستش بربیاد. تو کوچه یه دختر بچهٔ سه چهار ساله رو دید که ترکش به انگشتای پاش خورده، خونریزی شدیدی داره و گریه میکنه. بغلش کرد و سریع به اولین امبولانسی که برای بردن مجروحها اومده رسوند. برگشت تا به بقیه کمک کنه. سری دوم بمباران شروع شد! سایهٔ خاکستری رنگ ظلم تمام کوچه رو در برگرفت. هواپیمایی از بالای سر کوچه با ارتفاع کم رد شد تا شیشههای باقیمونده هم بریزه و رعب و وحشت بیشتری تو دل مردم ایجاد کنه و باقیماندهٔ بمبهای لعنتی رو روی سر مردم بیدفاع بندازه و مردم داغدار شهر رو داغدارتر کنه که... ناگهان بوی دود و خاک و خون و آتش در هوا میپیچه.😭 ساعتی بعد اجساد مطهر شهدا به ورزشگاه نزدیک محل منتقل میشن تا خونوادهها برای شناسایی عزیزانشون به اونجا مراجعه کنن. #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین
06 شهریور 1401 17:02:59
5 بازدید
madaran_sharif
. بعد از چند روز آپارتماننشینی تو تهران،🏢 به صورت مشهودی محمد و علی نیاز به فضای باز داشتن.🌳🌳🌲 . آماده شدیم که بریم پارک، تا یه کم انرژیهاشون تخلیه بشه.😄 . ناهارشون رو هم برداشتم که تو پارک بخورند.😎😋 . علی آقای نوپا لحظهای ساکن نمیموند، و من باید دنبالش میرفتم.👶🏻🏃♂ برا همین، یه مامانبزرگ، که با نوهش اومده بود پارک، مسئولیت تاب دادن محمد رو به عهده گرفت.👵🏻🧒🏻 . محمد به درخواست مامانبزرگ شروع کرد به اظهار فضل نمودن، و دو سه تا از شعرهای فخیمش رو خوند.😎🗣😅 . میدونستم که الان مامانبزرگ میخواد ازم یه سوال بپرسه. این اتفاق بارها افتاده برامون...😂 «مهد کودک میره، نه؟» 😃 من گفتم نه.😏 و مامانبزرگ با تعجب به تاب دادن بچهها ادامه داد.😯 . . آیا خانواده، و به طور خاص مادر، فقط وظیفهی سیر کردن شکم بچه رو به عهده داره؟!😐🍎🍌🍖🍳 شعری که مربی مهد انتخاب میکنه رو باید حفظ کنه، قصهای که با مدل تربیتی فلان کارگردان هماهنگه رو صبح ببینه، بعدش مجری برنامه کودک تراوشات ذهن نویسندهی برنامه رو به خورد بچه بده، تو بازی با گوشی مامانش تصاویری که برنامهنویس انتخاب کرده ببینه، و... خب این آش شله قلمکاری که به خورد بچههامون میدیم، نهایتا گودزیلا و زامبی تحویل میگیریم دیگه.😅😂 (البته که خندهی تلخ من از گریه غم انگیزتر است!) . پ.ن: عکس تزئینی است.😅 عکس از خاطرهی مذکور ندارم خب😕 ایشون هم محمدآقا هستن، وقتی نوپا بودن.😁 . #پ_بهروزی #ریاضی۹۱ #تربیت_فرزند #نصیرالدین_محمد #فرزند_صالح #بوی_بهشت #گودزیلا #زامبی
10 اسفند 1398 16:58:13
0 بازدید
madaran_sharif
. . #قسمت_هفتم . #امالبنین (مامان سه پسر ۹ساله، ۷ساله و ۵ساله) . کوچولوی سوم ما، خیلی آرومتر از قبلی بود.😃 میذاشتمش یه کنار و کارهای خودم و دو تای اولی رو میکردم؛ وقتی هم که بزرگتر شد، خیلییی خوب با پسر دومم همبازی شد. برای همین، از وقتی که دوساله شد و شروع کرد به صحبت کردن و بازی کردن با داداشش، یهو کلی از وقتم، خالی شد. . الانم الحمدالله روابطشون با همدیگه، خیلی خوبه! طوری که هرکی میبینه باورش نمیشه دو تا پسر اینقد خوب باشن!!😄 . اون دو تا که بازی میکردن. فقط گلپسر میموند که من باید سرگرمش میکردم و بهش میرسیدم. . گاهی اونم باهاشون، مشغول میشد و این خیلی براش خوب بود. مثلاً قبلا اگه میخواست بگه یه چیزی رو بده به من، با چند کلمهی نامفهوم، من منظورشو میفهمیدم؛ ولی از وقتی سعی کرد با داداشهاش ارتباط بگیره، تلاش میکرد واضحتر بگه تا اونا هم بفهمن.👌🏻 . یه مدت، وقتی سومی تازه شروع کرد به صحبت کردن، گلپسر هم گفتاردرمانی میرفت و صحبت کردنش داشت بهتر میشد. و تو یه بازهای، قشنگ تلاششون برای حرف زدن، با هم موازی شده بود...😍 . . یکی از مسائل خانوادههایی که فرزند اولشون مشکل داره، اینه که آیا بازم بچهدار بشن یا نه؟ . خیلیها میترسن که بچهی بعدی هم مشکلدار باشه. برای همین، مشکلات این بچهها بررسی میشه که معلوم بشه به چه علت اینطوری شده. اگه تو آزمایشهای ژنتیک، چیزی معلوم نشه، احتمالش خیلی کم میشه و باید به خدا توکل کرد.😌 . بچهی دیگه داشتن، برای روحیهی خود پدر و مادر خیلی خوبه.☺️ . تو کاردرمانی، معمولا همه میگفتن مادرهایی که بچهی دیگهای ندارن، خیلی افسردهترن. چون فکر میکنن دارن انرژی میذارن و بازدهی خیلی کمی میگیرن و این، به مرور آدم رو اذیت میکنه...😣 . داشتن بچهی دیگه، برای رشد خود بچهی معلول هم خیلی خوبه.👌🏻 . چون یکی رو میبینه که داره مراحل رشد رو طی میکنه و تلاش میکنه با رشد اون، خودش هم پیشرفت کنه. . مثلاً وقتی اونا حرف میزنن، بچهی معلول هم دوست داره حرف بزنه و باعث میشه توان کلامیش بهتر بشه. . یا مثلا نوزادی رو میبینه که اول راه نمیرفته ولی کمکم راه میره. این باعث میشه بچهی معلول هم تلاش کنه که راه بره و این تلاشی که میکنه، خیلی خوبه😃 . . #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین
04 اردیبهشت 1400 14:32:52
0 بازدید
madaran_sharif
#قسمت_نهم #م_ک (مامان چهار پسر ده ساله، هشت ساله، شش ساله و سه ساله) هادی تو یه مدرسهی دولتی نزدیک خونه درس میخونه. وقتی علیاکبر دنیا اومد کلاس دوم بود.👶🏻 راه مدرسه رو هم یاد گرفتهبود یا خودش تنها میرفت یا با پسر همسایه که همون مدرسه بود.😊 منم درسام سنگینتر شدهبود و صبحها بعد نماز بیشتر بیدار میموندم تا درس بخونم. در طول روز هم یه وقتایی همچنان کتاب به دست بودم تا از درسم عقب نیفتم.😎 خونهی مامانم که میرفتیم، از فرصتهای خالی برای درس خوندن استفاده میکردم. سعی میکردم در طول ترم درسا رو بخونم، به همین خاطر زمان امتحانات و با وجود بچهها خیلی اذیت نمیشدم.👌🏻 بهمن ۹۸ سطح دو جامعةالزهرا رو به پایان رسوندم😊 همون روزا دیگه کرونا اومد و جلسات قصهگوییمون تعطیل شد.😔 امانت کتابمون محدود شد و همسایهها دیگه کمتر اومدن... ولی کتابخونه همچنان هست😊 هادی با حسن که ۲ سال ازش کوچیکتره خیلی همبازی و همکلامه و این همون چیزیه که خودم به خاطر اختلاف سنی با خواهر برادرم خلأش رو تو زندگیم حس میکردم. 😑 بعضیا میگن ظلم به بچههاست این فاصلهی سنی کم! درحالیکه از خیلی جهات مثل رشد توانمندیها، تعامل و رفاقت، به نفعشونه😎 ظلم اینه که یه کاری رو بچه بتونه حتی با نقص انجام بده ولی خودت انجام بدی!😕 چیزی که متاسفانه بین تک فرزندی و دوفرزندیها رایجه ولی کسی متوجهش نمیشه...😣 بچههام تو خونه خیلی چیزا رو از هم یاد میگیرن و مستقل بار میان. 💪🏻 بزرگه حس بزرگی میکنه و حامی کوچیکه س. کوچیکه از بزرگه یاد میگیره و توانایی خودش رو ارتقا میده👌🏻 . سال96، سومی رو که از شیر گرفتم هرسه تاشون رو به باباشون سپردم و رفتم کربلا. 😉 برای منِ مادر یکسری ﮐﺎرﻫﺎ ﭼﻨﺪﺑﺮاﺑﺮ نشده واقعا! مثلا زمانی که برای غذا یا میوه دادن به یه بچه لازمه، اگه ده درصد بیشتر کنی میتونی به چهار تا بچه غذا بدی. نیاز نیست چهار برابر وقت بذاری! بچه کوچیک هم بقیه رو میبینه و خودش میخوره.😉 بازی هم همینطوره. البته نمیخوام بگم که ﻫﺮﮐﺪوم ﺟﺪاﮔﺎﻧﻪ ﻧﯿﺎز ﺑﻪ وﻗﺖ و ﺗﻮﺟﻪ ندارن، بالاخره چهار تا ﺑﭽﻪ ، سختتر از یکی یا دوتاست.👌🏻 بچهها ﺣﺘﯽ اگر فاصله سنیشون کم باشه، بازم ﻓﻀﺎﺷﻮن ﺑﺎﻫﻢ متفاوته😬 خلقیاتشون متفاوته🤭 ﻣﺪرﺳﻪ که میرن، رﺳﯿﺪﮔﯽ جداگانه لازم دارن. اﻻن ﻫﻢ ﮐﻪ ﻣﺠﺎزی ﺷﺪه و ﺳﺨﺖﺗﺮ!😶 ﭘﺴﺮ دوﻣﻢ امسال ﮐﻼس اول بود و واﻗﻌﺎ سخت گذشت! اما میگذره، بچهها بزرگتر که بشن به هم کمک میکنن و برای خودشون و جامعه مفید میشن انشاءالله 😊 #مادران_شریف_ایران_زمین #تجربیات_تخصصی
21 تیر 1400 16:45:07
0 بازدید
madaran_sharif
. در ماه، ۶-۷ بار، کشیک شب داشتم. . مهد بیمارستان فقط تا بعد از ظهر باز بود و نمیتونستم دخترم رو شبها، تو بیمارستان نگه دارم. تا عصر اونجا بود و غروب باباش میومد و میبرد خونه💔 . خیلی سخت بود😫 حس نبودن یک بخش از وجود💔 . البته گاهی اونقدر شدید مشغول کار بیمارها میشدم، که کلا یادم میرفت. . تو بخش اطفال، خیلی سختتر میگذشت؛🥺 دیدن بچههایی اندازه بچه خودت، که باید بستریشون کنی و نگاههای دردناکشونو ببینی😟 . تو بخش زنان هم، وقتی که نوزادی متولد میشد، دلم غنج میرفت و حسابی تنگ میشد برای دخترم!💕 . تو کشیکها بعضی شبها، پدرش برای شیر خوردن، میآوردش بیمارستان، و بعد برمیگردوند🧔🏻👶🏻🚙 . اما بیشتر شبها، خودم، در زمان مخصوص استراحت، (که آف بودیم و بقیه همکارام صاف میرفتن تو تختخواب، 🛌 تا خستگی چند ساعت کار رو بیرون کنن)، میاومدم خونه. یه ساعتی پیشش بودم💕 و شیر میدادم و بوس😚 و نوازش و دوباره برمیگشتم.🚙🌃 . خونمون به لحاظ جغرافیایی به بیمارستانها اصلا نزدیک نبود، ولی خوش مسیر بود😃 . خودم باورم نميشد که تا چه حد این خونه، به سه چهار تا بیمارستان، چه این سر شهر، و چه اون سر شهر نزدیکه!😍 حس معجزه داشتم😄 مخصوصا که با خلوتی نصف شب خیابونا، سریع میرسیدم خونه پیش دخترم،🤗 و برعکس بیمارستان، سرکارم.😊 . عوض این همه سختی، برخلاف درسای مهندسی، تکلیف و پروژه نداشتیم، و البته باید خودمون حسابی میخوندیم و درسامونو مرور میکردیم📚 . برا همین، مشغولیتم تو خونه، خوندن رفرنس و جزوه و هندبوکها بود.📖 که البته اکثر مواقع، تو بیمارستان، تو ساعتهایی که وقتم خالی بود، یا زمانهای استراحتم، میخوندم.😌 . گاهی هم تو خونه، با سختی زیاد، و در حالیکه بچه داره پاره و مچالهاش میکنه😅 . دورهی اینترنی، و درواقع پزشکی عمومی م که تموم شد، طرحم توی مناطق محروم شروع شد.⛺ . به مدت۹ ماه، با دختر دوسالهم، و در حالیکه طبق برنامه خودم، بعدی رو باردار بودم، در یکی از روستاهای جنوب کشور.👩⚕️ . بدون همسرم😣 تنهای تنها.... روستایی که گاز که نداشت، حتی آب لولهکشی هم نداشت.😲 و تا هکتارها اطراف پانسیونم، مزرعه بود و مزرعه... 🌱🌱😩 . داستان اون روزها مفصله. تصمیم دارم انشاءالله در صفحه شخصی خودم، به مرور، داستان اون روزها رو بذارم...✍️ . گذشت و دختر دومم هم، به دنیا اومد.💖 . الحمدلله ۹ ماه مرخصی زایمان داشتم و رفتم خونه.🏡 بعدش چیز زیادی از طرحم نموند و به خوبی و سلامت (و البته سختی خاص خودش😅) تمام شد... . #هجرت #پزشکی۸۶ #تجربه_شما #تجربیات_تخصصی #قسمت_دوم #مادران_شریف
19 اسفند 1398 17:27:54
0 بازدید
madaran_sharif
. #ف_جباری (مامان #زهرا ۱ سال و ۱۱ ماهه و #حیدر ۴- ماهه) . هیچ وقتی از زندگیم خرید برام اخ و پیف نبوده و همیشه باهاش کیف میکردم و با دیدن چیزای قشنگ دلم قنج میرفته که کاش اینو داشتم😁🙊 . پس وقتی فهمیدم نینی دوم تو راهه اولین کار عضویت تو چند تا صفحهی پوشاک ایرانی و چک کردن چند تا سایت بود🤩 وقتی هم که فهمیدم نینی جدید گل پسره لباسای پسرونهای که حتما نیازه رو تو ذهنم لیست کردم. . اما قبل از غرق شدن تو این بازار بزرگ و بیانتها... یادم افتاد دو بار دیگه هم من تو این بزنگاه بودم و از سر گذروندم، یه بار خرید جهیزیه یه بارم خرید سیسمونی زهرا . اون موقعها که ما جهیزیه میخریدیم تنوع جنس ایرانی کمتر از حالا بود (حالا انگار من ننه بزرگتونم🤪) و جنسای خارجی خووشگل😃 راهکارم این بود که هی جستجو نکنم و موقع خرید هم اصلا به ویترینها چشم نندازم!! صاف برم مغازهای که میدونم اون محصول ایرانی مد نظر رو داره بخرم و بیام بیرون👌🏻 . سر خرید سیسمونی هم که غلبه بر احساس نیازهای کاذب و تنوع طلبی به مراتب سخت تر بود. و هرجا چیز میز دخترونه میدیدم اینطوری نگاه میکردم🦉🧐 و بعضا اینطوری میشدم🤤 بازم راهکارم قرار ندادن خودم در موقعیت خرید و بیاطلاع موندن از تخفیفها بود🤣 (نوشابههایی که همسر باز میکرد هم بیاثر نبود؛ مثلا میگفت خداروشکر شما ذهنت مشغول درس و کارهای مهمتره و وقت درگیر شدن با این چیزا رو نداری🙄) . نتیجه این شد که سر سیسمونی زهرا در عرض سه روز یه کمد برای خودمون خریدیم😅 و چند تا لباس که گوشه کمد جدید براش بچینیم، به علاوه رخت خواب و وسایل حمل و نقل و بهداشتی و یه دونه عروسک . ولی بازم مثل اکثر مامان اولیها بیتجربگیهایی داشتم و کلی از لباساش نو موند تو کمد... درحالیکه با خرید کمتر و گزیدهتر هم میشد هم نیاز زهرا و هم بچههای بعدی رو مرتفع کرد. . یه فکر عاقلانهم تو خرید زهرا این بود که رنگ و طرح لباسها خنثی باشه؛ و اینگونه اصلیترین لباسهای دخترم سبز و سرمهای شدن😅 . پس رفتم سراغ لباسای زهرا از توشون نوزادیا که تا ۴-۵ ماهگی اندازه میشد رو جدا کردم یه سری لباسم از اقوام رسیده بود با همینا کشویی که برای آقا حیدر در نظر گرفتیم پر شد! پس فکر خرید جدید ممنوع⛔ هر وقت این موجودیها داشت به هر دلیلی از چرخه مصرف خارج میشد به فکر خرید جدید میافتیم. . پ.ن: چند هفته پیش که برای خرید هدیه برای اقوام رفتم فروشگاه و با یه دست لباس برای زهرا خانوم و آقا حیدر خارج شدم🙈 . و این شد تنها خرید قبل از تولد گل پسر❤ . #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین
27 مرداد 1399 16:07:46
0 بازدید
مادران شريف
0
0
. #پ_بهروزی (مامان محمد ۴ سال و ۹ ماهه و علی ۲ سال و ۸ ماهه) طفلک دو سالش بیشتر نبود که خانوادهش دچار یه مشکل مالی شدن و حسابی کار و بارشون قاطی شده بود. این طفل معصوم هم کاملاً در جریان قرار گرفته بود و خیلی عصبی بود. از پدر و مادرش شاکی بود و فکر میکرد اگه پول داشتن همه چی حل میشد! من هنوز ازدواج نکرده بودم ولی از همون موقع تو ذهنم بود که نباید طوری رفتار کنیم که بچهها فک کنن بیپولی عامل همهی مشکلاته و پول تنها حلال گرفتاریها! گذشت تا خودم مادر شدم. یه روز محمد ازم خواست چیزی براش بخرم که گرون بود. منم خواستم به بابای بچهها لطف کرده باشم، گفتم مامان این که خیلی پولش زیاده، ما اونقدر پول نداریم. به بابا هم نگو که میخوای. بعدا پولمون بیشتر شد شاید بخریم. اون تجربه رو فراموش کرده بودم و میخواستم که محمد از پدرش چنین چیزی رو درخواست نکنه! محمدآقا هم به محض ورود پدر گفتند که بابا من به شما نمیگم که فلان چیز رو برام بخری، چون گرونه و ما اونقدر پول نداریم.😐 پدر حواسش جمعتر از من بود. گفتن بابا کی گفته ما پول نداریم؟ پول همیشه هست ولی این وسیله به این دلیل و اون دلیل مناسب نیست. بهتر نیست به جاش یه چیز بهتر بگیریم؟! خلاصه با گلپسر توافق کردن که وسیلهی دیگهای بخرن. من که سریع متوجه شدم چه سوتیای دادم به خودم اومدم و دیگه در موارد مشابه رویکرد همسر رو پیش گرفتم. چند روز پیش پسر همسایه اومده بود خونهمون. میخواست یکی از ماشینهای محمد رو ببره برای خودش. یه کم با هم چک و چونه زدن. محمد: خب به بابات بگو برات بخره از اینا. پسر همسایه: آخه ما پول نداریم. محمد: امممم خب باشه ماشینم مال تو. ما خیلییییی پول داریم دوباره یکی میخریم. من و آقای همسر:😐😂😎 پ ن: نگران نشید! بعدش محمد رو توجیه کردیم که این خبرا نیست.😁 هرچند خوبه که اسباب بازی هاشو به بچه های دیگه بده ولی لزوما دوباره همون وسیله رو براش نمیخریم. #روزنوشت_های_مادری #ما_خیلی_پولداریم😅 #مادران_شریف_ایران_زمین