پست های مشابه
madaran_sharif
. از وقتی خودمو شناختم فقط درس میخوندم📖 بدون اینکه فکر کنم چرا؟!🧐 . از همه بیشتر عاشق ریاضی بودم📈 و گهگاهی در المپیادها و مسابقات دانشآموزی مقام میآوردم. خدا رو شکر همیشه شاگرد اول بودم🏅 سال ۹۰ کنکوری شدم🙇🏻♀️ روزی ۱۰-۱۲ ساعت درس میخوندم و تست میزدم📝 نتیجه شد رتبهی سه رقمی، رشتهی برق دانشگاه فردوسی در شهر خودم، یعنی مشهد🎓 . تو دانشگاه دوستای خیلی خیلی خوبی پیدا کردم که هنوزم رفاقتمون ادامه داره.👥 . رییس تشکل دانشکدهمون هم شدم.😊 . و چندتا دوره شرکت کردم که کلا نگاهم رو شکل داد😀 . درسها رو معمولی میخوندم.📔 معدلم همیشه الف بود؛ ولی بکوب نمیخوندم🤷🏻♀️ . چهارسال بعد مدرکم تو دستم بود🧾 و با سهمیهی استعدادهای درخشان، ارشد مهندسی پزشکی رو شروع کردم.🤓 . . ترم اول ارشد که تموم شد، توسط همسایهی داییم،😅 به همسرم که طلبه بودن، معرفی شدم. و بهمن ماه ۹۴ ازدواج کردیم.🌹🌺 . تازه اون موقع بود که با خودم فکر کردم تا کی میخوام درس بخونم و اصلا هدفم چیه؟!🤔🧐 . هرچند قبلا هم بهش فکر کرده بودم ولی انگاری خودمو میپیچوندم!!!🤷🏻♀️ . ده ماه بعدش رفتیم خونه خودمون🏡، با یه مراسم مولودیخوانی و تمام.🎤 . . ۵ ماه بعد، در ترم چهارم ارشد، وقتی که تازه پروپزالمو👩🏻🏫 دفاع کرده بودم، پای یک فرشته کوچولو👼🏻 به زندگیمون باز شد😃 . . استادم گفت برو مرخصی بگیر و نمیخواد بیای دانشگاه! و همین شد اولین مرخصی عمرم از تحصیل!💖 . کلی وقت داشتم ک فکر کنم🤔 به خودم💖 به علایقم💗 به زندگیم✨ . از بچگی کارای هنری✨ رو دوست داشتم، ولی وقت نداشتم برم دنبالش!😅 . تو این فرصت، کلی سایت و کانال در مورد عروسکسازی خوندم و فهمیدم چقدر به این کار علاقه دارم.💟 . روزهای بارداری، داشت سپری میشد...🌙 و بالاخره در اسفند ۹۶، چشممون به جمال گل دخترمون منور شد.👶🏻 . وقتی دخترم دو ماهه شد، تصمیم گرفتم کار عروسکسازی رو شروع کنم.🤗 . اوایل خیلی سخت بود.😖 مخصوصا که حتی بلد نبودم پشت چرخ بشینم.🧵 ولی گفتم بالاخره باید از یک جایی شروع کنم💪🏻 . . و در واقع میشه گفت، اصل زندگی من از اینجا شروع شد😃 و فهمیدم چقدر به کارای هنری علاقه داشتم🤩 . دیگه نگم که اخلاق و روحیهم بعدش چی شد!😊 به قول شوهرم انگار تنها کاری که از اول عمرم دوست داشتم انجام بدم، همین بود.😆 . پ.ن: عکس پست مجسمهی برفی برقه، که وقتی وارد دانشگاه شدیم، ساختیم😁 . . #ح_حیدری #تجرییات_تخصصی #قسمت_اول #تجربیات_مخاطبین #مادران_شریف_ایران_زمین
31 فروردین 1399 16:15:13
0 بازدید
madaran_sharif
. مادری خیلی قشنگه💖 ولی دلیل نیست که سخت نباشه😥 . وقتی بچهی سومم به دنیا اومد، کولیک شدید داشت و من نمیتونستم برای دوتای دیگه وقت بذارم😣 . تقریبا هیچ برنامهای برای بچههام نداشتم، جز تلویزیون😓 این، هم اونا رو ناراحت میکرد هم خودمو😟 . قبلا باهاشون بازی میکردم⚽ نقاشی میکشیدم...🎨 یه مدت با بچهها ورزش میکردیم، گرگم به هوا بازی میکردیم و تو خونه میدویدیم🏃♀️ . ولی حالا هیچی. حالم خیلی بد بود...😣😩 . داشتم شرایط سختی رو تحمل میکردم. شرایطی که ممکن بود برای هر مادری پیش بیاد... . هر مادری ممکنه گاهی حالش بد باشه، آدمها همیشه با بچهها خوب و خوشحال نیستن. گاهی یکی از بچهها اینقدر مریضه، که نمیتونی به اون یکی توجه کنی. اگه شب تا صبح یکیشو پاشویه کردی، صبح دیگه نا نداری😵 یا اگه بچهت جیغ میزده😩 و این شرایط یکی دو ماه تکرار شده . نمیشه گفت این فرد الان مادر بدیه. شرایط الان سخته، و البته ارزش مادری هم به خاطر همین سختیهاشه. . همهی مادرها روزهای خوب و بد دارن. آدم با بچهش عصبانی هم میشه. مخصوصا اگه چندتا باشن و حقوق یکی، توسط اون یکی خدشهدار بشه🥺 . . من یه روزهای خیلی ایدهآلی دارم که برای بچههام خیلی وقت گذاشتم😌 بهترین بازیها رو کردیم، کاردستی درست کردیم، و یک روزهایی هم انقدر اذیتم کردن که صادقانه بگم از مادری بدم اومده😭 . . حالا که چند تا بچه دارم، متوجه شدم چند تا چیز، برای من خیلی ضروریه👌🏻 . یکی اینکه بتونم برای خودم یه وقتی رو بدون بچه باز کنم. . خوبه این فرهنگ بین مامانا و خانوادهها جا بیفته که مادر بتونه گاهی از بچهش جدا باشه🧕🏻 برای اینکه بتونه حتی خودشو پیدا کنه. و یکی اینکه مادر، بدون بچهش با همسرش باشه🧕🏻🧔🏻 . . نیاز آدمها با هم متفاوته. و حتی نیاز یه نفر در طول زمان . ولی اگه کسی این نیاز رو حس میکنه😣 باید بهش توجه کنه... . خودم میتونم بگم تا وقتی بچه سومم به دنیا نیومده بود، این نیاز رو نداشتم. پسر اولمو، تقریبا هیچوقت از خودم دور نمیکردم😌 نه تنها نیاز نداشتم، که حتی همسرم یکبار پیشنهاد دادن که بچهها رو یک هفته بفرستیم جایی، و من اینقدر حالم بد شد😨 که همسرم از پیشنهادشون پشیمون شدن👋🏻 ولی وقتی مهدیمون به دنیا اومد، این من بودم که این پیشنهاد رو دادم...😁 . و دوتای اولی رو یکی دو هفتهای فرستادیم شیراز، پیش مادرشوهرم، و من فرصت کردم خودمو پیدا کنم... . . #پ_ت #قسمت_دهم #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین
31 اردیبهشت 1399 14:51:01
0 بازدید
madaran_sharif
. تو خانوادهی ۶ نفرهی تبریزی متولد شدم، هفتمین عضو😃 و البته اولین دختر👩🏻 . ۳ سال بعد هم خواهر عزیزم به دنیا اومد👩🏻 که شد همدم همیشگی من👭 . خونهمون از اون خونههای قدیمی و با صفای حیاطدار بود، با چند تا اتاق🏘️ بزرگ نبود، ولی پر از گرمی، نشاط و خاطرات شیرین بود.😊 . فاصله سنی بین من و داداشهام👬👬 زیاد بود، ولی با هم خیلی خوب بودیم.😍 . یه موقعهایی کارهایی برام انجام میدادن که در واقع همیشه باباها انجام میدادن.😁 . در این حد که امروز ببرنم این کلاس👩🏻🏫 حالا برو دنبالش از کلاس بیار، امشب باید ببرمش رصد!!🔭 یا برام یه چیزی میخریدن، و به درسهام میرسیدن.📚 . یعنی انقدر که داداشام درگیر میشدن، بابام درگیر نمیشدن😂 . البته دعوا هم میکردیما🤦🏻♀️ مخصوصا با داداش آخریم😁 که البته با همون داداش هم، بیشتر از همه صمیمی بودم. (اصلا به نظر من، یکی از نشانههای صمیمیت، دعواست😁) . . مامانم میگفتن بزرگ کردن تو و خواهرت👭 خیلی سخت نبود👌🏻 چون همین طوری بین بچهها داشتین بزرگ میشدین😁 . بعدا که داداشهام ازدواج کردن، هر شب جمعه با کلی بچه میاومدن خونهمون و دور هم جمع میشدیم🤩 خدا رو شکر روزهای خوبی بود...😊 . . از بچگی دغدغههای علمی زیادی داشتم.📚 . یادمه وقتی کلاس چهارم بودم، یه بار معلممون👩🏻🏫 پرسید میخواین چی بخونین؟ من گفتم: 🔸یه دکترای ریاضی📏 🔸یه دکترای جغرافی⛰️ 🔸یه دکترای علوم🔬 😆 اون موقع فکر میکردم دکترا بگیری، دیگه آخرشه😁 . . راهنمایی رو تو مدرسهی نمونه دولتی بودم. از همون موقع خیلی جدی تصمیم گرفتم که در آینده هم حوزه بخونم هم دانشگاه.😇 . حتی سوالاتم رو مینوشتم📝 تا وقتی حوزه یا دانشگاه رفتم، حلشون کنم😁 . . دبیرستان، وارد مدرسهی فرزانگان تبریز شدم. تو فضای مدرسه، با المپیاد آشنا شدم.🤓 از بین المپیادهای مختلفی که میخوندم، نجوم رو بهطور حرفهای ادامه دادم👌🏻 . قصد داشتم اگه طلا🥇 آوردم، بیوتکنولوژی بخونم.🧫 چون پژوهشی تحقیقاتی و بین رشتهای بود🤩 دوست داشتم از قید رشتهها خارج بشم و همه چیز رو با هم بخونم و بدونم.🤓 . . مراحل یک و دو المپیاد رو قبول شدم✅ و نهایتا در دورهی سه ماههی تهران، نقره آوردم.🥈😊 . به خاطر المپیاد نجوم، به فیزیک خیلی علاقهمند شده بودم🤩 و سال کنکور تصمیم گرفتم توی دانشگاه، فیزیک رو ادامه بدم.📚 . . پ.ن: در سالهای بعد، من و همسرم، همراه جمعی از دوستان المپیادی، مدالهامون رو به مقام معظم رهبری تقدیم کردیم. . #پ_ت #قسمت_اول #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین
21 اردیبهشت 1399 14:47:00
0 بازدید
madaran_sharif
. #قسمت_سوم . #ز_فرقانی (مامان چهار فرزند ۱۲ ساله، ۷.۵ ساله، ۵ ساله و ۳ ساله) . پیشدانشگاهی که بودم، یه روز زن داداشم یه جورایی خواستگاری کردن و بهم گفتن بیاین با هم صحبت کنین. با اینکه تمایل داشتم اما اصلا به خودم اجازه نمیدادم بدون اجازهی پدر و مادرم راجع به چنین مسئلهای با کسی صحبت کنم. زن داداشم میگفتن ما فامیلیم، چشم تو چشمیم. اگه حرفهاتون با هم یکی نیست، دیگه نیایم جلو و... که من نپذیرفتم. (بعدا همسرم بهم گفتن که من متوجه شده بودم که به من علاقه داری و این که نیومدی صحبت کنی برام خیلی باارزش بود.😌) . خواستگاری رسمی موند برای حدود ۲ سال بعد که من آخرای کاردانی بودم و ایشون لیسانس اقتصاد دانشگاه امام صادق میخوندن. پیش خودشون گفته بودن کمی وضعیت کار و تحصیلشون بهتر بشه و بعد بیان. . ۷-۶ سال فرآیند ازدواجمون طول کشید😞 و بالأخره سال ۸۷ ازدواج کردیم! همسرم تو ۱۰ سالگی پدرشون رو از دست داده بودند و هزینههای مراسم رو باید خودشون میدادن. فکر میکردند که همه چیز باید تکمیل باشه، مراسم در شان خونوادهها بگیرند، شرایط کاریشون کامل مشخص باشه و از این چیزها.😬 . من این نگاه رو غلط میدونستم و خودم هم اصلا توقعی نداشتم ولی اون موقع حیا هم مانع میشد که چیز زیادی بگم. به خاطر طولانی شدن فرآیند ازدواج خیلی اذیت شدیم و آسیبهایی هم داشت. . بعدها برادرم کاملا در شرایط دانشجویی، هر چی بقیه بهش میگفتن تو هنوز کار نداری میگفت خدا جور میکنه و خودش وعده داده. واقعا هم همین جوری شد. دکتری هم قبول شد، کارشم الحمدلله خوب شد و تو فاصله کمی بعد از عقد خونه و ماشینم گرفت. 😊 . البته یک مسئله دیگه هم برادر بزرگتر همسرم بودن که مجرد بودن و طبق رسم و رسوم باید عقد و ازدواج میکردند تا ما هم عقد و ازدواجمون صورت بگیره.🤷🏻♀ . ازدواجمون تقریبا هم زمان شد با اتمام دوره لیسانس من.👰🏻🤵 مراسممون توی یه تالار توی مشهد بود و یه عقد ساده تو حرم امام رضا هم داشتیم. مراسم در کل ساده ولی آبرومند به حساب میومد، مثلا یک مدل غذا بود. . با وجود مذهبی بودن خانوادههای خودمون، فامیل اهل سر و صدا بودن و من خودم مجبور شدم دو سه بار بلند شم به خدمات تالار تذکر بدم یا به اقوام بگم که من و همسرم راضی نیستیم. اون موقع مداح و مولودیخوان رسم نبود. برای همین شاید مراسممون از نظر فامیل خیلی خوشایند نبود، اما من معتقد بودم اگه از این اول شل بگیریم کمکم توی بقیه مسائل اعتقادی هم بیتفاوت میشیم. نمیخواستیم خشت اول رو کج بذاریم!💪🏻 . . #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین
24 آذر 1399 16:44:07
0 بازدید
madaran_sharif
. دو سه روز هفته با بچههای همکارا و خالهها #همبازی بود، (بیرون خونه) #ف_جباری یکی دو روزم خونه مامان باباها و اینور اونور... دیگه چیز زیادی از روزای هفته نمیموند که فکرم با چه جوری پر کردن وقتم با بچه⏳ درگیر بشه. . اما این روزهای #قرنطینگی...😖 منو با واقعیتهای تازهای از بچهداری مواجه کرد😑 هر روز هفته از صبح تا شب با بچه توی خونه، و همسری که مثل قبل تا ۸ و ۹ شب بیرونه!😥 . قبل از به دنیا اومدن زهرا وقتی بازی کردن یه دختر بچه رو #تصور میکردم یه دختر مو فرفری و پیراهن تور توری میاومد توی ذهنم که خیلی ناز داره با عروسکهاش ساعتها خالهبازی میکنه🧸 . اما چیزی که تو این یک سال و نیم دیدم؛ یه بچه با لباسهای همیشه کثیف😅 و یه مامان که بعد کلی تلاش برای مهیا کردن سرگرمی و نشوندن بچه پای بازی... 🎮 تا میرسه پای گاز و سینک ظرفشویی، پشتش رو نگاه میکنه، و میبینه بچه زودتر از اون رسیده توی آشپزخونه، و بله! از پاهای مامان آویزون شده و داره نق میزنه🤦🏻♀️😮 (فقط موهای فرفریش با تصوراتم همخوانی داره😂) . در واقع از وقتی دخترم یه کم از نوزادی درومد و همهی کشوها و کابینتها رو #کشف کرد و دیگه چیز جدیدی برای کشف پیدا نکرد، ورق برگشت و اوضاع سخت شد😁🥴 . یه بچهی #تنها، بدون داداش و خواهر، تو یه سنی که شدیدا نیاز به همبازی داره👩🏻🧕🏻 معمولا زمان کوتاهی پای یه بازی میمونن و اکثر #اسباب_بازیها هم براشون جذابیتی ندارن😏😒 مامانایی که بچهی بزرگتر دارین تا کی این وضعیت ادامه داره؟😁 . خلاصه همهی شرایط پیش اومده کافی بود تا من از همون روزای اول از پا در بیام🤦🏻♀️🤷🏻♀️ طفلکم حوصلهش سر میرفت، و منم شب کردن صبح برام خیلی سخت شده بود، همهش چشمم به ساعت بود که باباش کی میاد بچه رو بندازم گردنش؟!😜 . کلافگی زهرا در حدی بود که بابای بچه هم به زبون اومدن، که این بچه همبازی میخواد، بیا یه اسباب بازی جدید براش بخریم😂 اما میدونستم اسباب بازی جدید درمون این درد نیست😐 . خلاصه بلدم بلدمها رو کنار زدم و از یه مجموعهای که از همه نظر بهشون اعتماد داشتم وقت مشاوره گرفتم⌚📞 گفتم اگه فایده هم نداشته باشه حداقلش با یکی حرف میزنم، یه کم درد دل میکنم سبک میشم دیگه😃 اولین بار بود سر یه موضوعی با مشاور حرف میزدم، سر انتخاب رشتهی کنکورمم با مشاور صحبت نکرده بودم😄 راهکارهای خانم مشاور و جمعبندی نکات و تجربیات خودم رو ان شاءالله توی پست فردا شب میگم!😊 . #ف_جباری #روزنوشتهای_مادری #بازی #قرنطینه #مادران_شریف_ایران_زمین
19 فروردین 1399 16:22:57
0 بازدید
madaran_sharif
. #پ_بهروزی عید امسال یه بره برای بچهها گرفتیم با پول عیدیهاشون. یکی از همسایهها جایی برای نگهداشتنشون داشتند و برهی ما هم مهمان اونها شد. (مستحضرید که ما تو روستا زندگی میکنیم؟!😉) هر روز بچهها میرفتن پیش ببعیشون و مدتی اونجا بازی میکردن. از قضا همین چند روز پیش آقا دزده برهمون رو برد.😢 ولی اتفاق خوبی این مدت برامون افتاد که حتی اگه پیدا نشه بازم به هزینهای که کردیم میارزید. اون اتفاق، اصلاح سبک دورریز خونهی خودمون و خانوادههامون بود.🥰 حجم زبالهمون به شدت کم شد. چون بخش زیادی از دورریز خونه، پوست میوهها و سبزیجات بود که خوراک ببعیها میشد.😬 صبح به صبح همسر و بچهها سبدی پر از پوست خیار و خربزه و آشغال سبزی و... رو میبردند برای برهها.🤭 دیدن این فرآیند خیلی تکاندهنده بود! با چشم خودمون دیدیم که چقدر مواد غذایی مفید رو دور میریزیم.🥺 همین غذایی که ببعها با اشتها میخورند و گوشت تحویلمون میدن وقتی با بقیهی زبالهها میرن به محل دفن، تولید شیرآبه میکنند و کلی آلودگی برای محیط زیست ایجاد میکنند.🤷🏻♀️ از طرفی تو شرایطی که دامدارهای خرد برای تهیهی غذای دام دچار مشکل هستند و گاهی برههاشون رو ذبح میکنند به خاطر کمبود غذا، همین دورریز خونههای ما میتونه حداقل یک بره رو سیر کنه!😊 خلاصه که نمیشد بیخیالش شد. خانوادههامون هم تشویق کردیم که تا جایی که میشه زبالههای تر رو تو خونه خشک کنند و برسونن به گوسفندها.👏🏻 هرکسی یک بار این کار رو تجربه میکرد دیگه نمیتونست به راحتی پوست میوه و سبزی رو بریزه تو سطل زباله! سینی یا سبد مخصوص خشک کردن زباله پای ثابت آشپزخونههامون شد و بچهها هم کمکم یاد گرفتند که چه چیزی زباله نیست و باید بریزند تو سبد ببعیها. راستی به این زبالههای خشک شده که خوراک دام هستند میگن خشکاله.🙂 پ.ن۱: برای یادگیری روش خشک کردن و همینطور اطلاع از محل تحویل خشکاله در شهرهای مختلف، صفحهی خانم حمداوی رو دنبال کنید .روی تصویر تگ شده. پ.ن۲: من قبلاً هم یک بار سعی کردهبودم که بدون زباله باشم ولی کمکم میون دغدغههای دیگهام کمرنگ شد. پیشنهادم برای ادامهدار بودن ماجرا اینه که کار رو سبک کنید برای خودتون که خسته نشید. یک دفعه تصمیم نگیرید همهی زبالههاتونو خشک کنید و دورریزتون رو صفر کنید. با یه سبد کوچیک شروع کنید و راحتترین روش رو متناسب با شرایط زندگی خودتون انتخاب کنید. #خشکاله #بره #ببعی #گوسفند #مادران_شریف_ایران_زمین
15 شهریور 1400 17:27:45
0 بازدید
مادران شريف
0
0
. #ف_صنیعی (مامان #فاطمه ۷ساله، #معصومهزهرا ۴.۵ساله و #رقیه ۲ساله) #قسمت_دوازدهم الحمدالله مسجد عشق بچههامونه. چون مسجد جاییه که هر وقت برن چند تا رفیق اونجا میبینن، بازی میکنن، و گاهی جایزههای کوچولو میگیرن.😁 مسجدمون برنامههای مختلفی داره که بچهها با شوق اونا رو شرکت میکنن. از کلاس قرآن و حلقهی صالحین گرفته، تا روضه و مولودی. این خوش بودن، تو تربیت دینی شاید حرف اولو بزنه!😉 مثلاً معلم قرآنی که پارسال میاومدن خونهمون، خیلی با مهربونی با بچهها برخورد میکردن و به عناوین مختلف جایزههای کوچیک براشون میآوردن.😚 جوری که الان دلشون براشون تنگ میشه و دوست دارن بازم باهاشون کلاس داشته باشن.❤️ یه بار یکی بهم گفت با شوهرت نماز جماعت بخون. خیلی اثرات خوبی داره. منم از همون موقع شروع کردم. و الان دختر بزرگهم هم مرتب با ما نماز میخونه.😍 وقتایی هم که خونه مامانم هستیم، میره با پدر من نماز میخونه و این جماعت خوندنه براش مهم شده.👌🏻 حفظ قرآنم هم که خیلی برکت داره.😍 هم در جهت تعالی خودمه، و هم برای بچهها خوبه که من رو در حال چنین فعالیتی میبینن و با نوای دلنشین قرآن زندگی میکنن.😚 (خصوصاً تو بارداریها) سعی دارم علت برنامههای معنویمون رو برای دختر بزرگهم، فاطمه توضیح بدم. و اون اتفاقا پیگیرتر از ما میشه.😃 یادمه وقتی معصومه زهرا رو باردار بودم، به فاطمه گفته بودم اگه ما هر روز زیارت عاشورا بخونیم برای خواهر کوچیکهت خیلی خوبه! و این شد که دیگه مراقب بود فراموش نکنم.😅 یه کار خوبی که مسجد ما انجام میده، ایام محرم و صفر یه حسینیهی کودک تشکیل میده👌🏻 و یه حاج آقای خوب و باحال که متخصص کار با کودک هستن، میان و با بچهها بازی میکنن و شعر میخونن و در کنارش معارف دینی رو آموزش میدن. از وقتی ما با این حاج آقا آشنا شدیم، ایشون رو برای تولد بچهها دعوت میکنیم.🤩 البته چون تولد دو تا از دخترام نزدیک تولد حضرت زهرا و میلاد پیامبره، من تولد اینها رو تو همون روز عید میگرفتم؛ همه رو دعوت میکردیم و یه غذای مختصری هم میدادیم و این حاجآقا رو برای سخنرانی و مولودی دعوت میکردیم. بچهها خیلی بهشون خوش میگذشت. سخنرانیشون کلا با شعر و قصه و مسابقه و کلیپهای جالب برای بچهها بود. اینجوری دوست داشتم بچهها متوجه بشن اون مناسبتی که ارزش بزرگداشت و جشن گرفتن داره تولد بزرگان دینه، وگرنه تولدهای ما اونقدر اتفاق خاصی نیست🙂 و البته در تولد هدیه و پذیرایی هم داشتیم واسهشون.😉 #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین