پست های مشابه

madaran_sharif

. #ز_ح (مامان #حسنا خانوم ۱۳ ساله و آقا #محسن ۹دساله) . یه طناب بسیار محکم... یه رشته از جنس مهربانی... یه رابطه عاشقانه به رنگ خدا... این‌ها و صدها تعریف زیبای دیگه در تعریف رابطه‌ی مادر و فرزند در ذهن من از کودکی می‌چرخید.👩🏻👶🏻 . اما تقدیر این بود که از نزدیک این رابطه زیبا و غیرقابل جایگزین رو درک نکنم و از دو سالگی از این نعمت بزرگ محروم موندم.😞 . به خاطر نداشتن این نعمت بزرگ، توفیق دادن کادوی روز مادر رو هم نداشتم.😢 دائم فکر می‌کردم بچه‌ها چطور به ماماناشون ابراز عشق می‌کنن، می‌پرن بغلشون، می‌بوسنش، براش نقاشی می‌کشن یا با یه سنجاق سر منجق‌دوزی شده موهای مامانشونو خوشگل‌تر می‌کنن؟! . اینا همه موند تا خدا دختر قشنگمو بهم داد و بعد خیلی زود، پسر شیطونمو( هر دو هم در اوج درس و کارای شرکت!) 😍😍 . و من یه مامان اولی متعجب بودم و بی‌تجربه‌گی‌هایی که منو به قول ننه‌جون‌ها، دنیادیده کرد. . حالا که هر سال این فرشته‌ها، من رو با یه نوآوری در هدیه خوشحال می‌کنند، از خدا ممنونم که نه تنها طعم تلخ روزهای بی مادری رو دیگه هر سال تجربه نمی‌کنم بلکه اونقدر شیرینی روزهای مادری زیادن که گاهی رودل می‌کنم!😳😜 . و با افتخار منتظر تولد فرزندان بعدیم هستم تا این شیرینی‌ها رو صدچندان کنم😋 و طعم ناب این رابطه رو به کام فرزندانم بچشونم و انشاءالله این طعم شیرین نسل به نسل حس بشه... . پ.ن: کارتی که بیشترین جینگیلی‌جات رو داره حاصل دست دخترکمونه و اونی که فنی ساخته شده و قفل داره حاصل دست آقا پسرمون😍❤️ . . #سبک_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

18 بهمن 1399 17:13:55

0 بازدید

madaran_sharif

. . . #قسمت_اول . #بنت‌الهدی (مامان سه دختر) . . ۵ تا بچه‌ی قدونیم‌قد روی تخت بالاپایین می‌پریدن و می‌گفتن: ما اعتراض داریم! خواهر نیاز داریم!😁 . دیری نپایید که من شدم ششمینِ آن پنج نفر و البته تنها دختر خانواده! سال ۷۱ و در خانواده‌ای پرجمعیت و پرمشغله در تهران دیده به جهان گشودم!⁦👶🏻⁩ . مادرم چهل‌ساله بودن، اون‌موقع ایشون پزشک و هیئت علمی دانشگاه تهران بودن؛ ولی قبل از تولد من پیشنهاد ریاست دانشگاهی در قم بهشون داده‌شده‌بود. با توجه به شرایط زمان و ویژگی‌های منحصر‌به‌فرد اون دانشگاه، مادرم تشخیص دادن که به‌عهده‌گرفتن ریاست دانشگاه فاطمیه‌ی قم وظیفه‌ای هست که خدا ازشون می‌خواد انجام بدن.🥰 . پدرم مهندس برق بودن. از اول ازدواجشون با هم شرط کرده‌بودن که تا پایان عمر، خودشون رو وقف ظهور امام عصر عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف بکنن و تو این مسیر وظیفشون رو پیدا کنن و انجام بدن.💓 . این همون مسئولیتی بود که اون زمان رو دوششون اومد و با پدرم تصمیم گرفتن که کار رو شروع کنن و یقین داشتند به این اصل که: اگر کسی به خاطر خدا وظیفه‌اش رو انجام بده، خدا جابره و جبران می‌کنه. خدا بهترین مصلحت رو برای کسی رقم می‌زنه که عبادتش رو خالصاله تقدیم خدا کنه.🌺 عبادت هم فقط نماز و روزه نیست، سرباز امام عصر بودن افضل عباداته. و موقعی می‌شه سرباز ایشون بود که وظیفه رو درست تشخیص بدیم و بهش عمل کنیم. . خلاصه این‌که سه روز بعد از تولدم با مادرم و برادر دوساله‌ام راهی قم شدیم. . دوران شیرخوارگی من این‌طور بود که پشت در اتاق جلسات مادرم، پیش منشی ایشون بودم و هروقت لازم بود مادرم خودشون می‌اومدن و شیر می‌دادن به من.🤗 علی‌رغم مشغله‌شون حتی‌المقدور می‌خواستن از نعمت آغوش مادر و شیر مادر محروم نباشم. . چهار سال این‌طور گذشت که من و کوچکترین برادرم، قم پیش مادرم بودیم، و بقیه‌ی پسرها و پدرم تهران بودند، مدرسه می‌رفتند و در طول روز پرستار مطمئنی، کارهای بچه‌ها رو مدیریت می‌کرد. هر هفته پنج‌شنبه و جمعه‌ها می‌اومدن قم و دور هم جمع می‌شدیم.😊 . اون‌موقع بعضی‌ها به پدرم می‌گفتند چه حوصله‌ای داری!!!🙄 هر هفته دو ساعت راه با چهارتا پسر که تو سروکله‌ی هم می‌زنن میری قم و برمی‌گردی! ایشون می‌گفتن من احساس می‌کنم یه خونه‌ دارم که حیاطش از تهران تا قمه! خدا به من یه خونه‌ی بهشتی داده تو همین دنیا.😍 نوع نگاه زیبای ایشون تحمل سختی‌های زندگی رو آسون می‌کرد براشون. . . #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

18 اسفند 1399 18:02:00

0 بازدید

madaran_sharif

. #ف_جباری (مامان زهرا ۲.۵ ساله و هدی ۴۰ روزه) . همیشه غبطه می‌خوردم و احسنت می‌گفتم به خانواده‌شون که کارهای خاص و به‌ یادماندنی انجام می‌دن...😊 . عباس که به دنیا اومد گفتن چی کار کنیم ایام #دهه_فجر تو ذهن بچه‌ها یه شادی واقعی بشه؟ . شب ۲۲ بهمن ۲ سال پیش، عباس ۳ سال و نیمه و علی‌اکبر یک ساله بود که اولین #جشن_تولد_انقلاب رو تو خونه‌شون به راه انداختن،🥰 جشن تولدی که برای ۴۰ سالگی انقلاب گرفته‌ بودن از تولدهای دیگه هیچی کم نداشت، #تم_تولد، پرچم‌های ایران و بادکنک‌های سبز و سفید و قرمز بود و کلاه‌های سه رنگی که خانوادگی درست کرده‌ بودن.⁦🇮🇷⁩ دوستان بچه‌دار رو دعوت کرده‌ بودن و اصرار داشتن که جشن برای بچه‌هاست. . کیک رو آوردن و شمع ۴۰ سالگی انقلاب رو فوت کردیم. ساعت ۹ شب هم بچه‌ها و بزرگتر‌ها #الله_اکبر گویان محله رو روی سرشون گذاشتن. همه کیف کردن و شادی این جشن به جونشون نشست، می‌گفتن دیگه ۲۲ بهمن‌ها خاطرشون با جشن تولد انقلاب خونه‌ی اون‌ها شیرین می‌شه.🤗 . سال بعدش تولد ۴۱ سالگی انقلابمون که با ۴۰‌ام سردار دل‌ها یکی شد، یه ریسه‌ پرچم جدید به دکورشون اضافه شده‌ بود، پرسیدیم این چیه؟ گفتن پرچم جنبش‌های محور مقاومته!⁦💪🏻 می‌خوایم به بچه‌ها نشون بدیم که شادی جشنمون فقط برای ایرانی‌ها نیست، همه خوشحالن و افتخار می‌کنن به این انقلاب...🥰 همونجور که همه ناراحت بودن از رفتن #سردار...😔 . یادمه عباس پرچم ایران روی دوشش انداخته‌ بود و دور خونه می‌چرخید، بین دوستاش حسابی افتخار می‌کرد به میزبانی این جشن تولد،😎 . اما علی‌اکبر هنوز کوچیک بود، شاید امسال کم‌کم بفهمه شیرینی این جشن رو... . امسال که چراغ خونه‌شون خاموشه و در و دیوار‌های خونه دلتنگ ریسه‌ها و بادکنک‌هایی می‌شن که دیگه ازشون آویزان نمی‌شن.😞 . امسال که آبجی نور می‌خواست اولین جشن تولد انقلاب زندگیش رو تو خونه‌شون کنار مامان و بابا و داداش‌ها تجربه کنه... اما... اما نمی‌گم حیف... . چون امسال به جای چراغ خاموش خونه‌ی ‌اون‌ها، چراغ خونه ما و دوستاشون روشن می‌شه و #جشن_تولد_انقلاب رو خاص و به یادموندنی برای بچه‌هامون معنا می‌کنیم...🌸🙏🏻 . . پ ن: این خاطره مربوط به خانواده‌ی برادرم آقای #محمدسعید_جباری هست که آذرماه امسال سه فرزند عزیزشون، #عباس ۵.۵ ساله، #علی_اکبر ۳ ساله و #نور ۲ ماهه رو به مادر سپردند و به رحمت خدا رفتند... ان شاءالله روحشون قرین رحمت الهی و دعای دوستان بدرقه راهشون باشه.⁦🙏🏻⁩ لطفا فاتحه‌ای قرائت بفرمایید.🌺 . . #روزنوشت‌_های_مادری #جشن_تولد_انقلاب #جشن_تولد_خاص #مادران_شریف_ایران_زمین

21 بهمن 1399 16:48:36

0 بازدید

madaran_sharif

. #ز_زینی‌وند (مامان #معصومه ۴.۵ ساله) . دخترم بچه سختی بود. خواب خوبی نداشت و به خاطر کولیک تا سه ماهگی شب بیدار بود.🙄 روزها هم خیلی کوتاه می‌خوابید. . نکته دردناک قضیه این بود من تا قبل از مادر شدنم هیچ شناختی از دنیای مادری نداشتم و بچه از نظر من یه عروسک همیشه خندان و بامزه و سرگرم‌کننده بود. اما حالا داشتم با روی دیگه بچه‌ها آشنا می‌شدم‌.🤧 . خدا رو شکر از سه ماهگی به بعد خواب دخترم کم و بیش درست شد . اما افسردگی بعد از زایمان تا شش ماهگی‌اش که یه سفر ده روزه به قم و شمال و مشهد داشتیم با من بود و بعد دست از سرم برداشت. ولی استرس‌های بارداری و پس از زایمانم روی معصومه اثر گذاشته بود و بچه بی‌قراری بود.😵 خیلی دوست داشتم فاصله سنی بین بچه اول و دومم کم باشه اما معصومه بچه‌ای بود که شدت هیجاناتش زیاد بود، با بقیه سازگاری پایینی داشت و به راحتی نمی‌تونست با بقیه بچه‌ها تعامل داشته باشه. خودمم از نظر روحی آمادگیش رو نداشتم و روحم خیلی خسته بود.😢 . همون روزها در ایام محرم برای خانم‌های محل، جلسه می‌ذاشتم و قبل از روضه‌ها، مباحث اخلاقی و روانشناسی می‌گفتم. یه مدت بعد برای دختر بچه‌های محل تو خونه کلاس می‌ذاشتم و مباحث دینی رو در حد سن‌شون براشون می‌گفتم. حتی شب عید فطر براشون جشن بندگی گرفتم.  کم‌کم امید به زندگیم داشت برمی‌گشت.😉 .  تو اون مدت به صورت غیر حضوری بعضی درس‌های جامعه‌الزهرا رو می‌گذر‌وندم و دلخوشیم این بود که بعد از یکی دو ترم بهم انتقالی میدن به حوزه شیراز و دوباره بیرون از خونه به علایقم می‌رسم.  . اما بعد از مدتی گفتن چون رشته شما نامرتبط بوده انتقالی ممکن نیست.😬 . هنوز از حال و احوال بعد از زایمان در نیومده بودم. این مساله دوباره حالم رو بد کرد. به هر بهونه‌ای می‌زدم زیر گریه.😭 انگار هیچ انگیزه و آرزویی برام نمونده بود. حوزه نمی‌تونستم برم. نمی‌تونستم کار کنم. (تو شیراز مرکز مشاوره تک جنسیتی نبود.) . همسرم می‌دید که چقدر ناراحتم اما دستش بسته بود. تا اینکه بالاخره سرمایه‌ای که چندین سال توی یه کاری خوابونده بودیم تبدیل به پول شد و برای کارهای اداریش همسرم باید سفری به قم می‌کرد. چون حال منو دید گفت: با هم بریم. دقیقا تو همون زمان مشغول تعمیر خونه شیراز بودیم. یه روز قبل از سفر گچکار اومد و خونه رو تحویل گرفت و ما فرداش رفتیم سفر😂  بعد از چند سال بالاخره خونه‌ام داشت اونی که دلم میخواست، می‌شد. . یکی دو روزی قم بودیم که یه روز همسرم گفت: می‌خوای بیایم قم زندگی کنیم؟ با ذوق گفتم: نیکی و پرسش؟!😊 . . #قسمت_چهارم #تجربه_تخصصی #مادران_شریف_ایران

11 مرداد 1399 16:09:16

0 بازدید

madaran_sharif

. #پ_شکوری (مامان #عباس ۲سال و ۱۰ماهه و #فاطمه ۱سال و ۴ماهه) . یادمه بعد به دنیا اومدن عباس تا چندین ماه کتاب خاصی نخوندم. به جز یکی دو تا داستان و رمان. اونم نصفه موند آخرش.😢 . شرایط جدیدی بود برام و فکر می‌کردم دیگه با بچه‌ی کوچیک نمی‌شه کتاب خوند. البته عباس هم تقریبا شبا بد می‌خوابید و تا نیمه‌های شب بیدار بود و منم حسابی بدخواب و بی‌خواب شده بودم و تو وقتای آزاد فقط به خواب فکر می‌کردم.😅🙈 . شاید ۵ یا ۶ ماهی به همین منوال گذشت ولی حس بدی داشتم از اینکه نتونستم تو این مدت کتاب بخونم! حس می‌کردم دیگه از دوران دانشجویی و کتاب‌خوانی به کلی فاصله گرفتم و ناراحت بودم برای خودم...😓 . . تا اینکه یه سری اتفاق خوب توی زندگیم افتاد. از طریق دوستام با چندتا دوره‌ی مطالعاتی آشنا شدم. اولش فکر می‌کردم که اینم احتمالا مثل بقیه‌ی کتابای بعد تولد عباس، قراره نصفه و نیمه ول بشه وسط راه.🤭 ولی خداروشکر سخت‌گیری مسئولین دوره‌ها به قدر کافی بود و انگیزه‌م رو برای ادامه‌ش بیشتر می‌کرد. . روزی حدود ۲۰ دقیقه مطالعه بود فقط. البته گاهی عقب می‌موندم از برنامه و آخر هفته‌ها یا توی تعطیلات جبران می‌کردم. . بعد یک سال دیدم که به همین بهونه، کلی کتاب خوب خوندم. کتابایی که همیشه دوست داشتم بخونم ولی انگیزه‌ی کافی براش نداشتم و فکر می‌کردم با بچه نمی‌شه این‌همه کتاب خوند. . خلاصه راهش رو پیدا کردم⁦👌🏻⁩ اگر بخوام یه مجموعه کتاب که بهش علاقه و نیاز دارم رو بخونم، باید دنبال یک دوره‌ی مطالعاتی باشم.😁 دوره‌های رسمی یا حتی دوره‌های دوستانه. که مثلا با پنج نفر از دوستای پایه قرار بذاریم و روزانه یه مقدار مشخصی از کتاب رو بخونیم و به هم گزارش بدیم از مطالعاتمون. . . بعد از یه مدت هم آدم عادت می‌کنه به منظم و روزانه کتاب خوندن. یعنی حتی می‌شه تک‌نفره هم یه کتاب رو با برنامه‌ی منظم روزانه یک ربع، در عرض کمتر از یک ماه تموم کرد. . و این خیلییی حس خوبی می‌تونه داشته باشه برای یک مامان.😍 حس رشد، حس پویایی، حس افزایش معلومات و دانش، و... . . احوالات کتابخونی شما چطوره مامانا؟ قبل مامان شدن بیشتر کتاب می‌خوندید یا بعد از مامان شدن کتاب‌خون‌تر شدید؟😇 ترجیح می‌دید تکی کتاب بخونید یا جمعی؟ تا حالا دوره‌های مطالعاتی رو تجربه کردید؟ چیا خوندید؟ دوره‌هایی که شرکت کردید رو به ماهم معرفی کنید توی بخش نظرات. . . پ.ن: کتابای توی عکس بخشی از کتاب‌های دوره‌های مطالعاتی هست که تونستم شرکت کنم.😍 . . #کتابخوانی #دوره_مطالعاتی #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

17 شهریور 1399 15:30:03

0 بازدید

madaran_sharif

#قسمت_اول ازدواجی نبودم، شایدم بودم! تو تصور #شغل و #فعالیت‌های آینده اما، همیشه به زندگی متاهلیم فکر می‌کردم. شاید برای همین پزشکی رو از گزینه‌هام کنار گذاشته بودم. سوم دبیرستان بودم اما دقیقا نمی‌دونستم چی رو بذارم تو اولویت🤔 یه دوست خوب تو دبیرستان باعث شد کمی به چشم اندازهای دورتر نگاه کنم. . یه روز که سر کلاس المپیاد شیمی، درختِ تویِ حیاط رو از پنجره نگاه می‌کردم، فهمیدم این روح بی‌قرار برای یک عمر وقت گذاشتن رو مولکول‌ها نیست. . اون روزا صحبت‌های آقای خامنه‌ای در مورد علوم انسانی اسلامی هم ذهنمو قلقلک می‌داد.😅 شایدم دلم شغلی از جنس انسان، با سوالای سخت و باز-پاسخ می‌خواست. این شد که پیش‌دانشگاهی از فرزانگان زدم بیرون و رفتم به سوی #انسانی، سال بعدش هم شدم دانشجوی روان‌شناسی بالینی دانشگاه تهران 💪🏻، صندلی بغلی همون دوست دبیرستانم. . . می‌دونستم تو دوره‌ی دبیرستانم، چند نفری ما رو از خانواده خواستگاری کردن🙈 (چنننند البته نه😄، خیلی کم)، ولی انقدر برامون بدیهی بود الان وقت فکر کردن به این چیزا نیست، که کلا صحبتی سرش نبود.😜 . تا روزي كه موبايلم زنگ خورد و صدای بمی گفت: از سازمان #سنجش تماس می‌گيرم😁 و یهو همه یادشون افتاد فلانی چه دختر خوبیه! . خلاصه ترم ۱ و ۲ دانشگاه به بررسی خواستگارها گذشت. مثل یک تیم تحقیقاتی حرفه ای عمل می کردیم🔍 و بالاخره کیس مد نظر خودش رو اسفند ماه نمایان کرد. البته با تفاوت‌های قومی، فرهنگی، زبانی، ولییی با نزدیکی‌های اعتقادی، دغدغه‌ای، #فکری و #اخلاقی... بابام روحانیه، از اون خیلی خوش اخلاقا، برای #مهریه گفتن برین دو تایی تو اتاق، صحبت کنید و مهریه رو تعیین کنید. ولی بگم طبق آیه فلان و ... (یه منبر بیست دقیقه‌ای در لغت‌شناسی و معنای مهریه... که خودش پستی جداگونه می‌طلبه😉) ما هم رفتیم و با 5 تا سکه اومدیم بیرون.😄 آقاجون خندید و مبارک شدیم❤️ . 6 ماه بعد هم با ماشین گل زده‌ی آقاجون رفتیم خونه آرزوهامون❤️، با فاصله ای حدود 18 منطقه‌ی تهران برای من⁦ و 16 تا پله بالاتر برای همسرجان⁦ . زندگی متاهلی-دانشجویی و درس و مشق نوشتن‌های دو نفری شروع شد. من دانشجوی ترم دوم #کارشناسی بودم (اونم یه رشته علوم انسانی که به گواه شاهدان عینی، بخور بخواب حساب می‌شه😏😄) و همسر جان دانشجوی ترم 4 دکترای #شریف (این هم ربط ما به اسم پیجتون)، در هول و ولای آزمون و نوشتن پروپوزال و البته شغل!😵 . ❗ادامه را در قسمت نظرات بخوانید❗ . #ط_خدابخشی #روانشناسی_بالینی_دانشگاه_تهران۹۱ #پست_مهمان #تجربیات_تخصصی #قسمت_اول #مادران_شریف

23 آذر 1398 18:38:49

0 بازدید

مادران شريف

0

0

. #پ_بهروزی (مامان #محمد ۵ساله و# علی ۳ساله) مامان‌های بدویار کجای مجلس نشستن؟! بیاید می‌خوام ذکر مصیبتی کنم براتون.😭🤦🏻‍♀️ اولین تجربه‌ی من از ویار وحشتناک‌ترین نوعش بود.😥🤦🏻‍♀️ کیا تجربه‌ی ویار به همسر داشتن؟! یعنی از حالتی که با دیدن عشقت اینجوری 😍 می‌شی، طی چند روز می‌رسی به حالتی که با دیدنش اینجوری 🤢🤮 می‌شی! تنها راه مقابله با این نوع ویار، حذف فرد از زندگیه! من که رفتم خونه مامانم. عکس و اسمشو از گوشی پاک کردم و محترمانه خواستم فعلاً زنگ هم نزنه بهم حتی.🤚🏻 یه بار زنگ زد و گفت: هنوزم دوستم نداری؟! گفتم: دوستت که دارم. ولی حالم ازت به هم می‌خوره!🤮🤪 از قضا خدا به ما رحم کرد و اون بارداری ده هفته بیشتر طول نکشید و ویارش هم تموم شد! سر ویار بعدی همین‌که می‌تونستم کنار همسرم باشم و حالم ازش به هم نمی‌خورد، برام کافی بود. ضعف و تهوع و زیر سرم رفتن و تنفر از انواع بوها رو با کمک‌های همسر پشت سر گذاشتم و به روزای شیرین بارداری اول رسیدم. اوقاتی که همه مواظبتن. هر چی بخوای سریع فراهم می‌شه. ذوق تعیین جنسیت و خرید سیسمونی و کلی هیجان دیگه، در کنار بخور و بخواب خیلی خوش می‌گذره! ویار بچه‌ی دوم یه کم سخت‌تره. چون درحالیکه حالت بده‌ و از هر آنچه رنگ و بو داره بیزاری، مجبوری با یه فسقلی سر و کله بزنی، بهش غذا بدی، دستشویی ببریش😭🤮 و کسی هم مثل بارداری اول تحویلت نمی‌گیره.😥 نهایتاً می‌تونن به بچه رسیدگی کنن که کمتر سراغت بیاد! حالا ویار بچه‌ی سوم رو تصور کن! حالت بده. همه چی بو می‌ده و باعث تهوع می‌شه. نمی‌تونی غذا بخوری. ضعف داری. و ۲ تا فسقلی هم هستن که باید به نیازهاشون رسیدگی کنی! حتی دستشویی ببریشون.😭 یا خود خدااا🤦🏻‍♀️😭 منی که هم‌ بچه دوست دارم و هم به همه‌ی مزایای چندفرزندی آگاهم و با تمایل زیاد اقدام به بچه دار شدن می‌کنم، تنها زمانی که از همه‌ی آرمان‌هام دست می‌کشم و می‌گم دیگه بچه نمی‌خوام ،همین دوران ویاره! البته شکرخدا این حالت موقته و همین که اولین گوجه سبز رو می‌تونم بخورم، و دیگه حالم بد نمی‌شه و لذت می‌برم از خوردنش، یعنی پایان ویار.😍 و کافیه بچه به دنیا بیاد و دلبری کنه تا برای تجدید قوای جسمی و بارداری مجدد انگیزه پیدا کنم. بدویارا بیاید شما هم تجربه‌تون رو بگید دلمون به حضور هم گرم بشه لااقل! کسایی که ویار ندارن هم این دور و برا نیان که بلاک و ریپورت می‌شن.😤👊🏻 اصلاً شماهایی که ویار ندارید هیچ‌وقت لذتی که ما از زندگی بعد از ویار تجربه می‌کنیم و نمی‌چشید.😏 دلتون بسوزه.🤪 #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

madaran_sharif

مادران شريف

0

0

. #پ_بهروزی (مامان #محمد ۵ساله و# علی ۳ساله) مامان‌های بدویار کجای مجلس نشستن؟! بیاید می‌خوام ذکر مصیبتی کنم براتون.😭🤦🏻‍♀️ اولین تجربه‌ی من از ویار وحشتناک‌ترین نوعش بود.😥🤦🏻‍♀️ کیا تجربه‌ی ویار به همسر داشتن؟! یعنی از حالتی که با دیدن عشقت اینجوری 😍 می‌شی، طی چند روز می‌رسی به حالتی که با دیدنش اینجوری 🤢🤮 می‌شی! تنها راه مقابله با این نوع ویار، حذف فرد از زندگیه! من که رفتم خونه مامانم. عکس و اسمشو از گوشی پاک کردم و محترمانه خواستم فعلاً زنگ هم نزنه بهم حتی.🤚🏻 یه بار زنگ زد و گفت: هنوزم دوستم نداری؟! گفتم: دوستت که دارم. ولی حالم ازت به هم می‌خوره!🤮🤪 از قضا خدا به ما رحم کرد و اون بارداری ده هفته بیشتر طول نکشید و ویارش هم تموم شد! سر ویار بعدی همین‌که می‌تونستم کنار همسرم باشم و حالم ازش به هم نمی‌خورد، برام کافی بود. ضعف و تهوع و زیر سرم رفتن و تنفر از انواع بوها رو با کمک‌های همسر پشت سر گذاشتم و به روزای شیرین بارداری اول رسیدم. اوقاتی که همه مواظبتن. هر چی بخوای سریع فراهم می‌شه. ذوق تعیین جنسیت و خرید سیسمونی و کلی هیجان دیگه، در کنار بخور و بخواب خیلی خوش می‌گذره! ویار بچه‌ی دوم یه کم سخت‌تره. چون درحالیکه حالت بده‌ و از هر آنچه رنگ و بو داره بیزاری، مجبوری با یه فسقلی سر و کله بزنی، بهش غذا بدی، دستشویی ببریش😭🤮 و کسی هم مثل بارداری اول تحویلت نمی‌گیره.😥 نهایتاً می‌تونن به بچه رسیدگی کنن که کمتر سراغت بیاد! حالا ویار بچه‌ی سوم رو تصور کن! حالت بده. همه چی بو می‌ده و باعث تهوع می‌شه. نمی‌تونی غذا بخوری. ضعف داری. و ۲ تا فسقلی هم هستن که باید به نیازهاشون رسیدگی کنی! حتی دستشویی ببریشون.😭 یا خود خدااا🤦🏻‍♀️😭 منی که هم‌ بچه دوست دارم و هم به همه‌ی مزایای چندفرزندی آگاهم و با تمایل زیاد اقدام به بچه دار شدن می‌کنم، تنها زمانی که از همه‌ی آرمان‌هام دست می‌کشم و می‌گم دیگه بچه نمی‌خوام ،همین دوران ویاره! البته شکرخدا این حالت موقته و همین که اولین گوجه سبز رو می‌تونم بخورم، و دیگه حالم بد نمی‌شه و لذت می‌برم از خوردنش، یعنی پایان ویار.😍 و کافیه بچه به دنیا بیاد و دلبری کنه تا برای تجدید قوای جسمی و بارداری مجدد انگیزه پیدا کنم. بدویارا بیاید شما هم تجربه‌تون رو بگید دلمون به حضور هم گرم بشه لااقل! کسایی که ویار ندارن هم این دور و برا نیان که بلاک و ریپورت می‌شن.😤👊🏻 اصلاً شماهایی که ویار ندارید هیچ‌وقت لذتی که ما از زندگی بعد از ویار تجربه می‌کنیم و نمی‌چشید.😏 دلتون بسوزه.🤪 #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

پست های مشابه

برو به اپلیکیشن