پست های مشابه
madaran_sharif
. #طهورا (مامان سه دختر ۶ساله، ۴ساله و ۵ماهه) . همون موقعا، مادربزرگم که اصرار داشت دختر باید از هر انگشتش یه هنر بریزه👌🏻 #چهل_تکه_دوزی و #خیاطی و... رو به ما یاد داد. سیزده سالم بود که رفتم کلاس خیاطی و ضروریات رو یاد گرفتم و همون زمان به اندازهی خودم لباسای خوبی دوختم. ولی خیلی ریزهکاری داشت.😤 علاقه نداشتم و این باعث شد بعدها هم نتونم برم سمتش به #والیبال علاقه داشتم و تابستونا تخصصی دنبالش میکردم. که بعدا به خاطر مشکلات کمردرد و زانودرد، نتونستم ادامهش بدم. #زبان_انگلیسی رو هم دوست داشتم و تا سالها کلاس میرفتم و تو دانشگاه برای مطالعه منابع به زبان اصلی خیلی به کارم اومد. . سال اول دبیرستانم خیلی خوب بود.😊 دوستان صمیمیای پیدا کردم؛ خیلی مهربان و خدادوست و هنوز که هنوزه باهاشون در ارتباطم. رشته تحصیلیمو، #ریاضی_فیزیک انتخاب کردم. ریاضیم خوب بود و بهش علاقه داشتم و البته شرایط کار سنگین مادرم (که دندانپزشک بودن) هم، بیتاثیر نبود. . از سال دوم، از دوستان صمیمیام جدا شدم و دوباره تنها شدم و به درس چسبیدم و فعالیت دیگهای نداشتم. درسم خوب بود و #المپیاد شرکت میکردم و در سطح منطقه و استان مقام میآوردم. . آرزوم بود که #مهندس_کامپیوتر بشم.🤓 مهندسی که ۲-۳ فرزند داره، زندگی خوبی داره، هم بچههاشو اداره میکنه و هم تو شغلش موفقه.💪🏻 . گذشت و سال ۸۳ رشته مهندسی آیتی #دانشگاه_شریف قبول شدم. وقتی وارد دانشگاه شدم، هم دانشگاه از تصوری که داشتم دور بود، هم رشته.😬 به دلیل تأخیر در ثبتنام و ندیدن تبلیغات #اردو_ورودیها و عدم استقبال خانواده، اردو رو شرکت نکردم❗️ همین باعث شد قبل از شروع کلاسها با همکلاسیها آشنا نشم. (آدم درونگرایی بودم و کلا سخت ارتباط میگرفتم.) فکر میکردم دانشگاه کشور اسلامی مثل مدرسه و خانواده منه😉 اما با ورود بهش و شرکت در جشن ورودیها و دیدن روابط عادی دختر پسری خیلی تو ذوقم خورد.😐 در جمع ۵۰ نفری دخترا، فقط چند نفر همتیپ من بودند. بر همین مبنا دوستیمون شکل گرفت. رشته آی_تی شریف، ملغمهای بود از نرمافزار و سختافزار و از آنچه شنیده بودم خیلی فاصله داشت.😕 به این ترتیب ترم یک به افسردگی گذشت... البته بصورت پشتیبان و معلم، با کنکوریهای مدرسهمون ارتباط داشتم و با واحد دانشگاههای شورای نگهبان هم همکاریام رو شروع کردم. در همین فضای تنهایی بودم که زمان اردوی جنوب شد❗️ . پ.ن: این عکس تابلوییه که خودم گلدوزی کردم و الان ساعت اتاق بچههامه😍 . . #قسمت_دوم #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین
15 آبان 1399 16:45:55
0 بازدید
madaran_sharif
. داشتم آماده میشدم که بریم هیئت . شب شهادت حضرت زهرا بود و میخواستم برم مسجد دانشگاه قرار بود سخنرانی حاجآقا قاسمیان، ساعت ۸ شروع بشه و من خیلی دوست داشتم حتما از اول سخنرانی برسم مسجد. . با خودم برنامه ریخته بودم⏰ که ساعت ۷ تا ۷.۵ به محمد غذا بدم🍝 و ۷.۵ تا ۸ با تاکسی خودمو برسونم دانشگاه🚕 . غذا دادن به محمد رو تا حدود همون ۷.۵ به پایان رسوندم✅ اما امان از حاضر شدن...😓 . با اینکه مرتب به محمد میگفتم میخوایم بریم پیش بابا☺ بریم مسجد😀 بریم بیرون😃 و با اینکه محمد خیلی بیرون رفتن رو دوست داره... ولی هرکاری میکردم نمیذاشت براش لباس بپوشونم😞 . میگفتم بیار جواراباتو بپوشونم جوراباشو برمیداشت و فرار میکرد. . میگفتم بیا دراز بکش شلوارتو بپوشونم👖 جیغ میکشید و میخزید و از دستم فرار میکرد... . اگه هم میگرفتمش، گریه میکرد و داد میزد...😫 منم نمیخواستم زورکی و با گریه بپوشونمش😖 وگرنه فعلا زورم بهش میرسه! . گفتم بذار خودم کامل حاضر شم و برم بیرون، ببینه که جدیام؛ دلش بخواد و اونم راضی شه حاضرش کنم👌 . اما هر بار وانمود کردم میخوام برم، گریه کرد😭 و تا اومدم لباسشو بپوشونم، دوباره فرار کرد و رفت. . از دستش مستأصل شده بودم😞 . یه نگاهی به ساعت انداختم. یه ربع به هشت بود😢 کاش حداقل میتونستم بخشی از سخنرانی رو برسم. . این دفعه رفتم؛ درم پشت سرم بستم. گریه کرد😭 شدید... دلم براش سوخت😢 برگشتم؛ ولی بازم نمیذاشت بپوشونم. . یکم فکر کردم. برا چی میخوام برم هیئت؟!😞 اگه به خاطر خداست که حالا به دست آوردن دل این بچه، خواستهی خداست... شاید اینطوری بیشتر از رفتن به هیئت به خدا نزدیک بشم... مگه اصلا هدف #رضایت_خدا نیست؟! . گفتم مامانی میخوای نریم؟ گفت: هع😢 داشتم لباسامو در می آوردم که گفت نه نه!! گفتم میخوای بریم؟ گفت: هع... . این دفعه دیگه آروم تو بغلم نشست و من لباساشو پوشوندم❤️ و ساعت ده دقیقه به ۸ از خونه رفتیم بیرون . دیدم پول کافی همرام نیست. از کارت خوان پول برداشتم. یکمی هم تاکسی دیر گیرم اومد😞 و ۸.۵ رسیدم دانشگاه. . قاعدتاً باید تا الان نصف سخنرانی گذشته باشه😔 تا رسیدم مسجد، دیدم ای خدای مهربان😃 حاج آقا رو منتظر گذاشتی تا من برسم😇 همون لحظه که وارد مسجد شدم، تازه سخنرانی شروع شد😄 . چقدم خداروشکر، هیئت اون شب چسبید❤️ . پ.ن: توی مسجد، پس از اون همه #چالش، محمد آروم و ناز تو بغلم نشسته بود و با ذوق نینی کنار دستمونو بهم نشون میداد و میگفت مامانیییی... و من دلم از صداش غنج میرفت😍😍 . . #ه_محمدی #برق۹۱ #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف
10 بهمن 1398 18:20:42
0 بازدید
madaran_sharif
. #قسمت_پنجم #م_ک (مادر چهار پسر ۱۰ساله، ۸ساله، ۶ساله و ۳ساله) سال ۹۳ وقتی حسن ده ماهه بود، همسرم تصمیم گرفتن درس طلبگی رو شروع کنن و ما اومدیم قم. لطف خدا شامل حالمون شد و همسایه طبقه بالای خواهر بزرگم شدیم. (هر دو هم مستاجر😊) دیگه دنیا گلستون شد.😍 پسر بزرگ خواهرم حدوداً همسن هادیه. بچههام همبازی و حامی پیدا کردن. خواهرم معلمه و سرشلوغ. اما با این وجود کمک حالم بوده و هست. منم درحد توانم بهش کمک میکردم. خلاصه انقدر شرایط خوب بود و آب و هوا بهمون ساخته بود که بچه سومم، آقا صادق به فاصلهی دوسال از دومی یعنی سال ۹۴ به دنیا اومد.😅 الحمدلله بارداری سختی نداشتم. با توجه به سبک تغذیه و مکملها مشکل خاص جسمی نداشتم. البته قبل بارداری پیش متخصص طب سنتی رفتم و ایشون در کنار تغذیهی صحیح، به ورزش و خواب زود هنگام و سحرخیزی توصیه جدی کردند. برام جالب بود! چون مامانبزرگا همیشه به ما میگفتن فقط خوب بخوووور! ورزش حتی در حد پیادهروی خیلی خوبه. فقط یه کفش مناسب میخواد و یه ارادهی محکم.💪🏻 من از در ورودی خونه تا در اتاق عقبی ۲۰ دقیقه پیادهروی میکردم😁البته که تو هوای آزاد خیلی بهتره. پسر دومم شخصیت آرومی داشت و تو بارداری سوم زیاد اذیت نشدم. بعد دنیا اومدن نوزاد هم بخاطر فاصله سنی کمشون (۲ سال) زیاد متوجه نبود که بخواد حسادت کنه. پسر سومم الحمدلله وزنش خوب بود. همین الانشم تپل ترینشونه. بعضیا میگفتن به بچهی دوم ظلم کردی که پشت سر هم آوردی! ولی دومی کلا طبعش اینجوریه. خیلی نمیخوره و هنوزم لاغره. علاقهی چندانی به خوردن نداره. دکتر و آزمایش و دارو هم امتحان کردیم، ولی همونه که بود.😄 الحمدلله سالمن، چاق و لاغریشون مهم نیست.👌🏻😁 #مادران_شریف_ایران_زمین #تجربیات_تخصصی
16 تیر 1400 16:49:16
1 بازدید
madaran_sharif
. #پ_وصالی (مامان #امیرعلی ۹ ماهه) . گریه میکنه😭 بغلش میکنم💕 راه میرم تو خونه🤱🏻 شروع میکنم به خوندن سوره انشراح، تو چشمام نگاه میکنه👀 اشک تو چشمای مشکی درشتش گم میشه... لبخند میزنم😍 میخنده😁 خوابش پریده، ساعت ۲ بامداد رو نشون میده😱 داره دندون درمیاره😔 دست میزنم روی لثهش، تیزی یه دندون فسقلی حس میشه... ذوق میکنم😍 بغلش میکنم و میگم مااااشااااالله مامانی... دندون نو مبارک🌹 میخنده... کیف میکنم، تا پنج صبح بازی میکنه🤸🏻♂️ از شدت خواب بیهوش میشم .. ولی نیاز دارم مثل کارتون تام و جری چوب کبریت بزارم لای پلکهام و چهار چشمی مراقب سینه خیز رفتنش باشم... به زور میخوابه😴 نماز میخونم... سورهی انشراح... هنوز چشمام گرم نشده همسرم صدام میزنه: - خانوووم پا میشی با هم صبحونه بخوریم؟! چقدررررر امیر علی دیشب خوب خوابید😨 دلم میخواد از شدت خواب آلودگی و خستگی و اینکه اتفاقات دیشب رو حتی حس نکرده پاشم و یه کاری دستش بدم😝😆👊🏻 یهو ذهنم پر میکشه و میگم الم نشرح لک صدرک... پا میشم صبحونه حاضر میکنم. میگم دیشب نخوابیدم😕 میگه شرمنده خسته بودم نفهمیدم! پس برو بخواب با امیرعلی، ناهار هم نمیخواد درست کنی...یه چیزی ميخوريم. . . پ.ن: برای اینکه از نگرانی در بیاید باید بگم که بعد از صبحانه همراه با امیرعلی خان تا ۱۱ خوابیدیم.😴 . . #سبک_مادری #ان_مع_العسر_یسرا #مادران_شریف_ایران_زمین
13 مرداد 1399 15:23:57
0 بازدید
madaran_sharif
. #ز_منظمی (مامان علی آقا ۳ساله و فاطمه خانم ۱ سال و ۱۰ ماهه) . امروز میخوام یه چیزی بهتون معرفی کنم که به وسیلهی اون میتونید خودتون و رفتارهاتون رو آنالیز کنید...🤔 یک آینهی جادویی...👌🏻 . این آینهی جادویی قابلیت نشون دادن بخشی از وجود شما رو داره که هیچ آینهی دیگهای این امکان رو نداره😎 ❗اگر میخواین از زوایای پنهان وجودتون با خبر بشید عجله کنید❗ . برای تهیهی این آینهی اسرارآمیز عدد ۵ را به شمارهی ۹۸۷۶۵۴۳۲۱ پیامک بزنید...😜 . . تازگیا فهمیدم... بچهها بهترین آینهی ما هستن...👌🏻 قسمتایی از وجودمون رو آینه نمیتونه نشون بده ولی بچهها میتونن... قبلا هم اینو شنیده بودما... اما با تمام وجودم درکش نکرده بودم... که درک کردم😏 . گاهی با رفتار و حرفهاشون نقاط ضعف و قوتمون رو بهمون میفهمونن... گاهی هم خودمون تو چالشها میفهمیم تو کدوم قسمتای وجودمون و تواناییهامون ضعیفیم... . پ.ن۱: چند وقته حرف زدن پسری کامل شده... توی روز چندین مرتبه کلمات و جملات خودم رو ازش میشنوم... گاهی میگه: اگه اینو بهم ندی میرم تو اتاق! تازگیا فهمیدم چقدر تهدید میکنم🤦🏻♀️ یا حتی چهطوری جواب همدیگه رو میدیم😅 جدیدا علی آقا در جواب هرکسی که صداش میزنه میگه: جاااانم😆 یا اینکه تو خونه چه خوب از همدیگه چیزی رو درخواست میکنیم...😊 (ما تو خونه قانون نوبتی بازی کردن داریم یعنی اغلب اسباببازیها باید نوبتی استفاده بشه) . بارها ازمون شنیدن که: کی این وسیله رو به خواهری یا داداشی میدی؟🤗 و تازگیا وقتی از کسی چیزی میخواد میگه میشه اینو به من بدین؟🤩 جالبترین موردش وقتیه که علی آقا به خواهرش میگه: آجی کی اینو به من میدی؟🙃 خواهرش میگه: الآن دوباره گل پسر میپرسه: کی الآن میشه؟!🤔 و خواهری که هنوز درکی از زمان نداره میگه: بعدا🤣 . پ.ن۲: حتما خودتون میدونید که رو موارد مثبت تاکید بیشتری کردم و بقیه موارد منفی رو از قلم انداختم دیگه🙈 . . #مادران_شریف_ایران_زمین #روزنوشت_های_مادری
23 مهر 1399 16:43:48
0 بازدید
madaran_sharif
. بعد از سفر مشهد، قدیما: - سلااام زیارت قبول، خوب بود؟ خوش گذشت؟☺️ -- سلااام، قبول حق، روزی شما انشاءالله، آره خداروشکر، خیلی خوب بود، همهی نمازا رو حرم رفتیم، نایب الزیاره بودیم، جامعه کبیره، امین الله، دعای عالیه المضامین هم که فوق العادهست، هربار میرفتم حرم میخوندم و دعاگوی همه بودم.😄 . بعد از سفر مشهد، الان: - سلام، مشهد بودی؟ چه بیخبر؟! -- سلام، آره دیگه، ببخشید، قبلش نشد بگم، انقدر که عجلهای آماده شدیم، بچهها مریض بودن و تا لحظهی آخر وضعیتشون معلوم نبود، ولی بالاخره رفتنی شدیم.😍 - خب به سلامتی، زیارت قبول، خوب بود؟! -- آره خداروشکر، روز اول بچهها رو گذاشتم تو کالسکه و تا دارالحجه رفتیم و برگشتیم، روز دومم محمد رو بردیم شهربازی حرم، از بابالرضا تا صحن کوثرم با ماشین برقی رفتیم.😁 روز سوم بچهها پیش باباشون موندن و نیم ساعت زیارت کردم، روز آخرم علی تب کرد رفتیم دارالشفای امام. خوب بود خداروشکر🙄😄 . پ ن: باز هم معتقدم به برکتِ وجودِ همین فسقلیها توفیقِ زیارت پیدا کردیم. و خب به قولِ آقای عباسی ولدی "بازی چه محرابِ خوبیست برای عبادت" ما الان سه سالی میشه که تو محرابِ عبادتیم کلا😂 تقبل الله😅 . #پ_بهروزی #ریاضی_۹۱ #روزنوشت_های_مادری #نصیرالدین_محمد #عمادالدین_علی #زیارت_مشهد #مادران_شریف
12 دی 1398 17:30:56
0 بازدید
مادران شريف
0
0
#ح_فروتن (مامان #فاطمه ۳ساله و #زینب ۴ماهه) وقتی زینبو باردار بودم اطرافیان میگفتن: - چرا اینقدر زود؟!😕 - به فاطمه ظلم کردی! - بچه آسیب عاطفی میخوره. - فاطمه قراره خیلی حسادت کنه این ذات بچهست. - مراقب باش یه وقت آسیبی به کوچیکه نزنه.😏 و... ولی من و همسرم میدونستیم به جای حل مسئله نباید صورت مسئله رو پاک کرد و شروع کردیم به تحقیق و مطالعه که این اتفاقا نیوفته. والان که زینب ۴ماهشه الحمدلله فاطمه براش خواهر خیلی خوبیه. انشاءالله درآینده هم همینطور بمونن.🤗 چند ماه قبل از اینکه کوچیکه به دنیا بیاد کلی در مورد فواید داشتن خواهر یا برادر برای فاطمه در قالب داستان و بازی صحبت کردیم. مثلاً گفتیم: وای فاطمه میدونی خواهرت که بیاد و مراقبش باشی تا بزرگ بشه کلی میتونین با هم بازی کنین.🤩 چه خوب میشه دیگه تنها نیستی که حوصلهت سر بره.😍 از طرفی وقتی با فاطمه در مورد کوچیکه صحبت میکردیم، کوچیکه رو 'خواهرت' خطاب میکردیم نه بچهی ما. مثلاً: فاطمه میدونی خواهرت که به دنیا بیاد دست و پاهاش خیلی کوچولوئن...یا فاطمه خواهرت اولین بار که تو رو ببینه چیکار میکنه؟! معلومه که خیلی دوستت داره...👶🏻 خلاصه کاری کردیم که دخترم لحظه شماری کنه برای اومدن خواهرش و کلی عاشقش بشه.🌷 به همهٔ اطرافیان سپردیم که اولین روزی که بچه رو از بیمارستان میاریم خونه هیچ عکسالعملی به بچه نشون ندن انگار که نمیبیننش و بذارن تا فاطمه خودش بچه رو به همه نشون بده و مثلاً بگه مامانجون بیا خواهرمو ببین، اون موقع هم بیان ببینن و مثلا بگن وای چه نازه و تمام؛ یعنی نه خیلی قربون صدقش برن نه عکس العمل بد نشون بدن.😅 استفاده از جملات اه این نینی زشته تو خوشگلی و اینا رو هم گذاشتیم درِکوچه. 😁 تو این یکی دو ماه اول که طبیعتاً من خیلی درگیر بچهی کوچیکم، همسرم جای خالی من رو برای فاطمه پر میکنه و سرگرمش میکنه و محبتش رو چند برابر میکنه و البته من هم از هر فرصتی برای محبت کردن چه کلامی چه چشمی و چه عملی استفاده میکنم.😍 تو انجام کارهای زینب از فاطمه کمک میگیریم مثلاً میگیم فاطمه بیا شیرخشکشو تو درست کن یا کمک کن لباسشو با هم تنش کنیم یا تو حموم بیا تو رو پاهاش آب بریز. این کارها خیلی مؤثر بودن و تقریباً مسئلهی حسادت رو به صفر رسوندن. خداروشکر میکنم و ازش میخوام همیشه همینطور باشه رابطهشون.❤️ #سبک_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین