chamran_kids
دنبال کننده
6
پست
764
مجتمع آموزشی شهید چمران اینجا کودک سبک زندگی اسلامی را بازی می کند.
پست های مشابه
chamran_kids
🧑پسرهای کلاس چهارمی چمرانی حالا کاوشگران کوچکی هستند که سعی میکنند در زمینههای مختلف تجربه کسب کنند و به عرصههای جدیدی ورود کنند. 🎥 پروژهی قرآنی تولید انیمیشن سورهی فیل توسط یکی از دانشآموزان چمرانی #ادبستان_پسرانه #چمرانی_ها #ادبستان_پسرانه #انیمیشن_کودکانه #انیمیشن_سازی #استاپ_موشن #تربیت_دینی #قرآن_بخوانیم #رمضان_كريم
16 اردیبهشت 1399 17:17:54
1 بازدید
chamran_kids
🇮🇷 امید داریم که آب بازی در جوی کوچه های جماران، سر زدن به خونه ی امام جون، دیدن عکس های امام، هدیه گرفتن، و درست کردن دفتر خاطرات از اردوی جماران، همه و همه می تواند حس خوبی را در ذهن دختران چمرانی تداعی کند.... حسی که سال ها بعد، با مرور آن لبخندی روی لبانشان بنشاند و همین کافیست... #من_یار_انقلابم #پویش_مردمی_کودک_و_انقلاب #چمرانی_ها #ادبستان_دخترانه_شهید_چمران #حمزه_دوران #مجتمع_آموزشی_شهید_چمران
17 بهمن 1397 09:28:20
0 بازدید
chamran_kids
🎉 💡 پیشنهاد شماره شش برای کوچکتر ها 🌸 * یه پیشنهاد خوشمزه ی دیگه و ایستگاه صلواتی* 🚧 می تونیم همراه بچه ها نزدیک خونه مون یه ایستگاه صلواتی بزنیم. 🍱 یه میز نیاز داریم و کمی خوراکی. 🥛می تونیم تو ایستگاه صلواتی مون، شربت، شکلات، شیرینی و خوراکی های دیگه که خودمون درست کردیم بدیم. ✅ یادتون باشه به همه بگیم که شادیم و جشن گرفتیم چون عید غدیره. ✨قبول باشه ازتون✨ #جشن_بزرگ #عید_امیر #برکه_رنگین_کمونی #عید_غدیر #من_کنت_مولاه_فهذا_علی_مولاه #عید_ولایت #کودک #شیعه #عید_شیعیان
23 مرداد 1398 18:50:29
0 بازدید
chamran_kids
. پسرهای کلاس اولی و عموشون تصمیم گرفتند با کمک خانواده ها، در روز مبعث بچه های پاکستانیِ اطراف بهشت زهرا رو خوشحال کنند😊 . حالا چرا اونجا؟ چون ما چند ساله اونجا رفت و آمد داریم و چند تا بچه ی پاکستانی هم چند سالی مهمون مدرسه مون بودند😇 . در نتیجه بچه ها پول هاشون رو جمع کردندو از هاچین خرید کردند. . صبح روز عید سه تا ماشین به نمایندگی از بقیه اول رفتیم بهشت زهرا و به شهیدچمران و دوستاش سر زدیم و کلی درد و دل کردیم، بعد هم رفتیم پیش دوستای پاکستانی مون و باهم بازی کردیم....🤩 نقاشی کشیدیم...🙃 و هدیه هاشون رو دادیم😊 خیلی به همه ی ما خوش گذشت. برامون یه عید به یاد ماندنی شد.... . پ.ن:بعضی موقع ها آدم درگیر زندگی میشه. خیلی چیزها یادش میره و فکر میکنه داره کارهای خیلی مهمی میکنه. یکدفعه یه جرقه ی کوچیک، یه پیشنهاد و یه نیت کوچیک اون رو از دنیای شلوغ خودش بیرون میکشه. ممنون آقای روحی و خانواده های کلاس اولی که با همت تون، ما رو یکبار دیگه به دنیای پاک و متفاوت از خودمون مهمون کردین. واقعا تو این شلوغی ها به همچین مهمونی ساده ای احتیاج داشتیم، اونم روز عید مبعث!!! . ممنون پیامبر مهربون که ما، چند خانواده رو سر سفره ی آدم هایی که خودت حواست بهشون هست نشوندی....🙏🏻❤ . #مبعث_رسول_اکرم_صلوات_الله_علیه #چمرانی_ها#جشن_مبعث#پاکستانی_ها #شهید_چمران#مهربانی#کمک_مومنانه
22 اسفند 1399 18:02:08
0 بازدید
chamran_kids
☀ از آسمان ها روی زمین آمدیم، جایمان شد آغوش مادرهایمان... بزرگ شدیم کم کم راه افتادیم، دویدن یاد گرفتیم و پریدن. پنج ساله شدیم وارد حسینیه کودک شهید چمران شدیم و باز هم بازی کردیم... پیش دبستانی رفتیم.... یک سال دیگر هم گذشت شدیم کلاس اولی، دیگر فقط بازی نمی کردیم کارهای مهم دیگری هم بود که باید انجام میدادیم کتابهای زیادی را باید میخواندیم حتی کتابهای زیادی را هم باید می نوشتیم. بزرگتر شدیم... و شدیم همین جمع هشت نفره بچه های کلاس دوم، بزرگترین بچه های ادبستان دخترانه حمزه دوران... چمیار شدیم گاهی به آشپزخانه رفتیم، گاهی خدمات و کتابخانه... بعضی از روزها هم باید با بچه های کوچکتر بازی می کردیم. یک شب که همه خوابیدیم خواب دیدیم بزرگتر شده ایم ولی هنوز در چمران درس میخوانیم، کارهایمان هم بزرگتر شده بود، یک روز در هفته مسئول پختن ناهار کل مدرسه بودیم، خرید مواد غذایی هم با خودمان بود. یک چرخ خیاطی بزرگ در کلاس داشتیم و برای بچه هایی که از ما کوچکتر بودند خیاطی می کردیم و لباس می دوختیم، کتابخانه بزرگی در کلاسمان بود که گاهی وقتها بعد از ظهر ها که همه رفته بودند در مدرسه می ماندیم و کتاب می خواندیم. شده بودیم معلم کوچکتر بچه های محله، بعضی از روزها را به پارک می رفتیم و به بچه ها درس می دادیم. کارهای هنری مان روز به روز بهتر می شد، کلاس ما شده بود شبیه کلاس هنرمندان انقدر که از سفال و مجسمه و نقاشی و کلاژهای مختلف در شده بود... باز هم بزرگتر شدیم انقدر که در آغوش همه ما بچه هایمان بود..... تصمیم گرفتیم مدرسه ای بسازیم مثل ادبستان حمزه دوران تا بچه هایمان آنجا به اندازه ما کودکی کنند و به وقت بزرگ شدن آنقدر بزرگ شوند که از پس هر کاری بر بیایند... پ.ن: بخشی از نمایش نامه ی کلاس دومی ها در #جشن_تکلیف و بندگی شان #کلاس_دومی_ها #ادبستان_دخترانه_شهید_چمران #مجتمع_آموزشی_شهید_چمران #نماز
08 اردیبهشت 1398 10:59:40
0 بازدید
chamran_kids
🎉 ⏳ #روز_شمار_غدیر 🎊 تشکر برای تمامی نیت های خوب تان، برای جشن غدیر. #جشن_بزرگ #عید_امیر #برکه_رنگین_کمونی #به_عشق_علی #عید_غدیر #من_کنت_مولاه_فهذا_علی_مولاه #عید_ولایت #کودک #شیعه #عید_شیعیان
28 مرداد 1398 12:10:10
0 بازدید
ادمین چمران
0
0
#ورق_بزنید . #تابستانی_برای_مرد_هزار_چهره 📝قسمت سوم . تابستان دوم/ از فیل اسباببازی تا تابلوی دیواری . پسرعمهام ارهمویی و تخته سهلا گرفته بود، وسایل مختلف درست میکرد و بین اقوام و دوستان میفروخت. من و برادرم هم دیدیم عجب اتفاق جالبی است، هم کار میکنیم و پول درمیآوریم، هم میتوانیم با چوب همهچیزهای خفنی را که دوست داریم تولید کنیم. روزهای اول وسایل خیلی ساده درست کردیم. طرحش را هم از پسرعمهام گرفته بودیم. یک فیل ساده و یک اردک. هرکدام سه یا چهار قطعه داشتند و سرهم میشدند. بعد از اتمام ساخت، آنها را فروختیم. مدتی که گذشت یک کتاب پیدا کردیم پر از الگو، البته مقوایی بود، ولی همه الگوها را میشد با تخته سهلا اجرا کرد. یادم است پیچیدهترین پروژهای که انجام دادیم اسکلت یک دایناسور گیاهخوار بود که نزدیک به 100قطعه داشت. بعد از تمام شدن، دایناسور را به آزمایشگاه مدرسهمان فروختیم. البته یادم نیست پولش را دادند یا نه! من میساختم و داداشم بازاریاب بود. بعد از مدتی دیدیم کسانی که از ما خرید میکنند، محدود به فامیل و همسایهها هستند و آنهم به خاطر این است که دل ما نشکند. واقعیت این بود که همسایهها و فامیل، به اسکلت دایناسور یا اردک نیاز نداشتند، پس رفتیم سراغ تولید وسایل کاربردی. زیر قابلمهای، زیر استکانی و .... ساختیم که بازار نسبتاً خوبی داشت. روی چوبها را روغن جلا میزدیم که هم زیباتر شوند و هم خراب نشوند. آخرین پروژههای آن تابستانمان هم تابلوی آیات، احادیث و اسامی الهی و ائمه بود. از کتابهای معماری پدرم، الگوی کتیبهها، گِرهها و اسلیمیها را کپی کردیم، روی چوب چسباندیم و اره کردیم. یک تابلوی مزین به اسم محمد رسولالله صلیالله علیه و آله را آن موقع ( 20سال پیش) 5000تومان به یکی از همسایههایمان فروختم. 5000 تومان خیلی پول بود برای ما! ساخت این تابلو نزدیک به یک ماه زمان برد. چون تابلواش 50تا حفره داشت که باید سر هرکدام، اره را باز میکردم و میبستم. یکبار پدرم ما را به کارگاه چوب حرم حضرت عبدالعظیم حسنی علیهالسلام برد. فوقالعاده بود. درهای حرم را درست میکردند. بوی چوب گردو و عناب حس خوبی به آدم میداد. ابزارهایی که داشتند و کارهایی که انجام میدادند، خیلی پیچیده و عظیم بود. از آن روز یکی از رؤیاهایم این شد که یک روز بتوانم درِ یکی از حرمها را درست کنم. جایی که زائرها آن را میبوسند. . ادامه مطلب در کامنت اول👇 #تابستانه #اوقات_فراغت #کار_مفید #سرگرم_کردن_بچه_ها #نجاری