پست های مشابه
madaran_sharif
. #ه_محمدی (مامان محمد ۲ سال و ۷ ماهه) . پرده اول: براش بستنی درست کرده بودم و محمد خیلی دوست داشت. . کمی توی پیاله کشیدم و قاشق رو دادم دستش بخوره. خودمم نشستم کنارش. . بستنی زود آبکی و شل شد. وقتی محمد قاشق رو کجکی میگرفت، میریخت رو لباسش.😵 - ای وای ریخت رو لباست.🤦🏻 ببین اینجوری بگیر. وای دوباره ریخت.😣 میخوای من بدم بخوری؟ . چند روز بعد دوباره بستنی خواست. براش آوردم و قاشق رو دادم دستش.🥄 . - نه نه مامانی بده. + نه گلم. خودت میتونی بخوری. بزرگ شدی دیگه.☺️ -نع 😫 مامانیییی . یهو به خودم اومدم🥶 نباید حساس میشدم رو لباسش. . طول کشید تا دوباره خودش مستقل بشه؛ و درسی که به من داد. . هر چند کثیف شدن لباسش برام خیلی سنگین بود، ولی ارزش اینو نداشت که حس استقلالش از بین بره😣 . 🌿🌿🌿🌿🌿 پرده دوم: از وقتی اون خمیر بازی شش رنگ خوشگل رو براش خریده بودم، یکی دو باری بیشتر باهاش بازی نکرده بود. اونم در حد اینکه نگاه کنه ببینه من باهاش چیکار میکنم. انگار براش جذابیت نداشت. داشتم فکر میکردم شاید براش زوده و باید چند سال دیگه براش میخریدم🤨 . یه روز دوباره خمیر بازیها رو آوردم و گذاشتم جلوش تا بازی کنه و خودم برم سراغ شستن ظرفا. -نععع😩 مامانییی چارهای نبود😒 من بازی میکردم و اون نگاه میکرد... . چند روز بعد، بازم خمیر بازی آوردم. این بار خودشم با خمیرا مشغول شد و من از این بابت خوشحال بودم☺ . یکم بعد یه تیکه از صورتیها رو برداشت و گذاشت رو سبزا😧 قلبم تیر کشید... . با خودم گفتم اشکال نداره. بعد بازیش آروم جداش میکنم تا قاطی نشن. ارزش داره که خودش بازی کنه. ☺️ . اما پسرک قانع نبود و همچنان پیش میرفت. . دقایقی بعد همه صورتیها و سبزا قاطی شدن... حالا رنگ بنفش هم... و نارنجی... و آبی🤯 . وقتی که رنگ زرد رو که آخرین رنگ بود برداشت، دیگه اونقد ناراحت نبودم😅 سِر شده بودم دیگه😅😂 . انتظار داشتم یه روزی این اتفاق بیفته و همه رنگا قاطی بشن؛ اما فکر نمیکردم اینقد زود. حالا دیگه اونی که همیشه نگرانش بودم، اتفاق افتاده بود😁 و دیگه جای نگرانی نبود. . و محمد چقد خوب با خمیر بازیها مشغول شده بود. . حالا هر چند روز یه بار، محمد خودش یادم میندازه خمیر بازیها رو بدم. و میشینه کنار سینی و به تنهایی باهاشون مشغول میشه. . خمیر بازی شش رنگ خوشگل محمد، رنگ سبز یکدست شده، ولی راهش رو تو دل محمد باز کرده... . و البته تنهایی بازی کردنش، نعمتی شد برای من☺️ . . #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین
30 مهر 1399 16:54:33
0 بازدید
madaran_sharif
. سالی یک بار دفترچه حوزه رو پر میکردم و میفرستادم. (حوزهای که میرفتم، با اینکه باید جای منو نگه میداشت، ولی گفتن برای چی جات خالی بمونه؟ مرخصیت رو بگذرون و هر وقت خواستی برگردی، دوباره دفترچه رو بفرست.😐 و من دو سال دفترچه رو پر کردم، ولی قبول نشدم.) . یه مدت کمردرد داشتم. ماموریتهای زیاد همسر و دست تنها بودن باعث شده بود دیسک بگیرم. با این حال، وقتی میدونی همسرت هدف بزرگی رو دنبال میکنه و تو هم در اون شریکی، همهی اینها رو به جون میخری که یاریش کنی.💑 . دخترم ۱۴ ماهه بود. حس عجیبی داشتم. معدهام سنگین بود. میافتادم یه گوشه و نمیتونستم تکون بخورم.🤒 . همون روزا پسرم رو بردم دندونپزشکی. وقتی میخواستن عکس دندون بگیرن ، یه حسی بهم گفت تو پیش بچه نباش👼🏻 با اینکه مطمئن بودم باردار نیستم.🤷🏻♀ . ولی حسم درست میگفت. . همکارهای همسرم با اینکه چند سال از ایشون بزرگتر بودن- یا مجرد بودن یا اگه متاهل بودن، بچه نداشتن یا نهایتا یه بچه داشتن. در این فضا، همسر من داشت صاحب فرزند سوم میشد و همکاراش، حسابی دستش میانداختن. . شرایط جسمیم بد بود و دکترها احتمال سقط میدادن. با تمام وجود دعا میکردیم فرزند عزیزمون سالم و صالح بیاد تو بغلمون.🤲🏻 از اونجا که اگه خداوند برچیزی اراده کنه هیچ چیزی تو دنیا نمیتونه جلوش رو بگیره، بچهی ما هم موند😇 و بالاخره به دنیا اومد.🤗 . . روزهای اول ۳ فرزندی این شکلی بود: سه تا بچهی نق نقو، پدری که معمولا نیست و مادری برق گرفته.🤯🙇🏻♀ . سعی کردم خیلی زود خودم رو جمع و جور کنم. اول خودمو کوک کردم: توسل🤲🏻 تقویت و انرژیزایی🍵🍲 و تنظیم خواب🛌 . اوضاع خیلی بهتر شد.👌🏻 و تازه جذابیتهای بچهها شروع شد.😍 . مثلا یهو میبینی بچهی اول چه عاقل شده.😃 یا اینکه چقدر بچهها در کنار هم خوشن حتی وقتی مامان نمیتونه تک تک بهشون توجه کنه.😁 . . زندگی داشت میگذشت. یه روزهایی بود صبحم اینجوری آغاز میشد: مامان بیا منو بشور (پسر) ماما جیششش (دختر) پوشک نیازمند تعویض (پسر کوچیکه) . طول روزم هم به بازی کردن و ریخت و پاشها میگذشت. . خیلی راضیکننده نبود.😕 باید به روحیهی خودم هم میرسیدم تا مادر پرنشاطتری باشم. . به عنوان تفریح، اینکه بچهها رو بذاری بری یه دوری بزنی🌳 یا در طول روز وقت بذاری و یه دمنوش🍵 بخوری، خوب بود؛ . ولی من نیاز به شارژ اساسی هم داشتم.🔌🔋 دوست داشتم بتونم مطالعه کنم.📖 . گاهی حال آدم با مطالعه آزاد کتاب خوب میشه.😌 گاهیم شرایطش پیش میاد و درس میخونی.📒 . #م_ح #تجربیات_تخصصی #قسمت_پنجم #مادران_شریف_ایران_زمین
14 تیر 1399 16:29:02
0 بازدید
madaran_sharif
. دیده بود که با قاشق، چایی رو از لیوان خودم میریزم توی لیوانش . همزمان که داشتم صوت درس رو برای چندمین بار گوش میدادم و خودم رو برای امتحان آماده میکردم، نشستیم سر سفره و زهرا تلاشش رو برای انجام این کار شروع کرد🤦🏻♀️ نتیجه معلوم بود؛ چایی هر جایی میریخت جز توی لیوان🙄 . داشتم به مدیریت این وضعیت و واکنشم فکر میکردم🤔 که یهو استاد گفتن: -اصلا چرا باید آزاد باشیم؟😂😨 -انسان به ۳ دلیل باید آزاد باشه: ۱.استعدادها بروز پیدا نمیکنه مگر اینکه آزاد باشیم و ۲ و ۳ .. هوم پس بشین کنارش بذار تلاش کنه و چند بارم بریزه بلاخره این استعدادشم بروز پیدا میکنه!😌 اشتباه نکنید! نمیخوام در مورد آزادی دادن به بچه بگم😆 . امتحان داشتم چه امتحانی😖 ۶ تا از کتابهای شهید مطهری، لذت بخش، کاربردی😍 و در عین حال حجیم و قاطی پاتی شدنی😖 . با وجود برنامهریزی از هفته قبلش، نتونستم به برنامه برسم، نمیندازم تقصیر مهمون و مهمونی و #۲۲بهمن و #روز_مادر چاره این بود که خوابم رو کم کنم که نتونستم😔 . شنبه آخرین مهلت درس خوندن بود و من تازه به نصف مواد امتحان رسیده بودم، سر سفره همونجوری که غرق در صدای استاد بودم که کتاب #آزادی_معنوی رو تدریس میکردن📘 و به استعدادهای کشف شده و نشده زهرا فکر میکردم🔎 و دستهام رو بر سر میکوفتم که درسم تموم نمیشه تا شب🤷🏻♀ ایکیوسان مغزم شروع به فعالیت کرد؛ تلفن رو برداشتم زنگ زدم به یکی از #دوست_همسایههام، پرسیدم برنامهت چیه امروز؟ بیام خونهتون بچهها بازی کنن منم برم تو اتاقتون درس بخونم؟😏😁 گفت برنامهای ندارم ولی خونهمون جایی برای نشستن و درس خوندنت نداره😂 خدا خیر بده این دوست همسایهها رو😍 پیشنهاد میکنم یه دونه برای خودتون پیدا کنین . سر راه یه پودر کیک گرفتم که دست خالی نرم و دست خالی هم برنگردم😂 یکی دو ساعت درس خوندم🤓 یه کم خونه رو تمیز کردیم یه کیک خوشمزه هم به مناسبت ولادت حضرت زهرا پختیم😋🥧 و تقدیم همسران کردیم . خیلی کم از درسم موند که خداروشکر فرداش بعد از نماز صبح تمومش کردم و امتحانم رو دادم💪😊 همون صبح به یه فراغتی رسیدم برای شروع پر انرژی روزی که در پیش داشتم؛ فاذا فرغت فانصب🌸 وقتی از کار فارغ شدی قامت راست کن و کار بعدی رو شروع کن💪 . صبحانه و ناهار و شام رو آماده و خونه رو یه کم مرتب کردیم صبحانه رو خوردیم 🍳 ناهار رو گذاشتیم توی ساک و شام رفت توی یخچال تا شب که با آقای همسر از سر کار برمیگردیم همه چی روبهراه باشه (البته همیشه هم همه چیز انقدر رو به راه نیست😅) . #ف_جباری #فیزیک۹۲ #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف
29 بهمن 1398 16:14:05
0 بازدید
madaran_sharif
#قسمت_چهارم اذان ظهر ۶ محرم زهرا به دنیا اومد👼 . همسرم که طلبه هستن محرم ها خیلی سرشلوغن💼 . روزای غمبار محرم برای منی که همیشه و همه جا همراه همسرم بودم و این غم رو تو هیئتها خالی میکردم، اما حالا باید میموندم خونه پدری پیش مادرم در حالیکه بقیه میرفتن هیئت، کافی بود تا دچار #افسردگی_پس_از_زایمان بشم 😪😥😞 . فکر میکردم دیگه اون آدم سابق نمیشم، دیگه نمیتونم پامو از خونه بیرون بذارم، منی که حسابی اهل بیرون بودم... از طرفی دلم برای خونه و خانواده دو نفره مون تنگ بود!😩😭😅 . تازه همه این احوالات در حالی بود که من با انگیزه و علاقه و کاملا #آگاهانه مادری رو انتخاب کرده بودم 💖👌 . اما نبودِ همسرم، اون روزهای اول، این چیزا سرش نمیشد... 😪 چیزی که ما، قبل از تولد زهرا متوجهش نبودیم و بعدش فهمیدیم که #حضور_همسر چقدر برای خارج شدن مادر از حال و هوایی که درگیرشه موثره . و البته این تجربه مون باعث شد به خانواده های اطرافمون قبل از وقوع حادثه آگاهی بدیم😅😎 . زهرا ۱۷ روزش بود که زندگی رو از سر گرفتم، برگشتیم خونه مون و من با زهرای ۱۷ روزه یک روز در هفته میرفتم حوزه دانشجویی تا سال آخرش رو هم تموم کنم💪😏 . در طول هفته هم معمولا یکی دو روز برای جلساتی به دانشگاه رفت و آمد داشتم🚶♂ . و همین #بازگشت زودهنگام به جمع دوستانم حالم رو بهتر از همیشه کرد...حالا مادری بودم که با دختر کوچولوش تو #جامعه #حضور داره و این منو راضی و خوشحال میکرد 🤩، و این شروع ماجرای بازگشت من به جامعه بود😎 . پ ن ۱: بعضی خانوما میگن ما #روحیه مون تو #خونه موندنیه و این بهمون #آرامش میده😇، بعضیا هم میگن روحیه ما #بیرون بودن رو میپسنده و اگه چند روز خونه بمونیم کلافه میشیم😖، من میگم شرایطی که آدم توش بزرگ میشه در شکل گیری این روحیات موثره، خود من خیلی مستقل و اهل بیرون بزرگ شدم، پس سخت بود برام تحمل خونه نشینی مطلق حتی همون روزای اول تولد دخترکم، اما زندگی نباید در بندِ روحیات #برساخته باشه... 🧐 بعدا بیشتر در موردش مینویسم . پ ن ۲: به اون مامانای بچه اولی که روحیه دَدَری دارن!😁 پیشنهاد میکنم از همون روزای نوزادی، نی نی رو تو کالسکه بذارید و اطراف خونه تون مخصوصا پارک و فضای سبز 🌳که بچه ها توش بازی میکنن #پیاده_روی کنید و از این موقعیت #لذت ببرید😍؛ اینطوری یک قدم به سمت #ترسِ تون برداشتین و عوضش ۱۰ قدم ترسِتون از شما دور میشه!😁 . پ ن ۳: عکس مربوط به ۳۰ روزگی زهرا در دَدَر یا همون سواحل دریای خزر هست 😍😂 . ادامه دارد... #ف_جباری #فیزیک۹۲ #تجربیات_تخصصی #قسمت_چهارم #مادران_شریف
09 آذر 1398 15:27:47
1 بازدید
madaran_sharif
. #ط_اکبری (مامان #رضا ۶.۵ساله، #طاها ۵.۵ساله، #محمد ۲سال و ۹ماهه) . با بچهها، خواسته و ناخواسته پیادهروی زیاد داشتیم. گاهی در تشییع پیکر شهدا گاهی در دستههای عزاداری تجربهی #راهیان_نور هم داشتیم.😍 به راهپیمایی اربعین هم فکر میکردم... مسیر خانه تا مترو هم که حدود یه ربع میشد و جاهای دیگه برای خریدهای خیلی ضروری غالباً پیاده بودیم باهم. . البته خیلیییی جاها هم نمیتونستیم بریم! یا مثل لشکر شکست خورده با هم نبودیم. یا با اعمال شاقه و به زووور، با هم بودیم😁 . تک و توک از اطرافیان حرفهایی به گوشم میرسید که دلمو خالی میکرد: -داری ظلم میکنی به بچهها! . بعدها که ماشیندار شدیم خیلی جاها که نمیشد بریم رفتیم👌🏻 حتی وقتایی که خسته بودیم، تو بارون و سوز و سرما وسط روز و آفتاب سوزان تو شرایط قرنطینه کرونا و... و تو همهی این شرایط با بچهها خدا رو شکر میکردیم که ماشین داریم.😊 . . اما از خودم میپرسم که آیا این نگاه #شکرگزار بودن بچهها و لذت بردنشون از نعمات خدا، اگه از ابتدا و همیشه در #رفاه_کامل بودن هم به این اندازه وجود داشت؟! . اگه همیشه خونهمون بزرگ بود، اینقدر بچهها از داشتن اتاق و پذیراییِ فراخ لذت میبردند؟ اصلا به چشم میاومد؟! . آیا با وجود محدودیتهای کرونا و پارک و مسجد و مهمونی و سفر نرفتن، این حد از نشاط و رضایت رو داشتند؟ به نظر میرسه نه!! . یادمه یه بار، دوتا پنجشنبه پشت هم پیتزا درست کردم، رضا گفت مامان چقدر داریم پیتزا میخوریم!! تو دلم گفتم دلتم بخواد! حالا یه ماه نمیپزم تا قششششنگ لذتشو ببری بگی ممنوووونم مامان آخ جوووون! . اینا رو که با خودم مرور میکنم سعی میکنم حالا هم که ماشین داریم، یه جاهایی رو پیاده باشیم و هر از گاهی برای خودمون لذت نعماتی که داریم رو بیشتر کنیم.❤️ سرد و گرم روزگار رو بچشیم، و آستانهی تحمل سختیمون رو بالا نگه داریم.☺️ . . پ.ن: خوشحالم که رضا برای پذیرش سختی روزهداری اعلام آمادگی کرده.😍 . . #روزنوشت_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین
24 فروردین 1400 15:15:53
0 بازدید
madaran_sharif
. . #قسمت_نهم . #امالبنین (مامان سه پسر ۹ساله، ۷ساله و ۵ساله) . داستان تدریسم از اینجا شروع شد که وقتی پسر دومم ۱.۵ سالش بود، یه سال رفتم تو یکی از مدارس قم و علوم درس دادم. اون موقع، دکتر گلپسر گفته بود خیلی خوبه که بذاریدش مهد تا با بچههای همسنش باشه، یه کمی اونا رو ببینه و بهتر بشه...😊 . ما هم گذاشتیمش مهد جامعه. دیدم گلپسر اونجا میره، هفتهای دو روز و روزی دو ساعت، داداشش رو هم میذاشتم پیشش و میرفتم مدرسه درس میدادم. . سال بعدش، پسر سوم ما به دنیا اومد. تا وقتی که کوچولوی ما دو ساله بشه، جایی نرفتم. پارسال ۳ تا پایه قرآن و عربیشون رو درس دادم. اون موقع اولی مدرسه میرفت، دومی پیش دبستانی، سومی هم پیش همسرم بود. من کلاسامو صبح نسبتا زود برمیداشتم و وقتی برمیگشتم، همسرم میرفتن سرکار (اون ساعتها، با لپتاپ کاراشونو انجام میدادن) . . امسال هم که دارم علوم میگم؛ همگی دور هم خونهایم با کلاس هی مجازی که میذاریم.😆 . اولی که تو مدرسهی استثنایی، کلی کارای درسی دارن؛ دومی هم که کلاس اوله؛ درسهای حوزهی خودم هم هست. و درسای مدرسه!! . کلا همهش توی آموزش مجازی هستیم.😁 . این روزا، فکر کنم روزی فقط سه چهار ساعت برا بچهها، از جهت آموزشی وقت میذارم.😨 تازه منی که اعتقاد ندارم مادر باید خیلی دخالت کنه! در حداقل دخالتها، این اتفاق میافته. . یعنی مثلاً فیلمهای درس پسر دومی رو میدم خودش ببینه. یا من باید یه سری تکالیف بنویسم اون از روش بنویسه، میگم خودت بنویس و بالا سرش نمیشینم.😏 چون دوست دارم بچه خودش درس بخونه. از همون اول، پدر و مادر نباید خیلی دخالت کنن. با این مامانا که همه کار میکنن و به جای بچه درس میخونن،😁 خیلی مخالفم. . ولی مثلاً تکالیف گلپسر اولمو، باید دونه دونه فیلم بگیریم بفرستیم به معلمش... چون بالاخره اونا فرق میکنن؛ باید معلم ببینه نحوهی انجام تکالیف چه جوریه. گاهی چندبار یه فیلمو ضبط میکنیم، وسطش خراب میشه. دوباره از اول!! . . برای درسهای علوم مدرسه هم، کلی باید پاورپوینت و محتواهای مجازی درست کنم، که این نوجوونا از انگیزه نیفتن.😅 . کلاسای آنلاینم هم، صبح زود از ۷.۵ تا ۹ ئه. اون ساعت، به جز اولی که از صبح زود بیداره، اون یکیا، خوابن و تا بیدار شن، کلاس منم تموم شده.👌🏻 بعد با هم صبحونه میخوریم و کارامونو میکنیم. . حالا این وسط کلاسهای حوزهی خودمم به زور شرکت میکنم.😆 . . #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین
06 اردیبهشت 1400 14:38:42
0 بازدید
مادران شريف
0
0
. #پ_شکوری . چند روز پیش کلاس آنلاین داشتم و موفق نشده بودم بچهها رو قبل کلاس بخوابونم😑 . کلاسم داشت شروع میشد و قصد داشتم براشون یه سطل اسباببازی بیارم تا مثل جلسات قبل کلاسم باهم بازی کنن و منم با لپتاپ و تلوزیون برم سر کلاسم😄 . تا اینکه یهو عباس در خونه رو باز کرد و گفت بریم حیاط😉🤸🏻♂️ . - مامان من الان کلاس دارم. نمیتونم ببرمتون حیاط😦 بیا براتون اسباببازی بیارم😌 عباس چند لحظه فکر کرد و... -- به فاطمه بگو بیاد پیشم تو حیاط😀 - خودتون تنهایی میرید بازی کنید؟ من نمیتونم بیام ها مواظب فاطمه هستی؟ عباس که حس داداش بزرگی بهش دست داده بود گفت: -- آره. کفشاشو👟 پاش کن. بذارش تو حیاط پیشم. . . و این شد که برای اولین بار دوتایی و بدون من رفتن حیاط😍 حدود 1.5 ساعت کلاس داشتم و بچهها هم اکثرا تو حیاط بازی میکردن، گاهی هم میاومدن آب یا خوراکی میگرفتن، یا نگاه میکردن ببینن من چیکار میکنم😂 . . بقیهی اوقات هم اگر هر دوشون سیر باشن و خسته هم نباشن، معمولا با همدیگه مسالمت آمیز بازی میکنن و همدیگه رو سرگرم میکنن😍 گاهی هم از من میخوان برم توی بازیشون شرکت کنم😇 گاهی هم خودم برای ایجاد صلح و آشتی یا دفاع از مظلوم و جلوگیری از ضرب و جرح (گاز و کشتی گرفتن) وارد صحنه میشم و جداشون میکنم😂 . . این روزا با بزرگ شدن عباس با چالش #حسادت بچهی اول نسبت به دومی مواجهیم😬 البته چون میدونم تا حد زیادیش طبیعیه، خیلی به خودم و بچهها سخت نمیگیرم😇 . . وقتی وضعیت الآنمون رو با قبل از اومدن فاطمه مقایسه میکنم، خیلی راضیم خداروشکر🤲🏻 سختی مادری قطعا بیشتر شده👌🏻 ولی این سختی رو کمتر حس میکنم، به خاطر همبازی شدنشون🤸🏻 و اینکه بخشی از وقت همو پر میکنن و کمتر به من میچسبن😅 و کمتر هم حوصلهمون سر میره به خاطر تنوع بازیها و رفتارهای بچهها😆 . با همهی سختیها و چالشهاش راضیم از تصمیممون برای کم بودن اختلاف سنی بچهها😇 همین همبازی شدنشون باعث شده یه زمانهایی از روز وقتم آزاد بشه تا بتونم به درس و کارای دیگهم برسم. . . چند وقت پیش از یه استاد عزیزی (مادر ۵ فرزند با مدرک دکترا)، شنیدم برای مامانایی که دوست دارن درس و فعالیتهای اجتماعی داشته باشن، خوبه که بچههاشون رو دوتا دوتا با فاصلهی کوتاه به دنیا بیارن. تا هر بچه همبازی همسن و سال داشته باشه و وقت مادر آزاد بشه تا حدی👌🏻 . . پ.ن: از حسن تصادف امروز دقیقا #تولد یکسالگی فاطمهمونه😁 پیشاپیش از دعاهای خوبتون در حق بچهها و مادر بچهها ممنونم😉 . . #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین