پست های مشابه

madaran_sharif

. دیروز شاخ غول کالسکه بردن تو مترو برام شکسته شد.💪 . #ه_محمدی . باید یه همایشی رو می‌رفتم؛ از صبح تا شب. قبلا هم با محمد #همایش رفته بودم؛ ولی چون مجبور بودم برای خوابش برم تو نمازخونه، نتونسته بودم خوب استفاده کنم.😕 . برا همین، این بار تصمیم گرفتم کالسکه ببرم. . جابه‌جاییش توی پله‌های مترو، به همراه یه بچه و یه ساک پر، سخت بود؛ ولی می‌ارزید. فاصله مترو تا محل همایش، یه کم پیاده‌روی داشت و سالن همایش، جای راحتی برای خواب بچه نداشت. . کالسکه رو جمع کردم و دستم گرفتم؛ ساک رو روی دوشم انداختم؛ دست محمد رو گرفتم، و مثل یه شیرزن از پله‌برقی پایین رفتم.😁 . راحت بود.😄 رفتنی همه‌جا پله‌برقی داشت، یا پله‌هاش کم بود. . ولی وقتی به متروی مقصد رسیدم، چه حالی کردم.😄 . کالسکه رو باز کردم، محمد رو نشوندم توش، همه‌ی وسایل هم از کالسکه آویزون کردم؛ و مثل یک مادر خوشحال، روندم به سمت همایش.😄 . قبلا همین مسیر رو بچه بغل رفته بودم، و باعث شد این دفعه حسابی از کالسکه سواری، لذت ببرم.😍 . وقتی وارد حیاط محل همایش شدم، محمد یهو تشنه‌ش شد.😅 بلهههه! حوض آب دیده با چند تا فواره‌ی کوچیک...😂 از تو ساک بهش آب دادم؛ بعد رفتیم کنار حوض، تا لحظاتی رو از صدای آب لذت ببریم...💦😍😙 . . تو سالن همایش، بعد یکی دو ساعت ورجه وورجه، تو بغلم خوابید.😌 آروم گذاشتمش تو کالسکه؛ و تازه لذت واقعی از آوردن کالسکه رو درک کردم.❤️ یکی دو ساعتی آروم خوابید،😍 منم تو اون مدت، تونستم خوب به ارائه‌ها گوش بدم،📝 با چند نفر صحبت کنم،👥 کتاب بخرم،📚 و دمنوش بخورم.😍 . . برگشتنی با مترو، یکم سخت‌تر از اومدن شد. کلی پله، بدون پله برقی رو باید می‌رفتم پایین؛ با یه کالسکه جمع شده، یه ساک سنگین‌تر از صبح، کیف دستی کتاب‌هایی که خریده بودم. و محمدی که بغل می‌خواست.⁦🤱🏻⁩ . به زور قانعش کردم که دستمو بگیره و آروم آروم بیایم پایین.😌 تا اینکه یه نفر، خدا خیرش بده، کمک کرد و محمد رو برام پایین برد.😀 یکی هم کالسکه‌مو از پله‌برقی برد پایین. تو مترو هم یه خانمی، صندلیشو داد به من. یه نفر هم تو پله‌های مقصد، کالسکه رو رسوند بالای پله‌ها.❤️ . خیلی خوشحال شدم. جایی که قرار بود، یکم سختی بکشم هم خدا نخواست😍 . و چقدر من از این رفتار انسان‌دوستانه‌ی اون آدم‌ها لذت بردم؛ چقدر خوبه که مردمانی داریم، این‌قدر خونگرم و مهربان.😇 . دیروز هم گذشت و روز ماندگاری شد. با خاطره‌های خوب🤩 و تجربه‌ی اولین سفر با #کالسکه و #مترو😃🚝 . . #ه_محمدی #برق_۹۱ #مادر_با_بچه_در_همایش #مادر_با_مترو #مردم_مهربان #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف

20 بهمن 1398 16:03:03

0 بازدید

madaran_sharif

. #ف_قربانی (مامان #روح‌الله ۱.۵ ساله) . یه ساعتی شب داشت شیر می‌خورد و بیخیال نمی‌شد😏 تا خوابش می‌برد و از کنارش کمی جم می‌خوردم باز نق زدنش شروع می‌شد و دوباره منو می‌کشید سمت خودش😫 این سناریو بیشتر از پنج بار تو یه شب تکرار شد. دیوونه شده بودم دیگه😟 آخرش همسرم گفت ولش کن دیگه شیرش نده تا خودش بخوابه. . چند لحظه‌ای ازش دور شدم و پسری هم داشت نق می‌زد و تو تاریکی دنبال من می‌گشت👀 از حالت خوابیده کامل بلند شد بالاسرم ایستاد. و نگاه ملتمسانه‌ش برای شییر... یه دقیقه هم نمی‌تونستم این ناله و عجزش رو تحمل کنم🙄 بنده خدا جز این راه هیچ آرامش و مامن دیگه‌ای نداره... فکر کردم آیا درسته بذارم انقد ناله کنه تا خوابش ببره یا نه؟ . اون قسمت از مناجات کتاب ادبیاتمون یادم اومد از بوستان سعدی که می‌گفت: بنده بازش بخواند باز اعراض کند و دیگر بار به تضرع و زاری بخواند و این بار حق سبحانه و تعالی گوید حاجتش روا سازید که از او شرم دارم فلیس له غیری... . برای پسرکم جز من کسی نیست... و برای منم جز تو هیچ کس... پس جوابم بده و هدایتم باش...⁦ . . پ.ن: آیا این روش همه جا درسته؟ قطعا نه. اونجا که قاطعیت لازمه برای رشد فرد و برای دوری از خطر و کارهای زشت نباید با گریه و زاری بچه‌ها دلمون نرم بشه، و درواقع همین قاطعیته که دلسوزی محضه⁦👌🏻⁩ کما اینکه هرجا لازم بوده خدا هم قاطع و صریح با ما برخورد کرده و درجای مناسبشم آغوش امنش رو باز گرده برامون...🌹 واقعا مادری و مربی بودن یعنی شبیه خدا شدن. به نظرم مادری و تربیت حقیقتیه که اگه درست بفهمیمش می‌تونیم ربوبیت خدا رو هم درک کنیم...⁦♥️ . . #سبک_مادری #عارفانه_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

29 مرداد 1399 16:15:28

0 بازدید

madaran_sharif

. #ط_اکبری (مامان #رضا 7ساله، #طاها 6ساله، #محمد 3ساله، #زهرا 4ماهه) . اسفند95بود مُشتی تمرین و کوئیز و پروژه‌ی سنگین داشتم که به بچه‌داری و خانه‌تکانی عید اضافه شده بود. رضا2.5سالش بود و طاها 1سال و اندی. طبق معمول وقتی تمیزکاری میکردم، بچه‌ها میومدن دستمال و جارو میگرفتن و خلاصه همیشه تو #کارهای_اشتراکی حضور داشتن. 👌 البته کمک که چه عرض کنم بساط بازی‌شون رو جور میکردن و کار من رو چندبرابر❗️ من هم میدادم دستشون و از صحنه بامزه کارکردنشون قلقلکم می‌گرفت و عکس میگرفتم! چندتاشون هم برای دوستان فرستادم با این زیرنویس: "کودکان سخت مشغول کارند اگر شما هم قلبتان به درد آمد، مراتب را به مسئولین ذیربط گزارش کنید باشد که دیگر کودک کار نبینیم!" . الان حدود 4سال از اون روزها میگذره کوکان کار 3تا شدند😁 و یکی هم در گهواره درحال یادگیری😂 بچه ها همچنان درکارها حاضرند البته نه با اون اشتیاق! کلی باید انگیزه ایجاد کنم و حرص بخورم😜 درواقع خودم همه کارها رو بکنم خیلی راحت‌تره تا اینکه نقش جعبه تقسیم رو بازی کنم و مدام مسئولیت‌ها رو تذکر بدم و نحوه اجرا رو بررسی کنم و ایرادات رو بهشون بگم و برطرف کنن. چاره چیه بالأخره باید میدون بدم تا رشد کنن و براشون ملکه بشه که این کارها واسه همه‌س نه مامان😉 . شاید اون موقع چندان ارزشش رو نمیدونستم و بهش فقط به چشم آزادی و بازی نگاه میکردم اما منم با بچه ها بزرگ شدم و ارزش این مسئولیت دادن برام روشن‌تر شد... . الان اگه مهمون داشته باشم و بچه‌هام و همسرم نباشن به شدت خسته‌ میشم و احتمالا سالاد هم نداریم😅 (جدیداً رضا و گاهی طاها، سیب زمینی، لوبیا، خیار و... خرد میکنن برای غذا و سالاد) چون مدتهاست نقش مدیریتی‌م از اجرایی پررنگ‌تر بوده😂 . این فقط مربوط به بچه‌ها نیست بعضی خانوما چون کارکردن آقایون رو قبول ندارن میدون نمیدن تا خطا کنن و یادبگیرن. "کمک نخواستم آقا! بدتر کار تراشیدی جانم" در نتیجه نوه و نتیجه دار هم که میشن همچنان آقا جاش جلو تلویزیون، یا تو حیاط و کوچه‌س بعضا خریدها رو هم خانوم انجام میده🙄 . البته حساب آقایونی که این کارها رو زنونه میدونن با کرام‌الکاتبینه(بلکه با سریع الحسابه😆) . خلاصه که باید یه همتی کنیم نسل‌های آینده برامون دعای‌خیر کنن😍 . پ.ن: چندی پیش که زهرا مریض بود. وقتی از کارها فارغ شدم، رفتم آشپزخونه، با بسته‌های تمیز و مرتبِ مرغ پاک و خردشده(کار همسر) مواجه شدم! سینک ظرفشویی و ظروف مربوطه هم مثل آینه برق میزد😳 یک لحظه با چشمان گرد و دهان باز در افق محو شدم! . #روزنوشت_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

24 شهریور 1400 15:38:56

0 بازدید

madaran_sharif

. #پ_وصالی #قسمت_اول . من ۲۴ سالمه، دختری بودم پر هیجان، که حال و هوای شعر و شاعری در سر داشت.😁 شعر تنها قسمت لاینفک زندگی من بود، البته حافظ قرآن هم بودم؛ ولی جز سال کنکور، هیچ وقت درس برام اولویت نداشت.😂 . یادش بخیر! لای کتاب جغرافیا، کتاب لیلی و مجنون رو قایم می‌کردم، تا شب امتحان، درس مانع شعر خوندنم نشه!!😅😆 . سال ۹۳ وارد #دانشگاه امام صادق شدم، پر از شور و شوق و پر سروصدا!!😁 با اون همه خنده و جواب‌های از سر شوخی که تو مصاحبه می‌دادم، قبولی امام صادق مثل معجزه بود.😆 و حتی رضایت پدرم برای اینکه برم تهران.😅 . به خاطر شیطنت‌هام، تموم بچه‌های خوابگاه و دانشگاه منو می‌شناختن.😄 . طی فرآیندهای پیچیده، قدرت خدا و جست‌وجوهای متوالی در جهت پیدا کردن #بچه‌های_شر_و_شلوغ_خوابگاه، پنج تا دوست شیطون‌تر از خودم پیدا کردم. . پیدا کردن بچه‌های شیطون، بین بچه‌های عاقل و آروم امام صادق، مثل شکستن شاخ غول بود.😆 ولی بالاخره #اکیپ مورد علاقه‌ام جور شد😁😄⁦💪🏻⁩ . یادمه ماه رمضونا، تا سحر بیدار می‌موندیم و با اکیپ دوستام، که معروف بودیم به #اخراجی‌ها😂، سربه‌سر سرپرست خوابگاه می‌ذاشتیم.🙈 یا زبون روزه، دم افطار تو حیاط با کلی جیغ و داد😁، وسطی بازی می‌کردیم.😃 . برا بچه‌ها فال آب (یه فال من‌درآوردی😆) می‌گرفتم. یه بار اسممو توی گوشی دوست صمیمیم، همراه اول سیو کردم و بهش پیام دادم صد گیگ اینترنت برنده شدی😂 ، مشخصات بده. و حدود یه هفته سرکارش گذاشتم.😂 . آخ که چه روزایی داشتیم... یه خلاقیت جالب هم داشتیم، که با اکیپ اخراجی‌ها، #نقاشی می‌کشیدیم و به بچه‌ها و استادای دانشگاه می‌فروختیم😊 #بازاریابش هم خودم بودم.😉 با پول #فروش نقاشی‌ها🏞، که اون موقع حدود سه میلیون شد، کلی #شیر_خشک و #پوشک و #شیشه‌شیر🍼 و #پستونک، برای بچه‌های نیازمند خریدیم.😇 . اسم گروهمون شد art for life، که کلی توی دانشگاه مطرح شد؛ از بس که نقاشی‌ها، از دعای نی‌نی‌ها👶🏻، بین بچه‌ها و اساتید محبوب بود.😄 . حتی بعضی اساتید برای نوه‌هاشون، نقاشی درخواستی سفارش می‌دادن😁 و به بقیه همکاراشون، ما رو معرفی می‌کردن.😄 . یه بار یکی از استادام، نقاشی خرید و بعدش یه مقدار برگه و کلاسور، برای کمک بهمون داد.😍 و در گوشم گفت: «من می‌خوام برای گروهتون بستنی بخرم که خستگی از تنتون دربیاد😍» . هنوز که هنوزه مزه‌ی اون #بستنی‌ زیر زبون منه.😍😋🍦 . ترم دوم بودم که #ازدواج کردم.😊 هیچ‌کس باورش نمی‌شد که دختری به اون شیطنت، بتونه نقش همسری رو ایفا کنه😅 . #علوم_تربیتی۹۳_امام_صادق #تجربه_شما #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف

19 بهمن 1398 16:15:34

5 بازدید

madaran_sharif

#م_زادقاسمی (مامان #فاطمه_سادات ۱۷ ساله، #سیده_ساره ۱۲ ساله، #سید_علی ۸ ساله و #سید_مهدی ۵ ساله) #قسمت_یازدهم همسرم از اول شغلشون طوری بود که زیاد سفر بودن، الانم ممکنه غیبت‌هاشون مکرر و طولانی باشه و ماموریت‌هایی داشته باشن که ما نتونیم همراهشون باشیم! با این اوصاف عمده مسئولیت بچه‌ها با منه، مثلا فاطمه سادات به کمک نیاز داره، بچه‌ها مدرسه میرن، مریض می‌شن، تو زمان‌ غیبت همسرم خرید هم با منه! گاهی مهمون داریم و چیزی تو خونه نیست و باید برنامه‌ریزی کنم که هم خرید کنم و هم خونه مرتب باشه هم درس و غذای بچه‌ها رو به راه باشه، هم آماده پذیرایی از مهمون باشم تو زبون ممکنه آسون به نظر بیاد که نمیاد😁 ولی در عمل خیلی سخت و فشرده می‌شه❗️ البته من گلایه ای ندارم.☺️ چون وقتی با قدرشناسی و محبت همسرم مواجه می‌شم خستگی از تنم درمیره، دلگرم می‌شم و انگیزه می‌گیرم. وقتایی که هستن جلوی بچه‌ها صمیمانه از من تشکر می‌کنن. این رفتارشون خیلی مؤثره که تو این مسیر نشکنم و با جریان پرتلاطم این زندگی همراه بشم. در مورد این که من چه کارایی برای بچه‌ها انجام میدم باهاشون حرف می‌زنن، می‌گن جایگاه مادر خیلی مهمه و با این رفتارشون هم درس مهمی به بچه‌ها میدن، هم من رو به لحاظ عاطفی تامین می‌کنن.❤️ با وجود اینکه غیبتشون زیاده اما نقش اصلیشون رو به عنوان تکیه‌گاه، به درستی انجام می‌دن. به نظرم یکی از مهم ترین دستاوردهای خانواده‌مون اینه که همسرم جایگاه امام و رهبر رو توی خانواده دارن و بچه ها ولایت پذیری رو توی خونه تمرین می‌کنن!👌 من و بچه ها خیلی براشون احترام قائلیم. در عین اینکه رابطه‌مون سرشار از محبته.😊 منم به ایشون به خاطر اهداف و آرمان‌هایی که دارن افتخار می‌کنم، و خدا رو شاکرم جایگاه خودشون رو در جبهه حق خوب تشخیص دادن.😊 جدا از رابطه همسری که خیلی صمیمانه هست، به خاطر مسیری که تو زندگی انتخاب کردن، برام مثل استاد هستن و بهشون اعتماد دارم.😇 همیشه نگاه جامع و کاملی به مباحث تربیتی دارن واسه همین همیشه احساس میکنم یه دایرة المعارفی از دانش‌های مختلف در زندگی کنارم هست.😁 بااینکه حضور فیزیکی کمی دارن اما وقتی هستن سعی می‌کنن ارتباطشون با بچه‌ها زیاد باشه. باهم پارک و سفر بریم و بچه‌ها محیط‌های مختلف رو تجربه کنن‌. از رابطه محترمانه پدر و مادرم با هم خیلی الگو گرفتم.👌 یادمه همیشه مسائل رو بین خودشون و یواشکی حل می‌کردن.😉 ما هم اجازه نمی‌دیم اختلافی اگه هست به بچه ها منتقل بشه و الحمدلله بچه‌ها جز رابطه خوب چیزی بینمون ندیدن.🤲🏻 #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

07 اسفند 1400 19:18:05

1 بازدید

madaran_sharif

. سالی یک بار دفترچه حوزه رو پر می‌کردم و می‌فرستادم. (حوزه‌ای که می‌رفتم، با اینکه باید جای منو نگه می‌داشت، ولی گفتن برای چی جات خالی بمونه؟ مرخصیت رو بگذرون و هر وقت خواستی برگردی، دوباره دفترچه‌ رو بفرست.😐 و من دو سال دفترچه رو پر کردم، ولی قبول نشدم.) . یه مدت کمردرد داشتم. ماموریت‌های زیاد همسر و دست تنها بودن باعث شده بود دیسک بگیرم. با این حال، وقتی می‌دونی همسرت هدف بزرگی رو دنبال می‌کنه و تو هم در اون شریکی، همه‌ی اینها رو به جون می‌خری که یاریش کنی.💑 . دخترم ۱۴ ماهه بود. حس عجیبی داشتم. معده‌ام سنگین بود. می‌افتادم یه گوشه و نمی‌تونستم تکون بخورم.🤒 . همون روزا پسرم رو بردم دندون‌پزشکی. وقتی می‌خواستن عکس دندون بگیرن ، یه حسی بهم گفت تو پیش بچه نباش👼🏻 با اینکه مطمئن بودم باردار نیستم.🤷🏻‍♀ . ولی حسم درست می‌گفت. . همکارهای همسرم با اینکه چند سال از ایشون بزرگتر بودن- یا مجرد بودن یا اگه متاهل بودن، بچه نداشتن یا نهایتا یه بچه داشتن. در این فضا، همسر من داشت صاحب فرزند سوم می‌شد و همکاراش، حسابی دستش می‌انداختن. . شرایط جسمیم بد بود و دکترها احتمال سقط می‌دادن. با تمام وجود دعا می‌کردیم فرزند عزیزمون سالم و صالح بیاد تو بغلمون.🤲🏻 از اونجا که اگه خداوند برچیزی اراده کنه هیچ چیزی تو دنیا نمی‌تونه جلوش رو بگیره، بچه‌ی ما هم موند😇 و بالاخره به دنیا اومد.🤗 . . روزهای اول ۳ فرزندی این شکلی بود: سه تا بچه‌ی نق نقو، پدری که معمولا نیست و مادری برق گرفته.🤯🙇🏻‍♀ . سعی کردم خیلی زود خودم رو جمع و جور کنم. اول خودمو کوک کردم: توسل🤲🏻 تقویت و انرژی‌زایی🍵🍲 و تنظیم خواب🛌 . اوضاع خیلی بهتر شد.👌🏻 و تازه جذابیت‌های بچه‌ها شروع شد.😍 . مثلا یهو می‌بینی بچه‌ی اول چه عاقل شده.😃 یا اینکه چقدر بچه‌ها در کنار هم خوشن حتی وقتی مامان نمی‌تونه تک تک بهشون توجه کنه.😁 . . زندگی داشت می‌گذشت. یه روزهایی بود صبحم اینجوری آغاز می‌شد: مامان بیا منو بشور (پسر) ماما جیششش (دختر) پوشک نیازمند تعویض (پسر کوچیکه) . طول روزم هم به بازی کردن و ریخت و پاش‌ها می‌گذشت. . خیلی راضی‌کننده نبود.😕 باید به روحیه‌ی خودم هم می‌رسیدم تا مادر پرنشاطتری باشم. . به عنوان تفریح، اینکه بچه‌ها رو بذاری بری یه دوری بزنی🌳 یا در طول روز وقت بذاری و یه دمنوش🍵 بخوری، خوب بود؛ . ولی من نیاز به شارژ اساسی هم داشتم.🔌🔋 دوست داشتم بتونم مطالعه کنم.📖 . گاهی حال آدم با مطالعه آزاد کتاب خوب می‌شه.😌 گاهیم شرایطش پیش میاد و درس می‌خونی.📒 . #م_ح #تجربیات_تخصصی #قسمت_پنجم #مادران_شریف_ایران_زمین

14 تیر 1399 16:29:02

0 بازدید

مادران شريف

0

0

. قرار بود بریم باغ عموصمد🌳 . مامان بزرگم👵🏻 ۷ تا بچه داره و هر ۷ تا پیششن. هر چند وقت یه بار، جمع می‌شن و می‌رن باغ عموجان و یه شام دورهمی می‌خورن. . مامان بزرگم به لطف خدا، هیچ وقت تنها نیست، حتی یه ساعت... همیشه یکی پیشش هست🤗 . قرار بود اون روزم همه دورهمی، بریم باغ عمو، عمو فقط یه پسر ۹ ساله داره⁦👦🏻⁩ . از در که وارد شدیم، محمد تا جمعیت رو دید، ترسید و برگشت... می‌گفت بیا سوار ماشین🚙 شیم بریم... تلاش ما برای راضی کردن محمد بی‌فایده بود... . من رفتم بین جمعیت و گرم خوش و بش و چاق سلامتی با فامیل شدم. و باباش⁦🧔🏻⁩ همون دم در، مشغولش کرد تا ترسش ریخته بشه... . مهدی، پسرِ عمو، اومد دم در... و من دیگه نفهمیدم چی شد...⁦🤷🏻‍♀️⁩ . تا اینکه دیدم محمد⁦👦🏻⁩ داره وسط بچه‌ها بازی می‌کنه... . بله.... مهدی، پسر عموجان خوب بلد بود چجوری بیارتش توی باغ...😉 بچه برای بچه، گاهی از پدر و مادر کارسازتره...⁦👌🏻⁩ . محمد بهش می‌گفت داداشی👬 . مهدی دست محمد رو می‌گرفت و می‌برد دور باغ🌳 . بزرگترا دور هم آتیش🔥 درست کرده بودن... . و مهدی و بقیه بچه‌ها، اون ورتر یه آتیش کوچیک، البته با نظارت همسرم...😉 . . مامان بزرگم⁦👵🏻⁩ وسط زیلو نشسته بود و بچه‌ها و نوه‌ها و تنها نتیجه‌شو تماشا می‌کرد...🤗 . شنیدم که عموجان به زن عمو می‌گفت ببین مهدی چه جوری محمد رو مثل چشماش👀 نگه می‌داره...🥰 یه بچه بیاریم طفلی تنهاست...🙃 . . #ه_محمدی #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

madaran_sharif

مادران شريف

0

0

. قرار بود بریم باغ عموصمد🌳 . مامان بزرگم👵🏻 ۷ تا بچه داره و هر ۷ تا پیششن. هر چند وقت یه بار، جمع می‌شن و می‌رن باغ عموجان و یه شام دورهمی می‌خورن. . مامان بزرگم به لطف خدا، هیچ وقت تنها نیست، حتی یه ساعت... همیشه یکی پیشش هست🤗 . قرار بود اون روزم همه دورهمی، بریم باغ عمو، عمو فقط یه پسر ۹ ساله داره⁦👦🏻⁩ . از در که وارد شدیم، محمد تا جمعیت رو دید، ترسید و برگشت... می‌گفت بیا سوار ماشین🚙 شیم بریم... تلاش ما برای راضی کردن محمد بی‌فایده بود... . من رفتم بین جمعیت و گرم خوش و بش و چاق سلامتی با فامیل شدم. و باباش⁦🧔🏻⁩ همون دم در، مشغولش کرد تا ترسش ریخته بشه... . مهدی، پسرِ عمو، اومد دم در... و من دیگه نفهمیدم چی شد...⁦🤷🏻‍♀️⁩ . تا اینکه دیدم محمد⁦👦🏻⁩ داره وسط بچه‌ها بازی می‌کنه... . بله.... مهدی، پسر عموجان خوب بلد بود چجوری بیارتش توی باغ...😉 بچه برای بچه، گاهی از پدر و مادر کارسازتره...⁦👌🏻⁩ . محمد بهش می‌گفت داداشی👬 . مهدی دست محمد رو می‌گرفت و می‌برد دور باغ🌳 . بزرگترا دور هم آتیش🔥 درست کرده بودن... . و مهدی و بقیه بچه‌ها، اون ورتر یه آتیش کوچیک، البته با نظارت همسرم...😉 . . مامان بزرگم⁦👵🏻⁩ وسط زیلو نشسته بود و بچه‌ها و نوه‌ها و تنها نتیجه‌شو تماشا می‌کرد...🤗 . شنیدم که عموجان به زن عمو می‌گفت ببین مهدی چه جوری محمد رو مثل چشماش👀 نگه می‌داره...🥰 یه بچه بیاریم طفلی تنهاست...🙃 . . #ه_محمدی #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

پست های مشابه

برو به اپلیکیشن