پست های مشابه

madaran_sharif

. یادش به خیر! دوران دانشجویی-متاهلی همه چی رو نظم، خواب سر جاش، بیشتر اوقات بیرون از خونه و بدون خواب‌آلودگی بود.💪🏻 . اما حالا خونه‌داری و بچه‌داری و همیشه خواب‌آلودگی😁😴 . حالا فکر کن اگه بخوای یه کتابم بخونی! هی باید کتابو بزنی تو سرت تا خوابت بپره.🤪 آخرم کتاب رو سر می‌خوابی و با انگشت بچه توی چشمت بیدار می‌شی.🤦🏻‍♀ . همیشه وقتی یکی از من در مورد کم‌خوابی و درس و بچه می‌پرسه اصلی‌ترین جوابم بهش انگیزه‌ است.💥 . و اما جوابای دیگه؛ ✅مثلا اصلاح مزاج ✅یا سنگین غذا نخوردن ✅یا تنظیم خواب شب ✅یا یه نوشیدنی نشاط‌آور ✅و چرت‌های کوتاه چند دقیقه‌ای در طول روز وقتی که بچه بیداره. چه جوری؟😱 مثلا من یه زمانی که زهرا مشغول بازیه کنارش دراز می‌کشم و چند دقیقه خودمو مرگ خواب می‌کنم.🤣 اوایل دست می‌کرد تو چشمم، مژه‌هامو می‌کشید و‌... اما به مرور به درک متقابل رسیدیم.😎 الان بهش میگم مامان من خسته‌م، می‌خوام چرت بزنم‌. می‌شینه کنارم و مشغول بازی می‌شه تا من بیدار شم و ازش تشکر کنم که گذاشت بخوابم.🌸🙏🏻 (خدایی از وقتی این چیزا رو دیدم امید به زندگی‌م رفته بالا، اگه الان شدنیه پس ایشالا وقتی تعدادشون بیشتر بشه چرت‌های بهتری هم خواهم داشت.😁) خلاصه با همین چند دقیقه بقیه روز رو سرحالم. . البته اینطور نیست که منم همیشه همه اینا رو رعایت کنم و رو دور تند باشم!🏃🏻‍♀ خیلی پیش اومده یه ناهار سنگین خوردم و با زهرا به خواب اصحاب کهف رفتم و... . از طرفی آدم کم میاره بالاخره، مثلا هر چند روزی که کم‌تر می‌خوابم یه روز رو می‌ذارم برای ریکاوری☺️ . یا مثلا دورانی که آدم نوزاد کولیکی داره خیلی از این حرفا توقع بیجاست.🤱🏻 . اما حالا غرضم چی بود؟ می‌خواستم بگم چند روز پیش که داشتم برای امتحان صوتای استاد رو گوش می‌کردم متوجه شدم خداوند متعال و ائمه اطهار هم حرفای منو تایید کردن، یه همچین آدمیم.😎😂 . پ ن: یه تیکه از متن درسمون رو عینا براتون می‌نویسم: 🙂 از علائم شرک همه چی رو گردن خدا و جبر انداختن و اراده انسان رو ندیده گرفتنه (۳۵نحل، ۱۴۸انعام، ۲۰زخرف)؛ میگه من خواستم که درس بخونما، اما حال نداشتم پس خدا نخواسته! نه! تو با اراده خودت کاری کردی که دچار جبرِ حال نداشتن بشی، مثلا با ناپرهیزی در خوردن. . پ ن: هدف و اراده معجزه میکنن. اراده واقعی و هدف جدی این قدرت رو دارن که لحظه‌ی غلبه خواب توبه نصوح کنیم و با یه یاعلی از کنار بچه بلند شیم.🙂 ضادّوا التوانی بالعزم (امیرالمومنین علی علیه السلام) با اراده به جنگ سستی برو!💪🏻 . . #ف_جباری #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

21 تیر 1399 16:05:17

0 بازدید

madaran_sharif

. #م_نیکبخت (مامان #ابوالفضل ۱۳/۵ ساله، #زهرا ۵/۵ ساله، #محمدجواد ۱ سال و ۹ماهه، #حلما ۱۰ماهه) . حس جدیدی بود مادر شدن. . ولی یه جورایی دچار بی‌برنامگی بودم. مادرم خودشون تو زندگی تقریبا از پس کاراشون بر می اومدن، ولی احتمالا اصلا فکر نمی‌کردن که ما چیزی ندونیم😔 . ما مادرای این نسل، یه جورایی با آزمون و خطا همسرداری و بچه‌داری کردیم... چون مادرامون فکر می‌کردن تو مدرسه همه چی بهمون یاد می‌دن😜😂 . . . بچه‌ی ما هم مورد آزمون‌های مختلفی قرار گرفت. 👈🏻 برای اینکه گریه نکنه من از صبح تا شب بیست بار شیرش می‌دادم😐 اونم از بس دل درد می‌گرفت، یکی دو ساعت بیشتر نمی‌خوابید. در عوض اصلا شبا بیدار نمی‌شد و از ساعت ۶ عصر تا ۶ صبح مداوم خواب بود. خودمم از بس خسته بودم همون ۶ ۷ خوابم می‌برد.😴 . . 👈🏻 پسرم به پوشک حساس بود. برای همین کهنه‌ش می‌کردم و مجبور بودم از چهار ماهگی سر پا بگیرمش. این طور شد که خیلی زود از کهنه گرفتمش. . . 👈🏻 با اینکه خیلی دوست داشت زود غذا خور بشه و طفلک خیلی هم گرسنه‌ش می‌شد ولی همون طور که بهداشت می‌گفت سر ۶ ماه شروع کردم. روزی سه بار براش انواع شیر برنج، سوپ و آبگوشت غلیظ درست می‌کردم. خدارو شکر خیلی خوب غذا می‌خورد. برای همین تا آخر شیردهی هم شب‌ها بیدار نمی‌شد. حتی به زور😄 . . 👈🏻 بیشتر تو گهواره می‌خوابید. تو گهواره‌ای که مال برادر بزرگم بود😍 و خیلی از بچه‌های فامیل و همسایه رو بزرگ کرده بود. . پسری این گهواره‌ی آبا اجدادی رو خیلی دوست داشت تا جایی که اگه شب‌ها تو گهواره نبود یا مهمونی بودیم، یه طوری بد خواب می‌شد و فریادهایی می‌زد که اگه کسی خبر نداشت فکر می‌کرد داغش گذاشتیم.😁 (استثناش خوابیدن تو مسیر طولانی توی ماشین بود) . . خونه‌ی ما با پدرشوهر و مادرشوهرم فاصله‌ای نداشت. پدربزرگ (خدا بیامرز) و نوه به شدت بهم علاقه داشتن و بعد از یک سالگی، صبح تا شب یا بغل بود یا روی یه سه‌چرخه یا توی ننو در حال تاب خوردن. واقعا موهبتی برای هر دوشون بود، که جاش تو خیلی از زندگی‌های الان خالیه. . . من هم اون دوران بیشتر یا مطالعه می‌کردم یا دنبال کارای گواهینامه بودم. کم‌کم هم شروع به یادگیری خیاطی و گلدوزی کردم. . از بچگی دوست داشتم درسی که می‌خونم، مثل خیاطی و گلدوزی😁، کاربردی باشه و به درد زندگی بخوره. برای همین وقتی متوجه برگزاری کلاس طب ایرانی شدم که هر دو هفته یک‌بار اونم جمعه‌ها تو تهران برقرار بود، خب مطمئنا با سر می‌رفتم😃 گرچه بعد از امتحان ورودی یهو متوجه یه کوچولوی تازه وارد شدم.😍 . . #قسمت_دوم #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

23 شهریور 1399 16:25:26

0 بازدید

madaran_sharif

. #م_شیخ‌حسنی (مامان #یاسین ۲۰ ماهه) . دستم رو گرفت و گفت: آب براش آب ریختم و دادم دستش😊 گفت: شیر آب رو گذاشتم کنار و براش شیر ریختم🙂 دوباره گفت: آب لیوان رو دادم بهش😐 با اشاره گفت: بریز تو لیوان ديگه! ريختم🙄 یخچال رو باز کرد و گفت: بَربَت(شربت) 😤 شاید بیستمین باری بود ک تو این چند روز این سناريو رو اجرا می‌کرد و آخر سر هم هیچ‌کدوم رو نمی‌خورد و من، یا می‌کشوندمش به بازی یا حواسشو پرت می‌کردم. . اما ديگه کلافه شده بودم.😤 این ماجرا به کم‌خوابی شب گذشته، بهونه گوشی دست گرفتن و دَدَ رفتنش تو این اوضاع کرونایی، به هم ریختگی خونه و... اضافه شد.🤯 . محکم کشیدمش کنار و داد زدم😠 که بیا اينور ديگه، ديوونه شدم. خودشو انداخت رو زمین و زد زیر گریه.😭 رفتم تو اتاق. اومد و با تمام قوا موهامو کشید. از شدت درد سرش داد زدم.😤 بغض کرد و لیز خورد توی بغلم.💔😢 حواسم بود که اگه خطا کردم و زدم، جلوش گریه نکنم.🤫 از درون داغون بودم، گذاشتمش رو پام و تکونش دادم و به زور خوابوندمش تا زودتر دوتامونم از این فضا دور بشیم. همین که خوابید زدم زیر گریه.😭 دلم مي‌خواست مثل خیلی از دفعات پیش، صبوری کنم اما اينبار نشد.😓 وارد فاز مقصر بودن شده بودم که چرا من اينقدر مامان بدی‌ام، من چقدر بدبختم، تو این جوونی روانی شدم از دست بچه و.... تو همین حال و هوای غر زدن بودم که دوستم بهم پیام داد: فلان کتاب رو داری؟ رفتم بگردم.🧐 تو کتابام چشمم به جزوه تدبرم افتاد، بازش کردم و سوره انشراح رو خوندم و انگار خدا صاف داشت تو صورتم نگاه می‌کرد و باهام حرف می‌زد... ووضعنا عنک وزرک؛ مگه من بار سنگین روی دوش تو رو برنداشتم. ان مع العسر یسرا؛ هر سختی یه آسونی هم داره تو دلش. فاذا فرغت فانصب، تو یه حال نمون، پاشو یه کار ديگه رو شروع کن. . اشکام رو پاک کردم و شروع کردم به نوشتن و تخلیه خودم و درک اینکه ممکنه یه روز هم مامان خوبی نباشم😢 و تصمیم گرفتم برای اينجور مواقع یه تدبیری بيانديشم چون این سناریو زیاد تکرار میشه: . 1⃣ مثلا وقتی حال خودم بده غرور و خجالت رو بذارم کنار و ساعتایی از اقوام کمک بگیرم و استراحت کنم. . 2⃣رفتم سراغ یخچال و شیر و شربت رو از جلو دید خارج کردم که نبینه و بخواد. یه بطری مخصوص هم گذاشتم دم دستش که هر وقت مي‌خواد بره خودش برداره. . اشتباه کردن بده اما موندن تو اشتباه از اونم بدتره. باید زود از فاز پشیمونی و ناامیدی بیرون اومد و چاره‌ای کرد. . . #سبک_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

14 مرداد 1399 15:38:16

0 بازدید

madaran_sharif

. #ح_یزدان‌یار (مامان #علی ۱۰ساله، #زهرا ۷ساله ، #فاطمه و #زینب ۱.۵ساله) #قسمت_چهارم از همون دوان ابتدایی شخصیتم خوداتکا بود. یعنی نتيجهٔ توصیه‌ها و تربیت مادرم اینطوری بود. مادرم تو مدرسهٔ ما دفتردار بودن و همیشه همکارای مادرم می‌گفتن ما ندیدیم یه بار دخترت بیاد دم دفتر.😎 دبیرستان رو به دلایل زیادی مدرسهٔ شاهد نخوندم. تصمیم مادرم این شد که منو غیر انتفاعی بنویسه. تو کلاس ما اکثراً خانواده‌هایی با سطح مالی نسبتاً بالا بودن و خیلی از بچه‌ها هم دوست پسر داشتن و تو راه مدرسه قرار می‌ذاشتن.🤦🏻‍♀️ البته بچه‌های مثبت هم بودن ولی تعدادشون کم بود. اما خدا من رو یه جوری نگه داشت و کمکم کرد که تأثیر نگیرم و مطمئنم عنایت و مراقبت پدرم هم بود. برادرهام هم هر کدوم بعد از قبولی تو دانشگاه رفتن شهر دیگه و من و مادرم تنها شده بودیم. تو دورهٔ نوجونی‌م فراز و نشیب زیادی رو طی کردم. از بودن و نبودن پدرم! از ندیدنش! گاهی که کم می‌آوردم می‌رفتم سر خاکش و کلی طلبکارانه (کاش منو ببخشه😭) می‌گفتم: بابا اصلاً هستی؟ کجایی؟ پس چرا هوامو نداری؟ مگه خدا نگفته شماها زنده اید؟ پس کجای زندگی منید؟ و این کار من بارها و بارها تکرار می‌شد.😔 تیر ماه سال ۸۳ حضرت آقا تشریف اوردن استان همدان. ما هم برای دیدار آقا با خانواده‌های شهدا دعوت شدیم. خیلی خیلی جمعیت زیاد بود و از دیدارشون اشک شوقم سرازیر بود. یه نامهٔ مفصل و کاملاً احساسی براشون نوشته بودم که «شما جای پدر ندیدهٔ من باشید، دوست دارم شما رو پدرم حساب کنم» و اون روز دادم به دست‌اندرکاران تا به دستشون برسونن. چند ماه بعد روز تولدم بود! روز قبلش از همون روزایی که از نبود پدرم حالم خوب نبود و رفته بودم سر خاک بابا! بعد از کلی گلایه گفتم: فردا تولد منه مگه من‌ دختر تو نیستم؟ مگه تو زنده نیستی و پیش خدا روزی نمی‌خوری؟ من کادوی تولد می‌خوام! اصلاً باید بیایی به خواب من... همون شب برای اولین بار پدرم رو خواب دیدم با همون هیبتی که تعریفش رو از مادرم شنیده بودم. هیچی نگفت. فقط اومد جلوم و یه نگاهی بهم کرد و رفت. من‌ توی خواب بهت زده فقط نگاهش کردم. پیش خودم می‌گفتم یعنی این بابای منه؟ صبح همون روز تلفن خونه‌مون زنگ زد و گفتن که از دفتر مقام معظم رهبری براتون هدیه اومده. بیایید بنیاد تحویل بگیرید. و من باور کردم که شهدا زنده و عند ربهم یرزقون اند. چون که هدیهٔ تولدم از طرف بابای خودم و رهبری که بابا خونده بودمش دقیقا توی روز تولدم رسید.😭 #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

09 شهریور 1401 17:06:59

3 بازدید

madaran_sharif

. #م_نیکبخت (مامان #ابوالفضل ۱۳/۵ ساله، #زهرا ۵/۵ ساله، #محمدجواد ۱ سال و ۹ماهه، #حلما ۱۰ماهه) . پائیز ۹۷ آقا محمدجواد به دنیا اومد. . به خواست خدا ۱۱ ماه بعد هم، چشم ما به تولد حلما خانم عزیزم روشن شد. . شرایط زندگی ما طوری به نظر می‌رسید که اصلا آمادگی ۴ فرزند رو نداشته باشیم: خواهرهای من بچه‌ی کوچیک داشتن، مادرم به شدت بیمار بودن، و مادر شوهرم هم توانایی نداشت که به من حتی تو ده روز اول کمک کنن⁦🤷🏻‍♀️⁩ . . ولی حالا که ده ماه از تولد گل دختر می‌گذره، می‌بینم تنها خداست که اگر بخواد کاری انجام بشه، می‌شه و ما باید فقط اعتماد داشته باشیم. . من بعد تولد دخترم، به هر دو شیر مادر می‌دم. تو بارداری هم، تا ماه چهارم به آقا پسر شیر دادم، ولی بعدش شیر تازه‌ی گاوهای بومی خودمون رو می‌دادم. . . زندگی ما هم کم‌کم رشد کرد و حتی تو خیلی از موارد از صفر یا زیر صفر شروع کردیم... چه از لحاظ فرهنگی، چه معنوی و چه مادی. رشد مادی ما، شاید به خاطر اینکه اصلا آرزوهای دور و دراز نداشتیم خیلی سریع بود، ولی رشد فرهنگی‌مون می‌شه گفت فراز و فرودهایی داشت. . . به خاطر حجم کارها، همیشه یه برنامه‌ی فشرده دارم. تا اونجایی که امکان داره زود می‌خوابم و زود بیدار می‌شم و بعد از نماز نمی‌خوابم. مگر اینکه بچه‌ها تا صبح نگذارن بخوابم ولی در اون صورت هم دیگه ۶ بیدار می‌شم. . بچه‌ها هم شب‌ها ۷ ۸ می‌خوابن و خیلی زود بیدار می‌شن. تو طول روز به برکت وجود ننو، ۲ ۳ بار دوتایی با هم، یا تک‌تک می‌خوابن و من به کارای خونه و گاهی مشاوره و... می‌رسم. . . وقتی خدا حلما جانم رو به ما عطا کرد، شب‌هایی بود که نمی‌تونستم تا صبح بخوابم. اون موقع یادم می‌افتاد فاصله‌ی سنی من و خواهرم هم همین‌قدره و باعث می‌شد شب‌های زیادی رو تا صبح، به خاطر داشتن مادری با صبر کوه، خدا رو شکر کنم، باهاش از دور حرف بزنم و از دور به آغوش بکشمش. . وقتی بچه‌ها بخاطر بیماری بی‌تاب می‌شدن، به یاد بی‌تابی علی‌اصغر تو صحرای کربلا می‌افتادم و اونجا بود که عاشق روزای به ظاهر سخت زندگیم می‌شدم؛ وقتی می‌دیدم چقدر به این سختی احتیاج داشتم، تا بزرگ‌تر بشم. . وقتی مادرم رو می‌دیدم، عاشقانه بغلش می‌کردم، می‌بوسیدم و بهش می‌گفتم تو بهترین مادر دنیا هستی.⁦❤️⁩ چون با وجود تمام مشکلات، زمانی که می‌تونستی عصبانی بشی، با اون آرامش همیشگیت با ما حرف می‌زدی... . . پ.ن: متاسفانه مادرم دو هفته پیش، بعد از دوره‌ی طولانی بیماری‌شون، ما رو ترک کردند. از همه‌ی کسایی که مادر دارن، می‌خوام که قدرشو بدونن. . . #قسمت_چهارم #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

25 شهریور 1399 15:40:27

0 بازدید

madaran_sharif

#م_زادقاسمی (مامان #فاطمه_سادات ۱۷ ساله، #سیده_ساره ۱۲ ساله، #سید_علی ۸ ساله و #سید_مهدی ۵ ساله) #قسمت_سیزدهم با بزرگ شدن هرکدوم از بچه ها خصوصیات متفاوتی ازشون می‌دیدم که جالب بود، اما فکر نمی‌کردم توجه به این تفاوت‌ها می‌تونه انقدر مهم باشه، حتی گاهی پذیرش تفاوت‌ها هم سخت می‌شد؛ فاطمه پنج سال و نیم داشت که ساره به دنیا اومد. فاطمه مسئول خوابوندن ساره شد و به شدت بهش علاقه داشت.❤️ به ندرت بهش حسادت می‌کرد. اونم فقط موقع جلب توجهات پرسروصدای ساره.😁 اینجور مواقع یه راه برای مشغول شدن فاطمه با ساره پیدا می‌کردیم تا حسادت نکنه. فاطمه سادات ذاتا بچه همراهی بود و هرگز سختی خاصی برای تربیت و پرورشش نداشتم. خیلی زیاد با هم بازی می‌کردیم. از سه ماهگیش براش کتاب‌های ویژه برای تحریک بیناییش می‌خریدم. شاید به خاطر ضعف بینایی بود که این مسیر رو انتخاب کردم ولی منجر به علاقه بسیار زیادش به کتاب خوندن شد.🤓 تو اسباب بازی‌هاش از همه بیشتر عروسک دوست داشت. کلی عروسک داشت و باهاشون قصه‌های جالب می‌ساخت.😍 تو کتاب‌ها هر لار عکسی از یه امام با هاله نورانی می‌دید به شدت ذوق می کرد.😅 الان هم هنوز یکی از تفریحات فاطمه سادات کتاب خوندن و نقاشی کردن و نوشتنه و کلاس نویسندگی میره.😉 فاطمه حتی به کتاب های درسی‌ به چشم کتاب های متفرقه نگاه می‌کرد و به سبک خودش اونا رو می‌خوند و امتحان میداد، که خیلی مورد پسند همه معلم‌ها نبود. هر چند که برخی از معلم‌های خوش ذوقش متوجه علاقه و مدل خاصش می‌شدن و به شدت تشویقش می‌کردند.😚 ساره اما؛ پرانرژی و عاشق دویدن بود. به شیطنت و بازی کردن با وسایل خونه و ادویه ها علاقه داشت، غذاها رو روی هم می ریخت و لذت می‌برد! عاشق نقاشی کردن روی دیوار با لاک و ماژیک بود🤦‍♀ کل دیوار‌های آشپزخونه رو در اختیارش گذاشته بودم ولی بازم دوست داشت هیچ محدودیتی نداشته باشه. و عاشق دوچرخه سواری و بازی توی کوچه بود. 😁 جالبه که سید علی خیلی تمایلی به کوچه رفتن نداشت و بیشتر دوست داشت کنار من باشه! البته با خاک باغچه بازی می‌کرد و دنبال مورچه‌ها می‌گشت.😆 فاطمه سادات وقتی کوچیک بود نیاز داشت بین بچه‌های هم سنش باشه تا بتونه خودش رو تطبیق بده، یه مهد قرآنی نزدیک خونمون بود و ثبت نامش کردیم، فاطمه که عاشق یادگرفتن بود باعلاقه تا آخرش رفت.👌 وقتی سید علی دنیا اومد، ساره چهار سالش تموم نشده بود فکر کردیم شاید مهدی که فاطمه تجربه کرده برای ساره هم خوب باشه، اونموقع هنوز با بچه‌های کوچه تیم نشده بودن.😉 بعد از مدتی متوجه شدم ساره داره اذیت میشه، ‼ادامه در کامنت‼

09 اسفند 1400 17:10:28

1 بازدید

مادران شريف

0

0

خدااااا😭 چرا بچه‌ها از بازی خسته نمی‌شن؟!😵 از سر صبح تا پاسی از شب یک‌سره مشغول بازی اند! 😛🚌🚂🔑🔫🎲🎮🎨🔎🎉🎄🎈🌊🐱🐵🐭 تمام زندگيشون انگار تو شهر بازین، بی‌خیال و شاد! . . یه نگاهی به خونه🏠 انداختم👀 اینجا بیشتر شبیه موزه‌ست تا شهر بازی!😐 برای بچه‌ها هم که پادگانه! از بس بکن نکن مي‌شنون از مامان فرمانده!👮🏻‍♀️ . ترسم از این بود که بهم بگن مامان شلخته!⁦🤷🏻‍♀️⁩ چند وقت طول کشید تا با خودم کنار بیام و قبول کنم که خونه‌ای که بچه کوچیک داره، خونه همیشه تمیز و مرتبی نیست! اول خونه رو از هر وسیله خطرناک و تزیینی گرون پاکسازی کردم.😚 . بعد ایمن سازی! لبه‌های تیز رو پلاستیک حباب‌دار چسبوندم و سرامیک‌ها رو با روفرشی پوشوندم. خودم رو برای خراب شدن چین پرده و به هم ريختن کوسن مبل‌ها آماده کردم.😬 اشکالی هم نداره لباساشون کثیف بشه.😖 . . این دفعه وقتی پسری دلش بازی هیجانی می‌خواست، مامان فرمانده تصمیم جدیدی گرفت!😄 یه سوت برداشتم و به جای منع گل‌پسر از پله‌بازی و بدو بدو و بشین پاشو و بپر بپر، یه مسابقه طراحی کردم! . هرچی میز داشتیم در ارتفاع‌های مختلف آوردم، با فواصل مختلف چیدم کنار هم، چپ و راست،کوتاه و بلند! دستشو گرفتم و یکی یکی موانع رو رد می‌کردیم.⁦👩‍👦⁩ جالبه که خودش هم خلاقیتش گل کرد و ترتیب میزها رو عوض می‌کرد و دوباره از اول! . گاهی از زیرش رد می‌شد، یا عروسک‌هاشو برمی‌داشت و اونا رو می‌برد تو شهربازی خونگی!😅 زخمی هم می‌شد، دردش هم می‌گرفت گاهی!😫 ولی انقدرررر هیجان‌زده شده بود که اصلا به روی خودش نمی‌آورد! . ‌. پ.ن۱: حالا به خودم می‌گم خب بازی⁦🤸🏻‍♀️⁩، زندگی بچه‌هاست دیگه! ما نباید با زندگی بچه‌ها، بازی کنیم! . پ.ن۲: قبل از اومدن بابایی بدو بدو می‌کنیم و ظاهر خونه رو مرتب می‌کنیم و خودمون لباس👚 تمیز مي‌پوشيم. البته که چند دقیقه بعد از اومدن بابایی، دوباره به وضعیت قبل برمی‌گرده همه چیز.😂😝😩 . . #م_شیخ‌حسنی #سبک_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

madaran_sharif

مادران شريف

0

0

خدااااا😭 چرا بچه‌ها از بازی خسته نمی‌شن؟!😵 از سر صبح تا پاسی از شب یک‌سره مشغول بازی اند! 😛🚌🚂🔑🔫🎲🎮🎨🔎🎉🎄🎈🌊🐱🐵🐭 تمام زندگيشون انگار تو شهر بازین، بی‌خیال و شاد! . . یه نگاهی به خونه🏠 انداختم👀 اینجا بیشتر شبیه موزه‌ست تا شهر بازی!😐 برای بچه‌ها هم که پادگانه! از بس بکن نکن مي‌شنون از مامان فرمانده!👮🏻‍♀️ . ترسم از این بود که بهم بگن مامان شلخته!⁦🤷🏻‍♀️⁩ چند وقت طول کشید تا با خودم کنار بیام و قبول کنم که خونه‌ای که بچه کوچیک داره، خونه همیشه تمیز و مرتبی نیست! اول خونه رو از هر وسیله خطرناک و تزیینی گرون پاکسازی کردم.😚 . بعد ایمن سازی! لبه‌های تیز رو پلاستیک حباب‌دار چسبوندم و سرامیک‌ها رو با روفرشی پوشوندم. خودم رو برای خراب شدن چین پرده و به هم ريختن کوسن مبل‌ها آماده کردم.😬 اشکالی هم نداره لباساشون کثیف بشه.😖 . . این دفعه وقتی پسری دلش بازی هیجانی می‌خواست، مامان فرمانده تصمیم جدیدی گرفت!😄 یه سوت برداشتم و به جای منع گل‌پسر از پله‌بازی و بدو بدو و بشین پاشو و بپر بپر، یه مسابقه طراحی کردم! . هرچی میز داشتیم در ارتفاع‌های مختلف آوردم، با فواصل مختلف چیدم کنار هم، چپ و راست،کوتاه و بلند! دستشو گرفتم و یکی یکی موانع رو رد می‌کردیم.⁦👩‍👦⁩ جالبه که خودش هم خلاقیتش گل کرد و ترتیب میزها رو عوض می‌کرد و دوباره از اول! . گاهی از زیرش رد می‌شد، یا عروسک‌هاشو برمی‌داشت و اونا رو می‌برد تو شهربازی خونگی!😅 زخمی هم می‌شد، دردش هم می‌گرفت گاهی!😫 ولی انقدرررر هیجان‌زده شده بود که اصلا به روی خودش نمی‌آورد! . ‌. پ.ن۱: حالا به خودم می‌گم خب بازی⁦🤸🏻‍♀️⁩، زندگی بچه‌هاست دیگه! ما نباید با زندگی بچه‌ها، بازی کنیم! . پ.ن۲: قبل از اومدن بابایی بدو بدو می‌کنیم و ظاهر خونه رو مرتب می‌کنیم و خودمون لباس👚 تمیز مي‌پوشيم. البته که چند دقیقه بعد از اومدن بابایی، دوباره به وضعیت قبل برمی‌گرده همه چیز.😂😝😩 . . #م_شیخ‌حسنی #سبک_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

پست های مشابه

برو به اپلیکیشن