پست های مشابه

madaran_sharif

. سلام✋🏻 یه مستند جالب براتون داریم. خانوم مرثا نورانی، مامان سه فرزند اند.🥰 فوق لیسانس حقوق دارن و دغدغه و علاقه‌شون طراحی بازی‌ها و برنامه‌های شاد و مفرح و آموزنده برای بچه‌هاست.😇 به همین خاطر از چند سال پیش، بنیاد کودک و ولایت سفینه رو راه‌اندازی کردن و کلی برنامه و بازی خوب برای بچه‌ها دارن.👏🏻 علاوه بر طراحی بازی‌های حرکتی، در زمینه‌ی بازی‌های مجازی هم فعالیت دارن و چند تا اپلکیشن بازی مذهبی برای کودکان تولید کردن در کنار گروهشون.😃 یکی از معروف‌ترین بازی‌هاشون، بازی کودکان اربعینه، که در کنار چند تا بازی جذاب، حال و هوای ایام عزاداری و اربعین رو به بچه‌ها منتقل می‌کنه. این مستند جالب و دوست داشتنی رو از دست ندید.🌹 پ.ن: این مستند از شبکه‌ی تهران پخش شده تحت عنوان مهربانو. تهیه کننده‌ش خانم زینب پور ابراهیم اند. @mehrbanootv5 صفحه‌ی اینستاگرام بنیاد کودک و ولایت سفینه، که خانم نورانی مدیرش اند: @bonyadsafineh #مستند_مهربانو #مرثا_نورانی #مامان_سه_فرزند #مامان_طراح_بازی #مادران_شریف_ایران_زمین

22 فروردین 1401 14:47:53

1 بازدید

madaran_sharif

. #قسمت_نهم (قسمت آخر) حدود یک سال از شروع #ایده_پردازی و طراحی گذشت و محصول در #فروش اولیه و نظرسنجی‌ها موفق به نظر می‌رسید!💪🏻 کار خیلی سنگین شده بود!🤯 برای کاهش فشار و افزایش کیفیت کار، هرچی گشتیم نفرات دیگه هم به تیم اضافه کنیم موفق نشدیم؛ افراد کمی حاضرن تن به کار بدون حقوق مشخص و مکفی بدن!🙄 اونم با این شرایط! استارتاپ؟؟ محصول نو؟؟ همه‌ش خرج و خستگی و بلاتکلیفیه.😒 . این مسائل رو باتجربه‌ها بهمون گفته بودن و کم و بیش پیش‌بینی کرده بودم؛ من که برای رسیدن به اهدافم، همیشه به استقبال سختی‌ها می‌رفتم! خصوصا که از دوران دبیرستان (#قسمت_اول) این تلاش و پذیرش سختی‌ها، جهت‌گیری خوبی پیدا کرد.☺️ اما چه چیزی پذیرش این سختی‌ها رو برام سخت کرد؟! باید برگردم ببینم🤔 جناب همسر کلافه به نظر می‌رسه!🙄 تو کار خونه و رسیدگی به همسر و بچه‌ها توجهم رو بیشتر کردم، فشار کارم رو کمتر کردم، ولی...😔 پذیرش این سختی‌ها تا کی و کجا درسته؟ تا جایی که اون دستِ حمایت رو که از سر رضایت روی شونه‌هام بود، همچنان حس کنم... تلاشم بیشتر شد اما... از قضا سرکنگبین صفرا فزود روغن بادام خشکی می‌فزود... انگار باید بشینم به دور از هیاهوی احساس و #جنگ_عقل_و_دل، دوباره اهداف و اولویت‌هام رو بررسی کنم... . مگه نمی‌خواستی #ارزش_افزوده تولید کنی؟تولید شد؟ بله کاری راه بندازی که کمک به #تولید_داخلی باشه و دست چند نفر رو بگیره، داره به این سمت میره؟ بله تلاشتو کردی مسائل رو برطرف کنی؟ بله شد؟ 😑 مگه اولویتت نشاط و رضایت خانواده‌ات نبود؟😢 بله بله ولی... نه دیگه ولی نیار! دوباره وقت عمل شد! پازل زندگیت رو ببین! با خودت روراست باش! این پازل زیبا اگه حتی یه تیکه‌ش سرجاش نباشه زیبا نیست! . خیلی تصمیم سختی بود، درونم میدون جنگ بود.🤕 بالاخره با توکل بر خدا تونستم تصمیمم رو بگیرم و کار رو واگذار کنم! دو روز، به خاطر تیر و ترکشی که از اون جنگِ درونی نصیبم شده بود، به بی‌خیالی گذشت.😑 . ❗ ادامه را در بخش نظرات بخوانید❗ . #ط_اکبری #هوافضا۹۰ #تجربیات_تخصصی #قسمت_نهم #قسمت_آخر #ارزش_افزوده #فرهنگ_مقاومت

28 دی 1398 16:46:33

0 بازدید

madaran_sharif

#ر_ن (مامان سه فرزند ۷ساله، ۴ساله و ۶ ماهه) . یه روز همین جوری دلی، با خودم نذر کردم اگه رتبه‌ی زیر ۱۰۰۰ بیارم، چادر سرم کنم😅 . اون موقع دلم نمی‌خواست چادر سر کنم. چون اطرافم آدم چادری‌ای که دلم بخواد زندگیم شبیه اون باشه، نبود. آدمی که تحصیلات خوبی داشته باشه و پیشرو، باهدف و تاثیرگذار ببینمش.⁦🤷🏻‍♀️⁩ . دلم می‌خواست شبیه آدمی بشم که برای یه جوون ۱۸ ساله‌ که دنبال آروزهای علمیه، الگو باشه و البته می‌دیدم اگه چادری بشم باید باکلاس بودن رو که برام اون موقع مهم بود رو، بذارم کنار...🙈 . چون می‌دونستم نذر یه قواعدی داره و من دلی گفتم، پس ته دلم می‌گفتم مجبور نیستم بهش عمل کنم😅 کلا هم فکر نمی‌کردم زیر هزار بیارم. سال آخر، درسام خوب شده بود و فهمیدم می‌تونم رتبه‌ی خوب بیارم و خداروشکر رتبه‌م ۱۰۰ و خورده‌ای شد. . راهی دانشگاه‌ شریف در یک رشته خوب شدم و چون همیشه به کارای فوق برنامه خیلی علاقه‌ داشتم و تو مدرسه هم در برگزاری نمایشگاه‌ها و... فعال بودم، در دانشگاه هم، به یکی از گروه‌های فرهنگی دانشگاه رفتم تا اونجا فعالیت کنم. . اما یه فرق بزرگ داشت. من هیچ وقت تو دبیرستان، دوستای دلسوزی نداشتم که بی‌دریغ محبت بکنن😕 . اما تو دانشگاه، یه سری بچه‌های سال‌بالایی بودن که واقعا حکم فرشته رو برای ما داشتن.🌹 پشتیبانی‌ها، راهنمایی‌ها، و از اون بهتر دوستی‌ها و فرصت‌هایی که برای ما ایجاد می‌کردن. . آشنایی با اون‌ها از نقاط عطف زندگیم بود. اینجا بود که تازه دیدم آدم می‌تونه هم انقدر مهربون باشه، هم انقدر از نظر درسی و ابعاد دیگه قوی باشه هم آدم مذهبی این شکلی باشه. ازشون خیلی خوشم می‌اومد و یه جورایی برام الگو بودن...⁦👌🏻⁩ . کم‌کم به حجاب بیشتر اعتقاد پیدا کردم. در این حد که به مامانم گفتم مانتوهایی که برای دانشگاه می‌دوزه، یه کم گشادتر از قبلیا باشه. . همون زمان‌ها، تبلیغ ثبت‌نام یه حوزه‌ی دانشجویی رو دیدم. به حوزه بودنش کاری نداشتم. ولی برنامه‌ی درسی‌شو که چک کردم، دیدم خیلی درسای جذابین.⁦👌🏻⁩ ثبت نام کردم و از قضا، چند نفر از اون دوستای سال‌ بالاییم هم ثبت نام کرده بودن. . فضای اون چند تا درس، کمک‌های نهایی بود که من از این شک و تردیدا بیرون بیام و احساس کردم که دارم تو مسیر درستی قدم می‌ذارم و خدا اینو می‌خواد‌. . هیچ وقت تو دبیرستان این حس رو نسبت به دین نداشتم که دین چیه و چرا و حالا داشتم دید جدیدی نسبت بهش پیدا می‌کردم.😊 . همه‌ی این‌ها پازلی بود که قطعاتش منو به این نقطه رسوند...⁦👌🏻⁩ . . #قسمت_دوم #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

07 مهر 1399 16:41:10

0 بازدید

madaran_sharif

. #ط_اکبری (مامان #رضا ۶ساله، #طاها ۴/۵ساله، #محمد ۲ساله) . یادم میاد مغزم سوت می‌کشه❗️ که برای انتخاب #مدرسه_دولتی خوب یا #مکتب_اسلامی یا #مدرسه_در_مسجد و از طرف دیگه، انتخاب محل زندگی، مدتها درگیر و بلاتکلیف بودیم❗️ . اما دیگه بعد از ثبت‌نام، خیالم راحت بود! پسرم در حد خواندن و نوشتن کلاس اول بلده.👌🏻 پس دیگه سال سختی پیش رو نداریم.☺️ (هدفم از ثبت‌نام، #مؤدب، #مقید و #منظم‌ شدن پسرم بود.) . همه در تکاپوی سفارش روپوش و خرید کیف و... و من هم‌چنان خیالم راحت بود می‌خوام مجازی شرکتش بدم.😉 . روز پنجشنبه خبردار شدیم از شنبه کلاس‌ها دایر هست و حضوری❗️البته ما موافق با شرکت حضوری نبودیم و قرار شد نبریمش. روز شنبه فرا رسید و من با گل پسر کلاس اولیم صحبت می‌کردم و براش خاطره می‌نوشتم.☺️ که یکهو دیدم از گروه مجازی کلاس، فیلم پشت فیلم! پیام پشت پیام! متن و صوت، رسید❗️ حقیقتا دستپاچه شدم.😱 هیچی آماده نبود به جز مداد، پاک کن، تراش، دفتر و کتاب! آخه یه «آب» و «بابا» این همه سرود و نمایش می‌خواد؟ نمی‌دونم حتما معلم محترم با سابقه ۲۸ سال تدریس یه چیزی می‌دونه دیگه.👌🏻 . اول باید خودم همه فیلم‌ها رو می‌دیدم، توصیه‌ها رو به خاطر می‌سپردم و بعد برای پسرم می‌ذاشتم و از نحوه حضور در کلاس و پاسخگوییش فیلم بازخورد می‌گرفتم و همراه تکالیف می‌فرستادم. سعی کردم مسلط بنمایم😌 _پسر گلم رضا جان! بیا خانم معلم مهربونت درس داده😍 اتاق رو مرتب کردم میز و دفتر و... آماده! _پیراهن بپوش! شونه بزن به موهات! مرتب و منظم سر کلاس حاضر شو.😊 . کلاس درس رسما آغاز شد اما نه با یه گل پسر بلکه با سه قند و عسل❗️ تیله و توپ رنگی، نقاشی و کتاب، خاک بازی، آب بازی، اسباب‌بازی‌های نهفته در انبار و... هیچ‌کدوووم جذابیت کلاس درس رضا رو نداشتند😄 طاها جان! رضا نیاز به تمرکز داره حواسش پرت بشه باسواد نمیشه ها! رضا جان به سروصدا توجه نکن! سرت رو ثابت نگهدار فقط خوب به خانم حکیم گوش کن! اینجوری تمرکزت زیاد میشه👌🏻 طاها: رضا من اصلا واسه این اومدم اتاقت که تمرکزت زیاد بشه😜 . رفتم یه کاغذ بزرگ از باطله‌ها آوردم و زدم رو دیوار و گفتم: بفرمایید نقاشی😍 ولی بی سروصدا! . انگار جواب داده! منم شعر و مطالب رو مرتب با هیجان برای رضا تکرار می‌کردم، فیلم می‌گرفتم و موقع نوشتنش هم کتاب خودمو می‌خوندم😃 آخرشم برای تشویق زیر هر تکلیف یه نقاشی خوشگل می‌کشیدم😚 . الان، محمد ۲ساله حین بازی‌هاش می‌خونه: از اون بالا بکشم پایین پامو نکنی تو زمین (سرود حرف ا) . ❗ادامه در نظرات❗ . #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

18 شهریور 1399 17:34:51

0 بازدید

madaran_sharif

. فکر نمی‌کردم این ریزه آشغال‌های روی فرش این‌قدر بتونن حالمو بد کنن! . پریروز از اون روزا بود که دست و دلم به هیچ کاری نمی‌رفت.😕 هر چند دقیقه یک‌بار، یه ندای درونی بهم می‌گفت وای اصلا حوصله ندارم.😔 . می‌دونستم مشکل از چیه.🙄 هر وقت خونه نامرتب باشه، و من مرتب کردن اون رو در اولویت نذارم، بی حوصله می‌شم. مشکلم بی‌برنامگی بود.📝 کلی کار و فکر تو ذهنم تلنبار شده بود، وقتی هم به یکیشون مشغول می‌شدم، بقیه‌شون به ذهن خسته‌ی من حمله می‌کردن.😟 . با اکراه، و از روی عقل، شروع کردم به شستن ظرفا؛ اما حالم خوب نشد.😕 به صورت جدی #اراده نکرده بودم خونه رو مرتب کنم و تا تموم نشده نرم سراغ کار بعدی. ولم می‌کردی مثل آهن‌ربا جذب گوشی می‌شدم.😐 . تا شب هم حالم درست نشد. با اینکه برای اومدن همسرم، به حد نسبی خونه رو مرتب کردم، ولی این آشغال‌های ریز رو زمین، انگل جونم شده بود...😣 . . فردا صبحش، به لطف خدا، از نو شروع کردم.😃 (#کار_صبح هم برای خودش برکاتی داره ها😆) تصمیم گرفتم کارهامو اولویت‌بندی کنم و تا وقتی کار اولویت بالا، تموم نشده، سراغ کار بعد نرم.👌🏻 . البته گوشی بد شیطونی بود.👿 و خداروشکر پسرم محمد فرشته.👼🏻 دیدم ده دقیقه‌ست تو گوشی غرررقم، و ناخودآگاه، اعصابم داره از محمدی که مدام یه چیزی ازم می‌خواد بهم می‌ریزه.🤨 به خودم اومدم، و یادم اومد قرار بود تا کارهای خونه تموم نشده، نرم سراغ گوشی،😅 و خدا محمدو فرستاد تا نجاتم بده.😍😍 . . وسایل رو زمین رو برداشتم، و مشغول جارو کشیدن شدم. و طبق معمول محمدم سهم خودشو ادا کرد.🤗 . خیلی حس خوبی داشتم. . جارو کشیدن که تموم شد، دوباره خواستم ناخودآگاه برم یه سر به گوشی بزنم،📱 که گفتم #صبر_کن☝️🏻 #فکر_کن و #انتخاب_کن الان باید چه کاری انجام بدی؛ که پیروز انتخابات، شستن ظرفا بود. . وقتی رفتم آشپزخونه، محمدم اومد پیشم و اونجا مشغول کارهای خودش شد.👶🏻 (حداکثر فاصله‌ی من و محمد در طول روز، به ۲ متر می‌رسه.😁) پروژه‌ای که به تازگی به محمد سپرده شده، مرتب کردن لیوان‌هایی که اخیرا کشف شدن.😆 انگاری دیگه از کارش #اذیت نمی‌شدم🤔 همون کاری که دیروزش هم انجام می‌داد و من که حالم بد بود، با حال زار التماسش می‌کردم مامانی نکن، می‌شکنن... 😩😓 . حال خوبم، حوصله‌مو در مقابل کارهای محمدم بالا برده بود. . پ.ن۱: هرکدوم از ما، حالمون از یه چیزی خوب می‌شه.... . ادامه در بخش نظرات🙂🙂🙂 . #ه_محمدی #برق۹۱ #اراده #انتخاب #اولویت #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف

01 اسفند 1398 16:17:04

0 بازدید

madaran_sharif

. اوایل بچه‌داری، ایده‌آلم برای زمان از پوشک گرفتن بچه قبل دوسالگی بود.😅 . چندتا مطلبم خونده بودم درباره روش‌های زود عادت دادن بچه‌ها به دستشویی.🚽😆 . حتی یادمه توی گروهی بحث بود که بهترین زمان برای از پوشک گرفتن کیه؟ و من تازه مامان شده🤱🏻 با اعتماد به نفس می‌گفتم هرچی زودتر بهتر.😂 . . گذشت تا اینکه دیروز با شنیدن حرفای یه بنده خدایی به یاد ایده‌آل‌هام افتادم! . . - ئه! پسرت👦🏻 داره سه سالش می‌شه (۲ سال و ۷ ماه😑) هنوز براش پوشک می‌بندی؟ فلانی پسرش هنوز دو سالش نشده، دیگه کامل یاد گرفته، حتی شبا هم براش پوشک نمی‌بنده.😏 دیر شده...دیگه زودتر باید به فکر باشی🤔 و... . . یه لحظه حس کردم: عجب! من چه مامان بی‌مسئولیت و ناتوانی هستم که نتونستم مثل فلانی بچه‌مو زیر دو سال از پوشک بگیرم.😕 . بعد با خودم گفتم: خب من خودم انتخاب کردم و دوست داشتم بچه‌ی دومم زودتر بیاد تا هم‌بازی عباس بشه.🤗 ۱۸ ماهگی عباس، فاطمه به دنیا اومد. با نوزاد کوچیک سخت بود پروژه‌ی از پوشک گرفتن.🤷🏻‍♀️⁩ و نمی‌خواستم به خودم و عباس سختی بدم. . بعدشم به خاطر سرمای هوا و اینکه دستشوییمون توی حیاط بود، عملا ممکن نبود برامون.🙂 فاطمه⁦👧🏻⁩ هم به سن وابستگی رسیده بود و تا منو نمی‌دید، از گریه خودشو هلاک می‌کرد. . تعطیلات عیدم من⁦🧕🏻⁩ و باباشون⁦🧔🏻⁩ نیاز به استراحت و تفریحات سالم خونگی داشتیم و خودمون از نظر روحی آمادگیش رو نداشتیم. . بعدش توی ماه رمضون با ضعف😫 ناشی از روزه، همین که به کارای ضروری روزمره‌مون می‌رسیدم خداروشکر می‌کردم.😄 . بعدشم که اومدیم خونه‌ی مامانم اینا مشهد و توی سفر نمی‌شد این پروژه رو داشته باشیم. . حالا ان‌شاءالله وقتی برگردیم تهران قصد دارم پروژه رو شروع کنم.😆 . . خلاصه؛ از نظر خودم شرایطم برای از پوشک گرفتن تا الان مساعد نبوده و دلایلم برای خودم موجه بود. یعنی با اینکه دوست داشتم قبل دوسال از پوشک بگیرم پسرمو، ولی نتونستم و ناراحتم نیستم. . اما از حرف اون بنده خدا و مقایسه‌ی من و بچه‌م با فلانی که زود از پوشک گرفته، ناراحت شدم.🙁 البته سکوت کردم و بحثو ادامه ندادم. . . فقط این‌جور وقتا می‌فهمم چقدر این حرفا برای مادر مورد نظر می‌تونه اذیت‌کننده باشه و یاد می‌گیرم که خودم همچین حرفایی به بقیه مادرا نزنم. . . پ.ن: شما با چه روشی بچه‌هاتونو از پوشک می‌گیرید؟ توصیه‌ای، نکته کنکوری، چیزی دارید برام؟ می‌خوام از شنبه‌ی دیگه شروع کنم😂 . . #پ_شکوری #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

21 خرداد 1399 17:00:08

0 بازدید

مادران شريف

0

0

. #ز_م (مامان #علی آقا ۲سال و۱۰ ماهه و #فاطمه خانم ۱ سال و ۸ ماهه) . من یه مشکل بزرگ دارم... بلد نیستم با پسری بازی کنم🙄 تو بازی به تفاهم نمی‌رسیم😒 بازی‌هایی که علی آقا دوست داره برای من خیلی بی‌مزه است. هر کاری می‌کنم نمی‌تونم با شوق و ذوق باهاش بازی کنم. بازی‌هایی هم که من دوست دارم گل پسر موافقت نمی‌کنه…⁦🤦🏻‍♀️⁩ . من دوست دارم باهاش قایم موشک بازی کنم، بدوبدو کنیم🏃🏻‍♀️ بپربپر کنیم، ولی آقا بیشتر وقتا می‌خواد بشینه ماشین بازی و حیوون بازی کنه.  منم بعد دو تا هل دادن به ماشین و چهار تا تکون دادن حیوون خوابم می‌گیره و چرت می‌زنم.😴 . حالا اگه باباش باشه صدای قهقهه و جیغ و دادشون هوا می‌ره...🧐 از اون طرف گاهی پیج مادرای موفقی رو می‌بینیم که در اوج شادی و خلاقیت، مشغول بازی کردن با بچه‌هاشونن… بیشتر اون بازی‌ها رو هم امتحان کردم و پسری ۵ دقیقه هم مشغول نشده... کم‌کم داشتم وارد فاز (من مادر بدی ام) می‌شدم، که یادم اومد از جایی شنیده بودم: مدل هر بچه‌ای فرق داره و بگردین مدل بچتونو پیدا کنید🤔 . خلاصه که رفتم دنبال مدلی که بهتر بتونیم باهم ارتباط بگیریم. پس از اندکی تفکر🧐 به ذهنم رسید که پسر من عاشق حرف زدن و داستان شنیدنه… از این راه وارد شدم، داستان بازی😎 گاهی یه کلمه من می‌گم و اون براش داستان می‌سازه و بالعکس، گاهی هم از روی دفتر برچسبش، عکس انتخاب می‌کنیم و درموردش داستان می‌گیم. فعلا که تو این بازی به تفاهم رسیدیم...😄 باید برم رو مدل پسری بیشتر کار کنم بلکه بازی‌های دیگه‌ای اختراع بشه🤪 تا بازی یابی‌هایی دیگر خدانگهدار⁦✋🏻⁩ . . پ.ن: دفتر برچسب چیست؟ دفتر برچسب دفتری‌ست که کودکان برچسب‌های خود را در آن می‌چسبانند تا درو دیوار اندکی در امان بماند🙄 . . #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

madaran_sharif

مادران شريف

0

0

. #ز_م (مامان #علی آقا ۲سال و۱۰ ماهه و #فاطمه خانم ۱ سال و ۸ ماهه) . من یه مشکل بزرگ دارم... بلد نیستم با پسری بازی کنم🙄 تو بازی به تفاهم نمی‌رسیم😒 بازی‌هایی که علی آقا دوست داره برای من خیلی بی‌مزه است. هر کاری می‌کنم نمی‌تونم با شوق و ذوق باهاش بازی کنم. بازی‌هایی هم که من دوست دارم گل پسر موافقت نمی‌کنه…⁦🤦🏻‍♀️⁩ . من دوست دارم باهاش قایم موشک بازی کنم، بدوبدو کنیم🏃🏻‍♀️ بپربپر کنیم، ولی آقا بیشتر وقتا می‌خواد بشینه ماشین بازی و حیوون بازی کنه.  منم بعد دو تا هل دادن به ماشین و چهار تا تکون دادن حیوون خوابم می‌گیره و چرت می‌زنم.😴 . حالا اگه باباش باشه صدای قهقهه و جیغ و دادشون هوا می‌ره...🧐 از اون طرف گاهی پیج مادرای موفقی رو می‌بینیم که در اوج شادی و خلاقیت، مشغول بازی کردن با بچه‌هاشونن… بیشتر اون بازی‌ها رو هم امتحان کردم و پسری ۵ دقیقه هم مشغول نشده... کم‌کم داشتم وارد فاز (من مادر بدی ام) می‌شدم، که یادم اومد از جایی شنیده بودم: مدل هر بچه‌ای فرق داره و بگردین مدل بچتونو پیدا کنید🤔 . خلاصه که رفتم دنبال مدلی که بهتر بتونیم باهم ارتباط بگیریم. پس از اندکی تفکر🧐 به ذهنم رسید که پسر من عاشق حرف زدن و داستان شنیدنه… از این راه وارد شدم، داستان بازی😎 گاهی یه کلمه من می‌گم و اون براش داستان می‌سازه و بالعکس، گاهی هم از روی دفتر برچسبش، عکس انتخاب می‌کنیم و درموردش داستان می‌گیم. فعلا که تو این بازی به تفاهم رسیدیم...😄 باید برم رو مدل پسری بیشتر کار کنم بلکه بازی‌های دیگه‌ای اختراع بشه🤪 تا بازی یابی‌هایی دیگر خدانگهدار⁦✋🏻⁩ . . پ.ن: دفتر برچسب چیست؟ دفتر برچسب دفتری‌ست که کودکان برچسب‌های خود را در آن می‌چسبانند تا درو دیوار اندکی در امان بماند🙄 . . #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

پست های مشابه

برو به اپلیکیشن