پست های مشابه

madaran_sharif

. #ز_زینی‌وند (مامان #معصومه ۴.۵ ساله) . دخترم بچه سختی بود. خواب خوبی نداشت و به خاطر کولیک تا سه ماهگی شب بیدار بود.🙄 روزها هم خیلی کوتاه می‌خوابید. . نکته دردناک قضیه این بود من تا قبل از مادر شدنم هیچ شناختی از دنیای مادری نداشتم و بچه از نظر من یه عروسک همیشه خندان و بامزه و سرگرم‌کننده بود. اما حالا داشتم با روی دیگه بچه‌ها آشنا می‌شدم‌.🤧 . خدا رو شکر از سه ماهگی به بعد خواب دخترم کم و بیش درست شد . اما افسردگی بعد از زایمان تا شش ماهگی‌اش که یه سفر ده روزه به قم و شمال و مشهد داشتیم با من بود و بعد دست از سرم برداشت. ولی استرس‌های بارداری و پس از زایمانم روی معصومه اثر گذاشته بود و بچه بی‌قراری بود.😵 خیلی دوست داشتم فاصله سنی بین بچه اول و دومم کم باشه اما معصومه بچه‌ای بود که شدت هیجاناتش زیاد بود، با بقیه سازگاری پایینی داشت و به راحتی نمی‌تونست با بقیه بچه‌ها تعامل داشته باشه. خودمم از نظر روحی آمادگیش رو نداشتم و روحم خیلی خسته بود.😢 . همون روزها در ایام محرم برای خانم‌های محل، جلسه می‌ذاشتم و قبل از روضه‌ها، مباحث اخلاقی و روانشناسی می‌گفتم. یه مدت بعد برای دختر بچه‌های محل تو خونه کلاس می‌ذاشتم و مباحث دینی رو در حد سن‌شون براشون می‌گفتم. حتی شب عید فطر براشون جشن بندگی گرفتم.  کم‌کم امید به زندگیم داشت برمی‌گشت.😉 .  تو اون مدت به صورت غیر حضوری بعضی درس‌های جامعه‌الزهرا رو می‌گذر‌وندم و دلخوشیم این بود که بعد از یکی دو ترم بهم انتقالی میدن به حوزه شیراز و دوباره بیرون از خونه به علایقم می‌رسم.  . اما بعد از مدتی گفتن چون رشته شما نامرتبط بوده انتقالی ممکن نیست.😬 . هنوز از حال و احوال بعد از زایمان در نیومده بودم. این مساله دوباره حالم رو بد کرد. به هر بهونه‌ای می‌زدم زیر گریه.😭 انگار هیچ انگیزه و آرزویی برام نمونده بود. حوزه نمی‌تونستم برم. نمی‌تونستم کار کنم. (تو شیراز مرکز مشاوره تک جنسیتی نبود.) . همسرم می‌دید که چقدر ناراحتم اما دستش بسته بود. تا اینکه بالاخره سرمایه‌ای که چندین سال توی یه کاری خوابونده بودیم تبدیل به پول شد و برای کارهای اداریش همسرم باید سفری به قم می‌کرد. چون حال منو دید گفت: با هم بریم. دقیقا تو همون زمان مشغول تعمیر خونه شیراز بودیم. یه روز قبل از سفر گچکار اومد و خونه رو تحویل گرفت و ما فرداش رفتیم سفر😂  بعد از چند سال بالاخره خونه‌ام داشت اونی که دلم میخواست، می‌شد. . یکی دو روزی قم بودیم که یه روز همسرم گفت: می‌خوای بیایم قم زندگی کنیم؟ با ذوق گفتم: نیکی و پرسش؟!😊 . . #قسمت_چهارم #تجربه_تخصصی #مادران_شریف_ایران

11 مرداد 1399 16:09:16

0 بازدید

madaran_sharif

. #قسمت_اول . #ز_فرقانی (مامان چهار فرزند ۱۲ ساله، ۷ سال و نیمه، ۵ ساله و ۳ ساله) . اصالتا خراسانی بودیم اما پدرم ساکن گنبد شدن و من و ۹ تا خواهر و برادر دیگه‌م اونجا به دنیا اومدیم. متولد سال ۶۲ هستم. . خونه‌مون همیشه شلوغ پلوغ بود، هم خودمون زیاد بودیم و هم مهمون داشتیم. شهر گنبد وسط مشهد و دریا و سر راه تهران بود و هر کس مقصدش هر جا بود، یه سری هم به ما میزد.😊 . پدر و مادرم خیلی روی مهمون حساس بودن که کم و کسری نباشه.🧐 مثلا ظروف یکدست و ملافه و پیژامه تمیز و به‌اندازه باشه! ساخت خونه هم به صورتی بود که فضای زیادی برای مهمون داشت. . از بچگیم خاطرات خوبی دارم.😍 خیلی با خواهر برادرها همبازی می‌شدیم، با هم توی حیاط و کوچه می‌رفتیم و خاله‌بازی می‌کردیم. . تو دوره‌ای که یه پژو استیشن داشتیم، عقبش خیلی جا داشت و کاملا مناسب یه خانواده پرجمعیت بود، همه سوارش می‌شدیم و می‌رفتیم مسافرت. یادش به خیر!🚘 البته برادرهامون خیلی بزرگتر از ما بودن و اونا معمولا نمی‌اومدن. . همیشه همه‌مون مدرسه دولتی بودیم و خصوصا دخترا شاگرد زرنگ محسوب می‌شدیم!💪🏻 پدرم هم مغازه داشتن و هم عضو شورای حل اختلاف شهر بودن و سرشون خیلی شلوغ بود. ولی معمولا رئیس انجمن اولیا و مربیان مدارسمون هم بودن. با وجود تعداد زیاد ما، ممکن بود یادشون بره هرکدوم کلاس چندمیم ولی همیشه با مدرسه در ارتباط بودن و پیگیر کارای ما.🧔🏻 اینطور نبود که تربیت ما به خاطر تعداد زیادمون فدا بشه. الحمدلله پدر و مادر مؤمن بودن و فضای خانواده‌مون هم گرم و سالم بود و همین برای تربیت بچه‌ها کافی بود.☺️ . با خواهرها خیلی هم‌صحبت و همدل هستیم. مخصوصا که اختلاف سنی کمی داریم. یه خواهرم یک سال و خواهرای بعدی هم سه سال و پنج سال از من بزرگترن. حالا هم که چند سالیه پدرمون از دنیا رفتن همه هوای مادر رو داریم. همه‌مون گنبد نیستیم اما هیچ‌وقت تنها نیستن و سر اینکه کی هواشونو داشته باشه رقابته. . ما خواهر و برادرها همیشه سعی کردیم هوای همدیگه و پدر و مادرمون رو داشته باشیم از بچگی تا همین حالا. مثلا بعد از فوت پدرم یکی از برادرها که می‌خواست ازدواج کنه، همه برای خرید خونه کمکش کردن.☺️ . . از نوجوونی خیلی سیاست رو دوست داشتم. توی دبیرستان ریاضی می‌خوندم و دوستش داشتم🤓، ولی می‌خواستم توی دانشگاه علوم سیاسی یا چیزی شبیه به این بخونم. . اما برای ورود به دانشگاه به مسیر دیگه‌ای هدایت شدم و البته از نتیجه‌ش ناراضی نیستم. . . #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

22 آذر 1399 16:44:58

0 بازدید

madaran_sharif

. #ف_صنیعی (مامان #فاطمه ۷ساله، #معصومه‌زهرا ۴.۵ساله و #رقیه ۲ساله) #قسمت_هشتم مرداد ۹۹ بود. صبح یکی از روزهای آخر بارداری رفته بودم پیاده‌روی. جزء ۳ رو با خودم مرور می‌کردم که رسیدم به آیات مربوط به مادر حضرت مریم (سلام‌الله‌علیها). اونا رو خوندم و گفتم فکر کن منم همین‌طوری بچه‌م دنیا بیاد! همون عصرش دردام شروع شد و ۵ دقیقه بعد از بستری شدن به لطف خدا رقیه خانوم خانواده‌ی ما رو باشکوه کرد.😍 یادمه بچه‌های قبلیم با چند روز تاخیر و آمپول فشار و معطلی و خلاصه یه خروار استرس به دنیا می‌اومدن!🤪 الان خداروشکر به جزء ۲۲ رسیدم. و پایان‌نامه‌م هم داره مراحل نهایی‌شو می‌گذرونه. اخیراً مقالاتش رو فرستادم که پذیرش بگیره تا بتونم برای دفاع اقدام کنم.👌🏻 در کنارش برای باشگاه طنز انقلاب اسلامی هم طنز مطبوعاتی می‌نویسم.😉 سابقه‌ی آشنایی من با باشگاه طنز انقلاب برمی‌گرده به سال ۹۷. همیشه نوشتن رو دوست داشتم و قلم طنزی هم داشتم. تقریباً همیشه انشاهای مدرسه‌م طنزآمیز بود. حتی نمایشنامه‌های طنز می‌نوشتم تا بچه‌ها اجرا کنن. و خلاصه هر چی تو حرف زدن، زبانم الکنه، تو نوشتن راحتم!☺️ همه‌ی اینا بود، ولی نمی‌دونستم چیکار باهاشون بکنم. تا اینکه زمستان ۹۷ اطلاعیه‌ی دوره آموزشی طنز مطبوعاتی باشگاه طنز انقلاب رو دیدم. بزرگترین جاذبه‌ش هم این بود که استاد دوره آقای محمدرضا شهبازی بود.😃 من از ۱۵ ۱۶ سالگی مطالبشون رو می‌خوندم و خیلی قلمشون رو دوست داشتم. در حالی ثبت نام کردم که فکر نمی‌کردم طنز نوشتن فرمولی داشته باشه و اصلا یاددادنی باشه!🤨 که داشت و بود! اون دوره خیلی برام هیجان‌انگیز بود! می‌نوشتم، تشویق می‌شدم، تلاش می‌کردم بهتر بشم... دیدم این کاریه که واقعا دوست دارم.😃 دوره که تموم شد، خوشبختانه نظرشون روی من مثبت بود.😊 رسانه‌های باشگاه طنز، کانال و سایتشون و یک صفحه روزنامه در هفته بود که قرار شد من اینجاها بنویسم. بعداً که مجرب‌تر شدم توی پروژه‌های جدی‌تر هم کمک می‌کردم. مثل آخرین سری برنامه "حرفشم نزن" که شبکه افق پخش شد. (یه برنامه‌ی طنز سیاسی که اجرا و تهیه کنندگیش با آقای شهبازی بود.) الان هم مشغول نوشتن فیلم‌نامه‌ی یه سریال طنز هستم.☺️ واقعا ساعتای آخر شب خیلی به داد من می‌رسه! معمولاً درس، مطالعه، قرآن، نوشتن متن‌های طنز و... رو اون زمان انجام می‌دم. گاهیم صبح‌ها ولی گاهی!😄 معمولاً شب بیدار موندن، برام راحت‌تره. البته یه وقتایی هم هست که بچه‌ها با همدیگه سرگرمن یا همسرم اگه بتونن کمک می‌کنن. ناگفته نمونه که شکر خدا ایشون خیلی همراهن.😍 #تجربیات_تخصصی #مادران

29 خرداد 1401 17:36:30

3 بازدید

madaran_sharif

. بعد مدت‌ها فرصتی شد دوباره توی #دفتر_خاطراتم گشتی بزنم. . 📽 امروز دومین انجیر درخت کوچولوی حیاط هم رسید! تقسیم کردم هر چهار تامون خوردیم😂 پرتقال‌ها🍊 هم کم‌کم دارن درشت می‌شن☺️ درخت انگور🍇 هم خیلی پر برگ و قشنگ شده🍀 میشه دقایقی زیرسایه‌ش با بچه‌ها بازی کرد😍 تازه چندباری کرم ابریشم هم پیدا کردیم😃 گلدون‌های اقاقیا، شمعدونی، بنجامین و...خیلی حیاطمونو قشنگ و خواستنی‌تر کردن🤩 چقدر بچه‌ها آبیاری گلدون‌ها و درخت‌ها رو دوست دارن🥰 . ❇️ یادم میاد... که چقدر تو پاییز جمع کردن هر روزه برگ‌های پاییزی🍁🍂 از حیاط سخت و اذیت کننده بود😫 هرس کردن‌ها رو که دیگه نگو!✂️🌿 شست و شوی حیاط💦 و باز کثیفی زود به زود روفرشی‌ها و فرش‌ها😕 گاه و بیگاه تشریف فرمایی مهمانان ناخوانده از موجودات درختی🐞🐝🦋 . می‌شد تو یه #خونه_آپارتمانی کوچولو بی‌دردسر یه زندگی معمولی داشته باشیم🤨🤔 ولی نه! خدایی ارزششو داشت⁦👌🏻⁩😉 . . 📽 جدیدا یکی از #سرگرمی‌های رضا و طاها اینه که تو حیاط دنبال مرغ و خروس‌ها بکنن🏃🏻‍♂️🐓 (گاهی هم برعکس می‌شه البته!😁) زرده‌ی تخم مرغ‌هامون مثل توپ پینگ‌پنگه! اونم نارنجی!⁦👌🏻⁩ راستی بزرگ شدن جوجه‌ها🐣 درکنار قد کشیدن بچه‌ها چقدر جذابه☺️ کشف مرغ یا خروس بودنشون،🐔🐓 غذا دادن😋 کشف و جمع آوری تخم🥚 جدید در قفس! و کلی تجربه شیرین و به یادماندنی دیگه، برای بچه‌ها خیلی جالبه😍 روزی که با صدای عجیب نخراشیده‌ای از خواب بیدار شدیم و فهمیدیم یکیشون خروسه😂 برای همه‌مون خیلی #به_یاد_موندنی شد!😉 . ❇️ یادم میاد... لونه ساختن، تمیز کردن حیاط و لونه! گرفتن هرروزه‌ی برگ‌های کاهو و...🥦☘ از میوه فروشی سرچهارراه، غذا دادن‌های سروقت، درمان بیماریشون، حل مشکلاتی مثل تغییر رنگ تخم‌ها و... می‌شد حالا بدون مرغ و خروس یه زندگی بی‌دردسر هم داشت🤔🧐 ولی نه! خدایی ارزششو داشت⁦👌🏻⁩😌 . . 📽طاها⁦🧒🏻⁩ پاهای کوچولوشو کنار پاهای نی‌نی محمد⁦👶🏻⁩ دراز می‌کنه و با تعجب به رضا⁦⁦⁦👦🏻⁩ می‌گه: «نیگا! چجد پاهاش چوچولوئه«! . چقدر هیجان‌انگیزه که وقتی از خواب پا می‌شن، سریع میان سراغ #هم‌بازی جدیدشون و براش عروسک تکون می‌دن😁 چقدر خوبه که موقع دلخوری‌ها و ناراحتی‌های بی‌ارزش دنیایی، با دیدن بچگی‌های پاک این سه تا فرشته آسمونی به خودم میام!😄 . ❗ادامه را در بخش نظرات بخوانید.❗ . . #ط_اکبری #روزنوشت_های_مادری #سختی_های_خوب #مادران_شریف_ایران_زمین

18 خرداد 1399 16:56:46

0 بازدید

madaran_sharif

. #ز_زینی‌وند (مامان #معصومه چهار و نیم ساله) . سال ۶۹ در یکی از روستاهای استان لرستان در خانواده‌ای سنتی چشم به جهان گشودم.😁 . بعد از ۳ تا دختر در حالی که همه در آرزوی فرزند پسر بودن دنیا اومدم و تولدم باعث خوشحالی کسی نشد. این پسردوستی خانواده و وصفی که از اوضاع حزن‌آور خونه و فامیل🤧 بعد از تولدم شنیدم، باعث شده بود از همون بچه‌گی نسبت به جنسیتم حس خوبی نداشته باشم😬 و حس کنم باید حقم رو از پسرها بگیرم. با تولد برادرام خونواده ما هشت نفره شد و از روستا به شهر اومدیم.   . به خاطر حرف مردم و دهن پرکن بودن رشته‌ی رياضی این رشته رو انتخاب کردم ولی حس می‌کردم روح خشکش آزارم می‌ده.😖 . سال سوم دبیرستان بعد از کلی جنگ و دعوا🤬 بالاخره از رشته ریاضی به علوم انسانی تغییر رشته دادم. . کتاب‌های رشته انسانی رو دوست داشتم. توی المپیاد تاریخ در سطح استان رتبه آوردم و گاهی شعر می‌گفتم. حتی در بخش استانی ادبیات جشنواره خوارزمی نفر اول شدم. . عاشق شهرت و مجری‌گری بودم. سخت مشغول درس خوندن، به امید رشته روانشناسی در یکی از دانشگاه‌های تهران. چون فکر می‌کردم توی تهران رسیدن به رویاهام امکان‌پذیر تره. اما خواست خدا با خواست دلم یکی نبود.😔 . نتایج کنکور اعلام شد. رشته‌ی روانشناسی دانشگاه خرم‌آباد که پنجمین انتخابم بود قبول شدم. اولین شخص توی فامیل بودم که دانشگاه دولتی قبول شده بود و خانواده بسی ذوق زده😀 اما… خودم حس می‌کردم دیگه رسیدن به رویاهام محاله.😔  . فضای دانشگاه و مواجه شدن با تیپ‌های مختلف باعث شد عقایدم سست بشه. به شدت میل به دیده‌شدن و خودنمایی داشتم. جزء شاگرد اولای کلاس بودم اما حس می‌کردم تلاشام فایده‌ای نداره و کسی من رو نمی‌بینه. حتی پام به صدا و سیمای لرستان کشیده شد. برای تست صدا رفتم اما قبول نشدم.😪 . این ناکامی‌های پشت هم منو از خدا و معنویت دور کرده بود. حسابی ازخدا شاکی😒 بودم، از تمام نه‌هایی که سر راهم می‌اومد. توی همون اوضاع به مرکز پاسخگویی به سوالات دینی زنگ زدم. حرف اون آقا هنوز توی ذهنمه که در جواب همه‌ی گله‌ها و چراهای من گفتند: حکمت خدا با مرور زمان معلوم میشه...🤔 . کمی بعد اردوی راهیان نور غرب قسمتم شد. بعدش دیگه اون آدم سابق نشدم. آشنایی با شهدا و مطالعه سبک زندگی‌شون بهم فهموند که چقدر اشتباه رفتم. من فقط پوسته‌ی دین رو شناخته بودم. خدا برام فقط برای سر سجاده و اهل بیت فقط برای وقت تنگنا بودند. اما شهدا میل شدید به دنیا و اون همه تعارض و تنش‌ها رو ازم گرفتند و منو وارد مسیر تازه‌ای کردن. . . #قسمت_اول #تجربه_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

07 مرداد 1399 17:13:09

0 بازدید

madaran_sharif

. حالا که دو تا بچه با فاصله یک سال و دوماه⁦🧒🏻⁩👶🏻⁩ داشتیم، برای بیرون بردنشون احتیاج به کالسکه دوقلو پیدا کردم. . اینجا کاربرد کالسکه زیاده. خیابونا 🛣 جوب ندارن (کانال‌های آب زیرزمینی هستن)، و پیاده‌روها و ساختمون‌ها🏢 مناسب کالسکه و ویلچر طراحی شدن. هیچ مغازه‌ای🏩 پله نداره! مگه اینکه سطح شیب‌دار یا آسانسور داشته باشه. . خیلی دنبال کالسکه خوب گشتم. بالاخره تونستم یکی با قیمت مناسب💵 پیدا کنم. (ورژن هلندی سایت دیوار😜) . اینجا خرید جنس دست دوم خیلی رایجه، مخصوص قشر خاص یا ضعیف هم نیست. از انواع لباس و کیف و کفش گرفته تا هر وسیله‌ای که به ذهنتون خطور کنه. . وقتی که می‌رفتم کالسکه بخرم، کلی تو ذهنم تمرین کرده بودم که وقتی دستشو دراز کرد، با چه جمله‌ای بهش بفهمونم نمی‌تونم دست بدم😖 و باید اینطوری⁦🙏🏻⁩احترام بذارم؟ Can I respect you like this? . ولی با کمال تعجب دیدم خودش دست نداد😀😎 بعدش فهمیدم اسم پدرش علیه. خلاصه کلی ذوق کردم که از یه مسلمون خرید کردیم😊😍 . بیشتر روزها، هر دو⁦🧒🏻⁩⁦👶🏻⁩ رو سوار کالسکه می‌کردم و می‌زدیم بیرون. از خرید روزانه🛒 گرفته تا پارک‌های🎢 🌳🌲کنار خونمون. . حسابی غرق کارهای بچه‌ها و خونه بودم⁦🧒🏻⁩⁦👶🏻⁩🏠🧹🤸🍲🥣🚿🧴🧺 فرصت سر خاروندن هم نداشتم، کارها هم که تمومی نداشت..🤯 ولی انگار یه چیزی کم بود و آزارم می‌داد😣 . انگار دچار #روزمرگی شده بودم😞 دلم برای مطالعه📖، درس خوندن📚، سرکلاس نشستن⁦👩🏻‍🏫⁩، حتی شاید باور نکنید، ولی برای امتحان دادنم📝 تنگ شده بود.😬🙈 . وقتی بچه‌های دانشجو⁦👩🏻‍🎓⁩ رو می‌دیدم، یا حتی وقتی با دوستای دانشگاه خودم صحبت می‌کردم، بغض می کردم و چشمام پر از اشک🥺 می‌شد. دوستام کم‌کم داشتن فارغ‌التحصیل می‌شدن🎓 ولی من هنوز توی مرخصی بودم.😒😢 یک مرخصی که معلوم نبود کی تموم می‌شه... . برای ۵ ترم از دانشگاه🏫 #امام_صادق(ع) مرخصی گرفته بودم، و ۳ ترمش گذشته بود؛ ولی معلوم نبود کی بتونم برگردم سرکلاس😨 . با خودم می‌گفتم مگه هدفت از دانشگاه رفتن مدرک بوده که الآن اینطوری افسرده شدی؟!😔 ببین توی این مدت چقدر رشد کردی⁦💪🏻⁩ . یه مدت خودم رو این‌طور آروم کردم، تا اینکه فهمیدم من واقعا به درس خوندن⁦🙇🏻‍♀️⁩احتیاج دارم؛ وگرنه پژمرده می‌شم🥀 . با هیچ کار و تفریح دیگه‌ای، به اندازه‌ی #مطالعه و #تحقیق 📒📖انرژی نمی‌گیرم. . و درنهایت باز هم خدا درهای رحمتش رو به وسیله‌ی آقای همسر⁦⁦🧔🏻مشکل⁦‌گشا، به روم باز کرد. . #دانشگاه_مجازی_بین_المللی #المصطفی . . #ز_م #تجربیات_مخاطبین #تجربیات_تخصصی #قسمت_سیزدهم #مادران_شریف_ایران_زمین

14 فروردین 1399 15:56:22

0 بازدید

مادران شريف

0

0

. . #قسمت_هفتم . #ام‌البنین (مامان سه پسر ۹ساله، ۷ساله و ۵ساله) . کوچولوی سوم ما، خیلی آروم‌تر از قبلی بود.😃 می‌ذاشتمش یه کنار و کارهای خودم و دو تای اولی رو می‌کردم؛ وقتی هم که بزرگتر شد، خیلییی خوب با پسر دومم هم‌بازی شد. برای همین، از وقتی که دوساله شد و شروع کرد به صحبت کردن و بازی کردن با داداشش، یهو کلی از وقتم، خالی شد. . الانم الحمدالله روابطشون با همدیگه، خیلی خوبه! طوری که هرکی می‌بینه باورش نمی‌شه دو تا پسر اینقد خوب باشن!!😄 . اون دو تا که بازی می‌کردن. فقط گل‌پسر می‌موند که من باید سرگرمش می‌کردم و بهش می‌رسیدم. . گاهی اونم باهاشون، مشغول می‌شد و این خیلی براش خوب بود. مثلاً قبلا اگه می‌خواست بگه یه چیزی رو بده به من، با چند کلمه‌ی نامفهوم، من منظورشو می‌فهمیدم؛ ولی از وقتی سعی کرد با داداش‌هاش ارتباط بگیره، تلاش می‌کرد واضح‌تر بگه تا اونا هم بفهمن.👌🏻 . یه مدت، وقتی سومی تازه شروع کرد به صحبت کردن، گل‌پسر هم گفتاردرمانی می‌رفت و صحبت کردنش داشت بهتر می‌شد. و تو یه بازه‌ای، قشنگ تلاششون برای حرف زدن، با هم موازی شده بود...😍 . . یکی از مسائل خانواده‌هایی که فرزند اولشون مشکل داره، اینه که آیا بازم بچه‌دار بشن یا نه؟ . خیلی‌ها می‌ترسن که بچه‌ی بعدی هم مشکل‌دار باشه. برای همین، مشکلات این بچه‌ها بررسی می‌شه که معلوم بشه به چه علت اینطوری شده. اگه تو آزمایش‌های ژنتیک، چیزی معلوم نشه، احتمالش خیلی کم می‌شه و باید به خدا توکل کرد.😌 . بچه‌ی دیگه داشتن، برای روحیه‌ی خود پدر و مادر خیلی خوبه.☺️ . تو کاردرمانی، معمولا همه می‌گفتن مادرهایی که بچه‌ی دیگه‌ای ندارن، خیلی افسرده‌ترن. چون فکر می‌کنن دارن انرژی می‌ذارن و بازدهی خیلی کمی می‌گیرن و این، به مرور آدم رو اذیت می‌کنه...😣 . داشتن بچه‌ی دیگه، برای رشد خود بچه‌ی معلول هم خیلی خوبه.👌🏻 . چون یکی رو می‌بینه که داره مراحل رشد رو طی می‌کنه و تلاش می‌کنه با رشد اون، خودش هم پیشرفت کنه. . مثلاً وقتی اونا حرف می‌زنن، بچه‌ی معلول هم دوست داره حرف بزنه و باعث می‌شه توان کلامیش بهتر بشه. . یا مثلا نوزادی رو می‌بینه که اول راه نمی‌رفته ولی کم‌کم راه می‌ره. این باعث می‌شه بچه‌ی معلول هم تلاش کنه که راه بره و این تلاشی که می‌کنه، خیلی خوبه😃 . . #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

madaran_sharif

مادران شريف

0

0

. . #قسمت_هفتم . #ام‌البنین (مامان سه پسر ۹ساله، ۷ساله و ۵ساله) . کوچولوی سوم ما، خیلی آروم‌تر از قبلی بود.😃 می‌ذاشتمش یه کنار و کارهای خودم و دو تای اولی رو می‌کردم؛ وقتی هم که بزرگتر شد، خیلییی خوب با پسر دومم هم‌بازی شد. برای همین، از وقتی که دوساله شد و شروع کرد به صحبت کردن و بازی کردن با داداشش، یهو کلی از وقتم، خالی شد. . الانم الحمدالله روابطشون با همدیگه، خیلی خوبه! طوری که هرکی می‌بینه باورش نمی‌شه دو تا پسر اینقد خوب باشن!!😄 . اون دو تا که بازی می‌کردن. فقط گل‌پسر می‌موند که من باید سرگرمش می‌کردم و بهش می‌رسیدم. . گاهی اونم باهاشون، مشغول می‌شد و این خیلی براش خوب بود. مثلاً قبلا اگه می‌خواست بگه یه چیزی رو بده به من، با چند کلمه‌ی نامفهوم، من منظورشو می‌فهمیدم؛ ولی از وقتی سعی کرد با داداش‌هاش ارتباط بگیره، تلاش می‌کرد واضح‌تر بگه تا اونا هم بفهمن.👌🏻 . یه مدت، وقتی سومی تازه شروع کرد به صحبت کردن، گل‌پسر هم گفتاردرمانی می‌رفت و صحبت کردنش داشت بهتر می‌شد. و تو یه بازه‌ای، قشنگ تلاششون برای حرف زدن، با هم موازی شده بود...😍 . . یکی از مسائل خانواده‌هایی که فرزند اولشون مشکل داره، اینه که آیا بازم بچه‌دار بشن یا نه؟ . خیلی‌ها می‌ترسن که بچه‌ی بعدی هم مشکل‌دار باشه. برای همین، مشکلات این بچه‌ها بررسی می‌شه که معلوم بشه به چه علت اینطوری شده. اگه تو آزمایش‌های ژنتیک، چیزی معلوم نشه، احتمالش خیلی کم می‌شه و باید به خدا توکل کرد.😌 . بچه‌ی دیگه داشتن، برای روحیه‌ی خود پدر و مادر خیلی خوبه.☺️ . تو کاردرمانی، معمولا همه می‌گفتن مادرهایی که بچه‌ی دیگه‌ای ندارن، خیلی افسرده‌ترن. چون فکر می‌کنن دارن انرژی می‌ذارن و بازدهی خیلی کمی می‌گیرن و این، به مرور آدم رو اذیت می‌کنه...😣 . داشتن بچه‌ی دیگه، برای رشد خود بچه‌ی معلول هم خیلی خوبه.👌🏻 . چون یکی رو می‌بینه که داره مراحل رشد رو طی می‌کنه و تلاش می‌کنه با رشد اون، خودش هم پیشرفت کنه. . مثلاً وقتی اونا حرف می‌زنن، بچه‌ی معلول هم دوست داره حرف بزنه و باعث می‌شه توان کلامیش بهتر بشه. . یا مثلا نوزادی رو می‌بینه که اول راه نمی‌رفته ولی کم‌کم راه می‌ره. این باعث می‌شه بچه‌ی معلول هم تلاش کنه که راه بره و این تلاشی که می‌کنه، خیلی خوبه😃 . . #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

پست های مشابه

برو به اپلیکیشن