پست های مشابه
madaran_sharif
. #قسمت_پنجم . #ز_فرقانی (مامان چهار فرزند ۱۲ساله، ۷.۵ساله، ۵ساله و ۳ساله) . فکر میکردم هر ثانیه باید دنبال بچه بود. مثلا یادمه یه بار روروئک علی گیر کرد لای فرش و من شتابان رفتم که درش بیارم. همسرم دستم رو گرفت و گفت نمیافته. اگر هم افتاد فوقش دستش میشکنه. این رو که گفت خودم رو با گریه از دستش رها کردم و دویدم و روروئک رو از لای فرش رد کردم که نیفته!🙄 . بعدها متوجه شدم این رفتارهای من روی پسرم هم تاثیر منفی داشته😞 و اون رو ترسو و جمع گریز کرده. وقتی وارد یه جمعی میشدیم جوری جیغ میزد که انگار هفت دست کتکش زدن!😨 . . بیتجربگی دیگهم این بود که میخواستم همه چی براش مهیا باشه. از انواع اسباببازی تا حتی لپتاپ! مثلا تازه یک سالش بود که انواع ماشین کنترلی و هلیکوپتر رو براش میخریدیم. در حالی که روی جعبه یکیشون نوشت بود برای بالای ۱۴ سال!🤦🏻♀ . در خصوص نگرانیهام با چند روانشناس و مشاور آشنا و مورد اعتماد مشورت کردم. یکیشون میگفت آدمهای مثل من شاعر یا نویسنده میشن و منم به خاطر احساسات زیاد اینجور وابستگی دارم. یکی دیگه با یادآوری مرگ و تنهایی دائم اون دنیا آرومم میکرد. . چند تا راهکار هم دادن. مثل اینکه هر شب نگرانیهات رو بنویس و بریز دور، زیاد مراقبه کن و ذکر خدا رو بگو. در نهایت هیچ چیز به اندازهی زیاد شدن تعداد بچهها به درمانم کمک نکرد.😇 . . تابستون سال دوم ازدواج یه روز صبح خواب دیدم پدرم اومدن دیدنم. از خواب بیدار شدم و همسرم گفتن حاضر شو بریم گنبد. با ترس پرسیدم که چی شده؟ گفتند حاج آقا (پدرم) سکته کردن. اون موقع علی ۱ سال و ۴ ماهش بود. یادمه که اون روز من با یه روسری صورتی رفتم گنبد و وقتی رسیدم با سیاهپوشی خانواده و خونهی پدری مواجه شدم.😭😭 . فوت پدرم ضربهی بزرگ دیگهای برای من بود. خیلی بهشون وابسته بودم و علاقهی شدیدی داشتم و این موضوع تا مدتها من رو تحتتاثیر قرار داد. بعد از مراسمها که برگشتیم تهران، من هر شب صبر میکردم علی بخوابه و بعدش بلند بلند گریه میکردم.😭 چند بار نتونستم خودم رو جلوش کنترل کنم و میدیدم داره از گریه من ناراحت میشه. همون روزا خدا رو شکر کردم که علی رو دارم و زود بچهدار شدم که تو این اتفاق به خاطر اون هم که شده یه کم خودداری و مقاومت میکنم. البته خیلی دیر برگشتم ولی اگه بچه👶🏻 نبود، خودم و همسرم رو خیلی بیشتر اذیت میکردم. . . #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین
26 آذر 1399 16:33:19
0 بازدید
madaran_sharif
#قسمت_هشتم #م_ک (مامان چهار پسر ده ساله، هشت ساله، شش ساله و سه ساله) تو همون دورانِ کتابخونهی خونگی وقتی هادی کلاس اولش تموم شد، به فکر چهارمی بودیم.👶🏻 سه تا سزارین داشتم، خطر زایمان چهارم بالا بود و تو قم بیشتر دکترها قبول نمیکردن.😣 پرسوجو کردم تا بالاخره یه دکتر خوب پیدا کردم👌🏻 همون اوایل بارداری چهارم به لطف خدا سومی رو از پوشک گرفتم. بالاخره بهمن ۹۷ در حالیکه هادی کلاس دوم بود، علیاکبر بدنیا اومد. دو روز به خاطر زردی تو بیمارستان تامین اجتماعی قم بستری شد و من همراهش بودم. اون دو روز خیلی بهم خوش گذشت😅 من و نینی، تنها بدور از دغدغهی بقیهی بچهها، غذا آماده و... یه فرصت بازیابی بود برام😄 مامانم از تهران چند روزی اومدهبودن و کمک حالم بودن❤️ خواهرمم که همسایهمون بود.😍 از همون موقع، درس همسرم به سطحی رسید که برای تبلیغ، هفتهای یکی دو روز میرفتن تهران. ایام خاص مثل محرم و فاطمیه، سفرهای تبلیغی شون طولانیتر میشد و از حضور و کمک ایشون بیبهره میشدم، اما خدا به زمان و توانم برکت میداد.🌺 هادی هم خودش کارای درس و مدرسهشو انجام میداد. بجز اون پسرا عاشق کشتی با پدرشون هستن❗ در نبودشون این مدل بازیا هم از دست من برنمیاومد😅 تجربه به من ثابت کرده، حکمت خدا جوریه که معمولا مسائل یک روند تدریجی رو طی میکنن. و این کار ما رو راحتتر میکنه.😉 مثلا اول بارداری یهو سنگین نمیشی و از پا نمیافتی، نهایتا یه ویار رو مدیریت میکنی. بعد بهتر میشی و آرومآروم با شرایط جدید کنار میآی.😊 آخرای بارداری به دلایل مختلف ممکنه نتونی راحت بخوابی و این حکمت خداست که برای شب بیداری نوزاد آماده بشی. اواخر بارداری که سنگین میشی، اگر بخوای هم نمیتونی بچهی کوچیک رو بغل کنی و این باعث میشه وابستگیاش بهت کمتر بشه و قبل از حضور نوزاد مستقل بشه. حتی اگه حواست به اینا نباشه، چون تغییرات تدریجی رخ میده، راحت میتونی مدیریتشون کنی👌🏻 در مورد روابط بچهها هم همینطوره. موقع تولد چهارمی پسر سومم ۳ سال و نیم بود. اگه نینی از اول شروع به حرفزدن و شیرینزبونی و جلب توجه میکرد، سومی خیلی اذیت میشد. #مادران_شریف_ایران_زمین #تجربیات_تخصصی
20 تیر 1400 16:58:17
2 بازدید
madaran_sharif
. #ف_اردکانی (مامان #محمداحسان ۱۲.۵ساله، #محمدحسین ۱۱ساله، #زهرا ۹ساله، #زینب ۷ساله و #محمدسعید ۳ ساله) #مدیریت_مالی هفتهای پنج هزار تومن پول تو جیبی پرداخت میشه به پنج منهای یک.😁 یعنی به ۴ تا بچه مدرسهای خونهمون (پول دادن رو از سن مدرسه شروع میکنیم.) به اضافهی عیدیهایی که از اقوام میگیرن یا جایزههایی که با یا بی مناسبت😅 به صورت پول نقد از مامان جون، بابا جوناشون میگیرن. در حالت عادی وضع مالیشون خیلی خوبه.😂 اما بعضی خرجها به عهدهی خودشونه: 🔸 تعمیر دوچرخه یا اسباب بازیها (از تعمیر دوچرخه پسرا هنوز به باباشون بدهی دارن.😅) 🔸خرید اسباببازیهای خارج از نوبت. مثلاً تازه براشون اسباببازی خریدیم ولی دلشون یه چیز دیگه بخواد. 🔸 وسایلی که در حالت عادی ما قرار نیست بخریم، ولی خودشون میخوان داشته باشن، بعد از کسب اجازه از پدر محترم با پول خودشون تهیه میکنن. مثلاً چند وقتی بود که دلشون ایکس باکس میخواست ولی ما قصد خریدش رو نداشتیم. بالاخره قرار شد خودشون پسانداز کنن و با پول خودشون براشون بخریم. بعد از کلی ریاضت و قناعت بالاخره موفق به خرید یک ایکس باکس دست دوم شدن. برای خرید سیدیها هم از خودشون پول میگیریم. (چقده سنگدل😁) (از اونجایی که به خاطر کرونا بچهها تحرکشون خیلی کم شده بود و ایکس باکس بازیهای حرکتی هم داره، اجازه دادیم. البته توافق کردیم که اگر بازی، خانوم بدحجاب داشت یا زیادی خشن بود بازی نکنن.) 🔸کادو برای تولد خواهر یا برادرشون (در این زمینه اصلا خساست به خرج نمیدن😁) 🔸کادو برای پدر و مادرشون: خوشبختانه خیلی محبت دارن و با یا بی مناسبت با شاخه گل یا فندک گاز😂 من و همسرم رو شگفتانه میکنن. 🔸خساراتی که حین بازی به وسایل خونه وارد میشه. نمونهش همین چند روز پیش بود که با توپ از خجالت یک چراغ (از این لوسترمانندها) در اومدن.🤨 طی یک دادگاه پدرانه به پرداخت سیصد هزارتومن خسارت پسرانه محکوم شدن. پ ن۱ : بعد از دادگاه که حالشون خیلی گرفته بود و فک میکردن جناب قاضی براشون زیاد بریده، در اینترنت سرچ زدن و قیمت واقعی چراغ رو پیدا کردن بعد هم مثل ارشمیدس خوشحال از کشفشون، فریاد کنان دویدن پیش من که بابا داره باهاشون گرون حساب میکنه.😂 پ.ن۲: البته بابا گرون حساب نمیکرد! بچهها پول لامپش رو در نظر نگرفته بودن.😁 با این حال پدر باهاشون راه اومد و ۱۰۰ تومن تخفیف داد و الباقی رو هم قسطبندی کرد.😄 پ.ن۲: عکسای اول و دوم هدایاییه که بچهها برای روز مادر و تولد زینبه خریدن.😌 #سبک_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین
25 آبان 1400 17:50:00
1 بازدید
madaran_sharif
. «برکت ایران مدیون لطف توئه، شاه خراسان» قلبمون شکسته.💔 آقاجان ما نیستیم با اونایی که دینشون رو با دنیاشون معامله کردن.😔 آقا جان ما اهل کوفه نیستیم.😭 دلمون تنگ شده برای صدای نقار خونه و آب سقاخونه.😔 دلمون تنگه برای خوندن اذن دخول، که بعدش بغض کنیم، بغضی که معنیش «بفرما» ست... ای کبوترا🕊 فرشتهها🍃 زائرا🌱 مجاورا 🌸 نایبالزیاره باشید از طرف ما.🙏🏻 ممنون از همه مامانای مهربونی که با ارسال عکس عزیزانشون در بارگاه ملکوتی امام رضا علیه السلام عرض ارادتی کردن به ساحت مقدس غریب الغربا🌷 روحمون رو تازه کردن.💕 و دلتنگیمون رو برطرف که نه، بیشتر کردن❣ انشاءالله به زودی روزیِ همه مادران شریف ایران زمین یه زیارت دلچسب و ملکوتی با خانواده ☺️ #همه_خادم_الرضاییم
14 خرداد 1401 12:25:35
5 بازدید
madaran_sharif
. چند روز بعد از مراسم عقد👰🏻، دوباره راهی قم شدیم. . خیلی زود رسیدیم به ایام امتحانات.📝 . امتحانهای همسرم بخاطر ماه رمضان زودتر تموم شد و برای تبلیغ برگشتن شیراز و من چند روز بیشتر موندم قم. . توی شیراز مشغول فراهم کردن مقدمات عروسی شدیم.🎊 بالاخره روز عروسی رسید و سه روز بعد راهی قم شدیم و همزمان با میلاد امام رضا زندگی جدیدمون💑 شروع شد... . . از روز محرم شدن، همسرم یکی از کارتهای شهریشونو دادن به من.💳 برای منی که خونهی بابا هر چقدر میخواستم میگرفتم و خرج میکردم عملا این پول خیلی کم بودم🤷🏻♀️ اما واقعا برکت داشت و روزیمون دست خدا بود.🥰 . . یادمه برای ازدواج دانشجویی و سفر مشهد میخواستیم بلیط اتوبوس بگیریم ولی نقدینگی جفتمون صفر بود.😞 . یه مراسم برای قدردانی😍 از طلابی که برای رضای خدا در مدارس مسجد محور تدریس میکردن برگزار شد. به هر نفر یه هدیهی نقدی کمی دادن که خداروشکر همون شد پول بلیط اتوبوس مون.🤲🏻 وای که اون لحظه چقدر خوشحال😄 شدم خدا واقعا بندههاشو لنگ نمیذاره.😌 . . خلاصه وارد زندگی شدیم و دیدم ای دل غافل آشپزی هم که بلد نیستم،🍛 از بچگی پدرم خیلی روی درس تاکید داشتن و به ما میگفتن درس بخونید و نگران هیچی نباشید.📚 . واسه همینم ما آشپزی تحت تعلیمات مامان👩🏻🍳 رو یاد نگرفتیم. باز خداروشکر خوابگاه باعث شده بود دو سه مدل غذا🍳 یاد بگیرم ولی اونم کفاف غذای هر روز رو نمیداد...😅 ناامید نشدیم و خلاصه بعد از چندی شور و شفته خوردن😖🤢 غذا پختن رو یاد گرفتم. روزهایی هم که دانشگاه بودم، غذای دانشگاه🏫 رو رزرو میکردم و همسرم هم میاومدن دانشگاه و دوتایی با هم غذا میخوردیم.😍 . امتحانهای خرداد ماه بود که فهمیدم دارم مامان میشم👶🏻 و حسابی خوشحال بودیم.😃😄 . همون اول از غذا خوردن🍛 افتادم... و تا ماه هشتم ویار داشتم.😩 دستپخت خودمو نمیتونستم بخورم. کسی رو هم نداشتم که برام آشپزی کنه...🤷🏻♀️ دوران بارداری🤰🏻 دانشگاه هم میرفتم🏫 و خداروشکر مسئلهی خاصی به جز ویار نداشتم. . از اول بهمن منتظر اومدن گل پسر بودیم و خونه🏡 رو برای ورودش آماده کرده بودیم. . یه روز اواخر بهمن موقع اذان صبح بود که محمد مهدی کوچولوی👼🏻 ما چشماشو👀 تو این دنیا🌍🔆 باز کرد. . . #ز_م_پ #قسمت_سوم #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین
26 خرداد 1399 16:29:06
0 بازدید
madaran_sharif
. #ز_زینیوند (مامان #معصومه ۴.۵ ساله) . خدا راههای نزدیک شدن به خودش رو یکییکی بهم نشون میداد… خوندن سیرهی شهدا، نگاهم رو به دنیا و آخرت عمیقتر کرد… . برای ارشد هم چون استعداد درخشان بودم، بدون کنکور در دانشگاه رازی کرمانشاه درسمو ادامه دادم.😉 . آخرای ارشد بودم که که توسط یک روحانی که در شیراز فعال فرهنگی بودند و یکبار توی دانشگاه ما سخنرانی داشتند به همسرم که ساکن شیراز بودند، معرفی شدم. . اردیبهشت ۹۳ عقد کردیم👰🏻🤵🏻 قرار شد به خاطر نزدیکی بیشتر با خانوادهی من قم زندگی کنیم🤗 یک ماه بعد، با یه عروسی ساده، بدون آتلیه و ارکستر و... راهی خونهی بخت شدیم. . غافل از اینکه مرحلهی بعد، امتحانش سختتره🤯 . بعد از سالها جنگیدن به خاطر عقایدم، دلم آرامش میخواست. تصورم از زندگی مشترک خیلی رویایی بود😃 زن و شوهر عاشقی که تو کارای خونه به هم کمک میکنن، مدام هیات و حرم میرن، همهش حرفای عاشقانه میزنن😍 اما همیشه همه چیز اونجوری که ما میخوایم نمیشه😁 . من و همسرم به اندازهی اشتراکاتمون تفاوت داشتیم🤷🏻♀️ خانوادهی همسرم مذهبیتر از خانوادهی ما بودن و راهی که من تازه شروع کرده بودم اون سالها قبل رفته بود. روحیهی کمال گرایی داشتم هیچی راضیم نمیکرد! . با خوندن مطالب وبلاگهای عاشقانه-مذهبی که مدام از کادوها، کمکها و عشقولانههاشون❤️ مینوشتن، زندگیمو با اونا مقایسه میکردم. چیزی درمورد اقتدار مرد تو خونه نمیدونستم. آشپزی🍳 و کارای خونه رو هم بلد نبودم🤭 هنوز از مرد جماعت دل خوشی نداشتم و فکر میکردم باید حقم رو بگیرم🤔 . اما همسرم آدم راضی و قانعی بودن، از هر چیزی میتونستن برای خوشبختیمون دلیل بیارن🤪 و به شدت معتقد به اقتدار مرد در خانواده بودن🧐 همهی اینها و خیلی چیزا باعث میشد گاهی دچار اختلاف بشیم. و هر دومون هم لجبازی میکردیم🙈 من حتی درست حرف زدن و دلبری کردن رو هم بلد نبودم🤦🏻 . یادمه یه بار همسرم بشقابها رو از سفره جمع کرد اما خود سفره رو یادش رفت، گفتم: خوب جونت در میاومد سفره رو هم جمع میکردی🙄🤦🏻 . و حیف نمیدونستم با لجبازیهام چطور دارم روزهای خوشمونو خراب میکنم. . . خیلی از مشکلات من به این خاطر بود که از نقش و هویت خودم به عنوان یک زن آگاه و راضی نبودم. برای همین خیلی از اصول اولیه زندگی مشترک رو بلد نبودم😕 شروع کردم به گوش دادن سخنرانیهای حاج آقا پناهیان تو خونه👌🏻 بیشتر از همه #نقش_پنهان_زن و #حسادت_پنهان و #تنها_مسیر، زندگی و نگاهم رو تغییر داد. . . #قسمت_دوم #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین
08 مرداد 1399 16:45:56
0 بازدید
مادران شريف
0
0
. #ح_کرباسی ( مامان #حسنا ۹ساله ، #محمدحسین و #محمدهادی ۵ساله و #زینب ۱ساله) #قسمت_پنجم به خاطر کمردرد شدیدی که توی هشت ماهگی دوقلوها دچار شدم، همسرم پیشنهاد پرستار کودک رو دادن. خداروشکر بعد از اون مشکلات مالی اول زندگی، حقوق همسرم به قدم بچهها بیشتر شده بود و میتونستن هزینهش رو تأمین کنن. خیلی دنبال پرستار خوب گشتیم. میخواستم حتماً مذهبی و مستحق باشن.👌🏻 بعد کلی جستجو بالاخره پیداشون کردیم. یه جورایی از آشنایان هم بودن و باهاشون احساس راحتی داشتم. مذهبی بودن و خوشحال بودم به خاطر تاثیر مثبتی که روی بچهها داشتن.😇 همون خدایی که دوقلوها و سختیهای بارداری و هشت ماه اول و امتحان بیماری و کمر درد رو برامون خواسته بود، خودش هم طوری صحنه رو رقم زد که بتونیم یه پرستار خوب و مومن پیدا کنیم.🤲🏻 هر روز صبح تا ۵ عصر میاومدن. هم توی مراقبت از دوقلوها و هم توی کارهای خونه بهم کمک میکردن. اونجا حس کردم یه مقداری زندگیمون روی روال افتاد و خونه سر و سامون گرفت.😅 بعضی وقتها شب بچهها رو میبردم خونهی مامانم و اونجا میخوابیدیم. صبح فرداش که بچهها خواب بودن، من و همسرم میرفتیم کوه یا کافه و رستوران و سینما. این تفریحات دو نفره باعث میشد تجدید قوا کنیم و روحیهمون تقویت بشه. به پرستارمون هم میگفتم اون روز بیان خونهی مامانم. هم توی کارهای خونه به مامانم کمک میکردن و هم از بچهها مراقبت میکردن. منم تا حدی خیالم راحت میشد که زحمت زیادی به مامانم نمیدم. 🙂 تا حدود یک سال و هشت ماهگی دوقلوها پرستار داشتیم. بعدش که دیگه از آب و گل در اومدن نیازی به پرستار نبود. پسرها تقریبا دو ساله بودن که از طریق همسرم متوجه شدم قراره یه کلاس آموزش نقاشی دیجیتال برگزار بشه. کلاس ۱۲ جلسه دو ساعتی بود. قرار شد بچهها رو ببرم محل کار ایشون و خودم برم و دو ساعته برگردم.😀 شرکت توی این دوره برام خیلی مفید بود و همیشه بابتش از همسرم تشکر میکنم. دوقلوها چهار ساله بودن که تصمیم گرفتیم یه عضو جدید به جمعمون اضافه کنیم.😍 قصد داشتم بعد از سزارین دوباره زایمان طبیعی داشته باشم. گشتم و یه دکتر خیلی خوب و مهربون و مومن پیدا کردم و ایشون کمک کردن که بتونم دخترم رو طبیعی به دنیا بیارم.💪🏻 کلی نذر و نیاز و دعا کردیم که زینب به موقع به دنیا بیاد و مثل بچههای قبلیمون بستری نشه. خداروشکر همینطور هم شد. زینب خانوم صحیح و سالم آبان ۹۹ خانوادهی ما رو باشکوهتر کرد.😍 #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین