پست های مشابه

madaran_sharif

. #پ_حدادیان (مامان #فاطمه ۵.۵ ساله و #محمدحسین ۲.۵ ساله) #قسمت_اول از وقتی یادم می آید عاشق بچه‌ها بودم. همیشه پشت ویترین مغازه‌های سیسمونی پاهایم شل می‌شد. از قبل ازدواجم برای فرزند ندیده‌ام دل نوشته می‌نوشتم و یک سال قبل ازدواجم اولین سرهمی را برایش خریدم. ۸ ماه بعد ازدواج فهمیدم آرزویم برآورده شده است... فکر می‌کردم من قطعا عاشق‌ترین و مهربان‌ترین مادری خواهم شد که دنیا به خودش دیده. نقطه‌ی کوچک تپنده‌ای روی مانیتور بهم نشان دادند و گفتند تو مادر این نقطه‌ی کوچک هستی و من از شوق قد کشیدنش، احساس می‌کردم کسی در دنیا خوشبخت‌تر از من نیست. سیسمونی کامل و همه چیز منتظر آمدن دخترکم بود. روزی هزار بار لباس‌هایش را می‌ریختم وسط بو می‌کشیدم و از تصور دست و پاهای کوچکی که قرار بود لباس‌ها را پر کنند غرق لذت می‌شدم. همه چیز خوب بود تا اینکه موقع زایمان شد. دردهایم مثل همه زن‌های دنیا بود؛ من اما مثل همه نبودم. من از فرایند مادر شدن، یک دنیای صورتی سراسر زیبایی و آسودگی برای خودم ساخته بودم، که دردهای زایمان اولین لرزه‌ای بود که می‌خواست این دنیا را بر سرم آوار کند. لرزه‌های دیگر هم از راه رسید. مشکلات بعد از زایمان و شب‌هایی که دخترکم تا صبح، دقیقه‌ای نمی‌خوابید. آن دنیای قشنگ مادرانه یک‌باره فروپاشیده بود. احساس ناتوانی می‌کردم. احساس خشم از نوزادم، خودم، همسرم... بی‌خوابیها تمام و مراحل بعدی شروع شد. از همه سخت‌تر، غذای کمکی بود. اولین واکنش، بستن دهانش بود. و من با لبخندی که بر لب‌هایم ماسیده بود با تلاش زیاد چند قاشقی در دهانش ریختم. روزهای بعد هم همین بود. مادری شده بودم، قاشق به دست که هر روز غذاهای جدید می‌پزد و دختری که غذا را جمع می‌کرد توی دهانش و پوووف می‌کرد توی صورتم. کم‌کم گوشی و کتاب و بازی و چرخاندن توی تراس و داستان‌های چرت و پرت گفتن، شده بود راهکارم برای غذا دادن به فاطمه و این وسط گوشت‌کوب برقی که عصای دستم بود. هربار بچه‌های مردم را می‌دیدم که سر سفره می‌نشینند و با اشتها غذا می‌خورند دلم آشوب می‌شد. چه شب‌ها که برای غذا نخوردن دخترک گریه نکردم. اما یک روز به خودم آمدم. روزی که آنقدر خسته و گرسنه بودم که اول خودم صبحانه خوردم. دختر ۱۸ ماهه ام آمد و درخواست لقمه کرد و من که می‌دانستم غذای میکس نشده را عوق می‌زند یک لقمه برایش گرفتم. می‌دانستم می‌رود یک گوشه پرتش می‌کند. اما دخترک لقمه را جوید و خورد. آنقدر تعجب کردم که چند بار داخل دست و دهانش را چک کردم. وقتی مطمئن شدم اشک شوقم جاری شد. #ادامه_دارد #سبک_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

06 بهمن 1400 17:34:15

2 بازدید

madaran_sharif

. #ف_صنیعی (مامان #فاطمه ۷ساله، #معصومه‌زهرا ۴.۵ساله و #رقیه ۲ساله) #قسمت_یازدهم به لطف خدا بچه‌ها در کل با همدیگه خوبن. هوای همو دارن. مخصوصاً دختر بزرگترم که دیگه عاقل و فهمیده شده گاهی از دستشون اینطوری🤪 می‌شه! ولی حس مسئولیت و بزرگی رو دوست داره و خوشحاله.👌🏻 البته بازم تعارض‌هایی پیش میادا.❗️ خصوصاً الان که سومی داره بزرگ می‌شه و برای خودش شاخی میان شاخ‌ها خواهد شد.😄 تصور نشه هیچ بچه‌ی بزرگ‌تری چغلی کوچیک‌تر از خودش رو نمی‌کنه، سر هیچ اسباب بازی و وسیله‌ای دعوا نمی‌شه، عروسک بینوایی دست و پاشو وسط دعوای خواهرها از دست نمی‌ده، به خاطر یه مدادرنگی فریاد و فغان برنمی‌خیزه... خیر!! مخصوصاً بین اولی و دومی که دیگه بزرگ شدن و باید گیس و گیس کشی کنن وگرنه سنت شکنی کردن.😂 حس و حال کلی باید خوب باشه، عشق و هواخواهی باید برقرار باشه، که الحمدالله هست.😊 هر بار میان پیشم شکایت کنن می‌گم من تو دعوای خونوادگی شما دخالت نمی‌کنم.😁🤷🏻‍♀️ از زمان بارداریم هم رو این قضیه کوچیک‌تر بودن، ضعیف و نیازمند حمایت بودن آبجی کوچولو مانور می‌دادم که اونو رقیب نبینن.❗️ چون رقابت وقتی پیش میاد که کسی رو هم‌سطح ببینی. ولی اینطوری اون بچه رو نیازمند به خودشون می‌دیدن و احساس دلسوزی و مسئولیت در برابرش می‌کردن‌.😚 مثلاً تو بارداری سوم، زیارت عاشورا می‌خوندیم و موقع سلام‌ها می‌گفتم از طرف کوچولو هم سلام بدید.😍 چون خودش بلد نیست. یا یه صلواتم از طرف اون بفرستید چون خودش نمی‌تونه. دیگه دختر دومم احساس تکلیف می‌کرد هر کاری به نیابت از نی‌نی انجام بده.😚 یا به دختر بزرگم می‌گفتم باید حواسمون باشه قرآن و دعا و... زیاد پخش کنیم، چون روی بچه تأثیر خوبی می‌ذاره. دیگه از اون به بعد هر گونه دعا، اذان و کلیپ‌های انقلابی تلویزیون که پخش می‌شد می‌رفت صداشو بلند می‌کرد تا نی‌نی نهایت حظ و بهره رو ببره!😆 شنیدم می‌گن تو دعواهای بچه‌ها سعی کنید دخالت نکنید تا خودشون حل کنن. مگه اینکه آسیبی بچه‌ها رو تهدید کنه. ولی گاهی نمی‌تونم کامل اجراش کنم و یه وقت رفتم وسط دعواشون از بزرگتره خواستم کوتاه بیاد... هرچند واقعیت اینه که اونم بچه‌ست. و سعی می‌کنم بعداً از دلش در بیارم؛ می‌گم دستت درد نکنه گذشت کردی.😉 یا باهاش شوخی می‌کنم می‌گم وای خدایاااا ما خواهر بزرگترا همه‌ش باید کوتاه بیایم!! عجب گیری افتادیما!!😜 بیا اصلاً بغلِ هم، گریه کنیم.😂 #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

01 تیر 1401 18:58:23

3 بازدید

madaran_sharif

. #ر_ن (مامان سه فرزند ۷ساله،۴ساله و ۶ماهه) . با یکی از مربی‌های مهد حوزه قرار گذاشتم که دو روز تو هفته بیان خونه‌ی ما و بچه رو نگه دارن که من برم کلاس و سریع بر گردم.🏃🏻‍♀️ ترم اول رو این‌جوری گذروندم. . دو تا از استادام هم قبول کردن که فقط ۶۰ درصد کلاس‌ها رو شرکت کنم. به شرطی که نمره‌م بالاتر از یه حدی (مثلا ۱۸) بشه. برای من که از یه رشته‌ی فنی می‌رفتم اقتصاد، آوردن این نمره، حتی با بچه، کار سنگینی نبود.😉 . تو این مدت با بچه‌های خوابگاهی دوست شدم و هیئت‌های اونجا رو می‌رفتم. همونجا یه دوست خیلی صمیمی پیدا کردم که از ترم بعد، کاملا رفاقتی بچه رو تو ساعتای کلاسم نگه می‌داشت.😍 . محیط خوابگاه هم خیلی خوب بود و واقعا جزء برکات زندگی‌مون بود. با اینکه خونه‌هاش خیلی کوچیک بودن، ولی یه حیاط امن داشت با کلی بچه، که می‌شد هر روز بدون نگرانی بچه رو برد بیرون بازی کنه... پارک هم سرکوچه بود. . . درسای ارشدم خیلی سنگین نبود و ما تصمیم گرفتیم یه کلاس قرآنی توی خوابگاه راه بندازیم.👌🏻 من و یکی از دوستان، تفسیر قرآن می‌خوندیم و برای خانومای خوابگاه نوبتی درمورد اون چیزایی که تو کتابا می‌خوندیم، از تربیت بچه و... صحبت می‌کردیم. . یه دوره‌ای هم سعی کردیم هیئت و نمازخونه‌ی اونجا رو یه کم پرشورتر کنیم. به خاطر کارایی که توی دبیرستان می‌کردیم، کار فرهنگی رو یاد گرفته بودیم و حالا تو دانشگاه و جاهایی که فضا مناسب بود استفاده می‌کردیم.🌹 . در کنار دانشگاه، کماکان حوزه دانشجویی رو هم می‌رفتم. یه مدت هم یکی از اساتید حوزه شریف، رو آوردیم خوابگاه که اونجا جلسات تربیت فرزند برگزار کنن. . در کنار این‌ها همسرم خیلی جدی کار خیریه رو دنبال می‌کردن و من هم تا جایی که فرصت بود باهاشون همراه می‌شدم. مثلا با فرزندم اردوی جهادی می‌رفتم و اونجا با سایر مامان‌ها شیفتی کلاس برگزار می‌کردیم.😅 . دو سال گذشت و ما باید از اون خوابگاه می‌رفتیم. با پس انداز و سرمایه‌ای که خودمون داشتیم و کمک خانواده‌هامون، تونستیم یه خونه اجاره کنیم که واقعا رزق الهی بود...🤲🏻 . به لطف خدا، خونه‌ای جور شد با متراژ بزرگ و نزدیک به پارک و مسجد و محل کار همسر، و طبقه‌ی همکف، تقریبا همون چیزی که می‌خواستیم، و الان ۵ ساله که همون جاییم. . واقعا معتقدم یه علت این رزق‌ها و برکات، به خاطر شغل همسرمه که مشغول کارهای فرهنگی و خیریه‌ای و جهادین و دعای ولی نعمتان پشت سرشون، و البته وجود فرزندانم، که این برکت رو مضاعف کرده. . . #قسمت_پنجم #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

10 مهر 1399 17:06:00

0 بازدید

madaran_sharif

. #پ_وصالی (مامان #امیرعلی ۱۰ ماهه) . او که در شش ماهگی باب الحوائج می‌شود، گر رسد سن عمو حتما قیامت می‌کند... . می‌خوام بهش شیر بدم، شیر نمی‌خواد، پس میزنه. 😔 با عجله یه تیکه نون می‌دم دستش به امید اینکه شاید آروم بگیره، تیکه نون رو هم پس می‌زنه... گریه‌اش شدت می‌گیره. 😞 کلافه می‌شم هیچ کاری از دستم برنمیاد. 🤯 به هق‌هق می‌افته، هر کاری می‌کنم آروم نمی‌شه. لیوان آب رو نزدیک لباش می‌برم، مثل کویری که به آب رسیده آب می‌خوره. یادم می‌آد از صب بهش آب ندادم. 🥺🥺 به یاد صحرای کربلا اشکام جاری می‌شن. 😭 . بمیرم برای دلت رباب بمیرم برای تشنگیت علی اصغر. 😭😭 . آدم گاهی تا مادر نشه درد گریه بچه رو نمی‌فهمه. آدم گاهی تا مادر نشه نمی‌دونه اینکه پدر با بچه بره و بی‌بچه برگرده یعنی چی... . . #سبک_مادری #مادرانه_های_محرم #مادران_شریف_ایران_زمین

05 شهریور 1399 16:47:15

0 بازدید

madaran_sharif

. #طهورا (مامان سه دختر ۶ساله، ۴ساله و ۵ماهه) . وقتی از طرف #مرکز_نوآوری_بانوان بهم پیشنهاد همکاری دادند، دختر دومم ۱/۵ ساله و شیرخوار بود. اونها هم مکان ثابتی نداشتند. بنابراین رد کردم.☺️ . از اول تابستون ۹۸، حفظ قرآنم رو از سر گرفتم.😊 دارالقرآنی نزدیک خونه‌مون بود که دخترم رو می‌بردم، برای مادرها هم کلاس داشت. با بچه‌ها می‌رفتم و اونا با هم بازی می‌کردند و مادرها حفظ می کردند.😍 پاییز هم با دختر دومم می‌رفتم. دوباره به حفظ قرآن برگشتم و از لحظات خیلی خوب زندگیم بود. چون علاوه براینکه بچه‌هام در کنارم شاد بودن،😍 حفظ، تفسیر و عربی که خیلی بهشون علاقه داشتم رو کار می‌کردم. . اواسط تابستون، دیگه مرکز نوآوری خودش مهدکودک داشت! و به خانم‌های کارآفرین خدمات می‌داد و من بچه‌ها رو با خودم می‌بردم.😍 اون زمان برای من موقعیت طلایی بود. دو تا بچه داشتم که حالا با هم همبازی بودند.👌🏻 . از مهر ۹۸ هم دختر اولم رفت پیش‌دبستانی.😚 ۲ ماه اول سختش بود، اما بعد از ۲ ماه راه افتاد و طوری شد که از بچه‌های باهوش کلاس شد و معلم خیلی ازش تعریف می‌کرد. دختری که با غریبه‌ها کلمه‌ای حرف نمی‌زد، حالا دوست پیدا می‌کرد و من خیییلی خوشحال بودم.🤩 لبخند زندگی رو بیشتر حس می‌کردم. . همون روزا، تصمیم بزرگ دیگری گرفتم. داشتن یه فرشته کوچولوی دیگه😌 می‌دونستم که اگر اولی وارد مدرسه بشه و من سرکار برم، تا چندین سال به بچه‌ی بعدی فکر نمی‌کنم. اینو از خودم مطمئن بودم. چون اول زندگیم تجربه کرده بودم❗️ شروع کارم در مرکز، همزمان شد با بارداریم. ۳ روز در هفته سرکار می‌رفتم. ۱ روز کامل می‌رفتم، ۲ روز هم ظهرها دخترم رو از پیش‌دبستانی برمی‌داشتم می‌رفتم تا حدودای ۸ شب.  دختر اولم خیلی راضی بود و مهد رو به پیش‌دبستانی ترجیح می‌داد. اما دختر دومم مهد نمی‌موند! با اینکه مهد در محل کارم بود و یک اتاق با هم فاصله داشتیم. (البته کمی با خواهرش می‌موند.) با این که شرایط ایده‌آل بود، اما این اذیت رو در بچه‌ی خودم می‌دیدم. بچه‌ای که تا قبل از اون خیلی شاد بود، ناخن می‌جوید😔 و نمی‌تونستم از پوشک بگیرمش... . . #قسمت_دهم #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

25 آبان 1399 16:36:31

0 بازدید

madaran_sharif

. یکی از دوستام همون وقتی که ازدواج کرد گفت من میخوام بچه اولم رو 1400 بیارم و دومی رو 1404! منم گفتم فک کردی بچه گلابیه🍐؟!‌ که هروقت هوس کردی بری تجریش بخری؟😅 . من اون موقع موانع مختلفی برای بچه دار شدن تو ذهنم بود،‌‌ ولی خدایی فک نمی‌کردم یه ویروس فسقلی بیاد و اینطور همه چی تحت تاثیر اون قرار بگیره!😕 . چند وقت پیش که از اون دوستم پرسیدم "از قرار 1400 چه خبر؟" گفت که فعلا به خاطر شرایط منصرف شدن! . حالا ما با #کرو_نی_نی رفتیم سراغ دوستانی که باردار بودن و یهو کرونا اومد و حالا مدتی هست که فارغ شدن. ورق بزنید و ببینید این دوستانمون چجوری این ایام رو گذروندن؟ برای چکاپ ماهانه چیکار میکردن؟ شرایط بیمارستان برای زایمان چطور بوده؟ درگیر کرونا شدن یا نه؟ و ... 🌟شما هم اگر تجربه بارداری و زایمان تو این روزهای کرونایی رو داشتین خاطرات و نکاتتون رو کامنت کنید. 🌟مامان هایی که شرایط مشابه داشتند رو تگ کنید تا تجربه شون رو بگن برامون. 🌟باردارها رو تگ کنید شاید این تجربه ها براشون راهگشا باشه. راستی اگر بازم سوال داشتید میتونید با دوستان ما که تجربشون رو منتشر کردیم مشورت کنید. دایرکت پیام بدید در خدمتتون هستیم. . #مادران_شریف_ایران_زمین #کرو_نی_نی #بارداری_در_کرونا #باردار #کرونا #بیمارستان

08 آذر 1399 17:16:33

0 بازدید

مادران شريف

0

0

. #س_دینی (مامان #علی ۱۲.۵، #ریحانه ۹، #علیرضا ۷.۵، #معصومه ۴.۵ساله) #قسمت_چهارم تو همین اوضاع، دوباره حضور یه مهمون رو تو وجودم حس کردم.😍 بازم بارداری خیلی سختی داشتم. ریحانه خانم به جمع ما اضافه شد و ۲۰ روزه بود که به قم مهاجرت کردیم.☺️ درست روز آخر ثبت‌نام حوزه بود. خونه‌ی مناسبی پیدا نکردیم و مجبور شدیم یه جای خیلی بزرگ و داغون رو با قیمت زیادی اجاره کنیم.🤭 تازه اسباب کشی با بچه‌ها هم که سختی خاص خودشو داره. از طرفی همسرم دیگه شغلی نداشتن و فقط کارهای محدود پروژه‌ای و شهریه طلبگی کل درآمد ما بود، که تقریبا همه‌ش صرف اجاره خونه می‌شد. از همه چیز کنده شده بودم. فقط افسردگی پس از زایمان کم داشتیم که اونم از خجالتمون درومد و تشریف آورد! روزهای سختی بود.🙃 بچه‌هام دو جنس مخالف بودن و اغلب نمی‌شد لباس‌های علی‌آقا رو تن ریحانه‌خانم بکنم. دوست نداشتم خانواده‌هامون متوجه نداری‌ و سختی‌های زندگی ما بشن. به خاطر همین اگر می‌تونستم لباسی بخرم، حتما لباس بیرونی برای بچه می‌خریدم که جلوی بقیه بپوشه و اون‌ها نفهمن اوضاع ما خرابه.😅 الحمدلله خدا به من روحیه‌ای داد که با وجود فشار‌های زیاد روانی و مالی، حس نمی‌کردم الان دیگه من بیچاره‌ام. همه‌ش به این فکر می‌کردم که چطور می‌تونم این موقعیت سخت رو تبدیل به فرصت بکنم و شرایطم رو بهتر کنم. این شد که به خیاطی رو آوردم.😃 خیاطی تنها کاری بود که از بچگی خیلی ازش بدم می‌اومد! حتی اون زمانی که مامانم جورابم رو می‌داد که بدوزم همه‌ش می‌گفتم هرکار می‌خوای به من بده ولی این نه! به بیشتر کارهای هنری علاقه داشتم اما از دوخت و دوز فراری بودم.😝 ولی دست تقدیر منو با خیاطی آشتی داد. اوایل به لباس‌های علی‌آقا یه روبانی، توری می‌دوختم و تن دخترم می‌کردم. بعدش هم رفتم کلاس خیاطی مسجد محله‌مون تا پارچه‌هایی که داشتم رو تبدیل به لباس کنم. البته تنها چیزی که اون‌جا یاد گرفتم متر زدن پارچه بود!😂 ولی از رو نرفتم! لباس بچه‌ها رو به عنوان رو بُر می‌ذاشتم رو پارچه و می‌بریدم و می‌دوختم. خیلی هم بد می‌دوختم! اما با کمال اعتماد به نفس تن بچه‌ها می‌کردم و کلی هم پز می‌دادم!🤩 بچه‌ها هم واقعا با لباس‌هاشون کیف می‌کردن و میپوشیدن. اینطوری حس می‌کردن مامان همیشه همراهشونه. الان هم با اینکه مشکل مالی ندارم دوست دارم برای بچه‌ها و حتی همسرم لباس بدوزم و یادگاری بذارم. همه‌ش رو هم با نگاه کردن و تلاش و گاهی هم کمک گرفتن از اینترنت یاد گرفتم.😊 اون دوران با همه‌ی سختی‌ش خیلی چیز‌ها به من یاد داد و خیلی بزرگ شدم. #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

madaran_sharif

مادران شريف

0

0

. #س_دینی (مامان #علی ۱۲.۵، #ریحانه ۹، #علیرضا ۷.۵، #معصومه ۴.۵ساله) #قسمت_چهارم تو همین اوضاع، دوباره حضور یه مهمون رو تو وجودم حس کردم.😍 بازم بارداری خیلی سختی داشتم. ریحانه خانم به جمع ما اضافه شد و ۲۰ روزه بود که به قم مهاجرت کردیم.☺️ درست روز آخر ثبت‌نام حوزه بود. خونه‌ی مناسبی پیدا نکردیم و مجبور شدیم یه جای خیلی بزرگ و داغون رو با قیمت زیادی اجاره کنیم.🤭 تازه اسباب کشی با بچه‌ها هم که سختی خاص خودشو داره. از طرفی همسرم دیگه شغلی نداشتن و فقط کارهای محدود پروژه‌ای و شهریه طلبگی کل درآمد ما بود، که تقریبا همه‌ش صرف اجاره خونه می‌شد. از همه چیز کنده شده بودم. فقط افسردگی پس از زایمان کم داشتیم که اونم از خجالتمون درومد و تشریف آورد! روزهای سختی بود.🙃 بچه‌هام دو جنس مخالف بودن و اغلب نمی‌شد لباس‌های علی‌آقا رو تن ریحانه‌خانم بکنم. دوست نداشتم خانواده‌هامون متوجه نداری‌ و سختی‌های زندگی ما بشن. به خاطر همین اگر می‌تونستم لباسی بخرم، حتما لباس بیرونی برای بچه می‌خریدم که جلوی بقیه بپوشه و اون‌ها نفهمن اوضاع ما خرابه.😅 الحمدلله خدا به من روحیه‌ای داد که با وجود فشار‌های زیاد روانی و مالی، حس نمی‌کردم الان دیگه من بیچاره‌ام. همه‌ش به این فکر می‌کردم که چطور می‌تونم این موقعیت سخت رو تبدیل به فرصت بکنم و شرایطم رو بهتر کنم. این شد که به خیاطی رو آوردم.😃 خیاطی تنها کاری بود که از بچگی خیلی ازش بدم می‌اومد! حتی اون زمانی که مامانم جورابم رو می‌داد که بدوزم همه‌ش می‌گفتم هرکار می‌خوای به من بده ولی این نه! به بیشتر کارهای هنری علاقه داشتم اما از دوخت و دوز فراری بودم.😝 ولی دست تقدیر منو با خیاطی آشتی داد. اوایل به لباس‌های علی‌آقا یه روبانی، توری می‌دوختم و تن دخترم می‌کردم. بعدش هم رفتم کلاس خیاطی مسجد محله‌مون تا پارچه‌هایی که داشتم رو تبدیل به لباس کنم. البته تنها چیزی که اون‌جا یاد گرفتم متر زدن پارچه بود!😂 ولی از رو نرفتم! لباس بچه‌ها رو به عنوان رو بُر می‌ذاشتم رو پارچه و می‌بریدم و می‌دوختم. خیلی هم بد می‌دوختم! اما با کمال اعتماد به نفس تن بچه‌ها می‌کردم و کلی هم پز می‌دادم!🤩 بچه‌ها هم واقعا با لباس‌هاشون کیف می‌کردن و میپوشیدن. اینطوری حس می‌کردن مامان همیشه همراهشونه. الان هم با اینکه مشکل مالی ندارم دوست دارم برای بچه‌ها و حتی همسرم لباس بدوزم و یادگاری بذارم. همه‌ش رو هم با نگاه کردن و تلاش و گاهی هم کمک گرفتن از اینترنت یاد گرفتم.😊 اون دوران با همه‌ی سختی‌ش خیلی چیز‌ها به من یاد داد و خیلی بزرگ شدم. #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

پست های مشابه

برو به اپلیکیشن