پست های مشابه
madaran_sharif
#طهورا (مامان سه دختر ۶ساله، ۴ساله و ۵ ماهه) . از زمان خواب بچهها خیلی استفاده میکنم. خودمم سعی میکنم بیشتر از ۷ ساعت در روز نخوابم. برای کار خونه کارگر نمیگیرم مگر در مواقع خیلی ضروری. البته به نظم و تمیزی خونه حساس نیستم که بخوام خودم و بچهها رو اذیت کنم.😄 . همیشه کارها رو به قسمتهای کوچیک تقسیم میکنم و تکهتکه انجام میدم تا روی هم تلانبار نشه. سعی میکنم زرنگ باشم😉 و از زمانهایی که اضافه میارم استفاده کنم برای کارای دیگه. . کارهای بیرون از خونه رو طوری تنظیم میکنم که بچهها رو بتونم با خودم ببرم. مثلا دندانپزشکی جایی میرفتم که بخش اطفال داشت و میتونستم بچهها رو اونجا بذارم با اسباببازی و خوراکی مشغول بشن تا کار دندونم انجام بشه.👌🏻 . . حتما برنامهریزی میکنم و لیست کارهامو مینویسم. از وقت تلف کردن بیزارم... خصوصا در فضای مجازی! . دوست دارم رفتارم طوری باشه که بچههام هم یاد بگیرن از وقت و استعدادشون، خوب و بهینه استفاده کنن. . یکی دیگه از دغدغههام که براش تلاش میکنم، ترویج تفکر کارآفرینیه برای همه بچهها، که وقتی بزرگ شدن همهش منتظر آگهی استخدام و دعوت به همکاری نباشن.😉 . توی حیاط خلوتمون گل و گیاه پرورش میدم. وقتی مهمونی میریم هم از گلهای پرورشی خودم هدیه میبرم.🌹 . قبل از کرونا بچهها رو مسجد، هیئت، روضه، جشن و... میبردم. دلم میخواست بچهها تو این فضا رشد کنن و باهاش مانوس بشن.🧡 . با وجود همهی مشغلههای همسرم، سعی میکردیم حتما در طول سال مسافرت بریم. از وقتی بچهها هم اومدن تعدادش رو کم نکردیم تا اونا هم از گشت و گذار لذت ببرن. ماهی یکبار میرفتیم قم خونهی مادرشوهرم و علاوه بر اون مسافرتای دیگه. گاهی حتی وقتی که همسرم ماموریت داشتن، ما هم میرفتیم باهاشون. توی راه هم فرصت خوبی برای صحبت با همسرم داشتم!😅 برای بچهها هم یک ساک اسباببازی میبردیم که هم بهشون حسابی خوش بگذره هم نیازی به بازی با گوشی پیدا نکنن. . الانم با توجه به شرایط کرونا، توی خونه ورزش میکنم و میخوام به امید خدا یه مدت از نظر جسمی به خودم برسم و انشاءالله منتظر فرشته کوچولوی بعدی باشیم😍 . . #قسمت_آخر #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین
28 آبان 1399 16:54:10
0 بازدید
madaran_sharif
گفتم: علی چند روز دیگه یه سالش میشه.😍😘 گفت: آخی پس تولدشه، مهموناتو دعوت کردی؟ - نه! هنوز نمیدونه تولد چیه، ما هم تا وقتی خودش نخواد برای چی خودمونو تو زحمت بندازیم؟!😆😅 - بچه است خب، دوست داره، خوشحال میشه. - خب میگم هنوز نمیدونه که میتونه با چنین چیزی خوشحال بشه. اصلا کی گفته پسر بچهی یه ساله با چیزی شبیه اونچه که ما بهش میگیم #جشن_تولد خوشحال میشه؟! - پس چهجوری خوشحالش میکنید؟! . با ارسال عکس فوق، براش توضیح دادم.😆😅😂 . پ.ن۱: خیلی از کارهایی که ما به اصطلاح برای بچههامون انجام میدیم، در واقع برای دل خودمون هست، مثل همین جشن تولد یک سالگی😉 و من چون خودم تمایلی به این کار نداشتم، سعی میکنم برای بچهها هم تمایلش رو ایجاد نکنم.😆 . پ.ن۲: آزادی تو غذا خوردن انقدر مفید و لازمه که ظاهراً اگر منجر به اندکی هدررفت غذا بشه، اسراف به حساب نمیاد. ضمن اینکه ما زیر بچه پارچه میندازیم و غذاهای روی پارچه رو حتی المقدور خودمون میخوریم. (اگر هم قابل خوردن نباشه میریزیم تو باغچه) . پ.ن۳: دور هم جمع شدن و با هم بودن خانواده خیلی خوبه و تولد هم میتونه بهونهای برای دورهمی خانوادگی باشه، ولی من و همسرم از اول ترجیح دادیم بهانهی این دورهمی جشنهای مذهبیمون باشه، مثلا روز میلاد پیامبر برای محمد و روز میلاد امیرالمومنین (یا عید غدیر) برای علی جشن بگیریم و اطعام کنیم. اینجوری مهمانها هم به زحمت نمیافتند برای تهیهی هدیه. . #پ_بهروزی #ریاضی_۹۱ #روزنوشت_های_مادری #نیاز_اساسی #آزادی_کودک #غذا_بازی #نیاز_کاذب #جشن_تولد #عمادالدین_علی #مادران_شریف
22 دی 1398 16:32:42
0 بازدید
madaran_sharif
#قسمت_سوم من هم داشتم #مادر میشدم😇 . روزای پر از خاطره و پر از تجربهی دانشجوی فیزیک بودن🎓 داشت تموم میشد و من با کولهباری که توش یه چیزایی از تجربه 👓 و رفاقت 👥 ریخته بودم، وارد مراحل جدید زندگیم میشدم... . تصمیمم رو برای آینده تا حدی گرفته بودم و نقشههای کوتاه مدت و بلند مدتی رو توی ذهنم کشیده بودم👍✍ . اولین قدم مادری بود 👶❤️ . امتحانات پایان ترمِ ترم آخر رو در حالی دادم که حالا دیگه یه مادر بودم 💖 . از همون دوران دانشجویی، توی فعالیتهای غیر درسیم به موضوعات خاصی از مسائل فرهنگی گرایش داشتم . حالا دیگه میدونستم باید از فیزیک دل بکنم و برم جایی که باید باشم 😌 . کم نبود... ۳ سال طول کشید تا بفهمم کجا باید باشم 🔍 . این تصمیمی بود که با شناخت از خودم و جامعهم و شرایط خانوادگیم بهش رسیده بودم💡 . مادر بودن برای بچهای که تو راه بود، فقط از عهده من برمیومد؛ نه هیچکس دیگه😏 . فقط از عهده من برمیومد؛ پس اولین و اصلیترین بود اما تنها کاری نبود که بر عهده من بود...☺ . از همون اواخر دانشجویی به خاطر #فعالیتهای_فرهنگی که داشتم کم و بیش #موقعیتهای_شغلی بهم پیشنهاد میشد🏫🎓💼 . اما تا اواسط بارداری به خاطر استراحت مطلقی که دکتر تجویز کرده بود، بدون تردید دست رد به سینهشون زدم 😌 . بعد از تصمیمم برای تغییر رشته شاید این اولین باری بود که خیلی جدی خودم رو، زندگیم رو، آیندهم رو تحت تاثیر نقش جدیدم، یعنی #مادری میدیدم 😌 . زهرا دختر یکدانه و دردانه فامیل 💝 قرار بود آخرای شهریور به دنیا بیاد 👼 که من از اردیبهشت شروع به کار کردم 💼 . دیگه کار کردن من مشکلی برای دخترم که وجودش به وجود من وابسته بود💗 ایجاد نمیکرد؛ از طرفی موقعیت شغلیای برام پیش اومد که به ایدهآلها 🌟 و نقشههایی که توی ذهنم کشیده بودم نزدیک بود...✨ کاری بود که من رو با همه ابعاد وجودیم به رسمیت میشناخت 👑 . ادامه دارد... . پ ن ۱: در مورد تصمیمم برای ادامه ندادن فیزیک اینو میتونم بگم؛ #مسیری که من باید توی زندگیم میرفتم تا به #هدفم برسم از دانشگاه شریف رد میشد! 🚶من، با همه روحیاتی که تا ۱۸ سالگی و بدو ورود به دانشگاه داشتم، باید دانشجوی فیزیک شریف میشدم تا بتونم الان اینجایی باشم که هستم!! 😎 یه کم پیچیده شد😁🙈 . پ ن ۲: وقتی کارم رو شروع کردم به خاطر شرایط #بارداریم اصطلاحا با #دورکاری پروژههام رو انجام میدادم 💻 و این، اولین نمونه از #به_رسمیت_شناختن_من بود❣ . پ ن ۳: تصویر، کارت فارغ التحصیلیم در دست زهرا . #ف_جباری #فیزیک۹۲ #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف
06 آذر 1398 15:44:42
0 بازدید
madaran_sharif
. #قسمت_اول #ف_هاشمیان (مامان 6 فرزند) بعد از دو پسر و بهعنوان تک دختر خونه، در شهر قم به دنیا اومدم. یه پسر دیگه هم بعد از من به جمع خانواده اضافه شد اوایل دههی شصت بود. برادر بزرگم رزمنده بودن. بسیار صبور و مهربان و منم خیلی تحت تأثیر ایشون بودم. پدرم کارمند راهآهن بودن. شرایط مالی معمولی داشتیم... مثل اغلب خانوادههای اون زمان. و البته با روحیهی قناعت و شکرگزاری😍...مثل اغلب خانودههای اون زمان.😉 پدرم بسیار متدین و خوش اخلاق و نسبت به بچهها باحوصله بودن. تقید زیادی به مسجد رفتن داشتن و اغلب دست در دست پدر برای نماز به مسجد میرفتم. شیرینی خاطرات حرم رفتن با موتور پدرم رو هیچ وقت فراموش نمیکنم. تا سه سالگی من قم بودیم و بعد رفتیم تهران. توی مدارس دولتی درس خوندم. فضای دبیرستانمون مذهبی بود و من شیفتهی رفقا و معلمهای متدینم بودم. تابستونها هم کلاسهای هنری میرفتم. گلدوزی، قلاببافی، مکرومهبافی ، گیپوربافی و خیاطی و... عاشق پزشکی بودم.😍 سال سوم کنکور دادم و پرستاری قبول شدم ولی تو شهر خودمون نبود. خانوادهم مخالف رفتنم به شهر غریب بودند. من هم بنا به علاقه و روحیهم وارد حوزه علمیه شدم. دوران طلبگیم خیلی عالی و شیرین بود. دورانی رو گذروندم که آکنده از معنویت و تلاش برای رسیدن به خدا و پر از شادی روحی و روانی بود. سفر به مشهد با رفقای دوست داشتنی و اساتید خودساختهای که هر لحظه در کنارشون به اندازهی یک عمر ارزش داشت. پنجشنبهها و کلاس اخلاقی که نگاه ویژهای نسبت به خودسازی و رسیدن به کمال در ما ایجاد میکرد. خلاصه که انقدر خاطرات اون سالها برای من لذت بخشه که با هیچ چیز دیگهای حاضر نیستم عوض کنم.😍 تابستونی که بیست ساله بودم، در یک هفتهی طلایی همزمان سه خواستگار مراجعه کردند! نهایتاً همسرم (که دوست برادرم بودند) مقبول افتادند و حالا بیست ساله که از این انتخاب خیلی راضی ام و خداروشکر میکنم که اون روز تو خیابون مادرشوهرم بنده رو دیدند و تازه متوجه شدند که سید علی خواهری هم داره صاحب کمالات!😎 ایشون مهندس عمران بودند و شرایط مالیشون خوب بود. ولی روحیهی قناعتی که داشتیم مانع میشد که بیحساب کتاب هزینه کنیم. برای خرید عروسی حداقلهای لازم رو گرفتیم و ۲۱ ساله بودم که رفتیم سر خونه و زندگی خودمون.👰🏻♀️🤵🏻♂️ #ف_هاشمیان #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین
03 مرداد 1401 16:12:14
3 بازدید
madaran_sharif
#ف_صنیعی (مامان #فاطمه ۷ ساله، #معصومهزهرا ۴.۵ ساله و #رقیه ۲ ساله) #قسمت_سیزدهم گاهی چندان فرصت نمیکنم با بچه ها بازی کنم ولی همیشه یه زمانی رو براشون میذارم.😚 هرچند نظمی نداره. هر وقت فرصت کنم کتاب میخونیم، بازی میکنیم... قبل خواب حتماً براشون قصه میخونم. هر کدوم یه کتاب قصه انتخاب میکنن و من میخونم.😍 هیچ وقت براشون کتاب صوتی و برنامه های داستان گویی نگرفتم که نقش قصه گویی ام حفظ بشه.👌 بچهها عضو کتابخونه هستن گاهی میبرمشون و از اونجا کتاب و بازی فکری امانت میگیرن. فضا برای بازی هم داره. حتی گاهی که برای پایاننامه میرم کتابخونه دانشکده، وقتی برمیگردم دوتایی با سر میرن تو کیسه کتابای من.😅 چون یکی از حوزههای پژوهشی ادبیات، ادبیات کودکه بخشی از کتابخونه دانشکده ما هم به این بخش اختصاص داره که دخترام حسابی مشتریش هستن.😉 بعضی وقتا پیش میاد، به خاطر کارهای دیگه، برای بچهها کم وقت بذارم و عذاب وجدان بگیرم. مثلاً یه روزی که همهش سرم تو کتاب و گوشی باشه برای نوشتن مطالب، اینجور مواقع سعی میکنم با توجه بیشتر جبرانش کنم؛😚 صداشون می کنم بچه ها بیاین بغلم😍 بیایین قصه! بیایین با هم کیک درست کنیم... در مورد کارهای خونه هم بگم؟😏 فعلا که راهی پیدا نکردم هم بچه ها رو تحت فشار نذارم و هم خونه همیشه مرتب باشه. و دیگه عادت کردم به اینکه همین الان جارو زده باشم و بلافاصله خونه پر بشه از خرد و ریز🤷🏻♀️ معمولا همیشه خرمنی عروسک و انواع و اقسام کتاب قصه رو زمین وجود داره و میگم طبیعیه دیگه جزء دکوراسیون خونهس😅 البته یه وقتایی به دختر بزرگترم میگم تا فلان وقت فرصت دارین وسایل تون رو جمع کنین یا تا وقتی جمع نکردین اجازه ندارین تلویزیون ببینین... ولی خب راستش اینم خیلی تاثیر خاصی نداره😅 چون میبینم همون اولین عروسکو که برداشتن بذارن قفسه، رفتن تو یه عالم دیگه! یه بازی ای شروع شده و دیگه کلا یادشون رفته قرار بوده جمع کنن😭😂 خودم وقت تمیزکاری روزانه خیلی عمیق بهش نمیپردازم. در یه حدی که ظاهر امر درست بشه و این خیلی هم زمان نمیبره. و اینکه نگاه آدما به تمیزی خونه متفاوته. مثلا گاهی خونه از نظر من مرتب و ایدئاله و همون موقع مثلاً مامانم میان و میگن اینجا چقدر ریخت و پاشه!! و این بخاطر اینه که مثلاً نیم ساعت قبلشو ندیده بودن که چه وضعی بوده😅 #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین
04 تیر 1401 18:04:21
2 بازدید
madaran_sharif
. #قسمت_ششم #ک_موسوی (مامان #زهرا ۱۰ساله، #مریم ۶.۵ساله، #نرگس ۴ساله) همون سالی که نرگس به دنیا اومد تصمیم گرفتم در جامعةالزهرا درس بخونم.😊 شرایطم جوری نبود که بتونم بچهها رو پیش کسی بذارم. ولی واقعا درس خوندن رو دوست داشتم.💚 همین شد که از سال ۹۶ غیرحضوری سطح ۲ جامعةالزهرا رو شروع کردم. همیشه یکی از چالشهای بچهداریم، مدیریت زمان بود. قبل از بچهها برای خودم برنامهریزی میکردم که مثلاً امروز از ساعت ۸ تا ۱۰ درس بخونم، اما با بچهها این مدل فقط شوخیه.😁 چون همهش بچهها درخواست و سروصدا دارن.🤷🏻♀️ توی این سالها انواع برنامهریزی رو سعی کردم پیاده کنم تا اون برنامهای که بیشتر بهم کمک میکنه و به روحیاتم میخوره رو پیدا کنم.👌🏻 فعلاً برنامهم اینطوریه که؛ 👈🏻 همهی کارای روزانهام رو لیست میکنم. 👈🏻 کارهای بلند مدت رو هم به چند جزء کوچیکتر تقسیم میکنم و تو برنامهی روزانه قرار میدم. بعد با توجه به زمانی که در طول روز دارم، برای هر کاری یک زمان معقول اختصاص میدم. مثلاً ۲ ساعت درس خوندن: نیم ساعت میخونم یهو دخترم میاد پیشم. کتابو میبندم و زمانو مینویسم تا بعد از رسیدگی بهش دوباره ادامه بدم. 👈🏻 سعی میکنم جزئیات هم تو لیست بیارم.👌🏻 مثلاً زمان تلویزیون، فضای مجازی، ناهار و شام و... 👈🏻 یه زمان هم برای اتفاقات پیشبینی نشده. ولی دیگه ساعت مشخص نمیکنم که استرس بگیرم وای از برنامه جاموندم.🤪 برنامهم انعطاف هم داره. مثلاً اگه حس کردم ۲ ساعت واسه درس کم بوده، فردا برنامه رو تغییر میدم و زمان درس خوندن رو بیشتر میکنم. و بالعکس. مدل بچهداریه دیگه.😁 اون روزا بعد از تولد نرگسم، با ۵ ۶ نفر از دوستانم که بچههامون همسن بودن، یه مهد کودک خونگی گردشی درست کردیم. هفتهای یه جلسهی۳ ۴ ساعته و هر بار خونهی یکیمون. برای بچهها از قبل برنامهریزی میکردیم. فعالیتهایی مثل کاشتن گیاه، نقاشی، کاردستی، آشپزی، کتابخوانی، نمایش و بازیهای حرکتی. در عین حال بچهها تعامل با همدیگه رو هم تمرین میکردن. مخصوصاً اون کودک میزبان باید سعی میکرد بقیهی بچهها رو مدیریت کنه. کسی که بیشتر این جلسات رو مدیریت میکرد، خودش دانشجوی دانشگاه شریف بود و با وجود دو فرزند، مشغول خوندن دکترای فیزیک بود. برام جالب بود که چطور میتونه زمانش رو مدیریت کنه.🧐 متوجه شدم از لحظه لحظه زندگیش استفاده میکنه.👌🏻 حتی موقع ظرف شستن، به حل مسئلهی فیزیک، یا برنامههای مهد فکر میکرد.🤩 رفتارش برام الگو شد.😃 #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین
05 خرداد 1401 15:53:35
5 بازدید
مادران شريف
0
0
. آدم ازدواجی ای بودم🙋🏻♀ . معتقد بودم زندگی بعد از #ازدواج خیلی جدیتر از زندگی مجردیه. یه جورایی انگار بیشتر با زندگی دست و پنجه نرم میکنی. و یه مرحلهی مهم رو جلو میافتی.📉 . تو مشهد خیلی دعا کرده بودم. (بعدا فهمیدم همسرم هم خدمت حضرت معصومه دعا کرده بودند.🤲🏻 واقعا ما زندگیمونو از این خواهر و برادر داریم.💑) . همسرم دانشجوی دکترای #دانشگاه_امیرکبیر بودن👨🏻🔧 و پاره وقت هم کار میکردن و اهل کرمانشاه بودن. . منم که اهل لرستان بودم، معرف ما اهل قم؛ و در تبریز با همسرم آشنا شده بودن.😁 . در نهایت ما در تهران به هم معرفی شدیم.😅😂 . خلاصه، همهی ایران زمین، دست در دست هم دادن، تا این وصلت سر بگیره.😂 . با اینکه از شهر، فرهنگ و زبان متفاوت بودیم، ولی حرف دل همو خوب میفهمیدیم💗💑 . . آخرین سوالی که جلسهی اول خواستگاری پرسیدم: چندتا بچه👶🏻👶🏻👶🏻👶🏻 دوست دارید داشته باشید؟!😂 نه اینکه خیلی بچه دوست باشما...! نه...! کتاب #ایران_جوان_بمان رو خونده بودم و در مورد #پیری_جمعیت👵🏻👴🏻 تحقیق کرده بودم. میخواستم ببینم چقدر خط فکریمون هم جهته. . تو جلسات #خواستگاری حرف فرصت مطالعاتی رفتن همسرم هم بود. از به اصطلاح خارج رفتن ✈خوشم نمیاومد ولی گفتم نهایتش شش ماه یا یک ساله دیگه. . کل خرید عقد یه کفش👠 و حلقه طلا💍برای من و حلقهی نقره برای جناب همسر بود. . برای خرید عروسی👰🏻هم فقط لوازم آرایش رو گرفتم. کفش هم همون کفش عقدم که نو بود.😉 . سعی کردم تو همه چیز ساده باشم. بعضیهاشونم اصلا سعی نکردما، کلا خبر نداشتم.🙈 هنوز که هنوزه دقیق نمیدونم بله برون، شیرینیخورون، حنابندون، جهازبرون و... یعنی چی؟😅 . 🎉🎊هفت ماه بعد عقد هم رفتیم سرخونه زندگی خودمون با یه #جهیزیهی نسبتا ساده ولی #ایرانی 🇮🇷🛋🖥 . . زندگی ما توی خوابگاه متاهلی دانشگاه با درس و تحقیق و #پایان_نامه آقای همسر😱 شروع شد. . با اصرار ما خوابگاه رو قبل از آماده شدن بهمون تحویل دادن (فقط یه اتاقش موکت شده بود و حتی سینک 🚰ظرفشویی هم نداشت) . و آغاز زندگی ما در یک اتاق با حداقل امکانات بود. (هنوز جهیزیه هم نخریده بودیم)😑 . گاهی به شوخی میگم وقتی بچههام بزرگ بشن بهشون میگم توقع زیادی نداشته باشین، چرا که ما زندگیمونو توی یه اتاق و با دو تا کاسه و بشقاب🍽🥣 شروع کردیم.😜 . پ.ن۱: خانوادههامون روی سنتها سختگیر نبودن. از دوتا شهر و فرهنگ متفاوت هم بودیم، در نتیجه خیلی به خودمون سخت نگرفتیم.🤪 . . #ز_م #فقه_حقوق_امام_صادق #تجربیات_مخاطبین #تجربیات_تخصصی #قسمت_دوم #مادران_شریف