پست های مشابه
madaran_sharif
. #ف_جباری (مامان #زهرا ۲ ساله) . صبح جمعهای چشمامونو نمالیده، زهرا نشست پای دفتر نقاشی. پدر جان هم سریع به دختر و کاغذ و قلم پیوست تا من چایی دم میکنم، چند دقیقه پدر دختری داشته باشن.❤ . خدا میدونه بین این پدر و دختر چی گذشت که به دقیقه نکشیده جیغ زهرا رفت هوا که من بستنی واقعی میخوام!😅 (نه اونی که تو کاغذه!) از زهرا اصرار و از بابا توضیح و استیصال 🥴 که بابا جون الان مامان میخواد صبونه خوشمزه بیارهها... . خواستم دخالت نکنم تو رابطه پدر دختری که حس کردم پدر به کمک احتیاج دارن.😁 اول اومدم بگم بابا جون بازم ما رو اول صبح گیر انداختیا😡 بعد بگم مامان جون بستنی نداریم (و جیغ زهرا رو تبدیل به بنفش کنم😈) یا بگم الان بابا میره برات میخره یا ... . که ناگهان زبانی از غیب برون آمد و کاری کرد: بیاین با هم بستنی درست کنیم. دیگه توصیف چهره زهرا و پدر گفتنی نیست.🤩 . پ.ن ۱ : چند وقت پیش یکی ازم پرسید چه روحیهای رو سعی کردی توی دخترت ایجاد کنی که به درد آیندهش بخوره؟ منم این شکلی شدم.🤔 خدا که دید هیچی از سوال نفهمیدم عصرِ همون روز همین جا برام با رسم شکل نشون داد.😄 دوست ساکن هلندمون یه متنی نوشت که گل پسرش تقاضای مهرههای رنگی برا چرخ دوچرخه کرده بود و ... یادتونه؟ من از همون لحظه ذهنم فعال شد.🤓 این ماجرای بستنی فقط یه نمونه کوچیکه و هر روز موقعیتهای مختلفی پیش میاد که این سوال رو به یاد من میاره... (بعضی وقتا هم مغزم میگه برو بابا حال ندارم!😒) . من و همسرم با روش زندگیمون و تعاملاتمون با هم و با بچهها میخوایم چه روحیاتی رو درونشون نهادینه کنیم؟ . سازنده و آفریننده بودن؟ یا مصرفکننده بودن؟ پشت میز نشینی؟ یا کارآفرینی؟ خلاق بودن در حل مسئله یا احساس ضعف و گوشه رینگ قرار گرفته شدن؟ . جواب شما به این سوالا چیه؟ این کارا لوس بازیه یا تداومش روی بچهها اثر داره؟ از تعاملات این شکلیتون برای مامانا بگین.🤩 . پ.ن ۲ : چشیدن طعم ناکامی و محرومیت با رعایت یه سری قواعد برای بچهها لازمه. شاید بعدا بهش پرداختیم... . پ.ن ۳ : بستنی خونگیهای ما خیلی تنوع داره؛ شیر، شیر نشاسته، میوهها، آبمیوهها، شربتها و... خلاصه هر چیزی که قابلیت یخ زدن داشته باشه. فقط یه قالب بستنی میخواد که پلاستیک فروشیها و لوازم قنادیها دارن. . پ.ن ۴: آقا یه سوال تخصصی 😃 من تا حالا هر بار حسن یوسف داشتم خراب شده؛ بعداز یه مدت یه چیزای سفیدی روی برگا و ساقهش ظاهر میشه، کسی میدونه مشکل از کجاست و چاره چیه؟🤷🏻♀ . #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین
15 شهریور 1399 16:29:48
0 بازدید
madaran_sharif
. #قسمت_اول #ف_هاشمیان (مامان 6 فرزند) بعد از دو پسر و بهعنوان تک دختر خونه، در شهر قم به دنیا اومدم. یه پسر دیگه هم بعد از من به جمع خانواده اضافه شد اوایل دههی شصت بود. برادر بزرگم رزمنده بودن. بسیار صبور و مهربان و منم خیلی تحت تأثیر ایشون بودم. پدرم کارمند راهآهن بودن. شرایط مالی معمولی داشتیم... مثل اغلب خانوادههای اون زمان. و البته با روحیهی قناعت و شکرگزاری😍...مثل اغلب خانودههای اون زمان.😉 پدرم بسیار متدین و خوش اخلاق و نسبت به بچهها باحوصله بودن. تقید زیادی به مسجد رفتن داشتن و اغلب دست در دست پدر برای نماز به مسجد میرفتم. شیرینی خاطرات حرم رفتن با موتور پدرم رو هیچ وقت فراموش نمیکنم. تا سه سالگی من قم بودیم و بعد رفتیم تهران. توی مدارس دولتی درس خوندم. فضای دبیرستانمون مذهبی بود و من شیفتهی رفقا و معلمهای متدینم بودم. تابستونها هم کلاسهای هنری میرفتم. گلدوزی، قلاببافی، مکرومهبافی ، گیپوربافی و خیاطی و... عاشق پزشکی بودم.😍 سال سوم کنکور دادم و پرستاری قبول شدم ولی تو شهر خودمون نبود. خانوادهم مخالف رفتنم به شهر غریب بودند. من هم بنا به علاقه و روحیهم وارد حوزه علمیه شدم. دوران طلبگیم خیلی عالی و شیرین بود. دورانی رو گذروندم که آکنده از معنویت و تلاش برای رسیدن به خدا و پر از شادی روحی و روانی بود. سفر به مشهد با رفقای دوست داشتنی و اساتید خودساختهای که هر لحظه در کنارشون به اندازهی یک عمر ارزش داشت. پنجشنبهها و کلاس اخلاقی که نگاه ویژهای نسبت به خودسازی و رسیدن به کمال در ما ایجاد میکرد. خلاصه که انقدر خاطرات اون سالها برای من لذت بخشه که با هیچ چیز دیگهای حاضر نیستم عوض کنم.😍 تابستونی که بیست ساله بودم، در یک هفتهی طلایی همزمان سه خواستگار مراجعه کردند! نهایتاً همسرم (که دوست برادرم بودند) مقبول افتادند و حالا بیست ساله که از این انتخاب خیلی راضی ام و خداروشکر میکنم که اون روز تو خیابون مادرشوهرم بنده رو دیدند و تازه متوجه شدند که سید علی خواهری هم داره صاحب کمالات!😎 ایشون مهندس عمران بودند و شرایط مالیشون خوب بود. ولی روحیهی قناعتی که داشتیم مانع میشد که بیحساب کتاب هزینه کنیم. برای خرید عروسی حداقلهای لازم رو گرفتیم و ۲۱ ساله بودم که رفتیم سر خونه و زندگی خودمون.👰🏻♀️🤵🏻♂️ #ف_هاشمیان #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین
03 مرداد 1401 16:12:14
3 بازدید
madaran_sharif
. #ط_اکبری (مامان #رضا ۶ساله، #طاها ۴/۵ساله، #محمد ۲ساله) . اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ (اَبَداً) ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ . محرم اومد و گوشم هوای روضه کرد، سعی کردم هر روز یک روضه حتی کوتاه با بچهها داشته باشیم... . محرم اومد و چشمم هوای دسته کرد، یه دستهی عزاداری کوچیک هم با گل پسرا راه انداختیم...👶🏻🧒🏻👦🏻 . محرم اومد و کامم هوای نذری کرد، هرروز به نیت امام حسین (ع) و شهدای کربلا برای اهل خانه، غذا و حلوای نذری پختم... . محرم اومد و قلبم هوای امام حسین (ع) کرد، هر لحظه ذکرش بود، سیاهی عزایش بر دیوار خانه... و هر شب با داستانی از عشق پیامبر (ص) به او، بچهها رو خواباندم. . اما نه! انگار «میل» و «هوا» در کار نیست! دلم مثل اسپند رو آتیشه...😔 چرا؟ نمیدونم... شاید از اون مدل آدمهام که موقع درد سنگین و عزای بزرگ، باید دیگران بیان تسکینش بدن، از اون آدم هام که وقتی چند نفر همدرد رو میبینه طاقتش بیشتر میشه. . تازه فهمیدم چه غم بزرگی دارم که قلبم براش خیلی کوچیکه. . کاش میشد داغ دلم رو با صدای بلند فریاد بزنم...بلند گریه کنم...😭 کاش حداقل روز عاشورا بتونم کاری کنم... . . پ.ن: امام باقر (ع): «اگر نمیتوانید عاشورا به کربلا بروید، به صحرا یا پشت بام بروید.» . . #مادرانه_های_محرم #هر_خانه_یک_حسینیه #عزاداری_در_صحرا #مادران_شریف_ایران_زمین
08 شهریور 1399 16:38:40
0 بازدید
madaran_sharif
. حالا چهجوری با بچهها تو خونه درس میخوندم؟🤔 . یک نکته طلایی💡 این بود که سعی میکردم از وقتهای کمم استفاده کنم👌🏻 . این رو یکی از استادهام بهم یاد داد✨ عمل کردن بهش سخته اما اگه اتفاق بیفته خیلیه👌🏻 . مثلا قاشق آشپزی🥄 توی دستم بود، و هندزفری تو گوشم و محمدتقی داشت بازی میکرد🧩⚽ وقتهایی که حواسش نبود، پنج دقیقه صوت گوش میدادم. واقعا پنج دقیقه!😳 . بعضی وقتها نیمساعت هم میشد، یا محمدتقی رو که میخوابوندم😴 یکی دوساعت گوش میدادم🎵 ولی اون پنج دقیقهها⌚ تاثیرش بالا بود. . تمرکز روی اون پنج دقیقهها، وسط کارها و با بچه هم، مهارتی بود که به مرور کسب میشد.👌🏻 . خیلی از درسهای مشکاتم رو، همین جوری خوندم😀 حتی به همین روش، دورههای جدی تفسیر، تربیت کودک و... رو صوتی گوش دادم!💪🏻 . . قبل از بچهدار شدن، هیچ صوت یا کتابی نمیخوندم، مگر اینکه حتما نت بر بردارم،📝 ولی الان میبینم اگه بخوام این ایدهآلگراییم رو حفظ کنم، هیچ کار دیگهای نمیتونم بکنم🤷🏻♀️ و دارم تلاش میکنم که با شنیدن، دیگه یادم بمونه😌 . یه کاری هم که انجام میدادم و خیلی خوب بود،👌🏻 این بود که گاهی میرفتم خونهی دوستان بچهدار دیگهم👶🏻🧕 یا اونا میاومدن خونهی ما🏠 و در حالیکه بچهها با هم مشغول بودن🤸🏻♂️ ما با هم درس میخوندیم📖 . مشغول شدنشون خیلی ایدهآل نبود، یه ربع بازی میکردن🧸 و یک ساعت دعوا🤼 ولی از این حالت که نه مباحثهای داشته باشی و نه سر کلاس بری بهتر بود😃 . تجربهی خوبی هم بود🤗 برای دوستیمون😍 بحث کردنمون🗣 و تمرکز روی بحث، با بچهمون📗😌👶🏻 . البته این کار بیشتر از دو تا دوست، جواب نداد. . از دو سه ماهگی محمد تقی این کارو شروع کردم. چند ماه اولش که، رو زمین بود و کاری نمیکرد😴 بعدش، کمکم با بچهی دوستم مشغول شد👶🏻 خیلی ایدهآل نبود ولی بدم نبود. بعدتر که دیگه ۲ ۳ سالش شد، خیلی خوش میگذشت بهشون😍 . مخصوصا که پسرم همبازی دیگهای نداشت و عشقش این بود بریم خونهی دوست اصلیم🤩 اون موقع هنوز مهد و اینها هم نمیبردمش و وقتی میرفتیم خیلی خوشحال میشد😃 . برای خودم هم که فامیل دیگهای تو تهران نداشتم، رفتن پیش دوستانم یا اومدن اونها به خونهی ما خیلی حس خوبی داشت😏 . خونههامون نزدیک نبود و با ماشین حداقل یک ساعت تو راه بودیم🚗 ولی اینا رو دیگه هماهنگ میکردم و با همسرم میرفتیم😁 صبح ما رو میرسوندن و شب میاومدن دنبالمون🌃 بعدا که اسنپ راه افتاد، دیگه کارها خیلی راحتتر شد. . #پ_ت #قسمت_هفتم #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین
28 اردیبهشت 1399 15:41:15
0 بازدید
madaran_sharif
. پدر شوهرم دوست داشتن بیشتر پیششون بمونیم.🤩 چندین بار گفتن بمونید همینجا کاراتونو انجام بدید.😔 و هر بار همسر گفتن نمیشه؛ زودتر بریم خونه تا ساعت خواب زهراست ما هم به کارامون برسیم. از صبحش برای این زمان #برنامه ریخته بودیم.🗒✏ . سوار ماشین شدیم،🚙 امروز #صدقه دادی همسر جان؟😊 بله صبح دادم.🙂 همزمان با بستن #کمربند #آیت_الکرسی رو بلند خوندیم تا دخترک با این مناسک آشنا بشه.😅 زهرا غر میزد و میخواست بیاد بغلم ولی چون میدونستم تا راه بیفتیم از فرط خستگی خوابش میبره😴، به غر زدنش توجه نکردم و رفت توی #صندلی_ماشین. . چند دقیقهای گذشت و وارد تونل زیرگذر شدیم، سرم توی گوشی بود که یهو🤳🏻 - بوووممممم😳 ماشین دور خودش میچرخید و با سرعت روی آسفالت کشیده میشد.😨 از شدت تکونها چشمم درست نمیدید😣 و با اینکه حواسم پیش زهرا بود ولی کنترل دست و سرم رو نداشتم که سر برگردونم و ببینم تو چه وضعیتیه.🥺😢 . گیج بودم که چی شده؟🤷🏻♀ چی میشه؟ قراره چپ کنیم یا چه اتفاق دیگهای در انتظارمونه؟ دختر و همسرم در چه حالین؟😟 . بلاخره این چند ثانیهی کوتاه اما طولانی تموم شد و ماشین ایستاد.⛔ خداروشکر همه سالمن؟😧🤲🏻 زهرا الحمدلله توی صندلیش بود، فقط یه کم همراه صندلی جابهجا شده بود و متحیر از خواب پریده بود.🙄😒 از ماشین پیاده شدیم؛ ۳۰ لیتر #بنزین😅 ریخته بود کفِ خیابون و ته موندهش داشت با سرعت از باک تخلیه میشد، زهرا رو بغل کردم و از ماشین فاصله گرفتیم.😱 . همسرم با آتشنشانی و پلیس تماس گرفتن و خداروشکر بدون صدمه جانی اما با آسیب مالی ماجرا تموم شد.🙏🏻 (نکنه منتظر بودین یهو همه چی منفجر بشه و ما هم بریم رو هوا؟!🤣🤪) . حواشی ماجرا چند ساعتی طول کشید و زهرا همونجا خوابش برد و لحظهای که رسیدیم خونه بیدار شد.👧🏻🤦🏻♀🤦🏻♂ ما موندیم و کارایی که براش برنامهریزی کرده بودیم😅 و خستگی😪 و دخترکی که ساعت ۸ شب تازه از خواب عصرگاهیش بیدار شده😇 و البته خدایی که اَلرحَمَ الرّاحِمین بود ❤ و اجلی که فرا نرسیده بود...👻 . ❗شرح واقعه و ادامه پست رو توی کامنت اول بخونید❗ . #ف_جباری #فیزیک۹۲ #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف
21 اسفند 1398 16:31:48
1 بازدید
madaran_sharif
. چند روز پیش، برای اولین بار بعد از تولد محمد، رفتیم #سینما! . تا اون روز، تفریحاتمون، باغ و بوستان رفتن بود🌲🌳؛ یا رستوران🍴 و آبمیوه بستنی فروشی🍦🍹؛ یا شاهعبدالعظیم و مهمونیهای خانوادگی؛😃 گهگاهی هم تفریح شیرین بازارگردی😁 به همراه خرید نیازهای ضروری👌😄 . تا اون روز، هر وقت به گزینههای ممکن برای #تفریح، فکر میکردیم، با استدلال اینکه هم خود بچه، تو یک ساعت و نیم تاریکی اذیت میشه و هم بقیه از سر و صدای اون، خیلی سریع گزینه سینما رو از لیست خط میزدیم. 📋✏️ . مدتی بود که فیلم جالبی روی پرده سینما بود و خیلی دوست داشتیم بریم ببینیمش. دیگه اون شب، خیلی یهویی تصمیم گرفتیم دل رو به دریا بزنیم و بریم😼 . خودمونو آماده کرده بودیم هرجا محمد اذیت شد، یا بقیه رو اذیت کرد، پاشیم بریم بیرون و به صورت #شیفتی نگهش داریم تا اون یکی فیلمو ببینه و تعریف کنه. . ولی خداروشکر پسرمون باهامون خوب همکاری کرد💪؛ انصافا آروم بود و فقط گاهی با گفتن کلمهی «عمممم!!» عموهای توی فیلمو به من نشون میداد😂 (بچم صداشم پایین بود و به زور به ردیف جلوییمیرسید😳) . نگران بودم خودش اذیت بشه، که اون رو هم به لطف خدا، با خوراکیهای خوشمزه🍪 و چرخیدن تو راهرو به بهانه ریختن آشغال تو سطل زباله 🚮و نشون دادن عکسهای خودش تو گوشی👼 حل کردیم. . 😜 اون شب، تبدیل به یک شب بهیادماندنی شد.😍 و ما تونستیم یک قدم، به سمت زندگی عادی، #به_همراه_بچه، نزدیک بشیم.😄 . پ.ن۱: همیشه یکی از چالشهای ذهنم😕 اینه که چطور میشه آدم، #زندگی_عادی خودشو داشته باشه ولی به همراه بچه!👶 آخه خیلی ازماها تو پس ذهنمون اینه که #بچه_محدودیته و نمیشه خیلی از کارها رو با بچه کرد. البته این تا یه حدی درسته، ولی همیشه #دغدغه م این بوده و هست که چطور میشه این #محدودیت ها رو کم کرد و #بچهها رو آورد تو #متن_زندگی. . یعنی مادر #کنار_داشتن_بچه، کارهایی رو که دوست داره، هم بتونه انجام بده. این شب سینمایی هم از این نظر برام خاطرهانگیز شد که تونستم بعد ۲ سال، #به_همراه_فرزندم، به یکی از تفریحات مورد علاقم بپردازم (حالا البته خیلیم اهل سینما رفتن نیستم. شاید دفعه بعدی، یه سال دیگه باشه😆) 👪💖 . پ.ن۲: محمدمون حسابی عاشق #ددر رفتنه. مثل هر بچهی دیگه. اون شب فک کنم به اون بیشتر از ما خوش گذشت😄 . . #ه_محمدی #برق۹۱ #روز_نوشت #مادران_شریف
14 آذر 1398 16:17:32
2 بازدید
مادران شريف
0
0
. تو این فکر بودم که با همون یک مقاله، دفاع کنم😌 . متن پایان نامهم رو، تکمیل کردم📔 اما استادم قبول نکردن!😣 گفتن باید وقت بذارم و دانشگاه حضور پیدا کنم و حداقل یک مقاله خوب دیگه بدم😨 . چالش اصلی تازه شروع شد🤨 کارهای دیگه مثل رسیدگی به کارهای خونه و تصحیح تمرینهای دانشجوها رو، می شد تو زمانهای تکهتکه پیش برد؛⏲️ اما تمرکز روی موضوع پژوهش🤔، نیاز به حداقل دو سه ساعت بدون حواسپرتی داشت🙇♀️ . در حال حاضر در حال حل این مسئلهام😏 . ✅ برای جلسات با استاد، روزهایی رو میذارم که همسرم بتونن باشن🧔👶 و سه تایی بریم این یکی دانشگاه؛ این دفعه در نقش دانشجو😆 . ✅ روزهایی هم که خونهم، به محمدجواد👼، کارهای خونه، آماده کردن دروس تدریس📙و... میگذره. کارهای خونه رو معمولا نمیذارم، تلنبار و تبدیل به پروژه بشن. غذا رو هم اکثرا، شبها درست میکنم که پدر و پسر کنار همن🍲؛ تا صبح برا محمدجواد و بقیه کارها وقت بذارم👼📝 . ✅ تو هفته، یه روز هست، که تدریس ندارم و کلاس خواهرمم کوتاهه. اون روز، میرم خونه مامان، تا وقتی که خواهرجون برمیگرده، من برم دانشگاه📚 . ✅ یکی دو بار هم، همون همسایمون، دو سه ساعت، از آقا محمدجواد نگهداری کردن، و من نشستم پای درسا😊 . ✅ در امتحانات هم، که کلاسا تعطیله، مامان و خواهرجون میان خونه ما؛ مامانم، دو تا نینی رو سرگرم میکنن، تا ما دوتا به درسامون برسیم👼👼 بچه ها هم تعامل سازنده، با نینی همسن خودشونو تجربه میکنن😍 . 🔷 خلاصه که در زمانهای ممکن، با همکاری بقیه، سعی میکنم درسم رو هم به سرانجام برسونم؛ و امیدم به خداست که به وقت و کارم برکت بده که حقی از آقا محمدجواد و بقیه ضایع نشه🤲 . . پ.ن: شاید چند سال قبل، نگاهم از خودم به عنوان مادر ایدهآل این بود که سرکار نرم، ولی بعد فهمیدم این تنها نقشی نیست که خدا ازم انتظار داره🤔 خدا بهم، هم نعمت مادر شدن داده، هم نعمت درس خوندن و درس دادن و همراهی خانواده؛ و من باید تلاشمو بکنم همهی وظایفی که خدا، با این نعمتها بر دوشم گذاشته، انجام بدم💪 . خیلی وقتا اصلا فکر میکنم، شاید محمدجواد به خدا گفته، به مامان بگو درسشو خوب بخونه ها😆 اتفاقا پسرم، بهم انرژی دوباره و بیشتر داده برای درس خوندن و استفاده بهتر از وقت😍 برای اون هم، نوع دیگهای فرصت ایجاد شده که با باباش، مادربزرگ، خاله و نینی خاله، تعاملات خوبی داشته باشه، که یه مادر به تنهایی نمیتونه براش ایجاد کنه😌 . برنامهریزی خدا، برام همیشه بهترین بوده💖 . #ف_غیور #کامپیوتر۸۴_دانشگاه_فردوسی #تجربه_مخاطبین #تجربیات_تخصصی #قسمت_پایانی #مادران_شریف