پست های مشابه

madaran_sharif

. #ط_اکبری (مامان #رضا ۷ساله، #طاها ۶ساله، #محمد ۳ساله، #زهرا ۴ماهه) نکنه بچه‌ها طوریشون بشه؟ مثل روزی که با هیچ روشی نتونستم خون دماغ طاها رو بند بیارم. یا وقتی که دست محمد گیر کرد تو سوراخ فرمون سه‌چرخه. نکنه حبس خونگی بهم فشار بیاره و حوصله‌ی بچه‌ها رو نداشته باشم؟😅 یا بچه‌ها دلتنگی کنن و بیوفتن به جونم و گیس و گیس کشی!🤪 کلاس ورزشم؟ یک روز گذشت. وای تازه یه روز گذشت؟ چطور ۲هفته غیبت همسر رو تحمل کنم؟ استغفرالله ربی و اتوب الیه پناه بر خدا، کار که از دست خدا در نرفته! خودش برای من طراحی کرده. حتما خیری توشه. خودش هم که داره می‌بینه. دیده هیشکی برام مرخصی رد نمی‌کنه، یه مدت وظیفه‌ی همسرداری رو برام سبک کرده! فرصت خلوت با خودمو برام جور کرده! اتفاقا یه مدت بود خیلی سردرگم بودم و برنامه‌ی خوبی نمی‌تونستم بریزم. دو تا کتاب نیمه رها شده هم داشتم که گذاشته بودم برای شاید وقتی دیگر.😜 به علاوه‌‌ی کلی فایل صوتی. برنامه ریختم تا همسر نیومده از هر فرصت کوچیک روز و شب براشون استفاده کنم و سعی کنم راه‌حل مسائلم رو پیدا کنم. می‌دونستم یک قاشق م‌خ ابراز خستگی و یک قرص ابراز دلتنگی باعث می‌شد کارشون رو نیمه‌کاره رها کنن و برگردن، اما از کجا معلوم صلاح در اون باشه؟! چند قسمت برنامه‌ی مورد علاقه‌م به علاوه‌ی چندتا انیمیشن مناسب بچه‌ها رو دانلود کردم و گه‌گاهی موقع بازی با زهرا یا شیردادن، کنار بچه‌ها می‌دیدم و راجع‌بهشون حرف می‌زدیم. بازی‌های توی #کتاب_کشتی_نجات هم که یکی از امدادهای الهی بود جهت تخلیه انرژی و هیجانات ماسیده تو وجودشون، که به موقع به دادم رسید. #روضه_خانگی هم که به لطف خدا همیشه طرفدار داره.🤩 الان که برخلاف انتظار، هفته‌ی چهارم! رو پشت سر می‌ذارم می‌بینم که شکر خدا زندگی جریان داشت. شاید چندباری غذاهای نیمه کاره روی سفره چشم انتظارم موندن‌. یا آخر شب‌هایی که بابا می‌اومدن پیشمون و تلویزیون با دودکش، مهمون ناخونده می‌شد و بچه‌ها هم که عاشق مهمون! و منم مشغول آشپزخونه، دیگه فرصت رقابت سنگین با تلویزیون رو نداشتم.😆 یا روزی که حالم بد بود و نتونستم غذا درست کنم و مرتاض‌وار خوابیدیم!🤪 خلاصه که گذشت. الحمدلله زندگی و بچه‌ها رو به رشدن. همسرم هم که در تماس تصویری بچه‌ها رو می‌بینه کلی بهم افتخار می‌کنه، و قدردان ثانیه‌های درکنار هم بودنه. این مدت بازم بهم ثابت شد این نگاه و رفتار منه که زندگی رو می‌سازه. اتفاقات چه موندگار و چه گذرا، فقط موانعی‌اند که باید ازشون عبور کرد و بهترین توشه‌ها رو گرفت. البته با علم به اینکه در محضر خدا هستم.

30 مرداد 1400 15:13:17

0 بازدید

madaran_sharif

. روابط مسالمت آمیز بچه ها اون روز توی برنامه زنده خیلی برام جالب و حتی شگفت انگیز بود😆 . همیشه توی دورهمی هامون مدیریت تعداد زیاد بچه ها کار سختی بود و روابط متقابلشون گاهی پرچالش می شد! . اما اون روز شاید به خاطر رودروایسی با #آقای_مجری و آقایون و خانم های پشت صحنه، بچه ها خیلی آروم و متین بودن😅 . مثلا وقتی عباس میخواست اسباب بازی محمد رو بگیره ، گفتم مامان اول اجازه بگیر ، در لحظه محمد گفت اجازه دادم خاله😉 و مسئله ختم بخیر شد. . رضا و طه که پسرای ارشد و بزرگ جمع بودن خیلی موقر و با طمأنینه با اسباب بازی های جذابشون بازی میکردن و البته به بقیه هم میدادن سازه های خلاقانه شون رو😀 . محمد و داداشش علی با هم مسابقه #چهار_دست_و_پا میدادن😃 . محمد کوچک برای آقای عکاس ژست هنری میگرفت😎 . فاطمه بین بغل من و خاله ش در حال تردد بود و بازی های بقیه بچه هارو نگاه می کرد و خوشحال بود👧 . خلاصه خاطره شیرینی برای ما رقم خورد اون روز😍 . البته از شما چه پنهون قبلش کلی نذر و نیاز کرده بودیم که بچه هامون جلوی دوربین آبروداری کنن😆😆 . . پ.ن1: برای شفاف سازی بیشتر میخوام بچه ها رو معرفی کنم😊 . رضا 5 ساله طه 4 ساله محمد 3 ساله عباس 2 ساله محمد 1 سال و 4ماهه علی 11 ماهه فاطمه 7 ماهه . رضا و طه و محمد پسرهای خانم اکبری هستن😊 محمد و علی پسرهای خانم بهروزی😀 و عباس و فاطمه هم بچه های من هستن😅 . . پ.ن 2: توی قسمت igtv یا هایلات ها میتونید فیلم کامل این برنامه رو ببینید. برنامه عصرانه شبکه افق یکشنبه 3 آذر 1398 . . #پ_شکوری #مادران_شریف #شبکه_افق #برنامه_عصرانه

13 آذر 1398 17:27:37

0 بازدید

madaran_sharif

. #قسمت_دوم #ف_هاشمیان (مادر ۶ فرزند) بعد از ازدواج کیفیت درس خوندنم بیشتر شد. منظم‌تر شدم و برنامه‌ریزی می‌کردم که هم به درسم برسم هم به خونه و همسر. اتلاف وقتم خیلی کمتر شد.👌🏻 همون زمان خواستگاری با همسرم راجع به تعداد بچه‌ها توافق کردیم. هدفمون این بود که در حد توان امت پیامبر رو زیاد کنیم و برای امام زمان سرباز تربیت کنیم.😍 پس علی‌رغم توصیه‌های اطرافیان که حالا یه کم صبر کنید و زود بچه‌دار نشید، ما زود بچه‌دار شدیم. سالگرد عروسی‌مون چهارماهه باردار بودم و ویارم تقریباً رو به اتمام بود. نوروز سال ۸۳ بود که حسن آقا به دنیا اومد. زایمان اولم به لطف خدا طبیعی بود. نوزاد آرومی بود و لحظات لذت بخشی رو با هم می‌گذروندیم. همسرم به خاطر مشغله‌ی زیاد شب.ها دیر می‌اومدن. من نیاز داشتم که گاهی از خونه برم بیرون و هوایی تازه کنم. یکی از برادرهام که مجرد بود همراهم می‌اومدن و با هم می‌رفتیم دور دور. همسرم هم وقتی می‌اومدن خونه تا جایی که می‌تونستن با محبت و همراهی جبران می‌کردن. تا ۶ ماهگی حسن آقا حوزه نمی‌رفتم. البته این وقفه به خاطر بارداری و زایمانم نبود. تغییراتی توی حوزه‌مون پیش اومد که مدتی تعطیل شدیم. ۶ ماهه که شد دوباره رفتم سر کلاس. درس خوندن با بچه هم علی‌رغم سختی‌هایی که داشت بازم برام رشد دهنده بود.👌🏻 اون موقع خونه‌ی مادرم نزدیک ما بود. پسرم صبح‌ تا ظهر پیش مادرم بود و خیالم از این بابت راحت بود. با برنامه‌ریزی دقیق‌تر و مصمم‌تر درسمو می‌خوندم. حتی معتقدم کیفیت درس خوندنم بعد از مادرشدن از زمان مجردی بهتر بود. ارزش زمان رو بیشتر فهمیده بودم.😉 ۴سال و ۳ماه حسن آقا تک پسر خونه بود. کلاس قرآن می‌بردمش و پایان‌نامه‌م رو آهسته و پیوسته پیش می‌بردم. خرداد ۸۷ حسین پسر دومم به جمع ما اضافه شد. حسن آقا پرجنب و چوش بود ولی حسین تا ۴-۵ سالگی خیلی آروم بود. پسر دومم ۴ ماهه بود که از پایان‌نامه‌م دفاع کردم. بعد از اون دیگه حوزه نرفتم، ولی رشد علمی‌م متوقف نشد. برنامه‌ی مشخص داشتم و تو خونه صوت‌های اساتیدم رو گوش می‌دادم. حال خوب اون روزهامو مدیون همون صوت‌های اخلاقی و عرفانی هستم. تو برنامه‌م می‌نوشتم و مقید بودم که سر موعد صوت رو گوش بدم.👌🏻 با تولد هر کدوم از بچه‌ها من و همسرم کلی هیجان‌زده و خوشحال می‌شدیم که لطف خدا باز شامل حالمون شده ولی حالا بعد از دو تا پسر ذوق دختردار شدن هم به انگیزه‌های قبلی‌مون اضافه شده بود. ولی خدا طور دیگه‌ای برنامه ریخته بود برامون. آقا محمدجواد زمستان ۸۹ اومد تا تیم پسرا قوی‌تر بشه.😁 #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

04 مرداد 1401 17:33:23

4 بازدید

madaran_sharif

. #ز_منظمی  (مامان علی آقا سه سال و ده ماهه و فاطمه خانوم دوسال و هشت ماهه) فکر کنم برای همه‌ی مادرها زیاد پیش اومده که آشنایی را بعد از مدت‌ها ببینند و بشنوند که وای کوچولوت چقدر بزرگ‌ شده!🥰 بزرگ شدنی که معمولاً به چشم بقیه بیشتر میاد تا مادری که روزانه کنار بچه‌هاست. ولی تا حالا خودتون هم حس کردید که بچتون چقدر بزرگ‌ شده؟ مدتیه حس می‌کنم بچه‌ها یک‌دفعه بزرگ شدند. مخصوصاً که فاطمه بانو خیلی عوض شده.🤯   ویژگی‌های شخصیتی‌اش بیشتر داره خودش رو نشون می‌ده. و مهم‌ترین ویژگی دختری نه! گفتن شده😑 این‌ که دوست داره تمام کارها را خودش تنهایی انجام بده. از تنها دستشویی رفتن تا قاچ کردن میوه و پوشیدن لباس‌هاش، حتی پختن غذای خودش😭 تکیه کلامش هم شده (لودم)، یعنی خودم انجام بدم. همه‌ی بچه‌ها تو یه سنی این ویژگی رو دارن ولی تو دختر ما خیلی شدیدتره. اینقدری که اطرافیان می‌گن تا حالا بچه این‌طوری ندیدیم.😬 اوایل که این مدل رفتار شروع‌ شده‌بود نمی‌تونستم باهاش کنار بیام روزی چند بار چالش داشتیم.  من می‌خواستم کمکش کنم و اون نمی‌خواست کسی کمکش کنه.⁦🤷🏻‍♀️⁩ درنتیجه کارها خیلی بیشتر طول می‌کشید.  بعد مدتی دیدم توی این چالش‌ها یا دختری برنده می‌شه و اعصاب من خورد یا به ناراحتی و گریه‌ی طولانی فاطمه خانم ختم می‌شه.  برای همین سعی کردم کلید جادویی🤩 خودم رو استفاده کنم . پذیرش تصمیم گرفتم بپذیرم روحیه‌ی دخترم همینه، قصدش آزار من نیست. ⁦👌🏻⁩ البته که اطرافیان بهم یادآوری کردن، این دقیقاً مدل بچگی‌های خودته. خودت هم وقتی بچه بودی بهت می‌گفتیم خانمِ نه🙄 و باز مثل همیشه پذیرش سخت ولی شدنیه... بعد پذیرش تونستم ببینم این ویژگی چه فواید جالبی داره!🤭 این‌که با تقویتش چقدر در کارهای خونه بیشتر کمک می‌کنه. (از خورد کردن خیار و میوه با چاقوی کند تا جمع کردن و چیدن سفره البته وقتی حال داره😜) این‌که چقدر از هم‌سن‌وسال‌هاش تو انجام کارهای فردی جلوتره حتی از داداشش.( موقع بیرون رفتن تقریبا تمام لباس هاشو خودش می‌پوشه. ) این‌که چقدر بااراده است و چقدر سریع یاد می‌گیره. (جدیدا داره تا کردن لباس رو یاد می‌گیره🤩.) خلاصه که هرروز چالش داریم مخصوصاً وقتی عجله داریم. 🥴🙁 اما مدام به خودم یادآوری می‌کنم که هر ویژگی‌ای که خدا داده حتی اگر در ظاهر سختی یا آزاردهنده باشه حتما فواید و جنبه‌های مثبت بزرگی داره. شما بگید تحمل کدوم ویژگی ذاتی بچه‌ها براتون سخته؟ و بیاید فکر کنیم توی هر کدوم چه فواید و نکات مثبتی می‌تونیم پیدا کنیم ‌‌؟🤔 #مادران_شریف_ایران_زمین #روزنوشت_های_مادری

08 شهریور 1400 16:03:22

0 بازدید

madaran_sharif

. "این‌همه بچه! باید ماشین شخصی داشته باشین!" . مامان اولی بودم و #خوابگاه_دانشجویی کیلومترها با خونه‌ی پدری فاصله داشت؛ ماشین شخصی نداشتیم و با مترو حدود دوساعتی تو راه بودیم... کلی استرس داشتم نکنه گریه کنه بقیه اذیت بشن؟! و هربار نهایت تلاشم 10دقیقه جوابگو بود.😞 جامعه ما هم که دوست‌دار مادر و کودک! با اخم و نچ‌نچ از خجالتم در می‌اومدن.😐 درنتیجه از ترسم مسجد و هیئت هم نمی‌رفتم.😔 . مامان دومی که شدم حرفا بیشتر شد.😕 ماشین ندارید چرا بچه میارید؟! من معذرت می‌خوام که از شما و اهل محل اجازه نگرفتم.⁦✋🏻⁩😂 (تو دلم می‌گفتم البته😒) اما دیگه کمتر ذهنم درگیر این حرفا می‌شد؛ خصوصا که با سختی‌های درس و دانشگاه بزرگتر هم شده بودم. البته باز ناراحت می‌شدم...😔 خداروشکر خونه‌مون اون‌روزا حیاط‌دار بود و مجبور نبودم خیلی اینور و اونور ببرمشون.😁 به خودم یادآور می‌شدم که هرچه ایمانم روی تصمیمی که گرفتم بیشتر باشه، خودم هم پخته‌تر بشم، نباید حرف‌های دیگران قلقلکم بده! اصلا نباید ببینم و بشنوم! نه تشویق اون‌ها باعث بشه مصرتر بشم 😍⁦👌🏻⁩ و نه تخریب و تحقیرشون باعث دلسردی و سستی اراده‌م بشه.😩😟 . مامان سومی که شدم، سعی کردم بزرگتر بشم و به این حرفا بها ندم.🙃 از فامیل گرفته تا بقال سرکوچه، بندگان خدا هرکدوم نظری داشتن!🗣⁦👲🏻⁩⁦⁩⁦👷🏻‍♀️⁦👷🏻‍♂️⁩⁦⁩⁦👩🏻‍🍳⁩ البته همیشه احترامشونو داشتیم.☺️ انقدر مشغول خونه و بچه‌ها و استارتاپ بودم که اندک وقت باقیمانده‌م رو برای تحلیل و مرور این حرفا هدر نمی‌دادم! با خیال آسوده با سه تاشون مسجد و مراسم و پارک می‌رفتم.⁦👶🏻⁩⁦🧒🏻⁩⁦👦🏻⁩⁦ با مترو هرجا می‌خواستیم می‌رفتیم . الان که فکر می‌کنم میبینم اتفاقا از وقتی کمتر بها دادم بیشتر تشویق دریافت کردم😇: _ماشاءالله خداقوت! کمک لازم داری؟ بازم بیار👍🏻⁩ _به‌به چه بچه‌هایی! بفرمایید شکلات!😋 و... تو این ۶ ماه گذشته فقط یک بار کنایه شنیدم! وقتی که با اتوبوس می‌رفتیم مسافرت اونم دریا😍 آدم‌ها موقع پیاده شدن: _"این‌همه بچه! باید ماشین شخصی داشته باشن و سفر برن!😏" اعتراض به چی؟! با کلی خوراکی و اسباب بازی و قصه و...سرگرمشون کردیم و فقط صدای خنده و حرف زدن طبیعیشون بود نه جیغ جیغ! من و آقای همسر هم بدون اندک توجهی، به بحث سیاسی اجتماعیمون ادامه دادیم.☺️ بالاخره این جامعه باید بپذیره که داریم میریم به سمت داشتن یه جامعه عاشق مادر و کودک! "این‌همه بچه 😍 خوش اومدین بفرمایید قدمتون روی چشم و سر و کول ما😂" . ❗ادامه را در نظرات بخوانید❗ . #ط_اکبری #هوافضا_۹۰ #روزنوشت_های_مادری #حرف_مردم #مادران_شریف

06 بهمن 1398 16:20:32

0 بازدید

madaran_sharif

. #قسمت_اول . #ش_رهبر (مامان سه پسر ۹ و ۶ و ۳ ساله) . متولد سال ۶۷ ام در یکی از شهرهای استان یزد. یه برادر دارم که یک سال ازم کوچیک‌تره. از بچگی با هم خیلی بازی می‌کردیم و البته دعواها و شیطنت‌های بچگانه هم داشتیم.😉 . بزرگ‌تر که شدم جای‌خالی خواهر رو حس می‌کردم. البته با بچه‌های همسایه و فامیل خیلی هم‌بازی بودیم ولی هیچ‌کس مثل خواهر نمی‌شد.😓 . پدرم یه کشاورز پرتلاش بودن. روش تربیتشون طوری بود که ما خیلی بهشون احترام می‌ذاشتیم و ازشون حرف‌شنوی داشتیم. مادرم خانه‌دار بودن و در حد ابتدایی سواد داشتن، اما خیلی به درس‌خوندن و موفقیت ما اهمیت می‌دادن و همیشه مشوق ما بودن. چه توی درس و چه کارای هنری.❤️ . یه مدت توی خونه، قالی‌بافی داشتیم. برای من یه دار قالی کوچیک می‌زدن. می‌بافتم و بعد می‌فروختیمش. ناراحت بودم که چرا داداشم قالی نمی‌بافه و همش تلویزیون می‌بینه.😅 به زور می‌آوردمش پای دار‌ قالی تا اونم ببافه. یه بارم وقتی پاشده‌بود نخ‌ها رو برداره، سوزن بزرگ قالی‌بافی رو گذاشتم زیرش و وقتی نشست فرو‌رفت تو پاش!🙈 بعدش تا چند روز بهش باج می‌دادم که به پدرمون چیزی نگه. . راهنمایی و دبیرستان، تیزهوشان قبول شدم، اما چون مدرسه‌ش توی یزد بود، نرفتم و همون نمونه‌دولتی شهر خودمون رو ترجیح دادم. . درس‌خون و البته شیطون بودم. یادمه یه بار چهارشنبه‌سوری، ترقه انداختیم توی کلاسای دیگه و فرار کردیم. . توی دبیرستان، یه مدیر هنر‌دوست داشتیم که کلاس‌های هنری برگزار می‌کردن. یادمه کلاس‌های نقاشی و تذهیب و معرق و سفال‌گری رو شرکت کردم. یه تابستون هم کلاس خیاطی رفتم. شرایط مالی‌مون خیلی خوب نبود. اما مامانم پارچه‌های خودشون رو با این‌که گرون بود، می‌دادن به من تا تمرین خیاطی کنم.😊 . از سوم دبیرستان جدی‌تر درس می‌خوندم. بعضی از بچه‌های مدرسه، دانشگاه‌های خوب قبول شده‌بودن و من هم خیلی انگیزه گرفتم. مشاور و کلاس کنکور نداشتم. کتاب‌های تست رو از دوستم که کنکور داده‌بود قرض گرفتم و خودم دقیق برنامه‌ریزی کردم و تابستون قبل کنکور هر روز می‌رفتم کتابخونه درس می‌خوندم. . سال پیش‌دانشگاهی، بعد مدرسه ۷ ساعت و روزای تعطیل ۱۴ ساعت درس می‌خوندم. خودمم باورم نمی‌شد بتونم این‌قدر درس بخونم. نوروز قبل کنکور، توی خوابگاه مدرسه موندم که بیش‌تر درس بخونم. همون موقع، داداشم یه بار برام کیک درست کرد و برام آورد.😍 تا قبل از دبیرستان خیلی باهم دعوا می‌کردیم، اما بعدش یهو خیلی خوب و عاطفی شد روابطمون.🌹 . بعدشم که دیگه اومدم تهران و کلا از هم دور شدیم. . . #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

20 دی 1399 16:34:22

0 بازدید

مادران شريف

0

0

. #تجربه_شما #قسمت_اول . بر مبنای یک قانون نانوشته‌ی من‌درآوردی، فکر می‌کردم هر دختری وارد دانشگاه شود، به طرفه‌العینی، خواستگارها برایش صف می کشند!😁 فکر می‌کردم احتمالا در همان یکی دو ترم اول، به سختی خواهم افتاد که از بین خواستگاران متعدد، کدام یک را بله‌گو شوم.😂 آمّاااا... سال ۸۴، کارشناسی برق قبول شدم؛ و قسمت نبود زودتر از ۹۱ متاهل بشم.😜 . از سال ۹۰، در یکی از دبیرستان‌های مشهد، مشغول به کار شده بودم، ولی تابستان ۹۱ که بله رو گفتم، به دلیل شغل همسر، کارم رو رها کردم، و راهی شهرستان شدم. . از همون روزهای اول، با یک چالش بزرگ مواجه شدم به نام #آشپزی🥄🥣 . من که زمان مجردی، آشپزی رو، به صورت عملی، از مامانم یاد نگرفته بودم، بدجوری گیر افتاده بودم.🤯 . دستم خیلی کند بود؛ طوری که به جای ۱۲ و ۱، حدودای ۳ و ۴، نهار حاضر می‌شد.⏰🍽 و همون نهارم، نه مزه غذا داشت، نه قیافه غذا🙁 از طرفی همسرم هم به دلیل اینکه چند سال دانشجوی شهرستان بودند، آشپزی بلد بودند، و این ناشی بودن من، بدجوری توی ذوق می زد😣 . به هرحال، اون روزهای سخت اول ازدواج، دور از غذای مامان‌پز، گذشت😅 و من کم‌کم، از طریق شبکه‌های اجتماعی و دوستان، دست‌پختم تغییر کرد و بهتر شد.😄 . به خاطر سختی‌هایی که توی این زمینه کشیدم😅، تصمیم گرفتم به محض این‌که بچه‌هام، یکم از آب و گل دراومدن، یک‌سری از کارهای خونه رو بسپرم بهشون؛ خصوصا آشپزی.😊 . اون زمان، گروهی از دوستان قدیمی داشتیم، که در اون، دستورپخت غذاها و دسرهای مختلف رو با هم‌دیگه به اشتراک می‌ذاشتیم.🍗🍛🍲🍜🥗🥙 من به جز یک گروه خانوادگی، فقط در همین گروه رفقا عضو بودم و از تجربیات دوستان در آشپزی خیلی استفاده می‌کردم.😊 . یکی از دوستان قدیمیم هم، که از دوره راهنمایی می‌شناختمش، توی همین گروه رفقا عضو بود. ایشون تو دوره راهنمایی، چندان درسخون نبود و من چون شاگرد اول کلاس بودم، چندان تحویلش نمی گرفتم😅 ولی حالا ماشالله از هر انگشتش هنر می‌ریخت.😉 حتی بعضی از دستورهای پخت رو، با توجه به سلیقه و تجربه خودش تغییر داده👩‍🍳، و نکات و سوالات من رو هم با حوصله پاسخ می داد.😍😌 . . به خاطر مشکل پزشکی، حدودا چهار سالی طول کشید تا باردار بشم. در این مدت، سعی کردم علاوه بر آشپزی، چند تا #کار_هنری هم یاد بگیرم. 🌟✨ . مثلا اصول اولیه #قلاب‌بافی رو، به صورت مجازی یاد گرفتم. بعدش، چون زبانم خوبه، از سایت‌های خارجی، فیلم‌های زبان اصلی آموزش قلاب‌بافی رو دانلود ‌کردم و ‌دیدم.😊 ادامه در بخش نظرات... 😊😊 . . #ه_ع #برق۸۴_سجاد_مشهد #تجربه_شما #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

madaran_sharif

مادران شريف

0

0

. #تجربه_شما #قسمت_اول . بر مبنای یک قانون نانوشته‌ی من‌درآوردی، فکر می‌کردم هر دختری وارد دانشگاه شود، به طرفه‌العینی، خواستگارها برایش صف می کشند!😁 فکر می‌کردم احتمالا در همان یکی دو ترم اول، به سختی خواهم افتاد که از بین خواستگاران متعدد، کدام یک را بله‌گو شوم.😂 آمّاااا... سال ۸۴، کارشناسی برق قبول شدم؛ و قسمت نبود زودتر از ۹۱ متاهل بشم.😜 . از سال ۹۰، در یکی از دبیرستان‌های مشهد، مشغول به کار شده بودم، ولی تابستان ۹۱ که بله رو گفتم، به دلیل شغل همسر، کارم رو رها کردم، و راهی شهرستان شدم. . از همون روزهای اول، با یک چالش بزرگ مواجه شدم به نام #آشپزی🥄🥣 . من که زمان مجردی، آشپزی رو، به صورت عملی، از مامانم یاد نگرفته بودم، بدجوری گیر افتاده بودم.🤯 . دستم خیلی کند بود؛ طوری که به جای ۱۲ و ۱، حدودای ۳ و ۴، نهار حاضر می‌شد.⏰🍽 و همون نهارم، نه مزه غذا داشت، نه قیافه غذا🙁 از طرفی همسرم هم به دلیل اینکه چند سال دانشجوی شهرستان بودند، آشپزی بلد بودند، و این ناشی بودن من، بدجوری توی ذوق می زد😣 . به هرحال، اون روزهای سخت اول ازدواج، دور از غذای مامان‌پز، گذشت😅 و من کم‌کم، از طریق شبکه‌های اجتماعی و دوستان، دست‌پختم تغییر کرد و بهتر شد.😄 . به خاطر سختی‌هایی که توی این زمینه کشیدم😅، تصمیم گرفتم به محض این‌که بچه‌هام، یکم از آب و گل دراومدن، یک‌سری از کارهای خونه رو بسپرم بهشون؛ خصوصا آشپزی.😊 . اون زمان، گروهی از دوستان قدیمی داشتیم، که در اون، دستورپخت غذاها و دسرهای مختلف رو با هم‌دیگه به اشتراک می‌ذاشتیم.🍗🍛🍲🍜🥗🥙 من به جز یک گروه خانوادگی، فقط در همین گروه رفقا عضو بودم و از تجربیات دوستان در آشپزی خیلی استفاده می‌کردم.😊 . یکی از دوستان قدیمیم هم، که از دوره راهنمایی می‌شناختمش، توی همین گروه رفقا عضو بود. ایشون تو دوره راهنمایی، چندان درسخون نبود و من چون شاگرد اول کلاس بودم، چندان تحویلش نمی گرفتم😅 ولی حالا ماشالله از هر انگشتش هنر می‌ریخت.😉 حتی بعضی از دستورهای پخت رو، با توجه به سلیقه و تجربه خودش تغییر داده👩‍🍳، و نکات و سوالات من رو هم با حوصله پاسخ می داد.😍😌 . . به خاطر مشکل پزشکی، حدودا چهار سالی طول کشید تا باردار بشم. در این مدت، سعی کردم علاوه بر آشپزی، چند تا #کار_هنری هم یاد بگیرم. 🌟✨ . مثلا اصول اولیه #قلاب‌بافی رو، به صورت مجازی یاد گرفتم. بعدش، چون زبانم خوبه، از سایت‌های خارجی، فیلم‌های زبان اصلی آموزش قلاب‌بافی رو دانلود ‌کردم و ‌دیدم.😊 ادامه در بخش نظرات... 😊😊 . . #ه_ع #برق۸۴_سجاد_مشهد #تجربه_شما #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

پست های مشابه

برو به اپلیکیشن